cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

مجموعه وروجا ‌Ⅰ پادشاه دیوانه Ⅰ مهین مقدسی فر

🔞🔞رمان مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 🔴با بنر واقعی وارد شدید🔴 پارتگذاری:هرصبح رمان شیطان پرایس ها دبیرستانی تخیلی اروتیک جادوگری خون آشامی پادشاه دیوانه تخیلی اروتیک بیگانه قبیله ای نویسنده و مترجم:مهین مقدسی فر https://t.me/+sB9uKzM7JIJlM2Nk

Больше
Рекламные посты
6 031
Подписчики
-1424 часа
-567 дней
-1030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

یه قاضی با نفوذ ۳۴ سالست که تو عمرش هیچ زنی نتونسته قلبشو تسخیر کنه. به یه پرونده‌ی قتل برمیخوره! پرونده ای که قاتل اون زن ۱۹ ساله ای هست که همسرش رو به طور مشکوکی به قتل رسونده! 🔞🔥 https://t.me/+UCUkoIh34a5jZDRk https://t.me/+UCUkoIh34a5jZDRk
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступно
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥 طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود... پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه... https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0 https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0 عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌ رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍 #ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
Показать все...
Repost from N/a
_ واقعا فکر کردی من عاشقت شدم؟! ناباور به سهراب چشم دوختم. _چ...چی میگی سهراب؟! بی توجه به من شلوارش و پوشید. _پاشو تن لشت و جمع کن از خونه من گمشو بیرون! از شدت بغض چونه ام به لرزه در اومد، که گفت: _واسه یه شب خوب سرویس دادی... پول بکارتت و هم رو میزه بردار و گمشو... همین که خواست از اتاق بره بیرون، با گریه به پاش افتادم‌. _سهراب... نامرد مگه تو نگفتی عاشقمی؟! مگه نگفتی امشب میای خواستگاریم؟! سهراب تروخدا... داداشام بفهمن می کشن منو... زار زدم و پاهاش و بغل کردم. با ضربه محکمی که با پاش به صورتم زد، طعم خون و تو دهانم حس کردم. _داداش تو چه حالی داشت وقتی  خواهر مظلوممو بی آبرو کرد؟! و ولش کرد... ناباور چی ای گفتم که دستی تو موهاش کشید. _پاشو دختر آفتاب مهتاب ندیده حاجی... کی دختر دست دوم دست می گیره که من دومیش باشم... پاشو پول یه شب سرویس دادنت و انداختم رو میز گمشو از خونه من بیرون‌‌... داداشات و حاج جون تا الان فیلم ناله هات و بکن و بکن گفتن و بی طاقتیات زیر منو دیدن و حالا منتظرتن..‌. ترسیده بدون توجه به خونی که از گوشه لبم روی زمین چکه می کرد، به سمتش خزیدم. _سهراب... عشقم... توروخدا با من این کار و نکن... قسمت میدمممم... التماس کردم اما بدون توجه به من از اتاق بیرون زد. با گریه بلند شدم. اگه می رفتم خونه جنازه ام رو هم داداشام می سوزوندند! نگاهم به پنجره باز افتاد. مرگ بهتر از این زندگی خفت بار بود... با قدم هایی لرزون به سمت پنجره رفتم. سهراب و دیدم همینکه که خواست از در حیاط بیرون بره، با صدایی لرزون صداش زدم. _سهرااااب... تا برگشت سمتم، آثار ترس و تو چشماش دیدم. _هیچوقت... نمی بخشمت! سهراب ترسیده به سمت پنجره دویید. نگاهم به پایین افتاد. هفده طبقه....! فاصله کمی نبود! صدای ترسیده سهراب بلند شد. _چیکار داری میکنی دیوونه شدی... بیا پایین ... بیا پایین صحبت می کنیم؟! قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. چشم بستم و خواستم خودم و پرت کنم، که داد زد. _ وایستا... داری چه غلطی می کنی وایستا... بیا پایین... خودم درستش می کنم.... ناباور بهش خیره شدم اما تا چشمم به داداشام افتاد که با قمه دارن میان سمت ساختمون ، نفس تو سینه ام حبس شد. من تموم شده بودم! زیر لب نامردی زمزمه کردم و خودم و پایین پرت کردم! برخوردم به زمین با صدای نعره سهراب یکی شد و بعدش سیاهی....! https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0 https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0 https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0 برای انتقام با دختره خوابید اما دختره طاقت نیاورد و جلوی چشماش خودش و کشت و...😭😭💔 https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0 https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0
Показать все...
