cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ترجمه های مامیچکا

🤗 ❤️پست گذاری #تاتو #کلید‌کشتار 💛 فایل کامل #فقط_مال_منه و #همسر_فراموش_شده داخل کانال موجوده 💜فایل‌های فروشی مجموعه شب شیاطین مجموعه سقوط دختر روز تولد ولگرد۵۷ دشمن عزیز ادمین کانال: @dorsa2867 برای خرید رمان به این آی‌دی پیام بدید👇 @pr1033

Больше
Рекламные посты
2 263
Подписчики
-124 часа
+77 дней
+1530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#حریف #پارت23 می خواستم بدانم چرا موضوع را عوض کرد و جواب دادم: "نه. پدرش باید خوشحال باشه." مدوک از وقتی پنج سالش بود درس موسیقی مخصوصا پیانو یاد می گرفت. جیسون کاروترز می خواست پسرش حرفه ای باشد ولی وقتی مدوک پانزده ساله شد _و حول و حوش وقتی که مادرم به این خانه اسباب کشی کرد_ فهمید که پدرش واقعا فقط می خواست او چیزی اجرا کند. چیز دیگری برای آقای کاروترز که فخر بفروشد و پز بدهد. پس مدوک رها کرد. درسهایش را انجام نداد و تهدید کرد که اگر پیانو را از جلوی چشمانش برندارند آن را می شکند. آن را به زیرزمین کنار فلوت من بردند. ولی همیشه می خواستم بدانم... مدوک عاشق پیانو زدن بود. یک جورهایی رها می شد یا اینطور به نظر می رسید. معمولا درسهای خواسته شده را تمرین می کرد ولی وقتی ناراحت یا واقعا خوشحال بود دلبخواه به سمت پیانو می رفت. بعد از اینکه رها کرد، بدون اینکه خودش را بروز دهد شروع به انجام کارهای احمقانه کرد: گشتن با آن جرد ترنت کون نشور، زورگویی به تاتون برندت، یواشکی وارد مدرسه شدن برای دزدیدن قطعات ماشینها که به جز من هیچ کس در این مورد چیزی نمی داند. ادی ادامه داد: "اوه، شک دارم پدرش بدونه. مدوک هنوز درس یاد نمی گیره و اجرا نمی کنه. بیشتر یه جور کار در سیاهی شبه وقتی کل خونه خوابن و هیچ کس اونو نمی بینه یا صداش رو نمی شنوه." ادی دست از کار کشید و به من نگاهی انداخت و گفت: "ولی من صداش رو می شنوم. نوری که از سوراخ کلید زیرزمین دیده میشه. خیلی محوه. تقریبا شبیه روحی که نمی تونه تصمیم بگیره بره یا بمونه." به مدوک فکر کردم که طبقه پایین در سیاهی شب تنهایی پیانو می زند. چه نوع آهنگهایی می زند؟ چرا این کار را می کند؟ و بعد خاطره دیشب مدوک یادم افتاد. کسی که به من فهماند که یک هرزه مفتخور هستم. و تپش سریع قلبم به یک تالاپ تالاپ کسل کننده آرام گرفت. به پاسیو که داشت در آن با گوشی اش حرف می زد نگاه کردم و پرسیدم: "کی دوباره شروع کرده به پیانو زدن؟" به نرمی گفت: "دو سال پیش. روزی که تو رفتی." فصل پنج مدوک حالا می فهمم چرا جرد به خاطر تیت خودش را در آنهمه مهمانی غرق می کرد. حواسپرتی مفید بود. اگر چیزهای زیادی در ذهن داشته باشد، می توانید افکار خودتان را با سروصدا، مشروب و دختران پس بزنید و با سرعت نور پیش بروید. وقتی دوستم سرعتش را کم کرد تا فکر کند، زمانی بود که به دردسر افتاد. ولی بالاخره همه چیز برایشان اثربخش بود. او تیت را پس زد و تیت هم شروع به پس زدن او کرد. او مدام پس می زد و بالاخره تیت او را سر جای خود نشاند. من و فالون خیلی شبیه آنها بودیم. فقط من عاشقش نبودم و او عاشقم نبود. یکبار با او از خودبیخود شدم_ و عاشق این شدم که اجازه داد اشتیاقات بلوغ خودم را سرش خالی کنم_ ولی ما عاشق هم نبودیم.
