•𝐀𝐲𝐝𝐚 𝐑𝐚𝐝 𝐨𝐟𝐟𝐢𝐜𝐢𝐚𝐥 𝐜𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥༉
•﷽• [مـــ🌘ــاه نیلگـــ💙ــون] - گذشته در گذشته...!🩸🔗 «فصلدومکتابرمانجدالغروروعشق»♥️⚔ ••• - نهُمین قَلم!☕️ 𝐖𝐑𝐈𝐓𝐄𝐑⇝𝒂𝒚𝒅𝒂𝒓𝒂𝒅🖤 ••• اثرهای چاپی:👇🏻 جدال غرور و عشق📒 هرگونهکپیپیگردقانونیدارد!❌ #انسان_باشیم🌱
Больше248
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
-230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
سلام، روز بخیر.🩷
بخاطر مشغلهی زیادی که دارم برای درس و دانشگاه و...
از این به بعد رمان ماه نیلگون آفلاین نوشته میشه و بعد از چاپ کسانی که مشتاقند میتونند کتاب رو خریداری و مطالعه کنند.🫶🏻🌿
ممنون از صبر و همراهی شما.🧡
تایم تموم شدن رمان قطعی نیست اما تابستون رو سعی میکنم تمومش کنم.✨
ارادتمند شما آیدا راد!🖤
➪𝐍𝐄𝐖'𝐏𝐀𝐑𝐓𝐒🍸
•••
- از بحث و جدل سینا و یاشار بگیر تا... دختر نیلای!🫠🫴🏻
دختری با اسم هلیا... ببینم کی میفهمه نکته چیه؟😁🤌🏻
نظر فراموش نشه لطفاً.🥺🩵🩷
•••
📬🥂
•𝐂𝐡𝐚𝐧𝐞𝐥 𝐍𝐚𝐬𝐡𝐞𝐧𝐚𝐬:༉
⇝@Nashenas_AydaradFamily
📮🧷
•𝐑𝐨𝐛𝐨𝐭 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬:༉
⇝@RoomaanKadeh_bot
☕️🧿
•𝐑𝐚𝐝 𝐟𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲 𝐜𝐡𝐚𝐭:༉
⇝@Gp_AydaRadFamily
•••
- گذشته در گذشته...! -🩸❤️🩹
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
•••
#ماه_نیلگون💙
#پارت136
•••
بوسهای روی پیشانی دلیا گذاشت و با خاموش کردن چراغ اتاق، خارج شد و به سمت اتاق خودشان رفت.
با دیدن هلیا، دختر نیلای که روی تخت به خواب رفته بود، لبخند تلخی زد و به سمتش قدم برداشت و کنارش نشست.
با پشت دست صورتش را لمس کرد و مشغول نوازش کردنش شد.
- اصلاً شبیه نیلای نیستی کوچولو! فکر کنم شبیه پدرتی! حالا هرکی که هست. هی هلیا کاش بشه مامانت یه روزی لب باز کنه و همه چیز و بهم بگه و مهمتر از همه تو رو قبول کنه. خوشبحالت که بچهای و هنوز درکی از چیزی نداری تا عذاب بکشی. واقعاً خیلی سخته که کسی نخوادت حتی مادرت!
نیمنگاهی به ساعت انداخت و دلش فشرده شد. ساعت دوازده شب بود و هنوز خبری از یاشار نبود! همان یاشاری که قرار بود برای شام بیاید و برای بچهها پیتزا بخرد.
با به یادآوری اتفاقات امروز، آهی کشید و از اتاق خارج شد و به سمت پیانویی که داخل سالن گذاشته شده بود حرکت کرد.
دستانش به آرامی روی کلاویههای پیانو حرکت کردند و نتیجهاش نواختن موزیکی که به شدت عاشقش بود، شد.
در همین حین، نگاهش به قاب عکسهایی که روی یک میز گرد چیده شده بودند خیره ماند.
قاب عکس کسانی که یک روزی عزیزترین افراد زندگیاش بودند.
