1 772
Подписчики
+224 часа
+27 дней
+930 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
«دموکراسی و مسئلهی بیان»
رأی گرفتن صورتِ دولتیِ خفه کردنِ شهروندان است. میتوانیم بیاعتماد به صورت معاصرِ دموکراسی [یعنی صورتِ رأیگیریهای پریودیک]، جملهی «رای بده» را پرکاربردترین جمله، بین جملههای بیانکنندهی گزارهی «خفه شو» بدانیم: یک انشعابِ وارونهنما.
کسی که رأی میدهد، حقِ گفتنش را به دیگری محوّل میکند. هر رأی دادن، در هر صورتی، دست برداشتن از گفتن است. رأی دادن به این معناست که «من میگویم دیگری بهجای من بگوید». رأی میدهم، من دیگر از حیوانی سیاسی بودن خسته شدهام. دیگر نمیخواهم «بگویم». پس تو بگو، تا من دربارهی حرف تو تنها شصتم را بالا بگیرم، یا پایین بیاورمش. من دیگر نای گفتن ندارم. امّا: حیوانِ سیاسی. همهچیز دربارهی همین ترکیب است. سیاست باید میدان/آگورایی انباشته از گفتارهای بیوقفه باشد. شبح ارسطوست که «حیوان سیاسی» را مثل وجدان معذبی به یادمان میآورد: حیوانی که میگوید، در میانِ دیگران زندگی میکند و از آنها، و به آنها میگوید. حیوانات صدا درمیآورند، صدای خالی. انسان ولی عبور میکند به مرحلهی بعد: صداها را دستهبندی میکند، از صداهای خام رد میشود. به کلمه. اون دیگر «فقط» یک جانور نیست. انسان میگوید، پس حیوانی سیاسی است. کلمات ارگونِ انسان اند: نقطهی شکسته شدنِ اتصال انسان به حیوان. گریزگاه. تختهی پرش. انسان برای پایداری در فرمش که کارکرد طبیعی اوست، باید بگوید. باید تجسمِ حقِ گفتناش باشد. انسان حقِ گفتاریست که بدندار شده است.
عرصهی سیاست، یک آگورای سیاسی که میزبان یک جمهور است، از همین روست که باید لحظهای ساکت نشود، باید لببهلب از تکلّم باشد. چنین چیزی، یعنی یک «سیاستِ مبتنی بر کلام»، به گمان من دستکم دو ستونِ هویتی دارد تا فرو نریزد: ۱. پیوسته است نه مقطعی. ۲. قابل تحویل به دیگری نیست.
هر دوی این ویژگیهای سرشتنما، در اسطورهی معاصرِ دموکراسی از بین میروند/رفتهاند. در فرم اسطورهای دموکراسی که امروز تنها در کردوکارِ رأیگیری زنده است، و نه در توانِ بیانِ بیوقفه، من در «هر ثانیه» توانِ رأی دادن ندارم. یعنی رأیم پیوسته نیست. تنها «گاهی» به رأی من احتیاج «دارند» و این فعل [دارند] فعلی افشاکننده است: فعل داشتن، صرفشده برای سوم شخص غایب: آنها. آنها به رأی من احتیاج دارند ـــ آنها اند که میگذارند رأی بدهم. توان دخالت من، توان بیان کردن آنچه به آن اندیشیدهام پیشاپیش مسدود شده است. پس به نحوی طعنهآمیز هر دو ویژگی از دست رفته است: سیاست مبتنی بر بیان نه دیگر پیوسته است، و نه غیرقابل اعطا به دیگری. «آن»ها هر دو را از من میخواهند. حق بیان من را جیرهبندی میکنند، و در فضاهای خالی بین دو انتخابات بهجای من تظاهر به سخن گفتن میکنند.
