𝙉𝙀𝙅𝘼𝙏☕
[𝘾𝙊𝙏𝙏𝘼𝙂𝙀☕︎𝙍𝙊𝙈𝙄𝙍] کـــــــلبـــهــ رمـــــــیــــــر -🖤🤎 -مثل خون به ریشه های خشکیده ی قلب ؛ تو جریان میدی به این زندگی..
Больше723
Подписчики
-424 часа
-67 дней
+5330 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
_قرار بود نفهمی!
+چه قراری؟ چی میگی؟
گونمو نوازش کرد:
+قربون اشکات برم...نکنه دعوا کردین؟
از حرفش خندیدم و مهربون نگاش کردم:
_نه
+پس چی؟
_دلم برای تو تنگ شده بود!
چشمای آهوییش برق زد و سعی کرد ذوقشو قایم کنه:
+این حرفا رو نزن، من جنبه ندارم رهام...
_گریه کردم که بعدش تو نازم کنی!
+همه کار برات میکنم تو فقط گریه نکن.
اومد جلوتر و فاصلشو باهام صفر کرد.
لبای داغشو گذاشت روی گونه هام،پلکام و در نهایت چونمو بوسید!
قلبم سراسر لذت و حرارت شد:
+چرا گریه می کردی؟
_هیچی، فقط دلم گرفته بود!
+سرصبحی آخه؟ من برگشتم پیشت بریم کافه بگردیم.
_کافه؟!
عقب تر رفت، دست به سینه و حق با جانب ادامه داد:
+خب معلومه،باید همو بشناسیم!
_نمیشه همین جا همو بشناسیم؟
+نه باید بریم بیرون...
_امیر جان من بیرون نمیام،لطفا اصرار نکن.
+پس باید هر فیلمی که من دوست دارم بذارم و تو هم باهام تماشا کنی.
از این سرخوشی و حال خوبش خندم گرفت.
مثه آب رو آتیش میمونه و براحتی یادم رفت که تا یکم پیش داشتم گریه میکردم:
_هر کاری دوست داری بکن عزیزم.
دستامو گرفت تو دستش و به نشانه ی توافق بالا آورد:
_امیر تو چرا این قدر زود برگشتی پیش من؟
+نگو پیش من. بگو پناهگاه!
_مگه تو جنگی؟!
بلند شد و رفت سراغ پرژکتور:
+از جنگ بدتر به خدا! اینجا همه ارث باباشونو از من میخوان!
_باز کسی حرفی زده؟
گوشیشو وصل کرد و پرده ها رو هم جمع:
+نه، خرده حسابی با یه بنده خدا داشتیم که صافش کردم...
سرشو کرد تو موبایلشو دنبال فیلم بود:
+با سریال اوکی هستی؟ یکی دوستم پویا برام فرستاده اسمش ۳۶۵روزه!
_نمیدونم..خب سینمایی بهتره به نظرم...
+باشه پس از فیلمیو سینمایی پیدا کنم که سانسور شده هم باشه و...
با شیطنت ادامه داد:
+ما رو تحریک نکنه...
_اونوقت به من میگی منحرف!
فیلم شروع شد و طبق تیزر اسمش poor things بود.
امیر خوراکی ها رو برداشت و اومد روی تخت.
پاهامو دراز کرد و دستشو گذاشت روی رونم، آروم و با شک گفت:
+میشه سرمو بذارم رو پات؟
از درخواست جدید و در عین حال جذابش تعجب کردم اما بروز ندادم، خندیدم و ازش استقبال کردم:
_باعث افتخاره...
سرشو گذاشت روی پام، دست راستمو روی موهاش قرار داد و خودش مشغول فیلم دیدن شد.
اون محو تماشای فیلم بود و من محو تماشای نیم رخ امیر...
اون از سکانسای فیلم می خندید و من از خنده های امیر...
چه قدر ما آدما عجیبیم!
هر روز دغدغه هامون عوض میشه و این موضوع به آدمایی که توی زندگیمون هستن هم ربط داره!
بابا فک میکنه دوست دارم راه برم که بتونم زن بگیرم و من میخوام راه برم که بتونم با امیر شونه به شونه بشم...
ذهن من کجا و ذهن اون کجا!
