میم.ن|شکنجه شیرین
🧿﷽🧿 •قهوه تلخ: آنلاین، درحال اتمام☕ •شکنجه شیرین: آنلاین⛓️🔗 •پارت گذاری: نامنظم... ساعت مشخصی ندارد❌ •نویسنده:مبینانسیمدوست♥️ •ارتباط با نویسنده: @MOBINA_ND_BOT 🚫❌کپی از رمان ها پیگرد قانونی دارد❌🚫
БольшеСтрана не указанаЯзык не указанКатегория не указана
184
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from |دلـژیـن🌿|
با تو خیلی خوبه خاطره بازی! 🥺✨
4_5918276350463973393.ogg3.85 KB
100
#پیام_مهم📣
سلام مهربونای من♥️🥰
امیدوارم که عالی باشید...✨
خیلی معذرت میخوام که دیر اومدم
گفتم بیام یه اطلاعیه خیلی مهم رو بهتون بدم
در جریان رمان قهوه تلخ که هستید عزیزان؟
رمان قهوه تلخ تقریباً روبه اِتمامه و چیزی به پایانش نمونده.
مطمئنن خیلی از من دلخورید بخاطر متوقف شدن پارت گذاری رمان شکنجه شیرین🙊
امّا دوستای قشنگم به محض اتمام رمان قهوه تلخ... پارت گذاری شکنجه شیرین شروع میشه♥️🥰
میخوام با تمرکز بیشتر براتون پارت بزارم
به همین خاطر کافیه کمی دیگه صبوری کنید
بهتون قول میدم که خبرهای خیلی خوبی در راهه!🤩
کلی سورپرایز براتون دارم و حتماً چنل vip هم برای شکنجه شیرین میزنم و کلی اتفاق هیجان انگیز دیگه🤭😚
چند وقت دیگه میام با کلی انرژی شروع میکنم.
منتظر باشید ♥️🥰
#مبینا
400
#شکنجهشیرین
#پارت_61
1400/6/3
نگاهی به سرتاسر آشپزخانه میاندازم؛ تا به حال به عمرم چنین عمارتی ندیده بودم.
به نظر میآمد آشپزخانه اش به اندازه کل خانه ماه بانو بود.
نام ماه بانو که در ذهنم شکل گرفت؛ چهره ام درهم شدم... به یاد خاطراتی افتادم که کنار او و در خانه او گذرانده بودم.
چقدر آن زن مهربان و باوقار بود.
کنار او احساس میکردم مامان محبوبه پیش من است.
ولی حیف...
حیف که دیگر ماه بانو را هم ندارم
حیف که بازم هم بی کس شده بودم؛ روزی انتقام خواهم گرفت... انتقام هر بلایی که آن امیرسام پست فطرت بر سرم آورده بود.
او مرا بازی داده بود.
پسرکم را از من گرفت؛ امیدوارم هرگز رنگ خوشبختی را نبیند.
هر بلایی که بر سرم آمده بود بخاطر امیرسام بود... کسی که روزی بیشتر از خودم دوستش داشتم حالا احساس میکنم که چقدر از او تنفر دارم.
و همه اینها بخاطر خود اوست.
او باعث شد اینطور شود؛ باعث شد بیچاره ترین آدم روی زمین شوم.
باعث شد به جایی پناه بیاورم که هیچ شناختی از آدمهایش ندارم.
او مرا میان این همه مصیبت تنها گذاشت و حتی پسرم را نیز از من جدا کرد.
اشک در چشمانم حلقه زد اما برای اینکه مانع ریزش اشکهایم بشوم به سرعت چشمانم را باز و بسته کردم.
به خود که آمدم؛ سنگینی نگاه کسی را بر روی خود احساس کردم سرم را بالا گرفته که نگاهم با نگاه ارغوان تلاقی کرد.
با تردید پرسید.
- خوبی؟! رنگت خیلی پریده... به نظر خوب نمیای؛ میخوای...
هلما نیز توجهاش به من جلب شده و صحبت ارغوان را قطع میکند.
- راست میگه... به نظر میاد حالت خوب نیست.
سری به معنای نفی تکان داده و با چند کلمه سعی میکنم خیالشان را راحت کنم.
- نه من خوبم، فقط یکم خستهام...
نمیدونم چون امروز اولین روز کاریم بود انقدر بهم فشار اومد یا شاید هم باید تا آخر انقدر خسته بشم.
هلما لبخندی زد و گفت.
- نه بابا... اینجا خیلی باید کار کنی؛ حقیقتاً باید از جونت مایع بزاری البته ما سال هاست که داریم اینجا کار میکنیم و دیگه عادت کردیم.