این حرف ظاهراً حرف رقیقی است، هرچند با همهی اینها بازگو کردنش ضروری است. بیراه نیست این تصوّر که وقتی که تو کاری در پیش داری، کاری با نتیجهای نامعلوم، و دیگری/دیگرانی هستند که پیش از دستبهکارشدنات از صمیمِ قلب برای تو آرزوی موفقیت میکنند، درست همین حالاست که «موفق شدهای»، حتا اگر در کارِ پیشِ رو شکست بخوری یا حتا اگر پیش از این بارها جلوی چشم جمعیت آرزوکنندگان شکست خورده باشی. شنیدنِ آرزوی دیگران، دربارهی این موضوعها و قمارها، بهخودیِ خود یک پیروزی با ابعاد گسترده است که تمام خردهپیروزیهای نامعلوم آینده را در سایهی خودش میپوشاند.
وقتی جهان در برابر کسی تبدیل به یک امکانِ محض، یک گره، یا یک معما دربارهی اینکه «میشود یا نه؟» شده است، صدای موافقِ دیگری میتواند جهان را از یک تهدید تبدیل به یک «موقعیت» کند. یعنی همهچیز را به حالت کمتنش خودش برگرداند و یک بدنِ تنهای در معرض تهدید را تبدیل به ترکیبِ سیّارِ یک بدن+چندین رؤیای موافق کند.
هرچند باید پرسشی را پیش کشید: «رؤیاهای موافقِ دیگران» چه معنایی دارند؟
اگر بپذیریم که هر آدم روزنه/منظری رو به جهان -و البته درونِ جهان- باشد، و به شیوهی خودش، هر کسی جهان را به نحوی دربربگیرد و از خلال خودش بازنمایی کند، آنوقت ما دیگر با «یک» جهانِ واحدِ مشترک طرف نیستیم؛ با جزیرههایی ادراکی دربارهی جهان طرفایم: جهانهایی مستقل. جهان واحد فرضیای که همیشه پیشانگاری میشد، در این صورت به تعداد ساکنانش نسخههایی دارد. در چنین کثرتی از جهانهاست که آرزو یا رؤیای موافقِ دیگری لااقل دو جهانِ اتمیزه را روی هم تا میکند تا به هم راه پیدا کنند. رویاهای موافق/آرزوهای موفقیت، مجراهایی بین دو جهان شخصی باز میکنند. من با آرزوی موفقیتم برای کار پیش روی تو در جهانی که در نهایت محدود به دامنهی ادراک و تأثرهای شخصیِ توست، در «جهانِ تو»، اعلام میکنم و گواهی میدهم که تصویرِ موفقیت تو [همانقدر که جهان خودت را سروسامان میدهد] وقتی در دنیای محدود من بازتاب پیدا میکند هم چیزی موافق با اجزای دیگرِ جهانِ من است. تصویرِ پیروزیِ تو، در مدارِ جهانِ من، تصویری شاد است: یک جشن/ایده. بنابراین روبهروی تو میایستم، برایت آرزوی موفقیت میکنم، تا تلگرافی از جهان خودم به جهان تو بفرستم: تلگرافیِ از خبرِ اینکه اجزای جهانِ من حامیِ تو اند، که خودت یکی از اجزای جهانم هستی. چنین صورتبندیای [صورتبندی مونادیک از جهان] در نهایت یک راز/زلزله را هم افشا میکند: هرگز نمیتوان «یک جهان واحد» را تصور کرد، الّا از راهِ آمیختنِ روگرفتهای شخصی از جهان، به همین روش. به روشِ «همممکنی»: یک جهانِ واحد تنها در لحظهی بندبازانهای ممکن میشود که همه، تکتکِ بدنها، برای هم آرزوی موفقیت کنند. وقتی که حتا سربازهای یک جبههی جنگ برای سربازهای جبههی روبهرو آرزوی موفقیت داشته باشند، در حالی که دارند به هم شلیک میکنند. تنها در چنین لحظهی پارادوکسیکالی -لحظهای در حال تحملِ تنشهای درونیاش- است که میتوان از «یک» جهان حرفی به میان آورد. جهانی واحد. همان رؤیای اتوپیایی تاریخیِ بشر. با ترکیب کردن تمام موفقیتها، در یک آن. چنین فرآیندی اما دائماً میل دارد تا از فرط تنشهای درونی بین اجزاش از هم بپاشد. تصور «یک جهان» تصوری ناهمممکن بهنظر میرسد. در هر صورتی بالأخره چیزهایی هستند که از شکست هم به موفقیت برسند. همممکنی تنها در ابعاد خرد ممکن است: من برای تو آرزوی موفقیت میکنم، تا اطمینان پیدا کنی که همهچیز در دنیای من در راستای حرکتِ توست. هرچند که نتوانم دربارهی جهانهای دیگر به تو اطمینانی بدهم.