Показать все...
👍 12
#حریف #پارت22 ادی توضیح داد: "این یه پازل پاد کریپتکسه. باید این چیستان که اون پایین چسبوندم رو حل کنی و جواب پنج حرفی رو بزنی تا درش باز بشه. بعد می تونی کادوی داخلش رو برداری." مدوک چیستان خودش را با صدای بلند خواند: "در شب بدون جمع شدن می آیند و در روز بدون دزدیده شدن می روند. آنها چیستند؟" چشمانش را به ادی دوخت و گفت: "جدا؟" دستش را بلند کرد و کریپتکس را بالای سرش برد و ادی دست دراز کرد و او را گرفت. درحالی که مدوک الکی به او چشم غره می رفت به او گفت: "نه. اگه جرات داری. اونو نمی شکنی. از مغزت استفاده کند." "می دونی که سر چیزهای اینجوری می لنگم." ولی بعد جواب را حدس زد و حروف را وارد کرد. من چیستانم را خواندم. "چه چیز است که هر چه بیشتر خشک می کند خیستر می شود؟" خواهش می کنم. پوزخندی زدم و "حوله" را وارد کردم. کریپتکس باز شد و من یک کارت هدیه به مغازه اسکیتی که قبلا زیاد در شهر از آن استفاده می کردم بیرون کشیدم. خندیدم و نمی خواستم به او بگویم که دیگر اسکیت نمی کنم. "ممنونم ادی." به مدوک نگاه کردم که هنوز داشت با ابروی کج روی پازلش کار می کرد. داشت تلاش می کرد و هر چه بیشتر تلاش می کرد بیشتر احساس احمق بودن می کرد. به آن سمت رفت و کریپتکس را از دستش گرفتم. برای یک لحظه وقتی انگشتانمان بهم خورد نفسم در سینه حبس شد. به پازل نگاه کردم و به آرامی هر چه تمام تر خواندم " در شب بدون جمع شدن می آیند و در روز بدون دزدیده شدن می روند." و بعد حروف را زدم و کلیک کردم و نگاه کردم و دیدم چشمان آرامش به من و نه به کریپتکس زل زده اند. تقریبا زمزمه کردم: "ستاره." نفس نمی کشید. لجبازی در چشمانش نشست و روی من سایه انداخت و تمام دفعاتی را که به او نگاه کردم و چیزیهایی که می ترسیدم بخواهم را به من یادآوری کرد. ولی حالا فرق داشتیم. فقط می خواستم درد بکشد و با توجه به دختری که دیشب به این خانه آورده بود، مدوک همان بود. یک بهره کش. چشمانم را بستم و سعی کردم به نظر بی حوصله برسم و کریپتکس تازه باز شده را به دستش دادم. نفس عمیقی کشید و لبخند زدم. تمرکز فشرده اش از بین رفته بود. بعد به سمت ادی برگشت و گفت: "ممنون. می بینی؟ ما خوب باهم راه میایم." و بعد با کارت هدیه اش به زمین مسابقه گو-کارت از بین درهای کشویی شیشه ای منتهی به پاسیو بزرگ و محوطه استخر بیرون رفت. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم دلشوره ام را پس بزنم. از ادی پرسیدم: "پس همین؟ از اینها گذشته می زاری بمونه؟" "گفتی باهاش مشکلی نداری؟" با عجله گفتم: "ندارم. من فقط... من فقط نمی خوام تو با رئیست تو دردسر بیفتی." لبخند نصفه نیمه ای زد و شروع به ریختن خمیر داخل ماهیتابه ریخت و گفت: "می دونی که مدوک دوباره پیانو زدن رو شروع کردم؟" چشمانش را به کارش دوخته بود.
