cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

﮼زهره‌حاجی‌زاده

رمان هاي درحال تايپ كانال: 🌾بوكان🌾 🥀كوچه مستان🥀 رمان هاي تكميل شده: پشتم باش به تو افتاد مسيرم ضربه نهايي

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
1 763
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

یلدا مجالی است برای تکرار هر آنچه روزگاری سرمشق خوبی‌هایمان بودند و امروز غبار بروی طاقچه‌ عادت‌هایمان می‌گیرند. " عزیزان من یلدایتان مبارک " 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌┅─═ঊঈ ♥️ ঊঈ═─
Показать все...
https://t.me/+cTq2GFP3_dpkM2Mx گروه چت اگر علاقه مند بوديد جوين شيد دوستان
Показать все...
#۲۷۲ صدای دلنواز دختر رشته ی افکارش را گسیخت . سینی چای در دست داشت و همان لبخند همیشگی را روی لب داشت . لبخندی که وقتی او و باران مخاطبش بودند همیشه روی لب می نشاند . اوایل این لبخند او به مذاقش خوش نمی آمد و حسادت زنانه ش را تحریک می کرد . اما الان عادت کرده بود واگر لبخند روی لبش را نمی دید ترسی عجیب بر دلش می نشست . انگار همین لبخند او بود که حتی بیشتر از امیدواری دادن های علی دلش را گرم نگه می داشت . -چایی تو این هوای برفی می چسبه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . باران در خواب نیم روزی ش بود . مهگل لیوان چایی را مقابلش گذاشت - اینطور که برف ریز و باشدت میباره احتمالا تا شب روی زمین بنشینه نگاه راحله سمت پنجره برگشت . پنجره ی تمام قد تصویر زیبایی از بارش قطره های برف به نمایش گذاشته بود . اما او این بارش برف را دوست نداشت . دلش در این هوا به شدت گرفته بود . شاید عصر افتابی تابستانی داغ حال دلش، را بهتر می کرد . -این روز برفی می تونه یه خاطره ی خوب مادر و دختری ،براتون رقم بزنه ! نگاه راحله با شنیدن اسم دخترش باران ، سمت مهگل چرخید و گوش هایش مانند هر زمان دیگری که اسم دخترش را می شنید تیز شدند . مهگل چون تعجب وسوال را در نگاه او خواند دستش را به دست گرفت و با فشردن آن، با هیجان ادامه داد -من دارم به یه ادم برفی فکر می کنم به یه ادم برفی بزرگ با کلاه شال گردن باران و کلی عکس یادگاری نگاه راحله درخشید . فکر او زمانی رویایش بود . نگاهش این بار مشتاقانه سمت پنجره چر خید . برف همچنان ریز می بارید . سریع گفت -هویج و دکمه مهگل خندید وباشیطنت گفت -همه چی اماده ست حتی لباس گرم برای شما ! فقط کافیه برف روی زمین بنشینه
Показать все...
#۲۷۴ با این فکر سریع از اشپزخانه خارج شد وسمت دوربین رفت ان را برداشت . پالتو تنش کرد وبدون کلاه از خانه خارج شد وسمت آنها رفت . اما درست در چند قدمی انها پایش لیز خورد و همراه با فریادی که ناخواسته از گلویش خارج شد روی زمین افتاد . علی با دیدن مهگل که پخش زمین شده بود سراسیمه نامش را فریاد کشید وسمت اودوید . باران اما ترسیده و گلوله ی برف به دست خیره ی مهگل ماند . علی کمک کرد مهگل از روی برف ها بلند شود . برف روی پالتویش را تکاند و با نگرانی پرسید -تو حالت خوبه صدمه ای که ندیدی مهگل سرش را تکان داد . لبخندی که می خواست روی لبش شکل بگیرد با دیدن ابروهای در هم تنیده ی راحله روی لبش ماسید . راحله به سختی نگاه از آن دو جدا کرد وحواسش متوجه ی دست های یخ زده ی باران شد . بلافاصله گوله برف را از دست او زمین انداخت. دستهای کوچک او را به دست گرفت -کوچولوی من دستات یخ زد همزمان دست اورا سمت دهنش برد وچند بار ها کرد تا شاید دست یخ زده ش گرم شود . باران برای اولین بار عکس العملی نشان نداده واز او فاصله نگرفته بود وهمین باعث شد تا اتفاق و واکنش نگرانی علی را هنگام افتادن مهگل فراموش کند وبا هیجان بیشتری به کارش ادامه بدهد . شب هنگام خواب ،راحله سرش را روی متکا جابه جا کرد . نگاهش را به همسرش دوخت که به سقف چشم دوخته بود وعمیقا به فکر فرو رفته بود . ناخواسته قلبش مچاله شد و حس بدبینی در کل وجودش ریشه دواند . چند نفس عمیق کشید تا شاید از آن حس رهایی یابد . اما بی فایده بود . -حالت خوبه ؟ چرا اینطوری نفس می کشی؟! از اینکه علی متوجه ش شده بود . گل لبخند روی لبش شکفت . پس هنوز به او اهمیت می داد . -من حالم خوبه اما انگار تو رو به راه نیستی چیزی فکرت رو مشغول کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟! علی نگرانی وتردید نگاه اورادید . لبخندی زد. سرش را با احتیاط بلند کرد وروی سینه ش گذاشت وگفت -فکر میکنم حالا که برگشتی پیش من ودخترت خودخواهی کافی باشه وباید فکری برای برگشتن مهگل پیش خانواده ش کنم
Показать все...