ـــــــــــــــــــــــــ
این خردهایده ژنتیکی کژوکوژ از «منادولوژی» و «تئودیسه»ی لایبنیتس دارد؛ اگر یک وقت علاقه داشتید به دنبال کردنش، میتوانید به تشریحهای دلوز از لایبنیتس هم سری بزنید.
کرکرهها هم. از در کوچهی فرعی زدم بیرون. کوچهی مدرسهام، که دوباره پیچدرپیچ میشد و از چندجا میشکست و هی باریکتر میشد تا میرسید به در فرعی مدرسه. ته کوچهی بنبست. کوچه را تا وسطهاش رفتم. از چراغ زرد زیر شیروانی خانهای توی تاریکی غروب عکس گرفتم. یک فرعی باریکتر، ده بیست قدم دیگر، میرسیدم دم در مدرسه. ایستادم. به تاریکی ته کوچه نگاه کردم. نتوانستم جلوتر بروم. با تمام سلولهای بدنم اضطراب گرفتم. اگر ترسیده بودم خوب بود. اما نترسیدم. ماندم سر جام و به تاریکی نگاه کردم. آمده بودم در مدرسه را ببینم و نمیتوانستم بروم توی فرعی آخر. نمیتوانستم جلوتر بروم. فرق اضطراب با ترس همین است که موضوع مشخصی ندارد. ما از چیز مشخصی میترسیم اما نمیتوانیم بگوییم از چی اضطراب داریم و خود همین «نمیتوانیم بگوییم» نامِ خانوادگیِ اضطراب است. نمیتوانستم اضطرابم را مرئی کنم. ایستاده بودم و فکر میکردم آمده بودم چکار کنم اصلاً؟ جواب مستقیمی نداشتم. لابد دلم میخواست چیزی برای داستانهای تازهام به یاد بیاورم. من سهچهار سال است، با توقفهای زیاد و تردید، دارم روی مجموعه داستانی کار میکنم -رامکردنِ ابرها- که دربارهی اضطرابهای تربیتی است. دربارهی هیولا-مدرسهها. فکر میکردم این نوشتنها دستکم اثری روی خودم داشته باشند. سر آخرین فرعی که ایستاده بودم، دیدم زور تاریکی از من بیشتر است. تاریکی مداد و دفترم را میگیرد، چه بچه باشم، چه امروز، و با صدای خرد شدن چوب و جویدهشدن کاغذ میبلعدشان.
ما نمیتوانیم اضطراب را روشن کنیم. لااقل من که نمیتوانم. فقط میشود بدیلی برایش پیدا کرد: یک اضطرابِ مشابه. من، لبهی تاریکی، توی فرعی چندم، وقتی هیچکس در کوچه نبود، ازخودم پرسیدم این احساسی که میکنم شبیه کدام احساس دیگری است که تا به حال کردهام؟ تا بتوانم منظور خودم را بفهمم. تا بفهمم چی اینطوری میخکوبم کرده که حتا نمیتوانم بشناسم، ببینم یا بهیاد بیاورمش. چیزی یادم نیامد. نمیتوانستم بمانم. برگشتم. خیابان با نورهای شدیدش هنوز کارناوال جادو بود. توی راه یادم آمد یک بار با بچهها رفته بودیم جنگل. گیلان بودیم. شمال غربی گیلان. از بچهها دور شده بودم. برای خودم رفته بودم بین درختها. کنار درختی ایستادم که به پهلو افتاده بود. روی تنهاش یکپارچه خزه بود. به خزه نگاه میکردم که فهمیدم تنهام. مطلقاً تنها. پشت سرم خالی بود. روبهروم هم. داشتم به تنهی درخت نگاه میکردم که مار بلندی روش خزید و جلوی صورتم از درخت اریب بالا رفت. یادم آمد. این اضطراب، موبهمو همان اضطراب بود. اضطرابِ مارها، تاریکی و نگاه کردن به در مدرسه.
