cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

•𝓩𝓮𝓵𝓪𝓵𝓲 𝓝𝓮𝓰𝓪𝓱𝓪𝓽 |ضِلالی‌نگاهَت•

باشد که در اینجا، در کنار هم دنیایی دیگر بسازیم. نویسنده: تیدا ترنج✨ پارت گذاری: هر روز یک پارت به غیر از جمعه ژانر: عاشقانه- مافیایی با کمی طنز عضو انجمن نویسندگان ایران✨ ناشناس https://t.me/harfmanbot?start=892904157

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
410
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
Показать все...
Repost from N/a
آقازادمون بدون کاندوم کار همسری و میسازه😌😂 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 - من از این قرتی بازیا خوشم نمیاد، کاندوم بکشم سرش! پاهای لخت آوا را از هم باز میکند و بین پاهایش جا میگیرد که نق زنان دست روی پایین تنه اش میگذارد و پاهایش را چفت میکند. _ نه آبتین اون کاندومی که خریدمو بکش روش، اذیت نکن! مرد اخم وحشتناکی کرده و ضربه ی آرامی به ران لختش میزند. _ اونجوری بهم حال نمیده توله سگ، وا کن پاتو! دخترک سر بالا انداخته و لب میگزد. _ الان نکشی روش، تا نه ماه کلا حالت میپره! حامله میشم نمیتونی بهم دست بزنیا. بکش روش من از زایمان میترسم. آبتین نوچی کرده و دستش را کنار میزند. انگشت اشاره اش را لای پایش کشیده و با حرص میگوید: _ من نمیذارم حامله بشی توله سگ! باز کن پاتو اعصاب منو بهم نریز، نصفه شبی زدم بالا بد قاطی ام!!! دخترک سر کج می‌کند و چشمهای درشتش را مظلوم میکند، با لحن لوسی میگوید: _ آبتین جونم خب من میترسم. کلافه با یک حرکت پاهایش را از هم باز میکند. خودش را بین پایش جا داده و روی تنش خیمه میزند. بوسه ی کوتاهی به لبهای دلبرش میزند اما آوا به حالت قهر رو میگیرد. عصبی پوفی میکند، طاقت قهرش را نداشت. به ناچار کوتاه می آید. _ پاشو برو اون سگ مصبو بیار توله سگ! آوا خوشحال از به کرسی نشاندن حرفش، دست دراز کرده و کاندوم را از روی پاتختی برمیدارد. _ از اون خوباش خریدم عشقم، اصلا حسش نمیکنی و عین همیشه حال میکنی! کاندوم را روی مردانگی آبتین کشیده و با لوندی پاهایش را باز کرده و خودش را به چشمان مردش عرضه میدارد. آبتین چشم غره ای رفته و با یک حرکت خودش را به رحمش میکوبد. میان صدای ناله های آوا نیشخندی میزند و بدجنس می‌گوید: _ کاندوم گذاشتی واسم توله سگ ولی خبر نداری که درش آوردم! امشب که حاملت کردم و مجبور شدی دو سه تا بچه پس بندازی، ترست میریزه! و در مقابل چشمان گشاد شده ی آوا، شیره ی وجودش را داخل رحمش خالی میکند و... اووووف یه آقازاده ی هات داریم😌❌ عضویت محدود👇💯 https://t.me/+G2s7heT6IX40NjFk https://t.me/+G2s7heT6IX40NjFk https://t.me/+G2s7heT6IX40NjFk
Показать все...
Показать все...
ساحِـل عِشـق(گُلسا)