با ملایمت انگشتایی که توان حرکت دارنو روی موهاش بالا و پایین کردم که توجه امیر جلب شد.
سرشو بالاتر آورد وبهم خیره شد:
+میخوای دست بکشی رو موهام؟
_نمیتونم انگشتامو بکشم روی موهات فقط میتونم بالا و پایینش کنم.
خودش دستامو گرفت و کشید روی سرش،بعدم با اون صدای کلفت و دلفریبش سر شوخی رو باز کرد:
+نازی، نازی، پیش پیش...
صدای خندم توی اتاق پیچید و اجازه دادم به شیرین کاریاش ادامه بده...
دستمو کشید پایین، کف دستمو بوسید و دوباره گذاشت روی موهاش.
❤ 83👍 3
2410125
#نجات
🧡💛
#part42
اومدم تو خونه و با پله ها رفتم طبقه ی پایین که آشپزخونه بود.
تصمیم گرفتم یکم خوراکی ببرم بالا و رهامو سرگرم کنم.
تو آشپزخونه خبری از مامان هنگامه و بقیه نبود اما فرهاد مشغول چایی خوردن بود:
*سلام صبح به خیر
+سلام، صبح به خیر.
از کنارش رد شدم و یه ظرف برداشتم:
*امیر جان فرزانه بانو من رو مسئول خرید داروهای آقا رهام کردن و قرار شد از این به بعد مستقیما به شما تحویل داده بشه.
برگشتم سمتش:
+خب این عالیه. امروز که بهش دارو ندادم پس از فردا داروهای جدیدو شروع می کنیم.
بی زحمت یه سر هم برو بیمارستانی که رهام پرونده داره و با عباس خان در خصوص رفتن رهام هماهنگ کن
*حتما، خیالتون راحت...
بعد از اینکه میوه ها رو گذاشتم داخل ظرف رفتم نزدیک در:
+مرسی، دکتر فیزیو چی شد؟
*جایگزین دکتر قیاسی از فردا میان...
+باشه پس، فعلا...
لبخندی زد و منم اومدم بیرون.
دکمه ی آسانسورو زدم و رفتم داخل و تا رسیدن به اتاق رهام چشمامو بستم.
Roham
منتظر به چشمای بابا خیره بودم:
_خب میشنوم بابا!
دستاشو گذاشت رو دستم و فشرد:
*فک کنم میدونی میخوام راجع به چی حرف بزنم!
_البته، راجع به بِلا.
*درسته، پسرم تو که میدونی کار اون نیست. خب...
_نه من نمیدونم و از این به بعد به هیچ کس تو این خونه اعتماد ندارم!
دستشو کشید رو سرم و نگاهش خندون شد:
*حتی به من؟
کلافه رومو برگردوندم:
*رهام درسته که بلا اخلاق نداره و با تو کل کل میکنه. اما به این فک کن که ممکنه زندگی داداشت بخاطر این اتفاقا خراب بشه!سهامشم که ازش گرفتی، میدونی چه بحث و دعوایی بین این دوتا شد؟!!
لبامو به هم فشردم و با اخم محوی نگاش کردم:
_چرا فکر خراب شدن زندگی من نیستی؟
چرا فکر این نیستی که من دارم عذاب می کشم و ذره ذره آب میشم!
*قربونت برم من...اینطوری حرف نزن وجودم آتیش میگیره.
گلوم سنگین شد و بخاطر بغض شمرده تر و سخت تر صحبت کردم:
_امیر مگه چند سالشه؟ هوم؟حتی اونم دستش درد گرفته از اینکه منو با این وزن جابه جا میکنه!
*نگرانش نباش حقوقشو زیاد میکنم...
از حرفش زورم گرفت:
_حقوق؟ این تصورات غلطو کی میخوای تموم کنی که با پول نمیشه همه چیو خرید! تو نتونستی با حساب بانکیت منو خوب کنی بابا!
*من شرمنده ی تو هستم که کاری از دستم برنیومد اما حالا که داری خوب میشی! این قدر ناامید نباش پسر.
به پنجره خیره شدم و نور خورشیدو دنبال کردم:
_آره میخوام خوب بشم و دوست دارم خوب بشم! اما
بخاطر روحیه دادنای امیره نه پول شما!