ارغوان نیز حرفش را تایید کرد.
- کم کم باید یاد بگیری دیگه!
ببینم تو چطور شد که اومدی اینجا؟
یعنی خانواده داری؟
غم در چشمهایم جا خوش میکند و میگویم.
- داشتم ولی الان دیگه...
هلما حرف مرا قطع میکند و خودش لب میگشاید.
- چه سوالایی میپرسی!
شاید دلش نخواد جواب بده ارغوان.
ارغوان اخم ریزی میان ابروانش مینشیند و ادامه میدهد.
- چیه مگه خب؟! اینجا همه مثل یه دوست میمونیم چه اشکالی داره یکم هم درباره زندگی هم دیگه بدونیم؟!
لبخند میزنم و برای آنکه خیالشان را راحت کنم میگویم.
- در حاضر خانوادهای ندارم... خب داستانش مفصله، اما اگه بخوام مختصر بگم اینجوری میشه که مامان محبوبه ام رو چند سالی میشه از دست دادم پدرم رو هم که حتی نمیدونم کجاست.
هلما ابرویی بالا میاندازد و در همان حالت متعجب میپرسد.
- پس خواهر یا برادر چی؟! نداری؟
- نه، خواهر ندارم؛ برادر هم ندارم.
سپس ارغوان بود که به حرف آمد.
- من هم یه مادر بزرگ دارم که با اون زندگی میکنم؛ صبح تا شب اینجا کار میکنم ولی موقع خواب برمیگردم پیش مادربزرگم... اون جای مادرم رو برام پر کرده نمیتونم تنهاش بزارم.
سری تکان داده و لبخند میزنم.
- راستش راحیل یه چیزایی گفته بود
خب چیشد که با این عمارت آشنا شدی؟
- مال منم قضیهاش مفصله ولی حتماً یه روز برات تعریف میکنم.
9300
#شکنجهشیرین
#پارت_60
1400/6/2
لبخند بر لب مینشانم؛ دلم میخواست هر چه زودتر شخصی را که دل راحیل مغرور را برده بود میدیدم.
صدای راحیل برای چندمین بار مرا از اعماق تفکراتم بیرون میکشد.
- هی دختر... پاشو ببینم، همش نشستی اینجا خمیازه سَر میدی؛ بیا بریم با بقیه آشنات کنم
احتمالاً همه تو آشپزخونهان.
سری تکان داده و به تبعیت از حرفش برمیخیزم و همراه او به راه میاُفتم.
- چون که تو اولین باره تو مهمونی این عمارت هستی... پس باید خوب قوانین اینجا رو یاد بگیری وگرنه برات گرون تموم میشه.
در جوابش لب میگشایم.
- مگه چه قوانینی داره؟!
- حالا میفهمی به زودی... اینجا خیلی هم جای بدی نیست ولی خب کم کم باید عادت کنی به زیاد کار کردن.
بیتوجه به حرفهایش سر تا پایش را با نگاهی دقیق برانداز میکنم؛ حاضر بودم شرط ببندم که راحیل تا به حال یک بار هم لباسهای دخترانه به تن نکرده.
- تو اصلاً تو عمرت لباس دخترونه پوشیدی؟!
من که فکر نمیکنم.
چشم غرهای نثارم میکند و به راهش ادامه میدهد.
- تو به لباس من چیکار داری دختر؟!
چرا بحث و عوض میکنی؟
- نه، سوءتفاهم نشه راستش برام سوال شد
معذرت میخوام واقعاً...
سری تکان میدهد و بی هیچ حرف دیگری پا تند میکند.
لحظهای بعد به آشپزخانه رسیده بودیم... همراه با راحیل وارد شدیم دو دختری که در آشپزخانه مشغول کار بودند؛ حدس میزدم که هلما و ارغوان باشند.
با صدای راحیل هر دو به خودشان میآیند و نگاهشان را به ما میدوزند.
- دوستان... معرفی میکنم آلما
آلما، ارغوان و هلما
لبخند بر لب مینشانم و قدمی به جلو برمیدارم.
- خوشبختم... من آلمام
- کِی استخدام شدی که ما متوجه نشدیم!
خیلی عجیبه...
ارغوان بود که این حرف را زد و راحیل در پاسخ جملهاش گفت.
- عزیزم مثل اینکه شماها مرخصی بودین؛ ولی به هر حال آلما خیلی سوسکی استخدام شد.
هلما که انگار دختر شاد و سر زندهای به نظر میآمد به حرف آمد.
- خوش اومدی به جمع ما گل دختر... شانس آوردی آقا شهاب قبولت کرده؛ آخه خیلی سخت قبول میکنه.
