سقوط یک مرد Fateme ranjbar
فاطمه رنجبر 📚نویسنده رمان: حیف روزهای رفته 💥عشق از نوع ممنوعه 💥 مبتلا به عشق تو💥 زود گذشت،💥سلبریتی مغرور💥 بت شکسته 💥 عادلانه نیست 💥گرداب عشق💥دو خط موازی☀️بی صدا فریاد کن☀️صید دل لینک گروه:@grohghbvffjjnhgg
Больше1 435
Подписчики
-3224 часа
-2297 дней
-1 22930 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
پارت ۲۲۰
مهوا چشمانش را بست تعادلش را از دست داد حامد بلند فریاد زد و سمت مهوا دویید
مهوا برای محافظت از کودکش دستش را دور شکمش پیچید و چشمانش را بست همان لحظه که فکر میکرد در زمین و هوا معلق است و کودکش را از دست میدهد در آغوش شخصی که پشت او ایستاده بود افتاد.سکوت مطلقی حکمفرما بود انگار زمان ایستاد و همه مانند مجسمه خشک شده بودند.
در لحظه آخر با صدای کیان به خود آمد ولی تپش قلبش شدت گرفت نگاه هراسان کیان به او بود و مهوا جرات چشم باز کردن نداشت آنقدر در همان حال ماند تا کیان پرسید؟
- خوبی؟
آرام چشم باز کرد و یک قدم از او فاصله گرفت و از آغوشش جدا شد.
- خوبم، کیان بخدا بهت زن...
بی توجه به مهوا سمت امید که هنوز شوکه و ترسیده بود قدم برداشت و با نفرت یقه لباسش را گرفت و مشتش را حواله صورتش کرد.
- بیهمه چیز چه گهی خوردی ها؟
او را روی زمین خواباند و دستش را روی قفسه سینه او گذاشت و دوباره مشتش را گره کرد که حامد مشتش را در هوا گرفت و گفت
- ولشکن بدش دست پلیس دنبال دردسر میگردی؟
کیان با حرص پوفی کشید و داد زد:
- این بیناموس توخونه من چه غلطی میکنه، اگه من نمیرسیدم الان مهوا چه بلایی سرش میومد؟کی این و راه داده تو؟ چی میخواد از زندگی من؟
کیان خواست به او حمله کند که امید از خودش دفاع کرد و مشتی به شکم او کوبید حامد که کیان را از پشت گرفته بود وقتی با این صحنه رو به رو شد دست کیان را رها کرد و به او حمله کرد. حالا این کیان بود با اینکه درد بدی در دلش پیچید ولی میان حامد و امید ایستاد و رو به حامد گفت:
- ولشکن این و من خودم آدمش میکنم.
کیان دستش را در موهایش کشید و نگاهش را به زمین دوخت:
- برو زنگ بزن به پلیس این دنبال بهونهست بزنیم ناکارش کنیم ازمون شکایت کنه فقط میخواد حرصمون و در بیاره یه بلایی سرش بیاریم.
پارت ۲۱۹
مهوا به امید نزدیک شد روبرویش ایستاد بغضش را به سختی کنترل کرد و آرام گفت:
- من از تمام حق و حقوقم گذشتم که بچهم و داشته باشم این رسم مردونگی نبود نباید اونجوری بهم ضربه میزدی، الانم پاشو برو اون بچه حق تو نیست، مهژین برمیگرده پیش من اون وقت من باید اجازه بدم که ببینیش یا نه، در ضمن یکبار دیگه دور بر خونه و زندگیم ببینمت قول نمیدم زنده بمونی الانم گورت و گم کن تا ندادمت دست پلیس.
مهوا به صورتش خیره شد از نزدیک متوجه چین و چروکهای ریز اطراف چشم او و سفیدی موهای شقیقهاش شد نیشخند زد و سری از تاسف تکان داد. امید آب دهانش را با صدا پایین داد و با التماس به او زل زد با صدایی که میلرزید و حلقه اشکی که در چشمانش جمع شد گفت؛
- نکن مهوا تو رو جان عزیزت نکن، مهژین کنار ما خوشبخته خودتم میدونی من جونم و براش میدم تو که زندگی تشکیل دادی دوباره داری مادر میشی، حق پدر بودن و ازم نگیر ....