به چشمای اشکیش زل زدم:
_ و همون عروسی که اومدی ازش طرفداری میکنی، میخواست تنها دلخوشی این روزای منو با تهمت به دزدی ازم بگیره!
و بماند، رفتاراش با خودم!
جفت بازوهامو تو دستش گرفت و آروم ماساژ داد:
*قول میدم همه چیو حل کنم. کسی که داروها رو جابه جا کرد پیدا میکنم.
تو دلم گفتم امیر قلبش گیره و حداقل از این بابت خیالم راحته که ولم نمیکنه اما....
قفسه سینم سفت شد و با سوزش چشمم متوجه ریختن اشکم شدم:
_منو ببر آلمان و درمان کن، دیگه نمیتونم! کاری نکن برم سوئد و درخواست خودکشی بدم! اونموقع دیگه
طوری به گریه افتاد که همه وجودم لرزید.
سمتم خم شد و محکم بغلم کرد، با صدای ضعیف و گرفته از ناراحیتش گفت:
*جون عزیزت این حرفو نزن..الهی بمیرم بابایی، نگو این حرفو من عرق شرم میاد رو صورتم...
پلکای خیسمو بستم و نمناک شدن صورتم دست خودم نبود...
حسرت وار خندیدم:
_می بینی بابا؟ من حتی نمیتونم آدمایی که دوسشون دارمو بغل کنم.
سرجاش نشست، اشکاشو پاک کرد و بعدم دستشو کشید رو صورت من:
*تو رو خدا تو گریه نکن. میتونی پسر من میتونی! یه روز با همین دستای خوش تراشت بغلمون میکنی.
خندید:
*بعدشم، یه دختر خانم و خانواده دار برات میگیرم و اذیت بچه هات تو خونمون به زندگیمون رنگ و روح میبخشن...
با جدیت جوابشو دادم که این حرفا رو از سرش بیرون کنه:
_من زن نمیخوام بابا...من دست و پا میخوام!
چشمکی زد:
*اگه تونستی از دست فرزانه خانم در برو!
صدای تق تق در به گوش خورد.
دماغمو بالا کشیدم:
_بابا لطفا اشکامو پاک کن.
دستاشو آورد بالا، نم پلکامو گرفت و گلوشو صاف کرد:
*بفرمایید...
در آروم باز شد و امیر زیبای من اومد!
گردنشو آورد داخل:
+میتونم بیام تو؟
*بیا تو امیر،منم داشتم می رفتم.
دستش یه ظرف میوه بود و بعد از ورود گذاشتش روی میز نزدیک آرایشی...
بابا پیشونیمو بوسید و در گوشم گفت:
*پسرم،زندگی داداشت ممکنه از هم بپاشه...بیا و بگذر از بلا.
سکوت کردم و اونم بلند شد و بعد از خدافظی از امیر رفت بیرون.
امیر نزدیک تر شد، با گوشه ی چشم صورت بابا رو از نظر گذروند و متوجه صورت دَرهم اون شد.
کنارم نشست و شوکه شد:
+رهام؟! گریه کردی؟
❤ 70👍 2
24000
فرشته ها💛
به یادتون هستما😎
اما فردا آزمون زبان دارم و به همین علت در خدمتتون نیستم💔🤝
انرژی مثبت شما عشق جویان عزیز رو خواستاریم😌🤌🏻
❤ 60
259025
00:12
Видео недоступно
امیر: شما دستت بشکنه من خودم دستت میشم. پات بشکنه من خودم پات میشم😊
(دیالوگ پارت ۴۱)
3.71 MB
🔥 41😭 10
33304
00:12
Видео недоступно
امیر:شما دستت بشکنه خودم دستت میشم، پات بشکنه خودم پات میشم😊
(دیالوگ پارت۴۱)
8.91 KB
😭 1
1500
Фото недоступно
امیر:روی لبام چیزی معلوم نیست؟
رهام:هست...رد لبای من!
🔥 47❤ 3
38609
با خوندن قسمت اول می تونین این بازخوانی بی نظیر شهاب حسینی رو هم گوش کنید💞
❤ 37
43000
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.