❁﷽❁ مسجدِ چشمِ تو بنیانِ جهان است مرا...💛 💫پارت گذاری منظم💫 🦋تا انتها رایگان🦋 تبلیغ و تبادل✨ @fatima99970 لینک دعوت✨

https://t.me/joinchat/OfL8tP3N4RxiMThk

#پارت_کاملا_واقعی_در_آینده ( بیا ببین دختره چطوری با مربیش دفاع شخصی یادمیگیره) این رمان هاتو از دست ندین😜🔥 سامیارو زد زمین و خودش رفت عقب تر وایساد. داشت بطری آب معدنیو سر می کشیدو من زوم #گردن بلند و #خوش فرمش بودم‌. سامیار گفت عجله داره و میره. با استرس نگاش کردم. حالا تنها هم شدیم و بدترم شد! میدونستم که ساواش ول نمیکنه و آخر مجبورم میکنه تا باهاش تمرین کنم. هر وقت دیگه ای بود مشکلی نبود ولی بخاطر اتفاقای دیشب و #مهمونی که بینمون افتاده بود بدجور ازش #خجالت می کشیدم. با صداش تو جام پریدم: _ بیا #پناه،نوبت توعه! _ #ساواش.. _ یالا! پوفی کشیدم و راه افتادم سمتش. _ قفسه سینه اتو بده جلو، صاف وایسا! #عضلاتتو منقبض نکن! همون کارو کردم. نزدیک بهم وایسادو حالا قشنگ میدیدم چجوری #رکابی‌#تنگش به تنش #چسبیده و #سینه سبترش بیشتر نمایانه! خدایا به من کمک کن وا ندم! دستش رو #گودی #کمرم نشست. صورتم #سرخ شد و #خمار بهش خیره شدم. رد انگشتاشو رو #پشتم حس میکردم کاملا! _ گودی کمرت یکم زیاده، من #دستمو ب.. https://t.me/joinchat/AAAAAFkbIhZb-eq7gc36Qw یهو با دیدن حالتای من ماتش برد. سرگردون نگامو برداشتم و تند گفتم: _ ساواش من #حالم #بده یه وقت دیگه تمرین می کنیم. چرخیدم برم ولی نذاشت این کارو بکنم و #کمرمو محکم گرفت و #نگهم داشت. تو چشاش خیره شدم ولی اون نگاش به #لبام بود. انگار #کلافگی من رو اون تاثیر گذاشته بودو.. _ اتفاقا #حال منم از دیشب #خوب #نیست! به ثانیه ای نکشید که دستش یه طرف سرم گرفت و منو کشید سمت خودش و #لبای پر #حرارتشو رو #لبام گذاشت و..🙈🙈🙈😱😱🔥 بیا بخون بقیه اشو😜💋 نویسنده رمان قبلی: #عشق_یهویی #قلب_نصفه_نیمه https://t.me/joinchat/AAAAAFkbIhZb-eq7gc36Qw
Показать все...
❣پنـاه یـارا❣

"از تو هر چه بگویم ناخودآگاه عاشقانه میشود.." نویسنده رمان های: #عشق_یهویی❤ #قلب_نصفه_و_نیمه❤ #پناه_یارا در حال تایپ.. #هرگونه_کپی_برداری_پیگیردقانونی_دارد عضو انجمن روشن @anjoman_roman_roshan عکس شخصیت های رمان در👇 @lo_ovely_aks