بلند و با تمسخر خندید:
- چی!؟ حق پدر بودن!؟ تو پدری؟ تو یه عوضی شارلاتانی اون نباید زیر دست تو بزرگ شه الانم پاشو گورت و گم کن تا بیشتر از این به همم نریختی.
حامد سمت امید رفت دستش را سمت بازوی امید برد امید عقب رفت و در لحظهی آخر نگاه پر نفرتش را به مهوا دوخت و سمتش رفت او را به عقب هل داد.
پارت ۲۱۸
حامد مسیر کوتاه حیاط تا خانه را دویید چند باری نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و پخش زمین شود ولی تعادلش را حفظ کرد تند تند نفس میزد، بدون اینکه کفشهایش را در بیاورد پلهها را دو تا یکی بالا رفت و پشت در که رسید بیوقفه در را باز کرد و وارد خانه شد. چشم چرخواند مهوا به دیوار تکیه داده بود و سرش را آرام به حالت سلام کردن تکان داد، حامد بی توجه به او نگاه چرخواند و به سمت دیگرش که امید ایستاده بود زل زد امید هم در این عالم نبود حامد با چند قدم بلند سمتش رفت و رو به رویش ایستاد یقه لباسش را در مشتش گرفت ولی او عکسالعملی نشان نداد انگار دیگر توانی در او نبود فقط سر بلند کرد و در چشمانش خیره شد و با نیشخند گفت:
- من فقط بچهم و میخوام برای دعوا نیومدم.
حامد عربده کشید:
- تو بیجا کردی، اینجا بچه میبینی؟تو اصلا با اجازه کی سرت و عین گاو انداختی پایین اومدی تو!؟
یقه لباسش را کشید و او را سمت در هل داد، امید با حال زاری روی زمین پرت شد و خسته و ناتوان به سختی خود را بلند کرد و روی پا ایستاد نگاهش را به مهوا دوخت و گفت:
- برو بچهم و بیار بخدا مهوا بچه مو ازم بگیری بلایی سر تو راهیت میارم که داغ دو تا بچه رو دلت بمونه.
حامد دوباره سمتش یورش برد که مهوا از پشت پیراهنش را کشید و گفت:
- ولشکن این و خدا زده، فقط پرتش کن بیرون نمیخوام کیان به خاطر دیدن یه لجن اعصاب و روانش بریزه به هم.
حامد نگاهش را به مهوا دوخت به هم ریختگی موهایی که از زیر شال بیرون زده بود و چشمان پف کرده و قرمزش گواه این را میداد که از درون متلاشی شده و هر آن فرو میریزد اما با تمام اینها عزم راسخ و آرامشی دردناک در تک تک قدمهایی که مخالف او قدم بر میداشت به چشم میآمد.
پارت ۲۱۷
دندانهایش را بهم سابید نگاه غضبناکش را به او دوخت و نیشخند زد.
- آره اون داداش تو حلالزاده ست که واسه چندرغاز زندگی خواهرش و نابود کرد؟ اون حلالزادهست که بهت رحم نکرد نقشه کشید تا من مهژین و از تو دور کنم، اون حلال زاده ست که اومد سراغم ازم باج بگیره چون دست رد به سینهش زدم نقشه کشید بچهم و ازم دزدید تهدیدم کرد دیگه دستم بهش نمیرسه، اگه اینا نشونه حرومی بودن اون داداش بیشرفت نیست پس چیه؟
نفسش بند آمد دلش میخواست حرفهای او را باور نکند ولی تمام شواهد نشان میداد که حرفهایش درست است، دلش میخواست باور نکند ولی او ماهان را میشناخت میدانست از او هر چیزی بر میآید، انگار امید ذهنش را باز کرد حرفهایش یک تلنگر بود تا او به خود بیاید تمام این چند وقت را مرور کند و با چیدن اتفاقات به این نتیجه برسد که باز بازی خورده بود از کسی که از خون خودش بود از کس که از لحظات اول زندگی کنارش قد کشیده بود و او را برادر میخواند.
- فکر کردی فرشته نجاتت شده اومده حق برادری ادا کنه!؟ چطور دوباره خامش شدی!؟ چه راحت میشه احساساتت و به بازی گرفت...
