cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

LGBT Library | کتابخانه ال جی بی تی

فایل و رمان های موجود در کانال کتابخونه ال.جی.بی.تی متعلق به تیم نویسندگان پاتوق داستانای خواندنی HangoutsReadings است. 🚫 انتشار، کپی، پخش و فروش آنها ممنوع می باشد🚫 بیاید فرهنگ رو از خودمون شروع کنیم و فقط شعار ندیم🌹

Больше
Иран163 683Язык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
701
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

من الان تو شوکم واقعا
Показать все...
لطفا اون کسی ک این پیام فرستاده لطفا کامل تر برام توضیح بده
Показать все...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام عزیز، میخواستم بدونم شما اجازه نشر این داستان رو به کسی دادید؟ چون جایی همین داستان رو با اسامی دیگه ای خوندم...
Показать все...
sticker.webp0.18 KB
#daddys Internship #part68 متوجه پام می شه و یه دستش رو جلوی دهنش نگه میداره:« اوه. خدای من ادوارد چرا مواظب نامزدت نیستی این چه وضعیه که داره.» گریسون می خنده رو دسته مبلی میشینه و از شیشه ودکای روی میز شاتی خالی می کنه:« گول چهره آرومش نخور برندا. این بلا به خاطر بازیگوشی های خودش بوده.» برندا، هم می خنده و همراهیم می کنه تا روی مبلی بشینم با مهربانی همونطور که نگاهم می کنه گل هارو می بره توی گلدون می ذاره. _ چه حس خوبی دارم که اینجایید. شیشه نوشیدنی رو از گریسون میگیره و یه شات برای من خالی می کنه که با لبخند محوی ازش میگیرم. با اینکه جو تغیر کرده اما تو فاز تئودورم. تئودور ✨ بعد از دوش گرفتن کلافه بیرون میام موهام رو با حوله کوچیکی خشک می کنم که چشمم ب یادداشت روی میز تحریرم میفته، الکس پشت یکی از عکس هاش نوشته که رفته به کلاب و اگه خواستم برای شام برم اونجا. سر صبح که آدریا اونطوری سرم داد زد کل روز رو دمغ بودم و الکس خونه رو مرتب و ناهاری درست کرد و منم کلی عکس ازش گرفتم برای مجموعه جدیدم. عکس های پخش شده روی میز رو دسته می کنم، صندلی چرخ دار رو عقب میکشم میفتم روش موبایل رو بر می دارم و دوباره با آدریا تماس میگیرم که فقط بوق می خوره... لبم رو میگزم، لم میدم؛ آه آدریا. الان کجایی. یادم میفته روزی که از ساحل با بچه ها برگشتم ویلا و تا فردا خبری ازش نشد به گریسون زنگ زدم تا کمکم کنه. آدمی مثل اون حتما خیلی جاها آشنا داره. نکنه الان پیش اونه؟ آدریا، جایی که راحت نباشه نمیتونه زیاد بمونه بهتره با گریسون تماسی داشته باشم ازش بپرسم. شمارش رو میگیرم و منتظر میمونم که جواب میده، لبخندی میزنم و بلند میشم از روی صندلی به نشیمن میرم:« شبتون بخیر آقای گریسون.» _ شب بخیر مک کالر. دستی روی تکیه مبل میکشم:« شما از آدریا خبر دارید...؟ راستش جوابم رو داد ولی نه درست و حسابی .» _ نگرانشی؟ _ بله... _ حالش خوب نیست. یه پاشم توی گچه. با تعجب می پرسم:« چه اتفاقی براش افتاده؟» _ مثله اینکه دوسه روزی تو کانتینر بیرون از شهر گیر افتاده بود. همون روزی که باهام تماس گرفتی پیگیر شدم اما روز بعدش تونستم پیداش کنم و الان پیش منه. نفس راحتی میکشم:« ممنون مستر گریسون.» _ خواهش می کنم اگه سوال دیگه ایی نداری قطع کنم. _ ها... ببخشید که وقتتون رو میگیرم. میشه گوشی بهش بدید ازش بخواید باهام حرف بزنه؟ _ امشب نمی شه ولی یادم میمونه خواسته ت رو، منتظر جوابت بمون. سر تکون میدم یه اوکی میدم که قطع می کنه. موبایل رو توی جیبم می ذارم و میرم توی آشپزخونه تا با قهوه ساز یه ماگ پر کنم. میخوام بگم اوضاعش خوبه که پیش گریسونه و اون خیلی خوب بهش میرسه ولی وقتی که صداش برام یاد آوری میشه که با چه ناراحتی از بودنم با الکس حرف می زد ته دلم خالی می شه. از کجا فهمید که بعدش من سوتی دادم؟ تا قهوه آماده میشه با دلتنگی به اتاق آدریا میرم و درش رو باز می کنم، چشمم به تخت خالی مرتبش میفته. شب هایی که خوابم نمی برد تقریبا هر شب می اومدم کنارش و چقدر راحت بودم. ولی حالا باگندی که زدم دلش رو شکستم و هیجوره نمی تونم جمعش کنم. صدای زنگ در منو از فکر درمیاره. میرم سمت در با باز کردنش ابروهام رو بالا می ندازم:« اوه تو... کالیوان؟» پسرک، با پیشونی چسب خورده دست هاش رو تو ی جیبش میبره مضطرب نگاهم می کنه:« ببخشید آقای لی خونه هستن!» _ چیکارش داری؟ _ میخواستم بابت اتفاقاتی که افتاده ازشون معذرت بخوام. کمی مشکوک میشم:« ببینم مگه توهم خبر داری؟» _ بله منم همراهشون بودم. @HangoutsReadings
