دستهایم را باز کردم و به سوی آسمان بلند کردم صدای یاحق یاحق از
درون دلم به سمت
ذهنم ربوده میشد .
آسمان آنقدر
بزرگ بود که
میچرخید دور من ،دیگر زمین را
حس نمیکردم .آنقدر محو شده بودم به سفیدی و
رنگ دلباز آسمان که
زمین از یادم
رفته بود .
تماما به فکر
سلولهای خودم بودم (((همان همنوعان و بشریت)))
دوست داشتم
زمینیان همه به یکجا
جمع شوند و من آنها را
سخت در آغوش بگیرم .
دوست داشتم
وسعت قلبم آنقدر بزرگ باشد تا جهانیان را در آنجا
جای دهم وهمانگونه شد که
دلم میخواست .
فقط در
ذهنم رحمانیت و
درکهای آن بود .
ناگهان ناشکر بودنم به یادم افتاد ،در
سجده که بودم عظمت و
رحمانیت خدا آنقدر
وسیع بود که اصلا قابل
وصف و توصیف نبود .
دوست داشتم شهر را
جار بزنم و بلندبلند بگویم آنهایی که
دلم را شکسته اید تاج سر من هستید ،و آنهایی که دلتان را شکسته ام
قدمهایتان روی سر من .
هرکسی و هرچیزی
تجلی الهی بود و هر کدامش پیامی برایم
میرساند .
دست و دلم را از
زمین کشیدم و فقط
فکر و ذهنم ذره ذره سلولهایی بود که شاید
همانند من بودند نور
رحمانیت را تا آنسوی
مرز پخش میکرد دستانم .من نبودم من
تسلیم بودم و فقط
صلاح دید و آنچه خدا
میخواست را میخواستم .
من فقط از
خدا میخواستم آنکس و آنچه مرا تا دیروز احساس میکنم اذیت میکند و دیدن آنها برایم سخت و
مکافات بار بود روبرو کند تا
رسالتم را در توان درکی که تا به امروز آموخته ام انجام دهم .
بیرون از
خودم بودم و روبه سجده در نهایت تسلیمیت شاهد بود آنقدر
وسیع درک و وسیع جایی بود که دیگر
دلم نمیخواست به
عقب برگردم .همه جا
نورباران بود چنان
خوشبخت بودم که احساس میکردم این خوشبختی را میتوانم به
در و خانه همه و همه ببرم .
وحدت به یادم افتاد پیام عشق و عشق و عشق و
رحمانیت و دوستی را به یکباره با
عشق و رحمانیت تمام به
سرتاسر دنیا و هستی پخش کردم .🤗🍃🌺
شکست خمپاره در
دستم ،گرفت
روح الستم
چنان مستم چنان مستم من امروز ،همان
روح الست ربکم هستم من امروز
https://t.me/halgevahadat
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
آگاهی یکی از دوستان مجموعه