Показать все...
6👍 2
Фото недоступноПоказать в Telegram
#حریف پست قبل https://t.me/mamichkamaria/11575
Показать все...
1
یادم رفت پارت بزارم 😐😂
Показать все...
😁 8 3
Фото недоступноПоказать в Telegram
#گرایشی #فوت_فیتیش با بادی که می وزه دامن سیاه کوتاه خال خالی "مینه" بالا میره 🔞 شورت صورتی کوچیک که کناره‌هاش گیپوره و تقریبا لای باسنش رفته پوشیده و باسن به سپیدی شیرش در معرض دید قرار می‌گیره‌.🔞 به خاطر ویراژ هم اون باسن‌ به سمت "فوعات" نزدیک میشه. امکان نداره که از توی آیینه این باسن رو نبینه. https://t.me/+Ixwwys15GvNlYTBk
Показать все...
#کلید_کشتار #پارت۲۳۰ دستگیره را گرفتم و آن را باز کردم و به سمت بیرون و باران و هوای سرد صبح پرواز کردم. مستقیم به یک ماشین خوردم و با در ماشین کشتی گرفتم و بالاخره بازش کردم. اسم راننده را از برنامه یاد گرفته بودم و گفتم: "جسی؟" "بله، حالتون خوبه؟" داخل خزیدم و به سختی متوجه شدم که صدایی که شنیدم از داخل خانه می آمد چون در را باز گذاشته بودم. بیشعور. قلبم کم مانده بود از سینه لعنتی ام بیرون بپرد. و این هنوز جواب کجا بودن خانواده من نبود. یا سگم. به او گفتم: "درها رو قفل کن." این کار را کرد و راند و فواره را دور زد و به سمت سنت کیلیان جایی که آدرسش را وارد برنامه کرده بودم راند. سرم را به عقب بردم و هنوز قلاده را در دستم می فشردم. میخاییل. خدایا، به او آسیب نمی زد مگرنه؟ سگ کمتر و کمتر سراغ من می آمد. نیم دانستم آیا او به دیمن خو گرفته یا از ترس پنهان شده است. باران به شیشه جلویی می خورد و راننده هنگام رانندگی ساکت ماند شاید متوجه شده بود که دست و پایم را گم کرده ام. رانندگی کوتاهی بود. اگر ماشین داشتید سنت کیلیان زیاد از خانه من دور نبود. از ویل فهمیده ام که مایکل و ریکا یک آپارتمان در مریدیان سیتی دارند ولی حالا که خانه را نوسازی کرده اند بیشتر وقتشان را در تاندربی می گذرانند. یک کلیسای جامع قدیمی و متروک که رو به دریا بود. هنوز وقت زیادی نگذشته بود که از بزرگ راه خارج شدیم و انتظار داشتم جاده شنی که از سالها پیش وقتی از اینجا بیرون می آمدم را احساس کنم ولی صدای هیچ سنگی از زیر ماشین نیامد. حالا آسفالت شده بود و تصور کردم که همچنین زمین اطراف کلیسا را مزین کرده باشند. شاید گرانیت ایتالیایی سواره رو را خط بندی کرده باشد. یک فواره یا مجسمه یا شاید گل آایی در جلوی خانه باشد. ماشین ایستاد و راننده آن را پارک کرد و من دستگیره در را گرفتم و آماده بودم که پیاده شوم چون قبل پول ماشین از کارتم پرداخت شده بود. پرسیدم: "میتونید لطف کنید منو تا جلوی در راهنمایی کنید؟" "بله، حتما." از طرف خودش پیاده شد و من هم از ماشین بیرون آمدم. ماشین را دور زد و نزدیکم آمد. او را نمی شناختم ولی اینجا شهر بزرگی نبود. شاید می دانست که کور هستم. بازویش را گرفتم و او مرا از سواره رو عبور داد و به سمت