بلند فریاد زد.
- خفه شو بی همه چیز، همتون برین به جهنم توی آشغال حرومزاده تر از اونی تو که اصلا بویی از آدمیت نبردی میدونی تو و امثال ماهان باید بمیرین اونم به بدترین شکل باید جون بدین امیدوارم اون روز و با چشمهای خودم ببینم.
امید پلکهای بستهاش را محکم روی هم فشرد و وقتی چشمهایش باز کرد مهوا هجوم خون را در سفیدی چشمهای او دید با غضب اما خوددار لبخند تلخی زد تا خواست دهان باز کند با صدای زنگ در سرش را سمت ورودی برگرداند.
بدون هیچ ترس و استرسی در همان حالت ماند و مهوا آرام سمت آیفون رفت و در را باز کرد.
پارت ۲۱۶
کلافه گوشی را از گوشش جدا کرد و اینبار شمارهی حامد را گرفت، بعد گرفتن شماره دوباره در گوشش گذاشت دو بوق خورد تا جواب داد.
- سلام مهوا خوبی؟
سعی کرد خونسرد و آرام برخورد کند ولی لرز صدایش نمیگذاشت.
- سلام حامد جان تو خوبی؟ میگم میشه بیای خونه ما به کیان هر چی زنک زدم جواب نداد.
متعحب پرسید:
- من!؟ تنها بیام!؟
صدایش را کمی پایین آورد و دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت:
- امید اینجاست من تنهام میترسم ....
حامد تن صدایش را بالا برد و گفت:
- واسه چی اومده؟ اونجا چه غلطی میکنه؟ قبل اینکه در رو به روش باز کنی بهم خبر میدادی بیام.
- ترسیدم جلو در و همسایه آبرو ریزی کنه.
بی حوصله و کلافه گفت:
-از دست تو مهوا وای به روزمون اگه کیان بفهمه غوغا میکنه، الان میام تو آروم باش زود خودم و میرسونم.
مهوا با حرف حامد دلشورهاش بیشتر شد خودش هم میدانست اگر کیان بیاید خون امید را میریخت،بیخداحافظی گوشی را قطع کرد و به امید که کلافه به دیوار تکیه داده بود زل زد.
- نقشهت چیه امید؟ بعد اینهمه سال اومدی سراغ بچهای که پیش تو بوده رو از من میگیری! چی تو سرت میگذره بهم بگو.
با نیشخند سرش را با تاسف به طرفین تکان داد و گفت:
- تو سر من چی میگذره!؟ دارم میگم مهژین و ازم دزدیدن میفهمی.
مهوا خیالش از جای مهژین راحت بود. ولی سعی کرد کمی خود را آشفته و ناراحت نشان دهد.
- بچهمو دزدیدن؟ تو کدوم گوری بودی که ازش غافل شدی؟ حتما کار یکی از همونایی که سرشون کلاه گذاشتی خواستن انتقام بگیرن،
ولی ببین منو امید بخدا من پدرت و در میارم نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره وای به حالت اگه یه تار مو از سر بچهم کم بشه.
امید انگار مطمئن شد که مهژین پیش او نیست خرامان خرامان با شانههای افتاده سمت در رفت و زیر لب گفت:
- داداش بیهمه چیزت بچهمو دزدید فکر کردم آوردش پیش تو، وای به حالش اگه دستم بهش برسه خونش و میریزم.
پوزخند زد و گفت:
- اگه دستت بهش رسید یه مشت هم از طرف من تو صورتش بکوب تا از این به بعد چشمهاش و بیشتر باز کنه تا تو انتخاب دوست دقت کنه که هر بیسر و پا و حرومزاده ای رو لایق دوستی ندونه.
پارت ۲۱۵
...................
وحشتزده به دیوار چسبیده بود و به امید نگاه میکرد که چطور دیوانه وار هر چه اطرافش میدید را با فریاد به سمتی پرت میکرد و بد و بیراه میگفت. دستش را زیر دلش گرفت و نفس عمیقی کشید.