«۶۶۴۱ قدم»
به نیت پرسه زدن رفته بودم محلهی بچگیم. سالها بود نرفته بودم. مشهد نبودم، یا اگر بودم حال و حوصلهاش را نداشتم. محلهها بیوقفه عوض میشوند. ساختمانهای نو، مغازههای تازه. رفته بودم به چیزهایی که تغییر نکردهاند نگاه کنم. گویا در فرانسه به کسی که از این کارها میکند میگویند: فلانور. فارسیاش را نمیدانم. بعید نیست که فارسی نداشته باشد اصلاً. کلمهها از آسمان که نمیآیند. برای «فلانور» شدن باید فراغتی داشت. در تاریخ ایران اگر کسی را میدیدند که پرسه میزده، بهجای اسم گذاشتن روش و تعریف کردنش، نصیحتش میکردهاند که از این چیزها دست بردارد، برود کاری کند چون وقت دارد میگذرد و این حرفها. این چیزها در هر حال اهمیتی ندارد. رفته بودم محلّهی بچگیم، بعد از ده سال، یا این حدود، از آخرین بار که گذرم افتاده بود آنطرفها.
گردش در زمان، بهجای گردش در مکان. چنین چیزی. نرفته بودم در و دیوارهای امروز را ببینم. رفته بودم دنبال نشانههای ثابتِ آنوقتها بگردم. زیاد هم بودند. محلهّی ارگ مشهد، آنوقتها که ما توش بودیم هم صد سال بود که شکل خودش را حفظ کرده بود. چطور میخواست تو کمتر از بیست سال تغییر کند؟ همان بود که بود. با یکی دو ساختمانِ تازه.
خیابان سعدی و ارگ و زیربازارچه و چهارطبقه محلهای را تشکیل میدهند که ازش حرف میزنم. از نظر تاریخی قدیمیترین محلهی مشهد. درست وسطِ شهر. خانههای قدیمی هنوز شیروانی دارند. اشباح پیرمردها دنبال کازینوها و سینماها میگردند، دو چهارراه دورتر از حرم. کوچهها را صد سال قبل، کافکا در داستان لانهاش به دقیقترین شکل توضیح داده. انگار جانور راوی داستان معمار محلهی ارگ/سراب مشهد بوده. کوچهها دائم از پهلوی هم درمیآیند و باریک و باریکتر میشوند. اکثراً ماشینرو نیستند. شبیه پخش شدن مویرگاند. مسیرهایی که انگار توی فضا حفر شدهاند و در تنگترین پسکوچهها که به اندازهی عرض شانههای یک نفر اند، هم را قطع میکنند. توی این خفگی، هر کوچه برای خودش مسجد و حسینیهی کوچکی، بیگنبد و گلدسته دارد، با در و پنجرههای چوبی، اکثراً. بیرون از این انسدادها، توی خیابان اصلی، انگار کارناوال باشد، لوازم صوتی و تصویری، نور و لامپ، چیزمیزهای بازی و لوازم ورزشی میفروشند. آدم از خودش میپرسد مگر چقدر باران میباریده تو مشهد که سقفها شیروانی اند؟ یاد حرف پیرمردها میافتم که برایشان نانسنگکهای زمان شاه سه چهار متر بودهاند. لابد باران هم اینطوری میباریده. در خیابان اصلی مسجد و حسینیهها پیرند و بزرگ. سقفهایشان چوبی است. انگار ده بیست هزار سال پیش ساختهباشندشان، از بس همهچیز اسطورهای و جادویی است. علمهای عجیب، پنجرهها و معماریهایی که انگار بدون معمار، همینطوری ارگانیک از خاک درآمدهاند: سرزمین پیرزنهای چادری بیچهره، چراغهای سبز دم در، پچپچههای دعا. این چیزها برای هر بچهای میتوانند محورهای خاطره باشند. مگر جز این است که همهچیز یادمان میرود، الّا چیز جادویی؟ خود ترکیب وسایل ورزش، کنار فروشگاههای بازی، روبهروی مسجد و حسینیههای دوران ژوراسیک که بچهها توش پرسه میزنند، بهخودیخودش جادوست. جادو در معنای چیزی که اجزاش با هم نمیخوانند، امّا وجود دارد. بهخاطر همین هم نه هضم میشود، نه میشود فراموشش کرد.