#۲۷۳ در کمتر از چند ساعت ، برف به اندازه ای روی زمین نشست که رویای راحله را به واقعیت تبدیل کند . هیجان آن دو زن روی علی هم تاثیر گذاشته بود واوهم مشتاقانه منتظر درست شدن آن ادم برفی بود . شام که صرف شد . مهگل سبد چوبی که از قبل تهیه کرده بود دست علی داد وگفت -هرچی برای درست شدن ادم برفی احتیاجه این تو هست علی تشکر کرد . مهگل نگاهی به راحله انداخت . حسابی خود را پوشانده بود وبه واکر تکیه داده بود . کلاه باران را تا گوش پایین کشید -تا برف بند اومده بهتره برین علی با تعجب پرسید -مگه تو نمیایی؟ مهگل زیر چشمی نگاه راحله را دید . درست نگاه یک شکار چی به شکارش بود . گاهی نگاهش این حالت را پیدا می کرد . ازاردهنده بود . اما کاملا طبیعی بود ومهگل حق را به او می داد . پس لبخندی زد وگفت -باید سوپ گرم اماده کنم بعد از برف بازی حتما می چسبه بهتون علی خواست حرفی بزند . اما او هم متوجه نگاه راحله شده بود. و اشاره ی نامحسوس مهگل جای هیچ بحثی برایش نگذاشت . پس لبخندی زد و سمت راحله رفت پیشانی او را اماج بوسه ش قرار داد . بوسه ای که همچون ابی روی اتش حسادت راحله بود . علی خم شد . باران را در آغوش کشید و قدم به قدم راحله که به سختی با واکر جلو می رفت جلو رفت و قاب تصویر زیبایی از خانواده شان به نمایش گذاشت . راحله با خوشحالی در حالیکه روی صندلی نشسته بود گوله ی های برف درست می کرد دست باران می داد وباران با هیجان گاهی آن را خود به تنه ی ادم برفی می چسباند وگاهی با خنده ای سرمستانه آن را دست علی می سپرد . مهگل با لذت از پشت پنجره انها را تماشا می کرد این اولین بار بود که باران تا این حد نزدیک راحله شد بود و این پیشرفت خوبی بود . صدای خنده ی باران وراحله لبخند روی لبش نشاند . باید از این صحنه ی زیبا اولین عکس خانوادگی را می گرفت .
Показать все...