- چته یابو برت داشته چی میخوای از جونم؟ بچهمو ازم گرفتی بس نبود الان اومدی جونم و بگیری!؟ کی آدرس خونمو بهت داده؟ دخترم کجاست؟
دستی در موهایش کشید و با چشمانی که از خشم سرخ شده بود به او زل زد و عربده کشید:
-وایستادی به چی بر و بر نگاه میکنی برو بچهمو بیار مهوا نذار سگ شم بلایی سر جفتمون بیارم. مهژین کجاست؟
گیج و گنگ به او نگاه کرد و با صدایی که از اضطراب و ترس میلرزید گفت:
- مهژین مگه پیش تو نبود؟ اومدی برام فیلم بازی میکنی که چی بشه؟ من از دستت شکایت کردم حضانت مهژین با من بود تو اون و ازم دزدیدی حالا اومدی پر و پرو تو چشمهام نگاه میکنی اون و از من میخوای؟
تن صدایش را پایین آورد و ملتمسانه به او زل زد:
- چه دلی داری تو مهوا اون بچه الان به من و زنم عادت کرد بدون ما جایی نمیمونه مریض میشه برو بیارش اذیتم نکن، من اشتباه کردم درست..
نگاهش را به شکم برآمده او دوخت و گفت:
- تو که داری بچه دار میشی بذار مهژین پیش من باشه بخدا با من خوشبخت تره.
نگاهی به دور برش انداخت و گفت:
- اون به این زندگی عادت نداره تو خونه کوچیک دلش میگیره, کلی کلاس ثبت نامش کردم نکن، اون پیش تو آینده نداره مهوا جان عزیزت برو بیارش کجا قایمش کردی؟
دندانهایش را بهم سابید و با نفرت به او زل زد و گفت:
- خفه شو آشغال اون پیش من نیست اگه هم بود بهت نمیدادمش تو لیاقت پدر بودن رو نداری پولت حرومه، زندگیت کثافته، به این خونه با حقارت نگاه نکن شاید کوچیکه ولی پر از عشق و اعتماده، دروغ و ریا از در و دیوارش نمیباره .حالا هم گورت و گم کن که اگه شوهرم بیاد مثل این وسیلههایی که زدی خورد کردی لهت میکنه و پرتت میکنه بیرون، من میرم اداره آگاهی به اونا میسپارم دخترم و پیدا کنن اونوقته که دیگه باید برای همیشه از دخترم دور بمونی.
لحظهای ترس را در چشمان او دید و این به جای راحتی خیالش دلواپسش کرد امید رو برگرداند و رو به در دستش را به دیوار تکیه داد.:
-روزگارت و سیاه میکنم مهوا من دنیا رو بدون مهژین نمیخوام زندگیت و به آتیش میکشم برو دخترم و بردار بیار.
پلکهایش را محکم روی هم فشرد و با دندانهای قفل شده گفت:
-برو بیرون از خونه من تا زنگ نزدم به پلیس.برو بیلیاقت بودن و بیعرضهگیت و به نام من نزن من از مهژین خبر ندارم که اگه داشتمم بهت نمیگفتم.
صدای دورگه از فریادش مهوا را مجاله کرد در خود جمع شد و زیر دلش را بیشتر در آغوش کشید.
- من زمانی از اینجا میرم که دخترم و با خودم ببرم.
مهوا با دستانی که میلرزید شماره کیان را گرفت و گوشی را در گوشش گذاشت چند بوق خورد ولی جواب نداد.
پارت ۲۱۳
...................
گرمای مطبوع اتاق کیان را به خواب دعوت کرد آرام با نفسهای منظم به خواب فرو رفت. بیخبر از حال مهوایی که در همان اتاق از شدت دلشوره دندانهایش مثل کسی که وسط برف و یخبندان گیر کرده باشد بهم کوبیده میشد. سرما وجودش را به رعشه انداخته بود. طوریکه کیان را از خواب پراند، او با چشمان نیمه باز سمتش غلت زد و آرام پرسید:
- چی شده عشقم چرا نخوابیدی؟
صدایش میلرزید هنوز هم سردش بود هر چقدر پتو را دورش پیچید افاقه نکرد.
- سردمه میشه یه پتو دیگه بندازی روم؟
کیان بلند شد و نشست چراغ خواب را روشن کرد و دستش را روی پیشانی او گذاشت, ولی تب نکرده بود. پتوی خودش را هم روی او انداخت و گفت:
- هوای اتاق که خوبه نکنه....
