cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

°🌋ققنوس باران‌زده🌦️°

「به‌نام‌الله❣️🫀」 °ققنوس: پرنده‌ای که از خاکستر خود دوباره متولد میشود و جاویدان هست°🌋🪶 «گویند دلبر که جان فرسود از او🎭» 〔خوانای ابیات شاعران و دلنوشته‌های من باشید🪄📜〕 ماندگار...🌥️🗝️

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
696
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#part_81 همانطور که ترمه داد و فریاد می زد و از بی پناهی اش می گفت، دختری آن سو نشسته روی قبری آشنا و نوای گریه سر می داد؛ نه برای صاحب قبر، بلکه برای مجید! گل های دور و ور قبر را چنگ می زد و گریه می کرد؛ عمه اش دلسوز به دختر برادرش زل زده بود. فکر می کرد برای پدرش گریه می کند، اما او خبر نداشت، برای عشقی گریه می کند که همان آن که شکفت پر پر شد! دخترک پدر نداشت، مادر هم نداشت، یعنی داشت؛ ولی پیشش نبود، کسر شانش می شد بگوید دختر من است. اون با بالا بالاها میپرید! -ماریا عمه بلند شو بریم نگاهی به آن طرف که رز نشسته بود انداخت و بعد ادامه داد -حالا فکر میکنن داری واسه سرمدی ها گریه میکنی. پاشو عزیزم. عمه اش کجای کار بود؟ از فکر گذشته بود، او واقعا برای سرمدی ها گریه می کرد. مجید گفته بود دوستش دارد، دست هایش را گرفته بود، گونه هایش را بوسیده بود و اما این فقط جسم بود؛ او در بند بند روحش در جریان بود! مثل خون در رگ! اما حالا با رفتنش حس میکرد روحی ندارد، خونی ندارد، بی هیچ چیز در این سیاره زندگی می کند.
Показать все...
#part_80 -می خوای مجیدتو خفه کنن؟ بچه جوونتو؟! ترمه مات نشسته بود و به رو به رویش زل زده بود. انگار که هیچ چیز نمی شنید! سنی نداشت خودش تازه 36 سالش شده بود. جوان بود برای این همه بدبختی! تک و تنها نشسته بود. بدآوازه ی این شهر شده بود؛ کسی دلش به حال او نمی سوخت. غربت را در خاک و وطن و محله خود با تمام وجود حس می کرد؛ همچنین بی پناهی را. بی پناهی در عین بی گناهی! روزگار رسم عجیبی دارد. چشمه ی اشکش هنوز می جوشید، قطره قطره اشک می ریخت برای خودِ جوانی نکرده اش، برای پسر جوان مرگش، برای مصیبت هایی که هر روز بر سرش آوار میشد! -ترمه... آخ ترمه مظلوم، آخ ستم کشیده ترمه. جیغ می زد ولی هیچکس جز رز،دست هایش را نمی گرفت تا کمی آرامش کند. -بی پناه ترمه، جگر خون ترمه، وااای ترمه غم دیده! رز پا به پایش اشک می ریخت و گریه زاری می کرد. نایی برای ترمه نمانده بود، اما همچنان بی نوا ادامه می داد. -ترمه چی بگه؟ کی به حرف ترمه زبون بسته گوش میده؟ من که همیشه لال بودم!
Показать все...
#part_79 سمت لیلا برگشت و دو طرف صورتش را گرفت، -مجید حلوا دوست نداشت! چرا براش حلوا گذاشتین؟ لب هایش می لرزید، کل اعضای بدنش میلرزید. جنون بهش دست داده بود! به سمت عقب برگشت، عصبی و در حالی که داشت، همه چیز را از روی قبر کنار میزد گفت:مجید مشکی دوست نداشت! چرا روش مشکی گذاشتین؟ حلوا ها رو با دست به دور از قبر پرتاب می کرد -مجیدم بستنی دوست داشت؛ براش بستنی بیارین. -مجید سیب دوست نداشت. حرف می زد و مثل دیوانه ها همه چیز را از روی قبر کنار می زد! هیچکس جلودارش نمیشد؛ با تمام قوا هرچیز روی قبر بود را به گوشه ای انداخت. -مجید اون تو نفسش میگیره! می خواین خفش کنین؟ بعضی ها برای کمک آمدند و بعضی ها هم با ترحم به او چشم دوختند. -یه چیزی بگو ترمه خانم؟ چرا هیچی نمیگی؟ به پهنای صورت اشک می ریخت و حرف می زد
Показать все...