لبخندم را پررنگتر از پیش میکنم.
- ممنونم، نمیدونم یهویی شد دیگه
ولی خب فکر نکنم تا ابد اینجا موندگار باشم.
هلما با لحن شادش ادامه میدهد.
- ایشالا که هستی؛ ولی تو خیلی خوشگلیا
- نظر لطفته، توام خیلی خوشگلی...
راحیل اخم درهم میکشد و لب باز میکند.
- خیلی خب، جمع کنید دیگه... نمیخواد حالا اِنقدر دروغ تحویل هم بدین چون از همه خوشگل تر بنده هستم.
هلما لطافت میخندد و من نیز پشت بند او به خنده میاُفتم.
- از کجا آوردی این همه اعتماد به نفسو؟!
ارغوان این حرف را گفت و مشغول آشپزیاش شد.
تقدیم...🥰♥️
15900
سلام دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه♥️🥰
پس از مدتها اومدم... میدونم که چقدر دلخورین اما اومدم با یه خبر خوش...
پارت گذاری از امروز شروع میشه حتماً
نمیخوام خیلی حرف بزنم... اما اینو بهتون بگم که ساعت پارت گذاری هم مشخص شده
هروز ساعت 16:00 هر چقدر که بتونم براتون پارت میزارم حتماً... میدونم تو این چند وقت اخیر خیلی بدقول شدم اما کلی کار ریخت رو سرم و من حتی وقت نمی کردم یه نگاهی به تلگرام بندازم😥
به بزرگی خودتون من رو ببخشین، خیلی شرمنده😢💔
دوستون دارم♥️🌸
1700
#شکنجهشیرین
#پارت_59
1400/6/1
^^^
دیگر جانی در بدنم باقی نمانده بود.
تمام وجودم شده بود خستهگی... سرگیجه لعنتیام ساعتها بود که آزارم میداد.
دیگر رمقی در پاهایَم باقی نمانده بود؛ امروز به اندازه تمام عمرم کار کرده بود.
دو تقهای که به در اتاق وارد میشود؛ مرا وادار میکند تا چشمانم را باز کنم.
- بله؟ بفرمایید!
پس از مکث کوتاهی در باز شده و راحیل با اخمهای همیشه درهماش وارد شد.
- دختره نجس... حالم بهم خورد بخدا
آخه آدم انقد نجس میشه؟!
چشمهای خواب آلودم را به او میدوزم و کنجکاوانه میپرسم.
- باز چرا اخمات تو همه؟! بازم مائده؟!
- آره دیگه... پس کی میخواستی باشه؟
دختره روانی... گربه همینجوری داره از سر و گردنش بالا میره اما عین خیالش نیست.
خمیازهای سر میدهم و شقیقههایم را با سر انگشتانم ماساژ میدهم.
- کدوم گربه؟! مگه اینجا گربه هم داره؟
- آره، یه گربه هست تو حیاط عمارت هی میره هی میاد؛ این مائده هم بهش رو داده.
سری تکان میدهم و لب برمیچینم.
- من هم علاقه چندانی به گربه ندارم؛ ولی سگ خیلی دوست دارم... ببینم تو تا الان کجا بودی؟!
نگاهاش را دور تا دور اتاق میگرداند و پاسخ میدهد.
- رفته بودم پیش عمو ایرج...
- عمو ایرج کیه؟! اونم تو همین عمارت میمونه؟!
به سمت من روانه میشود و لب میگشاید.
- یه جورایی آره... تو همون اتاقکی میمونه که کنار درختهای عمارته، فرق منو عمو ایرج اینه که اون ابتدای عمارت اتاق داره... من پشت عمارت، جالب نیست؟!
لبخندی بر روی لب مینشانم و از جا بلند میشوم.
- چرا خیلی جالبه، حتماً باید با همه اعضای این عمارت آشنا بشم... وگرنه از فضولی میمیرم.
- چرا آشنا نشی؟! اتفاقاً همین امروز تورو با همه آشنا میکنم... هلما و ارغوان هم تا امروز آف بودند؛ یعنی امروز دیگه میان.
خمیازه دیگری سر میدهم و در همان حالت میپرسم.
- مگه هلما و ارغوان همینجا زندگی نمیکنن؟
تا اونجایی که یادم میاد گفته بودی اونا بعد از تو استخدام شدند.
روی تخت تک نفره مینشیند و نگاهش را به نقشهای رنگارنگ بر روی پتو میدوزد.
- آره اونا بعد از من استخدام شدند... هلما و مائده اینجا میمونن؛ ولی ارغوان نه!