نگذاشت ادامه دهد وسط حرفش پرید:
- من کلا از مجردیم اینجوری بودم هر وقت استرس میگیرم لرز میکنم.
خمیازهای کشید و نگاه خسته و تبدارش را به او دوخت:
- استرس واسه چی؟ مهوا تو رو خدا بس کن، یکمم به فکر خودت و اون بچه باش اینهمه وقت منتظر بودیم نذار دوباره نا امید شیم.
گرفته و مغموم سرش را پایین انداخت و با ناخن دستش بازی کرد.
- بخدا هر کار میکنم که بهش فکر نکنم، ولی انگار یه چیز مثل خوره افتاده به جونم آروم و قرارم و ازم گرفته.
کنارش دراز کشید و کمی سر مهوا را بلند کرد و بازویش را زیر سر او گذاشت صورتش را نزدیک صورت او برد.
و خنده آرام و مردانهای که مهوا دلش ضعف میرفت روی لبانش نشست.
- همه چی درست میشه من دلم روشنه دخترت و صحیح و سالم میبینی و چهارتایی کنار هم زندگی می کنیم.
لحظهای کوتاه انگار مهوا کودک درون بطنش را فراموش کرد گیج و گنگ درسید.!
-چهارتایی؟من و تو مهژین میشیم سه تا!
کیان لبخند غمگینی زد و دستش را آرام روی شکم مهوا گذاشت و نوازش کرد مهوا با لبخند چشمانش را بست و کیان لب زد.
- من و تو پسرمون و دخترمون میشیم چهارتا.
مهوا چشمانش را به شدت باز کرد و تبش قلبش تند شد و سریع گفت:
- خدا مرگم بده من چرا باید پسرم و یادم بره وای خدا مگه میشه بچهای که داره از وجود من شکل میگیره رو یادم بره
کیان لبش را به پیشانی او چسباند و آرام بوسید دوباره کمی نگاهش کرد و آرام چشمانش را بوسید و با لبخند ملیح و دلنشینش گوشه لبانش را بوسید و آرام گفت:
- بخواب قشنگم آروم بخواب همه روزهای تلخ میگذره روزهای خوب انتظارمون و میکشه بالا هره این روزها تموم میشه.
پارت ۲۱۳
کیان وقتی حرف زد و سبک شد رو به حامد گفت:
- داشتم منفجر میشدم اگه امشب نمیومدی مطمئنم با مهوا بحثم میشد.حالا پاشو بریم تو تا صداشون در نیومد.
حامد سری از تاسف تکان داد و با مسخره بازی گفت:
- نمیدونی بعضی وقتها خودمم شرمنده این مرام و معرفتم میشم یعنی سنگ تموم میذارم نمیدونم چجوری میخوای اینهمه خوبی و لطف و محبتم و جبران کنی!
کیان چهرهاش در هم جمع شد و چندش وار نگاهش کرد:
- گه نخور بابا انگار چیکار کرده شانس آوردم چیزی ازت نخواستم وگرنه پارم میکردی.
کیان تاسف بار نگاهش کرد.
- حیف من که صفر تا صدم و پای رفاقت با تو میذارم،
- جمع کن بابا کاسه کوسهت و همین توئه چلغوز یه تپه نریده جا نذاشتی خوبه من پشتت همش و تمیز کردم و ماسمالی کردم که به فنا نری، حالا اومده برام زر مفت میزنه اسکل
حامد به یاد گذشته خندید و گفت:
- وجدانا دمت گرم چند باری من و از مرگ نجات دادی، یعنی عاشق گردن گیریتم آخ آخ یادم نمیره بخاطر مشروبی که تو خونه بابام پیدا کرد چه قشقرقی به پا شد لعنتی هیچوقت اون قیافه مظلومانهت یادم نمیره وقتی جلو روی بابام با سر کج وایستادی گفتی برای باباته آوردی من قایم کنم که اون نخوره، بیچاره بابا که گول فیلم بازی کردن تو رو خورد و تا چند وقت تو خونه فکرش درگیر بود و برات دلسوزی میکرد که داری تو محیط بد بزرگ میشی، روح آقات شاد اگه میفهمید باهاش چیکار کردی عمرا میبخشیدت.