Repost from N/a
- من طلاقت نمیدم، عین سگ باید دوستم داشته باشی یلدا!💯 - آقای محترم لطفا نظم دادگاه رو بهم نریزید! قاضی نگاهی به من که عین بید داشتم میلرزیدم انداخت و با لحن آرومی گفت: - دخترم اذیتت میکنه؟ بگو خوب حرف بزن سکوت کنی ازش نمیتونی طلاق بگیری! سرم رو بالا اوردم که چشمم به میلاد خورد، با خشم داشت نگاهم میکرد می دونستم اگه طلاق نگیرم میکشنش! من نمیخواستم طلاق بگیرم مجبور بودم به خاطر خودش.... - آقای قاضی کتکم میزنه، هر چی از دهنش در میاد بهم میگه... ازم تمکین به زور میخواد! میلاد با شنیدن حرفام بهت زده نگاهم کرد و با عربده گفت: - دروغ میگه آقای قاضی زنه منو تهدیدش کردن من دوسش دارم نمیخوام طلاقش بدم... قاضی ناراحت نگاهی به من کرد و به میلاد گفت: - پزشک قانونی چیزِ دیگه ایی میگه ولی! جای کبودی روی بدنه زنته! https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
Показать все...
#پارت429 #فصل21 #شیطان_پرایس_ها #وروجا #نویسنده_مهین_مقدسی_فر آنجلا غر زد. "این از طرف منو دکسه...و واقعا جرات میکنی که بهم بگی هدیه ی منو نمیتونی قبول کنی؟" به مهربانی اش لبخند زدم ولی نالیدم. "نه ولی ...این خیلی گرونه و ..." بسمتم آمد،گونه ام را بوسید و زمزمه کرد. "تو یه نابغه ای و من برای اینکه پیشرفتتو ببینم هرکاری میکنم و این...خب چیز کوچیکیه" دکستر دوباره گونه ام را بوسید. "یه چیز خیلی کوچیک" دیمیتری از نشیمن بیرون رفت و سی ثانیه بعد آمد و در حالی که یک دوچرخه ی نو در دستش داشت گفت: "اینم یه هدیه از طرف من ،اسکارلت رز،دز و دامینیکه....قرار بود ماشین باشه ولی دکس گفت امکان نداره هرگز بپذیریش و از اونجایی که هیچوقت راضی نمیشدی سوار ماشینمون بشی تا برسونیمت ...تصمیم گرفتیم که این دوچرخه رو برات بخریم که هم بهش نیاز داری و هم...یه جور ورزش میشه و هیکلت برای من جذاب میمونه" به شیطنتش خندیدم ولی دستانم را تکان دادم. "این یکی رو واقعا نمیتونم بپذیرم دیمیتری....تو نمیتونی ..." حرفم را با بدخلقی برید. "نمیتونم بهت هدیه بدم؟" غر زدم. "چرا میتونی ...ولی یه چیز ارزون که بشه با بیست دلار خرید نه یه دوچرخه ی حرفه ای" دیمیتری سر تکان داد. "پول اینو فقط من ندادم...از پول هاییه که بچه ها جمع کردن و همینطور پس انداز خواهر خودت" به اسکارلت نگاه کردم و با تعجب پرسیدم. "چطور پول جمع کردی؟"
Показать все...