#پارت-دویست-هفتاد-یک کوچه مستان شانه ش را گرفت واو را به عقب کشید . راحله ناتوان نگاه خیسش را به علی دوخت ولب زد -دخترم علی با چند قدم بلند ، سمت باران که همچنان بدون پلک زدن به راحله چشم دوخته بود رفت. دست اورا گرفت وسمت راحله برد . اما قبل از اینکه راحله بخواهد دخترک را در اغوش بگیرد . باران ترسیده، سفت به پدرش چسبید . او از ان زن که بارها اورا خوابیده دیده بود به شدت ترسیده بود . مهگل گوشه ای بی صدا ایستاده بود اشک می ریخت وآن صحنه را تماشا می کرد . نگاه غمگین وبهت زده ی راحله قلبش را به درد اورده بود . سعی علی بی نتیجه ماند و باران راضی نشد به اغوش راحله برود ودر نهایت به گریه افتاد و در میان هق زدن مهگل را صدا کرد . ان لحظه بود که مهگل بی طاقت از گریه ی باران علی رغم میلش جلو رفت . باران با دیدن او بلافاصله سمتش دوید وخود را دراغوش او مخفی کرد . راحله بهت زده به ان دختر جوان چشم دوخت که چطور دخترش را دراغوش گرفته بود ودرحین نوازش کردن با گریه سعی داشت ارامش کند . نگاه بهت زده ش سمت علی چرخید . نه او ونه روانشناس در مورد ان دختر با او صحبت نکرده بودند . علی چون نگاه راحله را دید بلافاصله فکرش را خواند وان لحظه نفهمید چرا نتوانست حقیقت را بگوید و جواب داد -ایشون پرستار باران دخترمونه راحله حرفی نزد وتنها نگاه پرحسرتش را به دخترش دوخت که چطور دست های کوچکش را دور گردن ان زن اویخته بود. نمی دانست چرا در ضمیر ناخوداگاهش احساس می کرد چهره ی ان دختر برایش اشناست گویی بارها وبارها او را دیده ست و وقتی دخترغریبه سلام داد وبا سر پایین انداخته به او خوش امد گفت طنین صدایش برایش اشنا بود گویی بارها آن را شنیده بود و این برایش عجیب بود . مطمن بود او را قبلا ندیده ست . علی سریع ویلچر راحله را به چرخش دراورد ودرحالیکه به سمت اتاق هدایت می کرد گفت -بهتره بریم اتاقت تا استراحت کنی وارد اتاق شد نگاهش روی قاب های عکسش چرخید وبرای اولین بار لبخند محوی گوشه ی لبش نشست . اتاق همان شکل بود وهیچ تغییری نکرده بود . علی اورا با احتیاط در اغوش گرفت / بلند کرد وروی تخت نشاند وگفت -الان به مهگل می گم حموم رو برات اماده.... با نگاه بران شده وپرسشگر راحله متوجه شد زیادی مهگل را صمیمی صدا زده بود . سریع در مقام توضیح برامد . مقابل او روی زمین رو زانو نشست . هردو دست او را به دست گرفت و بوسه ای روی او نشاند وخیره در نگاهش گفت -مهگل در تمام مدتی که تو نبودی مراقب دخترمون باران و حتی تو بود . دختری که جای خالی تو ومن رو به بهترین نحو برای بچمون پر کرد وحالا تو برگشتی پس زود خوب شو تا مراقب دخترمون باشی ته قلب راحله خالی شده بود . اما حرفی نزد وتنها چشم با زو بسته کرد . روزهای اول حضور ان دختر در خانه ش به شدت برایش سخت وغیر قابل تحمل بود . بخصوص وقتی را بطه ی خوب دخترش باران را با او می دید . گویی او مادر باران بود وباران حتی ثانیه ای از او جدا نمی شد وتمام تلاش علی وحتی ان دختر هم برای نزدیک شدنش به او بی فایده بود . همین باعث می شد تا احساس افسردگی شدید کند ومدام بهانه بگیرد واشک بریزد .
Показать все...
کوچه مستان #پارت-دویست-هفتاد سایه ی شومی که بر زندگی او وخانواده ی علی افتاده بود داشت کنار می رفت تا بار دیگر درخشش افتاب در خانواده ی علی بتابد واو شاهد خوشبختی ان خانواده باشد. علی با فراغ بال وخوشحالی راحله ش را تنها گذاشت واز خانه به نیت بیمارستان خارج شد تا هرچه زودتر مقدمات بستری اورا فراهم کند . پذیرش خیلی زود انجام شد و راحله باامبولانس به بیمارستان برده شد. فضای خانه کاملا شاد شده بود و مهگل ان بعد شاد علی را هرگز ندیده بود . لبخند ولو لحظه ای لب علی را ترک نمی کرد و صدای خنده ش همراه با صدای خنده ی باران مدام درفضای خانه طنین می انداخت. نیمه ی شب پنجمین روز از بستری مهگل از