Показать все...
Фото недоступно
⛱رمان آنلاین: ددی های کارآموز ⛱نویسنده: اسکای ال ⛱ژانر: ددی لیتل بوی. درام. رومانتیک. ⛱کاپل: گی ⛱روزای پارت گذاری: یکشنبه.چهارشنبه ⛱ پارت 68 منتظر نقدنظرات و پیشنهادات شما هستم https://telegram.me/BChatBot?start=sc-126201-Ha7cl78💌
Показать все...
sticker.webp0.27 KB
sticker.webp0.13 KB
#Queen #part40 _ شما چند ساله باهم بودید... نمیتونی یکی دو روزه همه چیز رو کنار بذاری. وایولت، به سمت کارلوس برگشت:« اون دیگه تا الان باید مرده باشه.» _ اینقدر راحت راجب مرگ کسی حرف میزنی که بهترین روزهای زندگیت رو برات ساخت؟ مدتی که با کارلوس دور از نات سپری شد همه چیز رو تعریف کرده بود، هرچقدرم دلش می خواست دوری کنه قلبش رو نمی تونست فریب بده. اونقدر بهش نزدیک بود که به سادگی کنده نمی شد... _ ناتالیا خیلی تنهاست. شاید به کمکت احتیاج داشته باشه. _ اون زنه قویه. _ هر آدم قدرتمندی یه روز زمین میخوره. نذار به خاطر تو باشه. با عصبانیت بلند شد به کارلوس خیره که پسرک جدی تر ادامه داد:« اون داشته جور همه چیز رو می کشیده... آدمی مثل اون نمی تونسته فقط متعلق به تو باشه فکر کن اون فرزند پادشاه رو قرار بوده به دنیا بیاره این یعنی که آینده ایی قوی یه نفر از رگ فرمانده که می تونستید هردو باهم بزرگش کنید. با وجود همچین وظیفه مهمهی وقتی فکر کرده بود ترکش کردی اومد دنبالت که به قیمت از دست دادن بچه اش و تو تموم شد. ناتالیا، تو رو نجات داد می خواست آیندت رو هم نجات بده. شاید تو فرمانده فیتشل می شدی اما جا زدی با قضیه احساساتی برخورد کردی. درحالی که ناتالیا تنها احساساتش رو فقط برای تو خرج می کرد. _ توحق نداری منو سرزنش کنی. کسی رو جز اون نداشتم. _ این تنها دلیلته ولی اون برای تمام کارهاش هزار تا دلیل داشت. یقه کارلوس گرفت و پسرک رو بزور از جا بلند کرد اونم با هردو دستش به وایولت ضربه ایی زد خودش عقب کشید:« من دارم حال خرابت رو میبینم. تو داری دیونه میشی، همش درحال بهم ریختنی... این بیماری تو رو میکشه.» _ حالا می خوای بگی که نگرانمی؟ _ چون دوستمی. وایولت می خواست هرچه زودتر این بحث تموم بشه، فهمیده بود که مقصره و چقدر این حس دردناک بود. کارلوس برای گرفتن دستش بهش نزدیک شد که با شتاب به عقب هولش داد و اونم به پشت روی زمین افتاد کلاهش از روی سرش سُر خورد. یکی از توی جمع مردمانی که داشتن به مردی که سوزانده می شد سنگ پرتاب می کردن این صحنه رو میبینه و بلند فریاد می زنه:« شیطان...» مرد موعظه گر با شنیدن این حرف از فرصت استفاده کرد و به مردی که سوزانده شده با غم چشم دوخت:« آه خدای من. شیطان از جسمش خارج شده وارد بدن اون پسرک شده... بگیریتش تا نحسیش همه جا رو نگرفته.» کارلوس، با وحشت از جا بلند شد و مردم به سمتش حمله ور شدن. وایولت، فقط ایستاد به فرار کردن پسرک از دیوارهای حصار کشیده شهرک نگاه کرد. مردمان ابله از کنارش گذر می کردن و عین خیالش نبود شاید که موافق بود تنها کسی که از همه چیز خبر داره بمیره تا سرزنشش نکنه و بتونه ناتالیا رو بخاطر خیانتش تا همیشه سرزنش کنه خودش رو بی گناه تصور کنه. سوار اسبش شد که در کمال نامردی تنهاش بذاره. کارلوس، با تمام وجود درحال دویدن بود که سه نفر شنل پوش روی اسب جلوش ظاهر شدن و پسره رو زهر ترک کردن. یکیشون از کنارش رد شد پسرک رو بزور گرفت سوار اسب کرد و خودش از همون اسب پیاده شد خواست مردمانی که کنترلشون رو از دست دادن آروم کنه که دو شنل پوش دیگه افسار اسب پسرک رو گرفتن و تازیدن به جنگل رفتن. کارلوس نمی دونست چرا داره همراهیشون می کنه ولی بهتر از این بود که زیر دست و پای یه مشت احمق که عقلشون رو دادن دست روحانی که ادعاش می شد خیلی چیز ها سرش می شه له بشه و بمیره. @HangoutsReadings 👑
Показать все...
Фото недоступно
⚜ رمان آنلاین: ملکه ⚜ نویسنده: اسکای. ال ⚜ ژانر: تاریخی. دارک. بی دی اس ام. ⚜ کاپل: لزبین ⚜ روزهای پارت گذاری: شنبه. سشنبه ⚜پارت: 40 ⚜منتظر نقد و نظرات شما هستم⚜ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-126201-Ha7cl78 💌
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.