ارغوان یه مادربزرگ داره که با اون زندگی میکنه زندگی خوبی ندارند
برای اینکه بتونه از پس مخارج بر بیاد اینجا شبانه روز کار میکنه و آخر شبها برمیگرده خونه... آقا قبول کرد که ارغوان اینجا بمونه
اما ارغوان گفت نمیتونه مادربزرگش رو تنها بزاره.
" آهان " زیرلبی زمزمه کرده و در جواب ادامه میدهم.
- خیلی دوست دارم هر دو نفرشون رو ببینم... فقط امیدوارم اونا مثل مائده نباشن.
- نه اتفاقاً... خیلی از مائده بهترن
سری تکان میدهم و با جملهای که به زبان میآورد؛ نگاهام را به او میدوزم.
- امشب یه مهمونی عالی داریم.
- مهمونی؟! وای نه! من اصلاً خوشم نمیاد.
لبخند مرموزی بر روی لب مینشاند.
- ولی این مهمونی خیلی فرق میکنه خانم خانما... البته برای من فرق میکنه.
کنجکاوانه سری تکان میدهم.
- چه فرقی میکنه مگه؟!
- برادر آقا هم امشب تو مهمونی هستش... چه فرقی از این مهمتر؟!
متوجه منظورَش نمیشدم!
مگر آمدن برادر شهاب چه فرقی برای راحیل داشت؟!
- من که نمیفهمم! یعنی چی؟
خب برادرش بیاد مگه چیه خب؟!
نفس عمیقی کشیده و با لحنی عجیب پاسخ میدهد.
- آخه میدونی من یه چند وقتی هست که رو برادر آقا بدجور کراش زدم... نمیدونی چه جیگریه! قبلاً خیلی میومد این طرفا... ولی جدیداً خیلی کم میاد.
لبخندی پهنی زده و چشمکی حوالهاش میکنم.
- پس همون... من خنگم که نفهمیدم
حالا اسمش چیه؟!
- شاهین...
Kiss You My Loves♥️🌼
(بوس به شما عشقهای من♥️🌼)
7400
#شکنجهشیرین
#پارت_58
1400/5/31
نگاه مضطربم را جای به جای اتاق میگردانم؛ مبلهای طوسی رنگی که گوشهای از اتاق چیده شده بودند... دیوارهای خاکستری رنگ جلوه غمگینی به اتاق داده بودند.
شهاب اشارهای به راحیل میزند؛ تا اتاق را ترک کند.
راحیل نیز تنها با تکان دادن سری و در نهایت نگاه گذرایی که به من میاندازد اتاق را ترک میکند.
کنار آن دو دختر میایستم و اخم درهم میکشم.
- این چه مسخره بازیایه که راه انداختید؟!
- مسخره بازی؟ مگه ما باهم طی نکردیم؟
تو خودت پیشنهادمو قبول کردی! نکنه یادت رفته؟
تمام نفرتم را در لحن و نگاهام میریزم و پاسخ شهاب را میدهم.
- آره قبول کردم؛ الانم مجبورم که پای حرفم بمونم.
لبخند مرموزی رو لبهایش جا خوش کرد و نگاه کثیفش را قفل لبهایم کرد.
- شروع کن آلما... ببینم تا چه حد بلدی برام دلبری کنی! تو اندام خیلی قشنگی داری
پس باید رقص قشنگی هم بلد باشی.
نفس عصبیام را پر صدا بیرون میفرستم و دقیقاً روبهرویَش قرار میگیرم.
من دختری نبودم که رقص آن چنانی بلد باشم و هر روز سوی یک خوشگذرانی باشم.
دلم راضی نبود جلوی چشمهای مردی که نگاهاش هر لحظه کثیفتر از لحظه قبل میشد
با بیخیالی برقصم، اما چاره دیگری هم نداشتم.
دست و پاهایَم را که همزمان با اندامم به حرکت در آوردم لبخندَش رنگ بیشتری گرفت و من نیز هر ثانیه از شدت خجالت آب شدم.
دو دختری که کنارَم ایستاده بودند... شروع به رقص کردند...
نمیدانم چه مدتی گذشته بود تا اینکه بالاخره صدایَش مرا وادار به ایستادن کرد.
- خیلی خب، کافیه... هر سه نفرتون بنشینید.
پاهایَم با آن کفشها حالا در مرز انفجار بود؛
دلم میخواست هر چه زودتر از آن اتاق لعنتی خارج شوم.
روی نزدیکترین مبل جای میگیرم و دستهایم را درهم گره میزنم.
- آلما... تو میتونی اینجا بمونی؛ ولی اینجا موندن و زندگی کردن قوانینی داره
البته اینجا به عنوان یه خدمتکار زندگی میکنی.
تقدیم...🥰♥️
8500
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.