#part_78 دلش مرگ را می خواست، آن هم با همه ی توان. شاید اگر هنگامه و لیلا دور و برش نبودند، خودکشی می کرد. چون امیدی نداشت! امیدش به مجید بود که مرد، امیدش به مرضیه بود که تو کماس. دیگر به چه امیدوارم میشد؟ همه ی امید هایش پر پر شدند. -رز؟! لیلا بود که بازویش را گرفته و میخواست بلندش کند. -رز بلند شو... درحالی که فین فین می کرد و اشک می ریخت، ادامه داد. -پاشو باید بریم، گرمت نیست؟ تو که همیشه گرمایی بودی! بی جان بود، رنگش هم انگار شله زرد شده بود! زیر لب زمزمه کرد، همانطور که اشک می ریخت. -مجید گرمایی نبود؛ سرمایی هم نبود، مجید انقدر زود خسته نمی شد، مجید با من بود همیشه، داداش بود برام. هق هق لیلا بلند شده بود. دو زانو روی زمین افتاد و محکم شانه های رز را می فشرد. -رز بهش فکر نکن؛ پاشو بریم.
Показать все...
#part_77 اشک به پهنای صورتش می ریخت. داد می زد. خسته و حیران بود. تصویر خندان مجید جلوی چشمانش به رقص درآمد، خاطراتشان، آزار هایشان، بازی هایشان! -من خیلی تنهام مجید! خیلی حال بهم زنم توام منو تنها گذاشتی. کاش اصلا به دنیا نمی اومدم، کاش... _____ -به یاد جوان از دست رفته صلوات جمعیت صلواتی فرستادند؛ هنگامه خوراکی های روی قبر را با کمک لیلا برداشت و شروع به تقسیم کردند رز مات با لباس های تماما مشکی و پیراهن مردانه رنگ و رو رفته اش، کنار قبر نشسته بود و نگاهش خشک به عکس خندان مجید بود. منصور داشت جواب تسلیت گفتن ها را میداد. دلش می خواست یقه ی منصور را بگیرد؛ سرش فریاد بزند، بگوید که او همه کسش را ازش گرفته است. تنها و حیران، خسته و درمانده، نحیف و زجر کشیده شده بود! دیگر کشش هیچ چیز را نداشت.
Показать все...
#part_76 فرد سرش را به سمت خود چرخاند اما همچنان نگاه لرزانش به آمبولانس و مجید بود. می خواست لب باز کند اما نمی توانست. -رز ببین منو؟ حرف بزن، خودتو خالی کن، اصلا داد بزن. -ولش کن افسر خانم! اینم از ایل و طایفه همون منصور بی مروت هست. -رز؟! دهنتو باز کن. سعی داشت دهانش را باز کند، حالش بد بود. دلش با تمام قوا داد زدن می خواست! محکم دندان هایش به هم می خورد. شخصی که هنوز نمیشناختش،محکم دو طرف دهانش را گرفت و فشار داد. -یه چی بگو خالی شی، زود باش. و ثانیه ای گذر کرد و رز با تمام قوا فریاد زد -مجید آمبولانس حرکت کرده بود و داشت می رفت، قفل دست و پایش هم شکست و به دنبال آمبولانس می دوید. فریاد می زد، از ته دل. دل هرکسی که آنجا بود برایش می سوخت، او بی کس بود، بی کس ترش کردند. -مجید وایسا، د لعنتی تو که قرار نبود بری! همانطور که به دنبال آمبولانس می دوید چندین بار به زمین خورد، دفعه ی آخر دیگر نتوانست دوام بیاورد؛ از جا بلند نشد.
Показать все...
#part_75 سر انگشتانش زخمی شد؛ خون چکه چکه از انگشتانش می ریخت. به روبه رویش زل زد، درست به پیکر بی جان مجید! -کی دستمال جلوی دهنش بسته بود؟ -همین مرده که زد به این پسره. و بوم! ماجرا واضح و روشن شد برایش، چون روز. لب هایش می لرزید، رنگش چون گچ شده بود! می خواست حرف بزند اما نمی توانست، حتی نمی توانست از جا بلند شود. پاهایش قدرت نداشت، همین طور دست هایش؛ جانی برایش نمانده بود! محکم روی زمین دراز کش شد. آمبولانس آمده بود بالای سر مجید! هنوز امید داشت، امید داشت به نفس کشیدن مجید؛ به لبخند هایش، به زنده بودنش، به رز گفتن هایش! مجید را از روی زمین بلند کردند. به روی برانکارد گذاشتن،و تمام! پارچه ی سفید رنگ را روی تمام بدنش کشیدند. حس مرگ داشت؛ لب هایش بیشتر از قبل می لرزید. صدای آشنایی به گوشش خورد، حتی نمی توانست تشخیص دهد که کیست؟! محکم بازو هایش را گرفت و از روی زمین بلندش کرد.