خانه برد. هشدار داد: "اینجا پله است." اولین پله را پیدا کردم و گفتم: "فهمیدم. و در مستقیما جلوئه؟" "بله." به او گفتم: "باشه. از اینجا به بعد رو می تونم برم." "مطمئنی؟" "بله، ممنونم." ریکا به من گفت که امروز بیایم تا باهم معاشرت کنیم پس می دانستم که خانه است. هرچند زود بود. راننده مرا تنها گذاشت و به سمت ماشینش رفت و می خواستم برایم صبر کند ولی آنها مانند یک تاکسی کار نمی کردند. فقط باید یک ماشین دیگر بعدا سفارش می دادم. به بالای پله ها رسیدم و دنبال زنگ در گشتم ولی هیچ زنگ دری نبود. یک کلون پیدا کردم و دوبار زدم و صبر کردم. لطفا خانه باش. لطفا بیدار باش. دوستان دیمن_فهمیدم که دوستان قبلی_ تنها کسانی بودند که می توانست تمام روز تهدیدشان کند ولی بهشان آسیب نرسند. اگر کمتر نه ولی به همان اندازه قوی بودند. می توانستند جلویش را بگیرند. دوباره کلون در را زدم، اینبار سه مرتبه و صبر کردم. باران کمی سنگین شده بود و رعدی بالای سرم را شکافت. فهمیدم که بی فایده است صداد زدم: "سلام؟" اگر آنها صدای این تکه بزرگ آهن را که روی در می خورد نشنیده اند...
Показать все...
👍 8
#کلید_کشتار #پارت۲۲۹ اتاقش را ترک کردم و به سمت اتاق آریون در سویت اصلی رفتم و همین که وارد شدم اسمش را صدا زدم: "آریون؟ اینجایی ؟" تخت و چراغهایش را چک کردم، اتاق در همان حالت دست نخورده مثل اتاق مادرم بود. به سمت کمدی رفتم که با دیمن تقسیم کرده بود اگرچه واردش نشدم. صدا زدم: "آری؟" می توانست در اتاق او باشد. اتاق او. دندانهایم درد می کردند و فکم را شل کردم، از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودم برگشتم. گوشی ام را از روی میز پاتختی برداشتم و میان برنامه هایم گشتم و اوبر را پیدا کردم و یک ماشین سفارش دادم که با استفاده از صدا بتواند به بردن من کمک کند. کلمه "دستیار" را در کد تایپ کردم تا راننده باخبر شود که من ناتوانی دارم. عجله داشتم و کسی در این شهر وجود نداشت که مرا نشناسد پس ما از پسش برمی آمدیم. یک شلوار جین، یک تی شرت و ژاکت و یک کلاه بیسبال پوشیدم. بعد از اینکه کفش و جورابهایم را پا کردم، کمی پول نقد از کمدم برداشتم و داخل کیف پولم گذاشتم و همراه با تلفنم داخل جیبم فرو بردم. به سمت طبقه پایین رفتم و سگم را صدا زدم: "میخاییل؟" گوشی ام را بیرون کشیدم و مکان راننده را چک کردم. صدا خواند: "چهار دقیقه." قلاده اش را از کشوی میز پاگرد بیرون کشیدم و دوباره داد زدم: "میخاییل." چیزی دوباره بالای سرم تقی صدا داد و سرم را تکان دادم و نفسم در سینه حبس شد. چیزی غلط بود. آن صدای خانواده من نبود. اسمهایشان را صدا زدم. جواب ندادند. کجا بودند؟ دیمن، چکار کرده ای؟ صدایی شنیدم، مثل بسته شدن در یخچال و شاید... داد زدم: "مامان!" چه بود؟ سگم کجا بود؟ به سمت آشپزخانه رفتم و رویم را به طرف یخچال گرفتم و گفتم: "سلام؟ کی اونجاست؟" هیچ جوابی نبود. لعنتی. مکثی کردم و در پشتی را باز کردم: "میخاییل!" باران روی تراس و سایه بان می بارید و نمی توانستم صدای او را بشنوم. اگر باران می بارید داخل می آمد و اگر این کار را نکرده، درست پشت این در می نشست. صدای جرینگ جرینگ قلاده اش را نمی شنیدم که بفهمم به طرف من می دود یا ناله ای که بدانم دارد از آب بیرون می آید. کجا رفته بود؟ صدای دو پا به سقف بالای سرم خورد و نفس در سینه ام حبس شد. لعنت به تو. ترس آن شب هفت سال پیش که برای اولین بار سر به سرم گذاشت به سرم هجوم آورد ولی این بار، شک داشتم رقص بتواند مرا از این منجلاب بیرون بکشد. دستم را داخل جیبم فرو بردم و دیدم کلیدهای خانه آنجا هستند. آنها را بین دو انگشتم مثل یک سلاح گرفتم. در را بستم و شنیدم گوشی ام دینگی کرد و این پیام را داد که ماشین رسیده است. قلاده را با یک دست و کلیدها را با دست دیگر گرفتم و قدمی به عقب گذاشتم. انگار که کسی قدمی برداشته باشد، کف زمین سمت راستم نالید و سعی کردم نفس بکشم ولی نتوانستم. بعد چیزی از جایی نزدیک خانه کلیکی کرد و دری به نرمی بسته شد. چیزی روی یکی از پله ها سنگینی می کرد و شنیدم حلقه های روی یک پرده کشیده و بسته شدند. حرکات بیشتری در اتاق زیر شیروانی به گوشم می خورد و در سرم، داشتم فرار می کردم. برو. ذره ذره توانم را داخل پاهایم ریختم و به سلاحهایم چنگ زدم و چرخیدم و از آشپزخانه بیرون دویدم و مستقیم به سمت در جلویی رفتم.
Показать все...
👍 8
#کلید_کشتار #پارت۲۲۸ فصل چهارده (وینتر) حال پلک زدم و بیدار شدم و همین که به پهلو چرخیدم و طاقباز شدم جا خوردم. لعنتی. درد در طرف چپ گردنم پیچید و آن را کج کردم و سعی کردم کششی بدهم. فکر نمی کردم که تمام شب تکانی خورده باشم. تمام بدنم خشک شده بود. هرگز اینقدر عمیق نخوابیده بودم. نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. گردنم را چرخاندم و بعد مچهایم را پیچاندم و انگشتان پایم را کش دادم. نالیدم: "اوخ." خیلی خسته بودم. چشمانم را مالیدم و احساس کردم کمی ورم کرده و دردناک هستند. بعد تازه یادم افتاد. رقص دیشب در مهمانی نامزدی مایکل و اریکا. دیمن و من. دیمن سعی داشت به من طعنه بزند که قرار است چطور از خواهرم لذت خواهد برد. گریه کردم. زیاد. به اتاقم آمدم، در را قفل کردم و داخل بالشم هق هق کردم چون نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و نمی خواستم کسی صدایم را بشنود. از او متنفر بودم. از حرفهای نفرت انگیز و سیگارهایش و تکبر و دیوانگی اش در مورد اینکه مسئول هیچ چیز نیست نفرت داشتم. از اینکه چطور مرا گیر انداخت و تهدید کرد و ولم نمی کرد متنفر بودم. هیچ حقی نداشت. و از اینکه دلم برایش تنگ شده بود نفرت داشتم. از این بی نهایت نفرت داشتم. اینکه چطور وقتی هنوز نمی دانستم با کسی که هستم اوست عاشقش شده بودم. چطور هنوز دستهایش دور من احساس امنیت داشت و چطور زمزمه هایش یادم می انداخت که زمانی