بیمارستان تماس گرفته شد وخبربهوش امدن راحله داده شد. مهگل خواب بود که علی درحالیکه از شدت خوشحالی اشک می ریخت به اتاق دخترش رفت تا ان خبر خوشحال کننده را به مهگل بدهد وتازه زمانی که مهگل را دستپاچه دید که بدن خود را زیر پتو مخفی می کرد متوجه حواس پرتی ش شد وباخجالت عذر خواست . باران از تاریکی مطلق می ترسید . بخاطر همین همیشه شبخواب روشن بود. این اولین بار بود که علی بی اجازه وارد اتاق باران می شد . حتی در روز هم محال بود بی خبر وارد اتاق شود . مهگل با علم به این موضوع با نگرانی پتو را تا گردن بالا کشید و پرسید -اتفاقی افتاده؟ راحله حالش خوبه ؟ با شنیدن اسم راحله علی شرم کار بدش را فراموش کرد و با خوشحالی گفت -از بیمارستان تماس گرفتن راحله بهوش اومده شنیدن این خبر کافی بود تا صورت مهگل هم مانند علی از فرط خوشحالی خیس از اشک شود .همانطور که پتو را سفت دور خود پیچیده بود نشست وبا خوشحالی لب زد -یعنی تموم شد .. علی لبخندی زد . صورت خیسش را پاک کرد وگفت -تازه می خواد شروع شه !! همه چی از اول!! یه شروع دوباره !! نگاه مهگل درخشید و خدایا شکری زیر لب گفت. علی بعد از دادن این خبر خوشحال کننده به مهگل بلافاصله خانه را به قصد بیمارستان ترک کرد. مهگل دیگر نتواست چشم روی هم بگذارد . ازروی تخت بلند شد . روی باران را کشید و گونه ش را بوسید واز اتاق بیرون رفت اسمان هنوز تاریک بود که او نمار شکرگزاری خواند تا بار دیگر ازخدا تشکر کند برای برداشتن ان بار عذابی که تا ان لحظه روی دوش می کشید. .. سه ماه از هوشیاری راحله گذشته بود وراحله مراحل درمان را باکمک علی ومهگل طی می کرد. با کمک گفتار درمانی حالا راحت می توانست صحبت کند وتنها گاهی به لکنت می افتاد . اما همچنان نمی توانست راه برود وبا کمک واکر روزی چند دقیقه به سختی می توانست بایستد . دکتر امیدوار بود که بتواند یکساله روی پای خود راه برود . واگر وجود باران نبود او خیلی زود تسلیم خستگی وافسردگی ناشی از ان تصادف وروزهای از دست رفته ش می شد اما حضور باران وان شیرین زبانی هایش این اجازه را به او نمی داد که تسلیم شود . اسمان سفید بود وبرف ریزی شروع به باریدن کرده بود . راحله با کمک واکر به سختی از اتاق باران بیرون رفت . سمت پذیرایی رفت وروی اولین کاناپه نشست . بوی قرمه سبزی مشامش را نوازش کرد. مهگل اشپزخانه بود واز صدای ظرف ئظروف متوجه شد دارد ظرف ها را می شوید . لبخندی محو روی لب هایش نشست . بعد از گدشت 3 ماه توانسته بود اندکی به دخترک اعتماد کند . در ان چند ماه روزهای سختی را گذرانده بود. سوای قدرت جسمی تحلیل رفته ش روزهای پر از سو زن وبدبینی نسبت به دختر زیبا رویی که ان همه سال باهمسرش به تنهایی وزیر سقف خانه ش وقت گذرانده بود . سکوت دلگیر خانه پرنده ی خیال او را به گذشته به پرواز دراورد . به روزی که مرخص شد وعلی با خوشحالی اورا به خانه برد. وقتی باویلچر وارد خانه شد . اشک به پهنای صورتش می ریخت . نگاه دلتنگش در خانه به پرواز درامد . در بیمارستان روانشناسی با او صحبت کرده بود واو در جریان سال های از دست رفته ی عمرش گذاشته بود . دست علی بلافاصله شانه ش را فشرده بود . نگاه راحله سمت علی چرخید و صورت او را هم همچون خودش خیس دید . -بابا علی با صدای کودکانه ای نگاه شوکه ش سمت صدا چرخید . با دیدن دخترش که دیگر نوزاد نبود لبهایش لرزید . هرچند که درجریان همه چی بود .اما باورش برایش سخت بود . لب هایش مثل ماهی بی صدا بازو بسته شد وقطرات اشکش شدت گرفت . علی دستپاچه ان صحنه را نگاه می کرد . باران با کنجکاوی به ان زن غریبه چشم دوخته بود وهیچ حرکتی نمی کرد . راحله که ناگهان احساس مادرانه ش به غلیان درامده بود رو به جلو خم شد تا بلند شود وسمت دخترش بدود اما تعادلش را از دست داد وقبل از اینکه با صورت به زمین بیفتد علی به خود امد .
Показать все...