Показать все...
#part_73 مجید با بغض پوزخند زد. اشکی که از چشمش سرازیر شده بود را پاک کرد. رز مات به او نگاه می کرد، اصلا و ابدا نمی خواست مجید را در این وضعیت ببیند! مجید سرش را پایین انداخت، عقب عقب رفت. یهو سرش را بالا آورد و با تمام قوا داد -همتون گمشین، از یک یک شما آشغالها متنفرم؛ خسته شدم. رز با دادش از جا پرید. با چشمانی گشاد شده به مجید زل زد! -اصلا می دونی اون بی ناموس با من چیکار کرده؟ لحظه ای هیچ نگفت و دوباره بلند داد زد -می دونی اون منصور بی ناموس جلو چشمای من چیکار کرد؟ رز به سمتش قدم برداشت، دست به سمت بازو های مجید برد. مجید انقدر پر زور نبود! اما با تمام جانش رز را هل داد. رز محکم به زمین خورد و درد زخم های خوب نشده اش امان از جانش برد! ملتمس به چشمان رز زل زد. -شرمنده من خیلی خستم. تا رز بفهمد می خواهد چیکار کند، فورا از کوچه پیچید و خودش را وسط خیابان انداخت!
Показать все...
#part_74 ثانیه ای طول نکشید تا ماشینی به سرعت به سمت مجید رفت و جلوی چشمان حیران رز محکم به او زد! همین. تمام شد! به همین آسانی، جلوی چشمان گرد شده ی رز! از حرکت ایستاد مات به جایی که پر از خون شده بود و مردم به سویش می رفتن زل زد. دیگر گنجایش نداشت؛ مردم محکم به او می زدند و با دو از کنارش رد می شدند تا به مجید برسند. -مرده -زنگ بزن آمبولانس، تو از کجا می دونی؟ -نفس نمی کشه، من خودم پرستارم! -ماشینی که زد بهش کجاست؟ -فرار کرد بابا. -_وای طفل معصوم خیلی بچه بود! -کثافت چرا واینستاد ببرتش بیمارستان؟ -نمی دونم یه دستمال مشکی هم بسته بود دهنش لحظه ی آخری که دیدمش! رز محکم به زمین خورد؛ چشمه ی اشکش دیگر خشک شده بود! اشکی نداشت بریزد، فقط به مکالمه های مردم گوش می سپرد. دستش آسفالت را چنگ می زد!
Показать все...
#part_72 اما درست همین جا اشتباه فکر می کرد! زندگی خیلی پست تر از آنچه که باید بود، درست لحظه های خوش یه زخم هایی بهت می زد که هرگز از یادت نمی رفت. -هرگوهی دلت میخواد بخور؛ فقط تهش نیا واسه من ننه من غریبم بازی دربیار. دلش نمی خواست این ها را بگوید اما خستگی مجال نمی داد. بغض گلویش را گرفته بود. مرضیه در کما بود، رز هر روز با یک اخلاق و یک سر و قیافه ظاهر میشد، هنگامه از خانه فرار کرده بود، منصور هر وقت که سرش خلوت میشد بی اعصابی اش را به رخ او می کشید! دیگر توان نداشت، نمی خواست هم که داشته باشد. از حرکت ایستاد -اصلا همتون برین به درک! گام هایش را عقب عقب برداشت. او هنوز بچه بود دلش نمی خواست... دلش نمی خواست اینجا باشد! رز با حس بغض توی صدایش به عقب چرخید. متعجب به چشمان مجید نگاه کرد؛ شکسته،غمگین و خیس بودند. پیراهنش را محکم میان دستانش فشرد. دلش نمی خواست مجید را این گونه ببیند، او را خیلی دوست داشت! -مجید... ببین اصلا چیزی نیست، بخاطر خودته که بهت نمی گم!
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.