پدر و مادرش، برادرش دایان و در نهایت آرشام و امیرارسلان!
آهی از اعماق وجودش کشید و با خستگی برخواست و به سمت اتاقش رفت تا بخوابد. حتی از منتظر ماندن یاشار هم خسته شده بود دیگر!
اخمهایش را در هم برد و روی تخت دراز کشید و به سمت هلیا چرخید. چقدر این روزها نگهداری از سه بچه برایش سخت بود. مخصوصاً پسرکش که هنوز به دنیا نیامده بود.
با به یادآوری گذشته لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
-منی که حتی به فکر ازدواج نبودم حالا دارم چهارتا بچه بزرگ میکنم!
تکخندهای کرد و چشمانش را بست و سعی کرد بدون فکر کردن به چیزی فقط بخوابد!
حتی بدون فکر کردن به آن عکسها یا اینکه یاشار کجا بود!
•••
𝐖𝐑𝐈𝐓𝐄𝐑⇝𝒂𝒚𝒅𝒂𝒓𝒂𝒅✨
➙ @Aydarad_official
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
•••
#ماه_نیلگون💙
#پارت135
•••
یاشار سریع داخل اتاق سینا شد و پاکت را مقابلش روی میز انداخت. سینا متعجب به پاکت نیمنگاهی انداخت و با مکث درحالی که داشت بازش میکرد، گفت:
- این چیه؟ این چه سر و وضعیه؟
یاشار به سمت تلفن اتاق رفت و شماره نگهبانی را گرفت و گفت:
- نگاه کن خودت میفهمی! الو یزدان؟ دلربا رو ده دقیقه دیگه برسون خونه ممنون.
بعد تلفن را قطع کرد و با خشم چنگی به موهایش زد.
- یا خود خدا! یاشار کی اینا رو برای دلربا فرستاده؟
- هیچ ایدهای ندارم ولی فکر میکنم امیرسام فرستاده.
- باید به امیر بگیم!
- بگیم که چی؟
- چرا مسخره بازی در میاری؟ امیر با پلیس همکاری میکنه این یه مدرکه خب احمق!
دستی به صورتش کشید و گفت:
- نمیدونم سینا نمیدونم هرکاری میکنی بکن فقط زود باش.
- به دلربا چی گفتی؟
- چی میتونستم بگم؟ یه جوری پیچوندم که یه بچه دو ساله هم به احمق بودنم پی میبرد چه برسه به دلربایی که مو رو از ماست بیرون میکشه.
چند دقیقه حرفی بین همدیگر رد و بدل نشد.
- من میرم تو اتاقم تا دلربا بیشتر از این شک نکرده. توام زود با امیر تماس بگیر یه قرار باهاش بزار همین امروز.
- خیله خب تو آروم باش خیلی داری ضایع رفتار میکنی. واقعاً گاهی اوقات خیلی دلم میخواد تو این شرایط بشی یاشاری که وقتی دلربا پیش امیر بود! سر بدترین شرایط هیچ واکنشی نشون نمیدادی.
پوزخندی که یاشار زد، سینا را در فکر فرو برد. از اتاق بیرون رفت و به سمت منشی حرکت کرد:
- خانوم دریادل، خانوم رئیس رفتن؟
- بله آقا همین الآن رفتن پایین.
سرش را تکان داد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد و با برداشتن گوشی و کتش، به سمت اتاق سینا حرکت کرد.
باید هر چه سریعتر با امیرارسلان و دامون ملاقات میکردند. امیرسام دیگر پایش را از گلیمش درازتر کرده بود!