#سکس_گروهی_در_مدرسه با رفتن استاد همهمه بچه ها بلند شد و هرکدوم از جا بلند شدن تا برن... منم کوله ام جمع کردم تا برم که با برگشتن #استاد متعجب بهش نگاه کردم لبخند جذابی زد و به طرفم اومد: _نظرت با #سکس چیه؟ خجالت زده سرم انداختم پایین: +من....نمیدونم.... به این حرفم لبخندی زد و بدون مکث شروع کرد به بوسیدن لبم،تا #حشریم کنه بی حواس گازی از پایین لبش گرفتم که #وحشی شد و ازم جدا شد و یه راست به طرف میز رفت و #وسیله هاش کنار زد دستم گرفت و روی میز #خوابوندم و مشغول مالیدن #ک_ص_م شد طولی نکشید تا صدای آه و ناله ام بلند بشه با این کارم #بی_طاقتش کردم بلافاصله زیپ #شلوارش کشید پایین و #کیرش افتاد بیرون و لای چاک #نانازم گذاشت و میمالید دیگه آه و ناله ام دست خودم نبود صدام بالا رفته بود که با باز شدن درب هردو عرق کرده و ترسیده برگشتیم که با #کیر_سیخ شده مدیر رو به رو شدیم... #با_شورت_اضافه_وارد_شو #دو_ددی_که_لیتل_کیوتی_دارن_و_تصمیم_میگیرند_اولین_سکسشون_مدرسه_باشه😋🔥 http://t.me/joinchat/SMVo9skaNTH_GNdv
Показать все...
پسره میخواد به دختری که #عاشقشه بگه فرار کنه جونش درخطره اما‌... https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk صدای جردن بود که داشت #فریاد می‌زد: - تینا... گنگ سر به چند طرف چرخوندم تا شاید ببینمش اما انگار آب شده بود رفته بود تو #زمین. #ترسیده و بهت زده گفتم: - جردن کجایی؟ دستی دور #کمرم حلقه شد: - تینا! فرار کن... گیج گفتم: - کجا؟ تو نمیای؟ گونه‌م و #نوازش کرد و تو گوشم #نجوا کرد: - برو تینا اینجا امن نیست منم میام. #لجوجانه پام‌و زمین کوبیدم و با #اخم‌هایی توهم رفته گفتم: - من بدون تو جایی نمی‌رم. #کلافه نفسش و بیروم فرستاد: - چرا سگرمه‌هات توهم گره خوردن، الکی لجبازی نکن تینا برو. دستم و روی #بازوهای مردونه‌ش کشیدم: - اما جردن... نذاشت حرفم تموم بشه که به یه #بوسه طولانی دعوتم کرد و بعد از این‌که نفس کم آورد عقب کشید: - تینا من... با حس #درد بدی تو سینه سمت چپم 《آخ》بلندی از بین لبام خارج شد که صدای فریاد جردن بالا رفت: - مادرت و به عزات میشونم. و بعد رو به من گفت: - چیزی نیس یه خراش کوچیکه باشه؟ نگاهی به سینه‌ی #تیر خورده‌م انداختم... https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk میخواد تو ناامن ترین جا به عشقش نسبت به دختره اعتراف کنه💯
Показать все...
Hasti_ηƒ_novels

"مجموعه ی افسانه‌های هفت سرزمین" Hasti ηƒ به قلم #خیزش_الندیل_گمشده (تکمیل) #تحول_بزرگ (تکمیل) #نفرین_اژدها (تکمیل) #ماموریت_سرنوشت_ساز (درحال تایپ) @Hastinfphotos کانال عکس های رمان @Hastinfnovels کانال محافظ Admin: @P_rhmni_78