رفتم توی کوچهی قدیمی خودمان. چیزهایی عوض شده بود. جایی که ما فوتبال بازی میکردیم و عرضش پنج قدم آدم بزرگسال بود کلاً، خانهی جدیدی ساخته بودند. عرض کوچه زیاد شده بود. عرضی که مقصر شکل فوتبال بازی کردن من بود، در تمام سالهای بعدی زندگی. جا کم بود. شرط کرده بودیم که دریبل دیواری حساب نیست. مجبور بودیم مثل جراحی، با دقت دریبل بزنیم. خب، زدیم و بعد هم دیگر نشد که حتا یک دریبل بلند بزنیم توی کل زندگی. توی شهرهای دیگر، توی زمینهای بزرگتر. عرض کم کوچه جزوی از حافظهی حرکتی من شده بود.
دم پنجرهی اتاقی که داشتم که رسیدم، دیدم چقدر بلند است. قرار بود نور بیاید ولی دید به کوچه نداشته باشد. طبقهی همکف. برای همین توی ده سالگی هیچوقت قدم نرسیده بود به بیرون نگاه کنم. بیرون برایم چیزی صوتی بود. اگر پرگویی نباشد، میتوانم کتاب خواندنم را هم که از زیر همان پنجره شروع شد بندازم گردن ارتفاع پنجره. این بار داشتم از بیرون به پنجره نگاه میکردم. تاریک بود. بعید بود بچهای توی تاریکی در حال خواندن چیزی باشد.
آنطرف خیابان یک پاساژ قدیمی هست. لابد پنجاه سالش است. همه توش بزاز و پارچهفروشاند. یک در توی خیابان اصلی دارد. یک در، پشتش، توی کوچهای فرعی. صبحها که کرکرههای سر و ته پاساژ نیمهباز بودند، من از زیرشان رد میشدم. میانبر میزدم. میرفتم مدرسه. این را یادم بود. اما مطمئن نبودم این خاطره مال خودم است، یا خواب دیدهامش. رفتم امتحان کردم. درها سر جایشان بودند.
ترجمه کردن کار من نیست، امّا جسارتاً نامهی بسیار بسیار مهم اسپینوزا به لودویگ مهیر دربارهی «مسئلهی نامتناهی» را به پیشنهاد نوید عزیز ترجمه کردم. همان نامهی معروفی که دلوز یک درسگفتار کامل دربارهاش دارد، درسگفتاری که دربارهی «جمع اختلافها» ست و حامد موحدی به بهترین شکل فارسیاش کرده است، در کتاب «جهان اسپینوزا». نامه حالا در «مجلهی ریاضی دانشگاه شریف» منتشر شده است. میتوانید کلِ مجله را یکجا از این لینک دانلود کنید و بخوانید. وگرنه، در این یکی لینک متنهای مجله، جداجدا قابلِ دسترسی اند. امیدوارم، با تمام ایرادهایی که حتماً دارد، دستکم زدنِ گوشزد کردن همین ایرادهاش انگیزهای شود که یک نفر دست بجنباند، نامههای اسپینوزا را «بالأخره» فارسی کند. اینکه این نامهها چقدر برای فهم اخلاق و دو رسالهی سیاسی و الهیاتی-سیاسی ضروریاند، لازم به گفتن نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــ
دوستِ عزیز
دو نامه از شما دریافت کردم، یکی به تاریخ 11 ژانویه که توسط دوستمان ن. ن. به دستم رسید، دیگری به تاریخ 26 مارس که به وسیلهی دوست ناشناسی از لایدن برای من فرستاده بودید. هر دو بسیار دلگرمکننده بودند، بهخصوص که دستگیرم شد اوضاع بر وفق مراد است و گهگاهی گوشهی ذهنتان به فکر مناید. از صمیم قلب ممنونِ محبت و علاقهای که همواره به من نشان میدهید هستم. همزمان استدعا دارم که باور داشته باشید من بیکموکاست دوستدارِ وفادار شما هستم و در همهحال میکوشم که تا فرصتی دست داد به حدِ وسعم –که هرچند اندک است- این را اثبات کنم. به عنوان اولین وظیفه، سعی خواهم کرد که به پرسشی که در نامهتان از من کرده بودید و در آن از دیدگاهم دربارهی «مسئلهی نامتناهی» جویا شده بودید پاسخ بدهم. شادمانه آمادهی این کار هستم.