#کوچه_مستان #زهره_حاجی_زاده #پارت_دویست_شصت_نه دکتر با لبخندی از اتاق راحله خارج شد وگفت _سطح هوشیاری بالا اومده و اکسیژن خونم همینطور احتمالا خیلی زود هوشیاریش رو به دست بیاره پیشنهاد میدم مجدادا بیمارستان بستری شه تا حواس خودمون بهش باشه انشالا که ظرف این چند رو روزه کاملا بهوش بیاد . قطرات اشک خوشحالی علی گونه هایش را خیس کرد . سمت تخت راحله رفت ودست او را غرق بوسه کرد . حال مهگل هم بهتر از او نبود . با اشک وتشکر دکتر را بدرقه کرد . به سمت اتاق راحله رفت . دست دیگر او را به دست گرفت و زیر لب تشکر کرد. اشک می ریخت وتشکر می کرد . حالا دیگر حتی اگر می مرد هم ارزوی دیگری نداشت . فقط کافی بود راحله چشم باز کند .
Показать все...
کوچه مستان #پارت-دویست-هفتاد سایه ی شومی که بر زندگی او وخانواده ی علی افتاده بود داشت کنار می رفت تا بار دیگر درخشش افتاب در خانواده ی علی بتابد واو شاهد خوشبختی ان خانواده باشد. علی با فراغ بال وخوشحالی راحله ش را تنها گذاشت واز خانه به نیت بیمارستان خارج شد تا هرچه زودتر مقدمات بستری اورا فراهم کند . پذیرش خیلی زود انجام شد و راحله باامبولانس به بیمارستان برده شد. فضای خانه کاملا شاد شده بود و مهگل ان بعد شاد علی را هرگز ندیده بود . لبخند ولو لحظه ای لب علی را ترک نمی کرد و صدای خنده ش همراه با صدای خنده ی باران مدام درفضای خانه طنین می انداخت. نیمه ی شب پنجمین روز از بستری مهگل از بیمارستان تماس گرفته شد وخبربهوش امدن راحله داده شد. مهگل خواب بود که علی درحالیکه از شدت خوشحالی اشک می ریخت به اتاق دخترش رفت تا ان خبر خوشحال کننده را به مهگل بدهد وتازه زمانی که مهگل را دستپاچه دید که بدن خود را زیر پتو مخفی می کرد متوجه حواس پرتی ش شد وباخجالت عذر خواست . باران از تاریکی مطلق می ترسید . بخاطر همین همیشه شبخواب روشن بود. این اولین بار بود که علی بی اجازه وارد اتاق باران می شد . حتی در روز هم محال بود بی خبر وارد اتاق شود . مهگل با علم به این موضوع با نگرانی پتو را تا گردن بالا کشید و پرسید -اتفاقی افتاده؟ راحله حالش خوبه ؟ با شنیدن اسم راحله علی شرم کار بدش را فراموش کرد و با خوشحالی گفت -از بیمارستان تماس گرفتن راحله بهوش اومده شنیدن این خبر کافی بود تا صورت مهگل هم مانند علی از فرط خوشحالی خیس از اشک شود .همانطور که پتو را سفت دور خود پیچیده بود نشست وبا خوشحالی لب زد -یعنی تموم شد .. علی لبخندی زد . صورت خیسش را پاک کرد وگفت -تازه می خواد شروع شه !! همه چی از اول!! یه شروع دوباره !! نگاه مهگل درخشید و خدایا شکری زیر لب گفت. علی بعد از دادن این خبر خوشحال کننده به مهگل بلافاصله خانه را به قصد بیمارستان ترک کرد. مهگل دیگر نتواست چشم روی هم بگذارد . ازروی تخت بلند شد . روی باران را کشید و گونه ش را بوسید واز اتاق بیرون رفت اسمان هنوز تاریک بود که او نمار شکرگزاری خواند تا بار دیگر ازخدا تشکر کند برای برداشتن ان بار عذابی که تا ان لحظه روی دوش می کشید. .. سه ماه از هوشیاری راحله گذشته بود وراحله مراحل درمان را باکمک علی ومهگل طی می کرد. با کمک گفتار درمانی حالا راحت می توانست صحبت کند وتنها گاهی به لکنت می افتاد . اما همچنان نمی توانست راه برود وبا کمک واکر روزی چند دقیقه به سختی می توانست بایستد . دکتر امیدوار بود که بتواند یکساله روی پای خود راه برود . واگر وجود باران نبود او خیلی زود تسلیم خستگی وافسردگی ناشی از ان تصادف وروزهای از دست رفته ش می شد اما حضور باران وان