•••
𝐖𝐑𝐈𝐓𝐄𝐑⇝𝒂𝒚𝒅𝒂𝒓𝒂𝒅✨
➙ @Aydarad_official
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
➪𝐍𝐄𝐖'𝐏𝐀𝐑𝐓𝐒🍸
•••
- دو پارت جدید و خفن خدمت شما!🔥🫴🏻
واقعاً بو بردن دلربا از این ماجرا به نفع کی میتونه باشه؟!🤔🏹
نظراتتونو برام بنویسید.🩵🫀
•••
📬🥂
•𝐂𝐡𝐚𝐧𝐞𝐥 𝐍𝐚𝐬𝐡𝐞𝐧𝐚𝐬:༉
⇝@Nashenas_AydaradFamily
📮🧷
•𝐑𝐨𝐛𝐨𝐭 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭𝐬:༉
⇝@RoomaanKadeh_bot
☕️🧿
•𝐑𝐚𝐝 𝐟𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲 𝐜𝐡𝐚𝐭:༉
⇝@Gp_AydaRadFamily
•••
- گذشته در گذشته...! -🩸❤️🩹
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
•••
#ماه_نیلگون💙
#پارت134
•••
سریع برخواست و به سمت اتاق دلربا رفت. تا در را باز کرد و دلربا را در آن وضعیت دید، دلش هری ریخت!
با عجله به سمتش رفت و تا خواست چیزی بگوید، با دیدن عکسهایی که در دست دلربا بود، حس کرد رنگ از صورتش رفت!
- فقط بهم بگو... قضیه اینا چیه؟
نمیدانست چه بگوید، چه کار کند یا چه واکنشی نشان دهد! اصلاً چه کسی آن عکسها را برایش فرستاده بود؟
کاغذ را مقابلش گرفت و با عصبانیتی که کم کم داشت به وجودش رخنه میکرد، گفت:
- بخون، بخون و بگو تمام این مدتی که داشتی ازم پنهون کاری میکردی به همین دلیل بود؟ هان؟
با مکث کاغذ را گرفت و متنی که نوشته بود را خواند. واقعاً نمیدانست چه باید بگوید! نکند اینها همه از طرف امیرسام بود؟
صدای امیرارسلان در سرش طنین انداخت:
«همه ما داریم تلاش میکنیم رهبر باند شیر سفید و پیدا کنیم و هشتاد درصد شک و ابهامها روی امیرسام شمسه! دشمن شما، رفیق بچگی من!»
چشمانش را بهم فشرد و کاغذ را در دست مچاله کرد. واقعاً نمیدانست چه باید بگوید.
- یاشار جواب منو بده چرا ماتم گرفتی؟ مگه شیر سفید منهدم نشد؟ پس این قتلا... این عکسا یعنی چی؟ اصلاً این کیه که میگه باید از این ماجرا بری بیرون یاشار؟ چیو داری ازم پنهون میکنی؟
- کی اینو فرستاده؟
دلربا متعجب فقط خیره به صورت یاشار شد. خیلی چیزها میشد از میمک صورتش بخواند اما دقیقا متوجه چیز خاصی نمیشد. فقط و فقط نگرانی و عصبانیت!
- مگه مهمه؟
- آره دلربا مهمه!
با صدای بلند یاشار شانههایش از جا پرید!
چرا... چرا اینگونه رفتار میکرد؟
- چرا داری داد میزنی؟ چرا جواب سوالامو نمیدی؟ چرا هیچی نمیگی و داری میپیچونی یاشار؟
یاشار در حالی که داشت عکسها و کاغذ را با عجله جمع میکرد و داخل پاکت میریخت، چشمانش را دزدید و گفت:
- چون این چیزا به تو مربوط نیست!
محکم مچ یاشار را گرفت و با صدای خشمگینی گفت:
- به من مربوط نیست یا تو؟ خانواده منو اینطوری به قتل رسوندن اونوقت میگی به تو مربوط نیست؟
مکثی که یاشار کرد، دلربا را ترساند.
- همه چیز و فراموش کن. کلی دشمن داری که میتونن خیلی راحت سر هیچ و پوچ حالتو خراب کنن. همه اینا دروغه. برو خونه خیلی کار دارم. برای شام پیتزا میخرم بچهها دو روزه هوس کردن. شب میبینمت!