مسئلهی نامتناهی به صورت کلی، همواره مسئلهای دشوار، و در واقع حلناشدنی، به نظر آمده است. [این دشواری] از خلال خطا در تشخیص میان آنچه بنابر ماهیت خودش نامتناهی است و آنچه بنابر تعریف چنین است، و میان آنچه بنابر ذاتش نا-محدود است و آنچه بهخاطر علتش نامحدود است رخ میدهد. چندانکه خطایی در تشخیص میان آنچه به دلیل اینکه نا-محدود است نامتناهی خوانده میشود، و آنچه اجزاش را با هیچ عددی نمیتوان شمرد یا تشریح کرد –هرچند که ما حداقل و حداکثرش را بشناسیم- وجود دارد. در آخر، خطایی در تشخیص میان آنچه میتوانیم که فقط با خرد و نه با تخیّل فراچنگ آوریم و آنچه که میتوانیم با تخیّل هم به دستش آوریم وجود دارد. تاکید میکنم، اگر انسان به این تمایزها با دقت توجه میکرد، خود را در این همه دشواری غوطهور نمییافت. [بلکه] به روشنی میفهمید که کدام نوع از نامتناهی نمیتواند به اجزا تقسیم شود یا اجزایی داشته باشد، و کدام نوع میتواند بیهیچ تناقضی تقسیم شود. همچنین، میفهمید که کدام نوع از نامتناهی میتواند بدون تعارض منطقی، به عنوان کوچکتر یا بزرگترِ نامتناهیِ دیگری درک شود وکدام نوع نمیتواند. این از آنچه برآنم تا بگویم روشن خواهد شد. امّا باید اوّل بهصورت خلاصه این چهار اصطلاح را تشریح کنم: جوهر، حالت، ابدیّت، دیرش. [...]
[نامه ادامه دارد]
«ادامهی یک شوخی، با مهدی»
[...] نمیدانم فردای آزادی چه خبر خواهد بود. باوری هم ندارم به اینجور ترکیبها. فردای آزادی. استعماری است و از این حرفها. بیخودی چیزی را که باید الآن اجرا شود میاندازد دور. میاندازد عقبتر. امّا فکر کردن به اجزاش، مثل یک پازل، بد چیزی هم نیست. خوش میگذرد وقتی آدم تنهاست فکر کند به اینکه دستهجمعی چکار کنیم فردای آزادی که مربوط به همهمان باشد. مثل همین دعوا سرِ پرچم. من که اعتقاد دارم باید دربارهی پرچم یک رقابت برگزار کنیم. ورود گرافیستها هم ممنوع باشد. فقط نقاشها. گور پدر این سهتا رنگ و خرچنگ و شیرهای وسطش، یک چیزی بکشید که فردای آزادی سرمان را بگیریم جلوی اتحادیهی اروپا و موزههاش بالا. شده یک منظره حتا. یک منظرهی برفی، که چیزی روی افقش دارد دود میکند. یا حتا یک کار آبسترهی نامفهوم بینظیر، مثل تاریخ همین کشور، که کسی ازش سر درنیاورد. کسی رأی قاطعی دربارهش ندهد. از همه بهتر ولی سرود ملی است. من به عنوان شهروند این کشور، یک رأی دارم و قبل از همهچیز تصمیمم را گرفتهام. سوغاتی هایده. فکرش را بکنید. اصلاً شوخی نمیکنم. قسم میخورم حرفم عین حقیقت است. تصورش حتا آدم را به گریه میاندازد. زیباست. باور کنید زیباست. فکر کنید رئیسجمهور ایران آزاد از هواپیما پیاده میشود. یکجایی توی آمریکای لاتین. نظامیها با طبل و ترومپت سوغاتی را میزنند. خب، توی چنین وضعیتی معلوم است که رئیس جمهور ایران آزاد، هر کی که هست، یاد ما میافتد. با تمام قلبش. یاد تاریخ غمانگیز مبارزهای