شیرین زبانی هایش این اجازه را به او نمی داد که تسلیم شود . اسمان سفید بود وبرف ریزی شروع به باریدن کرده بود . راحله با کمک واکر به سختی از اتاق باران بیرون رفت . سمت پذیرایی رفت وروی اولین کاناپه نشست . بوی قرمه سبزی مشامش را نوازش کرد. مهگل اشپزخانه بود واز صدای ظرف ئظروف متوجه شد دارد ظرف ها را می شوید . لبخندی محو روی لب هایش نشست . بعد از گدشت 3 ماه توانسته بود اندکی به دخترک اعتماد کند . در ان چند ماه روزهای سختی را گذرانده بود. سوای قدرت جسمی تحلیل رفته ش روزهای پر از سو زن وبدبینی نسبت به دختر زیبا رویی که ان همه سال باهمسرش به تنهایی وزیر سقف خانه ش وقت گذرانده بود . سکوت دلگیر خانه پرنده ی خیال او را به گذشته به پرواز دراورد . به روزی که مرخص شد وعلی با خوشحالی اورا به خانه برد. وقتی باویلچر وارد خانه شد . اشک به پهنای صورتش می ریخت . نگاه دلتنگش در خانه به پرواز درامد . در بیمارستان روانشناسی با او صحبت کرده بود واو در جریان سال های از دست رفته ی عمرش گذاشته بود . دست علی بلافاصله شانه ش را فشرده بود . نگاه راحله سمت علی چرخید و صورت او را هم همچون خودش خیس دید . -بابا علی با صدای کودکانه ای نگاه شوکه ش سمت صدا چرخید . با دیدن دخترش که دیگر نوزاد نبود لبهایش لرزید . هرچند که درجریان همه چی بود .اما باورش برایش سخت بود . لب هایش مثل ماهی بی صدا بازو بسته شد وقطرات اشکش شدت گرفت . علی دستپاچه ان صحنه را نگاه می کرد . باران با کنجکاوی به ان زن غریبه چشم دوخته بود وهیچ حرکتی نمی کرد . راحله که ناگهان احساس مادرانه ش به غلیان درامده بود رو به جلو خم شد تا بلند شود وسمت دخترش بدود اما تعادلش را از دست داد وقبل از اینکه با صورت به زمین بیفتد علی به خود امد .
Показать все...
#کوچه_مستان #پارت_دویست_شصت_هفت #زهره_حاجی_زاده از دور دختری را دید که باسرعت از روی قبرها عبور می کرد . از پشت قامتش شبیه مهگل بود . قوت قلبی گرفت. کورسوی امیدی بعد از چند سال در دلش تابید . حداقل این امید در دلش زنده شد که مهگلش زنده ست . مهگل سوار ماشین شد . نفس نفس می زد . ماشین را روشن کرد . نگاهی از آینه به او انداخت . اگر کمی دیر می جنبید . فراز به او می رسید . دستپاچه پا روی گاز گذاشت و هنوز به قدر کافی دور نشده بود که صدای فریاد فراز را شنید . _ لعنتی نرو وفریاد دوم را به مراتب بلندتر از اولی شنید _بالاخره یروز پیدات می کنم مهگل با شنیدن این جمله ، اشک از گونه هایش جاری شد . همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود . ‌کمی که از عمویش فاصله گرفت دلش طاقت نیاورده و برگشت افتادن عمویش را دید . قبل از اینکه سمت عمویش بدود فراز را دید که مسیری که او ایستاده بود را میدوید . متوجه شد عمویش،او را شناخته ست . .... خانه که رسید چنان پریشان حال واشفته بود که علی در یک نگاه متوجه همه چی شد. چیزی به سال تحویل نمانده بود . با اینکه دلش،خلوت خودش را می خواست . اما دوست نداشت سال نو در آن خانه باغم شروع شود . به همین دلیل سمت حمام رفت . بدن کوفته ش را به دست اب داغ سپرد تا غبار و خستگی ش را بزداید . قطرات اشک زیر دوش اب گرم تا حدودی تسکینش داد . خیلی زود دوش اب را بست واز حمام خارج شد . صدای خنده ی باران لبخند روی لبش نشاند . بهترین لباسش را تن کرد و پس از مدت ها از چند قلم وسیله ارایشی که داشت استفاده کرد و دستی روی صورت بی رنگش کشید واز اتاق خارج شد .
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.