cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Больше
Рекламные сообщения
38 379Подписчики
-6024 часа
-3947 дней
-74330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
Показать все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
Показать все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
Показать все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
Показать все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒‌
Показать все...
Repost from N/a
_میدونی چرا فاحشه میارم خونه‌ام؟ با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود! _چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم! ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد... _لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟ شهرام او را فرستاده بود! اما این بار فرق داشت... ستاره فاحشه نبود! عاشق بود... _لخت شو میخوام سینه‌هات رو ببینم! صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست... این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود... همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد! اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه... عاشق بود! عاشق بودن گناه نبود! صدای شهاب جدی و سرد بود! _زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟ از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت. _اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه! دستش روی گونه ی ستاره نشست. _هنوز لخت نشدی! زود باش... ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد. _تو لختم کن! شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد. _پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟ یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد! عاشق بود... عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود... دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست. _میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری... دکمه ی او را باز کرد و لب زد. _ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟ قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد. _بهت نمیاد فاحشه باشی... انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد. _انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده! شهابِ آریا! نخبه ی ریاضی فیزیک... مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود! برای ستاره اسطوره بود این مرد... اما حالا که نزدیک او بود حالا که عجز و بیچارگی‌اش را میدید... میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند! _اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید! دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد! پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد... اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد! خجالت می کشید؟ نه! با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند! لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد. _یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم! جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنه‌اش را به دخترک چسباند... _آه و ناله کن واسم! نیازی به گفتن نبود... دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد... انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد... ستاره نالید _تمومش کن! میخوام حست کنم! مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید. _عجول نباش... پایین تنه‌اش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد! با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید: _باکره بودی؟؟؟ از جا بلند شد و فریاد کشید. _دختر عوضی میگم باکره بودی؟ ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد. _آره! سیلی محکمی به گونه ی او کوبید! بازویش را گرفت و او را بلند کرد. _گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟  گمشو از خونه ی من بیرون! بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید... در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید. _من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه... در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند! او را لخت در کوچه انداخته بود.... صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟ ناباور فریاد کشید. _منو لخت انداخت تو کوچهههه! ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید. _منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت. آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید. _به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا! https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk
Показать все...
Repost from N/a
- دخترم تو که سینه‌هات بزرگه باید لباس گشادتر بپوشی. مادرِ کارن بود که این حرف‌ها را می‌زد. مرد هاتی که پرستار و دایه‌ی بچه‌اش بود! - تو این خونه مرد عذب هست، گناه داره با دیدن تو تحریک بشه! خدا قهرش می‌آد... لب گزیده و تاپ تنگ و یقه بازش را بالا کشید: - چشم حاج خانم، ببخشید. مادر کارن با تاسف و حقارت نگاهش می‌کرد. دختر بی‌کس و کاری بود که لیاقت ماندن در آن خانه را نداشت. کارن زند هرکسی نبود! - من بخاطر خودت می‌گم دخترم. دوتا نامحرم زیر یک سقف! نفر سوم بینتون شیطونه مادر، زن باید حواسش باشه! نمی‌خوام پسرم بهت آسیبی بزنه. به‌هرحال اون مرده، نیاز داره! تو هم که 24 ساعت ور دلشی و در دسترسش! کم مانده بود زیر گریه بزند، فقط نگفته بود زیرخواب پسرم شدی! نگاه تحقیر کننده‌اش همین را نشان می‌داد. رویای بی‌پناه کجا و کارن زند، بازگیر پر آوازه‌ی ایرانی عرب کجا! کارن از سر دلسوزی خانه و سرپناه به او داده بود، باید حدش را رعایت می‌کرد! خودش می‌دانست. - چشم حاج خانم، ببخشید باید برم بچه گریه می‌کنه. نتوانست بگوید پسرت اصرار به پوشیدن این لباس‌های لختی دارد! تاپش را در آورد. سینه‌هایش تماما کبود بود، کارن رحم نداشت! تی‌شرتی چنگ زد. - چرا سینه‌هات کبوده بی‌حیا؟ هان؟ مادر کارن بود که وارد شد و غرید: - توی هرزه مگه نگفتی شوهر نداری؟ مات و مبهوت بود، سینه‌هایش را با دست پوشاند و تته پته کرد: - ب بچه کبود کرده. دستش را وحشیانه از سینه‌های کبود و دردناکش کنار زد و توی صورتش کوبید: - تو گه خوردی که دروغ می‌گی جنده خانم، سه تا بچه بزرگ کردم تاحالا اینطوری کبود نشدم. داری به نوه‌ی من شیر نجس می‌دی؟ زنا می‌کنی؟ آدمت می‌کنم. از موهایش گرفت و جیغ رویا که در امد، تو دهنی بعدی را خورد: - دهنتو ببند عفریته خانم، بچه بیدار شد. کشان کشان، از موهای بلندی که کارن عاشقشان بود، دنبال خودش بردش: - زیر کی خوابیدی؟ هان؟ می‌اندازمت بیرون، وایسا فقط کارن بیاد. هرزه راه دادیم تو خونه. گلوله گلوله اشک می‌ریخت و جرات نداشت بگوید زیر پسرت! - مامان داری چیکار می‌کنی؟ عربده‌ی کارن در خانه پیچید. - چی‌کار داری می‌کنی مامان؟ ولش کن. مادرش چنگ به صورتش انداخت و خودش را به مظلومیت زد. - این زنیکه‌ی فاحشه معلوم نیست زیرخواب کی شده. میره بیرون میده میاد غسلشو توی خونه‌ی ما میکنه؟ اصلا غسل میکنه؟ رویا نالید، موهایش هنوز در دستان پیرزن بود. کارن هوار کشید و جلو رفت. - درست حرف بزن مامان، دستتو بردار. مادرش زیر گریه زد. - به‌خاطر یه دختر خراب به مادرت می‌پری؟! پیش چشم‌های مادرش سر رویا را به سینه اش چسباند و کف سرش را با انگشتانش ماساژ داد. - رویا نه خرابه نه زیر خواب کسی! رویا زن منه! صیغه‌اش کردم. کم مانده بود مادرش پس بیفتد! - پرستار... پرستار بچتو صیغه کردی؟! این دختره‌ی پاپتی رو گرفتی؟! رویا با التماس گفت: - به خدا می‌رم آقا کارن. مادرتون راست می‌گن، شما کجا من کجا؟! بی توجه به حضور مادرش دستش را از زیر تی‌ شرت او رد کرد و سینه‌ی نرم و درشتش را در آغوش گرفت. - کجا بری دردت به جون کارن؟! نمیدونی من نسخ تن و بدنتم‌ توله؟ پریودت تموم شده؟! مادرش جیغ کشید و او دستش را میان پای رویا کشید و گفت: - پد بهداشتی که نداری، پس حتما تموم شده. مامان یه ساعت بچه رو نگه میداره تا با زنم خلوت کنم، مگه نه مامان؟! مادرش کبود شده‌ بود و کارن گردن رویا را بوسید و گفت: - گریه نکن دردت به سرم، اینجوری مامانم باور میکنه که زیر کسی جز خودم آه و ناله نکردی. https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای که دوست ندارم مثل خودم بی‌پدر بزرگ بشه اما وجود اون برای شهرت من خطرناکه و باید براش یک مادر پیدا کنم... https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0
Показать все...
رویای گمشده 🌒

رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔

Repost from N/a
ایشونی که میبینید بهش میگن سرگرد محمد ساعی. یه سرگرد خشن و بداخلاق که دوماه دیگه عدوسیشه و حسابی عاشق زنشه. ماجرا از اونجایی شروع میشه که یه خانوم خلافکار با ۳ کیلو کوکائین میاد تو انبار برنج بابای آقا محمد و خودشو وبال گردن سرگرد ما میکنه😁 حالا ماجرا از جایی شروع میشه که زن آقا محمد به خاطر دیدن این دوتا باهم ازش طلاق میگیره و اقا محمدمون که حسابی دلش شکسته میخواد دق و دلیشو سر برفین خانوم زبون دراز ما خالی خالی کنه🥺😂 یه عاشقانه شدیداً طنز و زوجی که یک ساعت کنار هم آروم ندارن و میزنن تو سرکله هم. https://t.me/+7otSs2_vS6A1MDlk https://t.me/+7otSs2_vS6A1MDlk امان از روزی که برفین خانوم عاشق محمد شه و با سلیطه گری چش و چال کسی که نگاه چپ به شوهرش بندازه رو دربیاره🥹🥹😂😂
Показать все...