عاشق احساسشان روی گردنم بودم. سرم را تکان دادم. یک نمایش بود. همه اش یک نمایش بود. از من استفاده کرد. ایستادم و چشمانم را بستم و دستانم را بالای سرم کشیدم تا بدنم را بیدار کنم. باران سبکی به پنجره ام می خورد و بویش را که وارد خانه شده بود را داخل ریه هایم کشیدم و سعی کردم ذهنم را پاک کنم. اول قهوه. صدای تقی از بالای سرم آمد و سرم را به عقب برگرداندم و گوشهایم را تیز کردم. چه کسی می توانست در اتاق زیرشیروانی باشد؟ هیچ کس به جز خدمتکاران آنجا نمی رفت و ما دیگر هیچ خدمتکاری نداشتیم. به هرحال خدمتکان تمام وقت نداشتیم. به سمت صندلی ام رفتم و پلیورم را که رویش افتاده بود را برداشتم و پوشیدم. به خاطر سرما بازوهایم را مالیدم. موهایم را دم اسبی بستم و صندلی ام را که زیر دستگیره در گذاشته بودم را برداشتم و بعد قفل در اتاقم را برداشتم و بازش کردم. اگر دیمن می خواست چیزی نمی توانست جلوی ورودش به اتاق را بگیرد ولی حداقل بیشتر از یک لگد وقت می برد و برای منی که یک جورهایی دیشب عین جنازه افتاده بودم زنگ خطری به شمار می آمد. وارد راهرو شدم. چوب خنک زیر پاهایم غژ غژ صدا می کردند. خمیازه کشیدم. خیلی ساکت. آنجا ایستادم و به صدای باران بیرون که یک جورهایی صدای سفیدی در اطراف خانه ایجاد کرده بود گوش می دادم و جایی در اعماق خانه، نسیمی از میان ترک دیوار یا پنجره می وزید. چرخریسکی در فاصله دور می خواند و هر صدای کوچکی چند برابر شده بود چون صدای دیگری نبود که آنها را محو کند. هیچ صدایی. نه تلویزیون. نه سشوار. نه صدای دوش. نه صدای پا یا بهم خوردن ظرفها یا درهایی که باز و بسته می شوند. به اتاقم برگشتم و گفتم: "هی گوگل، ساعت چنده؟" "ساعت هفت و سه دقیقه صبح." همه ما سحرخیز بودیم. مادرم و آریون صبح ورزش می کردند و من یک عالمه رقص تمرین می کردم. ولی دیشب مهمانی بودیم. شاید می خواهند بیشتر بخوابند؟ یا شاید نه. چیزی این وسط عجیب بود. چرا دیشب در دعوای من و دیمن دخالت نکردند؟ باید صدایش را شنیده باشند. از روی نرده داد کشیدم: "مامان؟" معمولا وقتی بیدار می شدم قبل از من بیدار بود و در خانه می گشت. "مامان بیداری؟" هیچ چیز. نرده ها را لمس کردم و به انتهای هال و اول اتاق مادرم رفتم. لای در را باز کردم و به آرامی گفتم: "مامان؟" می ترسیدم او را از خواب بیدار کنم. هیچ جوابی نبود. وارد اتاق شدم و راهم را به سمت تختش پیدا کردم. دستانم را روی روتختی سرد و نرم کشیدم. تخت هنوز مرتب بود. یا شاید بعد از اینکه بیدار شده آن را مرتب کرده است؟ به سمت پاتختی اش رفتم و چراغش را پیدا کردم و دستم را روی حباب لامپ کشیدم و بعد آن را نگه داشتم و متوجه شدم که سرد است. تنها وقتی که این چراغ خاموش می شد شبها یا مواقعی که خانه نبود. نبضم تندتر شد.
Показать все...
👍 9
Фото недоступноПоказать в Telegram
#کلید_کشتار پست‌قبلی https://t.me/mamichkamaria/11571
Показать все...