❤‍🔥 35 4
#پارت428 #فصل21 #شیطان_پرایس_ها #وروجا #نویسنده_مهین_مقدسی_فر حتی مستقیما به او نگاه نکردم...دیدن او درد داشت. وقتی آنجلا به من کیک می داد پرسید. "چراغای خونه خاموش بود...فکر کردم شاید نیستی" سرم را تکان دادم. "فقط یکم سرم درد میکرد...نور باعث میشد سردردم تشدید بشه" با نگرانی زمزمه کرد. "چشمات قرمزه...رنگت هم حسابی پریده...میخوای ببرمت بیمارستان؟" لبخند زدم. "حالا دیگه سر درد ندارم...من هیچوقت مریض نمیشم فراموش کردی؟" واقعا درد سرم از بین رفته بود. "این مهمونی...واقعا لازم نبود...فقط یه امتحان ریاضی ساده بود" آنجلا چشمانش را برایم چرخاند. "شوخی میکنی مگه نه؟احتمالا اگه یکی از پسرای من بود یه مهمونی میگرفتم،کل شهرو دعوت میکردم و غیر از اون مطبوعاتو هم خبر میکردم تا این خبر به کل دنیا برسه...این فقط یه جشن کوچولوعه تنها برای اینکه بدونی چقدر بهت افتخار میکنیم..." دوباره بغض کردم که دراگون غر زد. "مامان...یکم دیگه ادامه بدی دوباره گریه میکنه..." پیشنهاد داد. "بجاش بیایین برسیم به چیزای جذاب تر" از این هم جذاب تر؟ وقتی دکستر جعبه ای را از روی کانتر برداشت و به من داد باورم نمیشد که برایم هدیه گرفته باشند. "اینکه تولدم نیست....نیازی به هدیه نبود..." لبخند زد و چانه اش را برایم تکان داد. "بازش کن بچه" به آرامی روبانش را باز کردم و وقتی در جعبه را برداشتم نفس حیرت زده ای کشیدم. یک لپ تاپ بود. لپ تاپ قبلی ام در آتش سوخته بود و من پولی برای خرید یک لپ تاپ جدید نداشتم. باناباوری به دکس نگاه کردم. "من نمیتونم اینو قبول کنم...باید خیلی گرون باشه ..."
Показать все...
❤‍🔥 27 3
#پارت427 #فصل21 #شیطان_پرایس_ها #وروجا #نویسنده_مهین_مقدسی_فر همانطور که با وحشت از در بیرون رفتم و بسمت خانیشان میدویدم فریاد زدم. "با اورژانس تماس گرفتین؟" تماس قطع شد و من فقط با ترس از در باز داخل رفتم و بلافاصله چیز های رنگی را دیدم که بسمتم پرت شد و بعد همه ی خانواده ی پرایس را دیدم که برایم دست میزدند. چی؟ این دیگر چجور غافلگیری بود؟ صبر کن ببینم... تولد من ابتدای تابستان بود... اسکارلت رز دستانش را دور کمرم پیچید و من موهای سرخش را بوسیدم. دزمونا به او ملحق شد...اورانیز بوسیدم. آنجلا جلو آمد و مرا که همچنان سردر گم بودم بوسید. "بهت تبریک میگم عزیزم..دکس بهمون گفت که توی المپیاد اول شدی...واقعا بهت افتخار میکنم" فقط جمله ی آخرش باعث شد بغض کنم و دوباره اشک هایم جاری شود. "برای من جشن گرفتین؟" اسکارلت با هیجان گفت: "اول میخواستن بگن من حالم بده ولی دکستر گفت احتمالا تا اینجا برسی سکته میکنی" لبخند زدم. "گنجشک کوچولو توام باهاشون هم دست شدی؟" خواهرم نیشخند بزرگی زد. "دکس گفت اگه دهنمو بسته نگه دارم بهم جایزه میده" به دکستر لبخند زدم و او را در آغوش گرفتم. دیمیتری با کیک بزرگی که رویش با ژله ،خامه و شکلات اشکالی هندسی اعداد و علائم ریاضی حک شده بود جلوآمد. آنجلا برای پسرها و اسکارلت کیک گذاشت و من از گوشه ی چشمم میدیدم که دیمن ایستاده بود و با دستانی که روی سینه چلیپا کرده بود به من نگاه میکرد.
Показать все...
❤‍🔥 32 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.