Repost from N/a
‌⁠ ⁠ _زنم شو از خون داداشت بگذرم! ننه گلی به صورتش کوبید. _خدا مرگم بده آقا ! این دختر بچه ست ! بعد رو به من کرد و توپید. _اینجا وایستادی چرا دختر ؟ برو تو ببینم ! مرد جوان دست در جیب های شلوارش فرو کرد و روبروی دایی ایستاد. _یه صیغه میخونم که خیالت از شرع و عرفش راحت باشه! خونه ت رو هم پس میدم! رضایت پسرت رو هم امضا میکنم. دایی جلوی پاش افتاد. _من خودم غلامتم آقا....این دختر یادگار خواهرمه ! بفروشمش؟ _بعد ۹ ماه برش می‌گردونم ...آبم از آب تکون نمیخوره ! یه پولی هم میدم مثل روز اولش بشه خواستی شوهرش بده ... دایی به صورت گرفته اش نگاه کرد _واسه چی میبری خاک بر سرم میکنی که بعد ۹ ماه بیاریش؟ _میخوام یه شیکم برام بزاد. حامله شد بچه رو که زایید عین روز اول تحویلش میدم. ننه گلی منو پشت چادرش قایم کرد. _از خدا بترس آقا ! این خودش دهنش بوی شیر میده ! کجا میتونه حامله شه؟ می‌خوای انگشت نمای خلایقمون کنی ؟ با قدم های آرام سمتم اومد. _هیچ کس نمیفهمه! میبرمش یه شهر دیگه ! من یه دختر بچه میخوام که خیالم ازش راحت باشه فردا ادعای مادری نکنه! شمام رضایت میخواید که پسرتون نره گله دار .... منتظر یه نه قاطع بودم از دایی ولی صداش در نمی اومد از ترس به لکنت افتاده بودم _د..دایی نه...تو رو خدا نه. بخدا...بخدا دیگه عروسک بازی نمی کنم نذار منو ببره... دست ننه گلی رو چنگ زده بودم و اهمیتی نداشت چادر از سرم افتاده _بگذر آقا تو رو روح جوونت بگذر این یتیم لاجونه از پس شوهرداری برنمیاد... چرا کاری نمی کنی محمد؟ با شیوون ننه گلی دایی بالاخره تکونی خورد و سمتمون اومد می دونستم منو به این مرد نمیده... همین دیشب خودش تعریف می کرد که آقا چقدر عصبانی و بی رحمه که داداش احسان رو تو دادگاه کتک زده... با جلو اومدنش اشکام رو کنترل کردم بهم نگاه نمی کرد - بعد نه ماه میام دنبالش آقا. - دایی! ناباور چشمام درشت شده بود که منو به سمت اون مرد روانه کرد و جلوی ننه گلی رو گرفت _شرمندتم دخترم... حلالم کن نمی تونم بذارم سر احسان بره بالای دار... خودم میام دنبالت باشه، برو با آقا برو هر چی هم گفت گوش بده... می خواستم خودم رو به ننه گلی برسونم که دایی به عقب هلم داد و بی توجه به این که به پشت روی زمین افتادم در و به روم بست - پاشو سوار شو! ملتمس به سمت آقا سربلند کردم. خیلی بزرگ بود! - ت...تو رو خدا منو نبرید... بذارید برم... بی حوصله از بازوم گرفت و تنم رو داخل ماشین هل داد - هر وقت حامله شدی میتونی بری بچه جون... حرفش تمام نشده جلو کشیدم - میشم بخدا میشم فقط منو نبرید... همین الان حامله میشم... https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk
Показать все...