ادمین بیا پیوی
Показать все...
#پارت۲۲۰ #ضلالی_نگاهت ‌(。◕‿◕。)➜⁩ با استرس موهام رو که بیرون ریخته بود رو زیر شال دادم... می‌تونستم حدس بزنم از چه قراردادی حرف می‌زدند... قراردادی که به خاطرش دو سال پیش برای عمل سمین پول گرفتم... سمینی که حتی نمی‌دونم زنده‌است یا مرده!!! - نمی‌دونی چطور فهمیده من زندم؟! سری به نشونه‌ی نه تکون داد. پنجره رو پایین دادم تا کمی از التهاب تنم با سرمای شب کم بشه... چرا پیدام کرده بود؟! پوزخندی به خودم زدم... واقعا انتظار داشتم دنبالم بگرده و پیدام کنه؟! دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی بینمتون رد و بدل نشد... فقط سرعت ماشین کسری بود که بالاتر می‌رفت... بعد از حدود یک ساعت بالاخره به شمال رسیدیم. با کرختی به شهری که توش بزرگ شده‌ بودم خیره شدم... دلم تنگ شده بود؟؟! هیچ جوابی نسبت به این سوال نداشتم. کسری بعد از طی کردن مسافتی جلوی در خونه‌ی ویلایی‌ای نگهداشت و بوق زد. به اطراف نگاه کردم... یک ویلای عادی توی یکی از منطقه‌های عادی مازندران. در باز شد، کسری ماشین رو به داخل روند و بعد از این که خاموشش کرد سریع پیاده شد. آروم پیاده شدم... اگه امید می‌فهمید از این قضیه خبر داشتم و بهش نگفتم... مطمئنم یکم بیشتر از یکم عصبانی می‌شد! آروم به همراه کسری به طرف ویلا رفتیم و باهم وارد شدیم... توی ویلا هم مثل ظاهر بیرونیش ساده بود...
Показать все...
#پارت۲۱۹ #ضلالی_نگاهت ‌(。◕‿◕。)➜⁩ جدی گفت: - شوخی‌ای در کار نیست... رهام امید رو پیدا کرده... خبرش دیروز به من رسید. دقیقا بعد از اون بحثی که سر مهدی داشتیم. پیداش شده و یک کاغذ داره... کاغذی که نشون می‌ده تو باهاش یک قرارداد امضاء کردی قراردادی که نشون می‌ده به مدت یک سال باید مترجمی خودش و گروه بی‌صاحاب مونده‌اش رو بکنی! این همه شوک... اون همه توی چند ساعت... مظلوم نگاهش کردم: - داری من رو می‌بری تا تحویلش بدی؟! محکم به پیشونیش کوبید و نگاه بدی نثارم کرد: - واقعا ما رو اینجوری شناختی؟! امید به کنار... من کسی‌ام که به همین راحتی ازت بگذرم؟! - پس... پس چرا داری من رو می‌بری شمال؟! - چون چاره‌ی دیگه‌ای نداریم... سوال دیگه‌ای نپرسیدم... یعنی مغزم توانی برای درک سوال بیشتری رو نداشت... انگار کل پازل هایی که داشتم یکی یکی پیدا می‌کردم و کنار هم می‌چیدم با یک توفان ناغافل به فنا رفته بود... توی مغزم... هم همه چیز بود و هم هیچ چیز... بدون توجه به سکوتم ادامه داد: - امید همون دیروز مجبور شد بیاد شمال تا دنبال این قضیه رو بگیره... این همه عجله برای بردنت از کمپ بیشتر از امید بود تا من. چطور می‌تونست انقدر راحت اوج مشکلم رو برام شفاف کنه؟! چطور انقدر خونسرد؟! مگه نمی‌گفت دوستم داره؟! چطور انقدر راحت دنده عوض می‌کرد تا من رو زود تر به استقبال بدبختی‌هام ببره؟!
Показать все...
#پارت۲۱۸ #ضلالی_نگاهت ‌(。◕‿◕。)➜⁩ آهی کشیدم: - توی این دو سال به اندازه کافی نفس گرفتم... دلم برای بابام تنگ شده! به صورت خنثی‌اش نگاه کردم... به روبه‌روش خیره بود! چند دقیقه‌ای گذشت اما چیزی نگفت. سرفه‌ای کردم: - نمی‌خوای جواب بدی؟! - نورا... قضیه اون جور که باید پیش نرفته... می‌خواستم منصرفت کنم اما انگار تو قصد عقب نشینی نداری! قرار بود وقتی رسیدیم امید برات این قضیه رو شفاف کنه اما من نمی‌تونم تا اون موقع صبر کنم.... با عجز گفتم: - کسری خواهش می‌کنم واضح حرف بزن. لحظه‌ای سکوت کرد. بدون این که تغییری توی حالتش ایجاد کنه گفت: - رهام پیدات کرده... یعنی پیدامون کرده! گیج شده چشمم روی دستش که دنده رو جابه‌جا می‌کرد چرخید. چرا یک دفعه گلوم خشک شد؟! صدای ضبط که زمزمه وار برای خودش می‌خوند رو کامل قطع کردم... احتمالا مشکل از گوش هام بوده و اشتباه شنیدم: - چی؟! کسری بدون توجه به صدای شکه شده‌ام گفت: - هنوز هم نمی‌خوای روی پیشنهادم فکر کنی؟! با اعصابی داغون گفتم: - اصلا شوخی‌ بامزه‌ای نکردی!!
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.