پارت ۲۱۲
نگاه غمگینش را به او دوخت و لبخند تلخی زد:
- خیلی از این روز میترسیدم حقیقته که میگن از هر چی بترسی میاد سراغت، وگرنه کی فکرش و میکرد این پسره لندهور بعد سالها یاد این بیفته خانواده دوست شه و به خواهرش کمک کنه.
حامد کمی فکر کرد و بعد از دقایقی متفکرانه پرسید:
- کیان نکنه دوباره چیزی تو سر ماهان باشه!؟
شانه بالا انداخت:
- نمیدونم هیچ چیزی از این موجود چندش بعید نیست.فقط موندم این چجوری زرنگ و زبل در اومد زن ما پخمه و اسکل؟ باور کردنی نیست دوقلو باشن.
حامد خندید و کیان گفت:
- والا بخدا این از شانس ریدهی ماست.
حامد سرفهای کرد و دود قلیان را سمت کیان فوت کرد:
- بیخیال این چرندیات من که میگم اگه قراره ماهان بچهرو بیاره اینجا تو حتما خونه باش.
- میترسم باهاش دست به یقه شم خیلی تحمل کردنش سخته.
حامد که دل پری از او داشت با نیشخند گفت:
- حیف که منم دل خوشی ازش ندارم و آخرین باری که دیدمش از خجالتش در اومدم وگرنه نمیذاشتم مهوا باهاش تنها باشه.
- نه بابا تو که اصلا صلاح نیست اینجا یاشی نه اون از تو خوشش میاد نه تو از اون.
- بخدا هزار بار از ریحانه پرسیدم این نخاله چی داشت که یه روزی دوستش داشت مرتیکه زن نما اصلا از مرد بودن چیزی نمیدونه.
- هیچی دوباره یادت افتاد!؟
- نه بابا بره به جهنم اصلا لیاقت اینکه بهش فکر کنم و نداره
هر دو برای دقایقی سکوت کردند و فقط صدای قلیان سکوت را بر هم میزد.
👍 1
پارت ۲۱۱
کیان سرش را پایین انداخت و سیگار را گوشه لبش گذاشت و پک عمیقی زد :
- پدر بچهست چه حکمی براش میبرن؟ دیوانهای
- تو دیوونهای احمق جان حضانت با مهوا بوده پس اون حق نداشته بچهرو برداره و اینهمه سال از مادرش دور کنه صد در صد یه حکمی براش میبرن ، مگه الکیه، اگه اینجوری بی قانون بود که اینهمه زن و مرد از هم طلاق میگیرن یا زنه عشق بچهست یا مرده خب بچه رو میدزده میبره یه شهر دیگه خوش و خرم زندگی میکنه بی هیچ ترسی، نیست برادر من اصلا حرفت منطقی نیست.
- سر شام گفته فردا میخواد با ماهان هماهنگ کنه که بچه رو بیاره اینجا خدا رو شکر خودش به عقلش رسید بیرون نره.
- خب اینکه خوبه؟ نگرانی تو پس چیه؟
ولوم صدایش را پایین آورد ولی با دندانهای قفل شده عصبی غرید:
- وای حامد صدبار پرسیدی گفتم بهت دیگه، نگرانی من اون مرتیکه پفیوزه، نگرانی من حال مهواست، نگرانی من بچه خودمه، نگرانی من هوایی شدن مهواست بازم بگم...
نگاهش به قلیانی که حتی یک کام هم از آن نگرفتن بود.
- دوست دارم کمکت کنم کیان ولی نمیدونم باید چیکار کنم!؟الان مغز خودمم هنگ کردهست، من هنوز تو شوک پنهون کاری مهوام از هر کی انتظار داشتم جز مهوا، می دونی فکر میکنم تو باید به همین روش عاشقانه و آروم متشخص بودنت ادامه بدی اینجوری میتونی اعتماد مهوا رو به خودت جلب کنی و خودش بیاد از ریز و درشت اتفاقاتی که براش میافته بهت بگه بخوای از راه سیاست و تنبیه و زور گفتن پیش بری عواقب خوبی پیش رو نداری.