که کردیم میافتد. اگر گریه نکند، حتماً بقیهی تصمیمهاش همگی به نفع ما خواهند بود. یا یک جامجهانی را تصور کنید که تیم ملّی ایران آزاد دست به سینه ایستادهاند، سرود ملی بخوانند. یکباره کل ورزشگاه بلند میشوند با هایده و بازیکنها میخوانند. به تیم حریف و تماشاچیهاش فکر کنید توی این شش دقیقه و نه ثانیه. چه حالی میشوند. چی فکر میکنند دربارهی ما، ملتِ آزاد ایرانِ آزاد. بعد فکر کنید هفتهی بعد، بازیکن حریف که تیمش حذف شده، وقتی دراز کشیده تو خانهاش، دارد سعی میکند با سوت سرود ملی ایران را بزند برای خودش که دلش سبک شود. تماشاچیای که تو ورزشگاه بوده و سرود ملّی ایران آزاد را شنیده را تصور کنید، ماه بعد هندزفریش را درمیآورد از گوشش، بگیریم توی کوچهای در وین، یا طنجه، یا سائوپائولو، به دوستش که پرسیده بود چی گوش میکنی میگوید «سرود ملی ایران آزاد. دلم گرفته بود، داشتم به سرود ملّی ایران آزاد گوش میکردم.»
فایل صوتیِ درسگفتارِ «خواندن خطخوردگیها با سوسور: چگونه دیوارها به صدا درمیآیند؟»
قسمت اول: مبانی نشانهشناسی سوسور
قسمت دوم: سرخطی برای خواندن خطخوردگی دیوارها
محسن اماموردی
اردیبهشت ۱۴۰۳
تهران- حلقهی مطالعاتی «یکچند»
بینش_اجتماعی_سوسور_محسن_اماموردی.m4a188.10 MB
Repost from حلقهی مطالعاتی یکچند
🔹پیشگفتاری کوتاه دربارهی خواندن خطخوردگیها با سوسور با محسن اماموردی
▫️حلقهی مطالعاتی یکچند در تاریخ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳، از ساعت ۱۶ تا ۱۹ میزبان محسن اماموردی میباشد.
🔹در این درسگفتار که در دوبخش انجام میشود، نخست به مبانی مقدماتی نشانهشناسی سوسور بر اساس کتاب «درسگفتار زبانشناسی عمومی» خواهیمپرداخت و سپس گفتاری کاربستی به تحلیل نشانهشناختی یک نمونهی روزمره مشغول میشویم: خواندن خطخوردگیهای شهر▫️این نشست بهصورت حضوری و مجازی برگزار میشود. ▫️برای ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر در تلگرام پیام دهید: @public_yekchand 🔻حلقه مطالعاتی یکچند: @halghe_yekchand
Repost from حلقهی مطالعاتی یکچند
Фото недоступноПоказать в Telegram
🔰حلقهی مطالعاتی یکچند برگزار میکند:
▫️یازدهمین حلقهی #بینش_اجتماعی:
خواندن خطخوردگیها با سوسور
چگونه دیوارهای شهر به صدا در میآیند؟
▫️ با حضور #محسن_اماموردی
▫️تاریخ برگزاری: چهارشنبه ۱۲ اردیبهشتماه ۱۴۰۳، ساعت ۱۶ تا ۱۹
▫️این حلقه به صورت حضوری و آنلاین برگزار میشود.
▫️هزینهی ثبتنام حضوری ۵۰ هزار تومان، و در صورتی که آنلاین شرکت میکنید ۴۰ هزار تومان میباشد.
❗️دریافت هزینه تنها برای رفع نیازهای فنی و اجرایی برگزاری جلسات صورت میگیرد.
🔻برای ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر در تلگرام پیام دهید:
@public_yekchand
🔻حلقهی مطالعاتی یکچند:
@halghe_yekchand
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.