و بعد دستش را از دست دلربا بیرون آورد و با قدمهای سنگین از اتاق بیرون رفت و دلربا مات و مبهوت به رفتن یاشار خیره شد.
•••
𝐖𝐑𝐈𝐓𝐄𝐑⇝𝒂𝒚𝒅𝒂𝒓𝒂𝒅✨
➙ @Aydarad_official
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
•••
#ماه_نیلگون💙
#پارت133
•••
عینکش را به چشم زد و با دقت مشغول چک کردن پرونده مقابلش شد.
ناگهان با تقهای که به در خورد سرش را بلند کرد و با صدای خستهای فرد را به داخل دعوت کرد. در اتاق باز شد و صدای خفقانآور تیک تاک ساعت را شکست.
خانم دریادل وارد شد و با مکث پاکتی را روی میز دلربا گذاشت:
- خانوم اینو یه آقایی دادن همین الآن گفتن بدمش به شما.
دلربا متعجب پاکت را لمس کرد و گفت:
- پست بود؟
با مخالفتش سوالهای بیشتری در ذهن دلربا شکل گرفت.
- اسمشو نگفت؟
- نه نگفت. همین الآن رفت یه تیشرت سفید پوشیده بود.
دلربا با اخمهای در هم سریع بلند شد و به سمت پنجره اتاق حرکت کرد.
با دیدن مرد جوانی که به گفته خانم دریادل تیشرت سفیدی پوشیده بود و از شرکت تازه خارج شد، اخمهایش درهم رفت.
او که بود و آن پاکت چه بود؟ به سمت منشی برگشت و گفت:
- خیله خب ممنون میتونی بری.
منشی که از اتاق خارج شد، سریع پشت میزش نشست و پاکت را با استرس باز کرد ولی قبل از نگاه کردن به محتویات پاکت، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
با مکث چشمانش را گشود و با دیدن عکسهایی که داخل پاکت بود، رنگ از رخش پرید.
آن عکسها... دقیقا چه معنیای داشتند؟!
لرزش دستانش را به خوبی احساس میکرد، نمیتوانست تپش قلبش را کنترل کند.
با دیدن قتلهایی که با عکس ثبت شده بود، فقط و فقط همه چیز یادآور خاطرات تلخ گذشته شد.
چشمانش را با عذاب بست اما صحنههایی که سالها بود کم و بیش به فراموشی سپرده بود دوباره برایش تداعی شد.
پسرکش مانند خودش بیتاب شد. حس میکرد تنگی نفس سراغش آمده است.
یه سختی چشمانش را باز کرد اما با دیدن تکه کاغذی که زیر عکسها خودنمایی میکرد، سریع با دست لرزان آن را برداشت.
با هر خط خواندن آن پیغام، حس میکرد روح از تنش در حال جدا شدن است!
" خانم فرهمند، به نظرم بهتره برای حفظ جون خودت و خانوادهت و بچهای که تو راه داری هم که شده، به شوهر جونت بگی دست از تحقیق راجع به قتلای باند شیر سفید برداره! وگرنه به ضرر خودتون تموم میشه... گذشته رو که فراموش نکردی؟"
حس میکرد تمام سلولهای تنش منقبض شدهاند. نمیتوانست تکان بخورد فقط میدانست از بس شوکه شده بود هیچ چیزی در مخیلش نمیگنجید!
تنها توانست دکمه تلفن را بزند و با اتاق یاشار تماس بگیرد.
- جان خانومم؟
- همین الآن... بیا تو...اتاقم!
با شنیدن صدای نفسنفسزدنهای دلربا، نگرانی به دل یاشار چنگ زد.
•••
𝐖𝐑𝐈𝐓𝐄𝐑⇝𝒂𝒚𝒅𝒂𝒓𝒂𝒅✨
➙ @Aydarad_official
🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔
سلام، بچهها فردا امتحان دارم به شدت مهمه، تموم بشه سه شنبه پارت میزارم.🥹🩷
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.