#حریف #پارت21 سرش را تکان داد و گفت: "نه." نگرانی ادی را از سرش باز کرد انگار تازه به او گفته است دسر نمی خواهد. به من نگاهی انداخت و چشمانش با لبخندی چین خورد و گفت: "من و فالون دیشب حرف زدیم. ما خوبیم. من نقشه یه تابستون جهنمی رو ریختم و اینجا یه خونه بزرگه. درسته فالون؟ ما خوب بازی می کنیمو از سر راه همدیگه دور می مونیم. سرش را تکان داد و حرف زد و با همان بی خیالی و معصومیتی که هزاران بار در او دیده ام به ادی نگاه کرد. برای همین است مدوک می تواند یک وکیل عالی مثل پدرش شود. کار با آدمها فقط با حرفهایی که می گویید نیست. شامل زبان بدن، لحن و زمانبندی می شود. صدایتان را خنثی، بدنتان را آرام نگه دارید و حواسشان را با تغییر دادن موضوع به سرعت ممکن پرت کنید. حالا با شمارش معکوس، سه ، دو ، یک.... به ادی اشاره کرد و گفت: "یالا، اشکالی نداره." آمد و پشت سرش کنار کانتر ایستاد و دستش را دور سینه ادی انداخت و او را محکم بغل کرد و چشمانش را بی حال به من دوخت و گفت: "فقط پنکیکهای شکلاتی منو تموم کن. دارم از گرسنگی می میرم." چپ چپ نگاهش کرد و زمزمه وار داد کشید: "مدوک!" ولی نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. و همین بود. مدوک برد. یا اینطور فکر می کرد. گلویم را صاف کردم و گفتم: "آره مدوک حق داره ادی. هیچ مشکلی باهاش ندارم. اینو دیروزم بهت گفتم." دیدم ابروهای مدوک بالا رفت. شرط می بندم فکر می کرد من می خواهم سر این با او بجنگم. "و به هر حال. من بعد از یه هفته می رم. فقط اومده بودم غذا بخورم و از استخر استفاده کنم." سعی کردم طعنه در صدایم کاملا مشهود باشد و چشمانم را روی او قفل کردم. بیشتر از آنچه بخواهم قبول کنم دلم برای بازی با او تنگ شده بود. روی آرنجهایش روی جزیره گرانیت عریض خم شد و پرسید: "کجا می خوای بری؟" "شیکاگو. پاییز درسم تو کالج شمال غربی شروع میشه. تو؟" آهی کشید و لبهایش را با نوعی سرافکندگی در صدایش نازک کرد و گفت: "نوتر دیم." نه، نه دقیقا سرافکندگی. مقبولیت. انگار که در مبارزه ای شکست خورده باشد. نوتر دیم یک مدرسه خانوادگی بود. پدر مدوک، عمه ها و عموهایش و پدربزرگش همه به آنجا رفته بودند. مدوک از آن مدرسه بدش نمی آمد ولی نمی توانستم بگویم که واقعا آنجا را دوست دارد. گفتن اینکه آرزویی جز آنچه پدرش برایش نقشه کشیده بود داشته باشد سخت بود. ادی قاشق را داخل کاسه انداخت و دستانش را با پیش بندش پاک کرد و گفت: "اوه، درسته. کاملا یادم رفته بود که بهتون کادوی فارغ التحصیلی رو بدم." به آن طرف آشپزخانه رفت و دو چیز از کابینت بیرون آورد. "فالون من نمی دونستم تو اینجا میای ولی یه چیزی برات گرفتم که برات بفرستم. ایناهاش." به من و مدوک چیزی داد که شبیه فانون به نظر می رسید. پلاستیک سیاهی در پایین با یک کپسول شیشه ای روی نصف بالا. زیر آن پنج ردیف الفبا نوشته شده بود. درحالی که مدوک طوری به آن نگاه می کرد انگار بچه فضایی باشد به ادی نگاهی انداختم و گفتم: "یه کریپتکس!" مدوک ابروهایش را در هم گره کرد و به ادی گفت: "ولی.... می دونستی که فقط می خواستم تو رو تو یه بیکینی ببینم." ادی دستش را در هوا تکان داد و گفت:" اوه یه چوب پنبه توش بزار." در حالی که پازل را بررسی می کرد ابروهایش همچنان گره کرد بود و گفت: "این چیه؟"
Показать все...
13
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.