cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ادبی_اجتماعی

رسانه ای مستقل برای داستان های ایرانی، کانالی برای خواندن مطالب مفید و ارزشمند از نویسندگان به نام برای آنان که می اندیشند جهت تحقق 15 دقیقه مطالعه مفید در روز به ما بپیوندید

Больше
Рекламные посты
221
Подписчики
Нет данных24 часа
+147 дней
+1630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

زرّین‌کلاه چوب و زنجیر خانه شوهر را به نان و انجیر خانه‌ی پدرش ترجیح می‌داد و حاضر بود گوشه‌ی کوچه گدایی بکند و به آنجا نرود، نه، هنوز نفرین‌های مادرش، روز عروسیش که دستور داد روضه عروسی قاسم را بخوانند و هق‌هق گریه کرد فراموش نکرده بود. آن دست‌های استخوانی خالکوبی که به اجاق خانه‌شان می‌زد، مثل اینکه با قوای مجهولی حرف می‌زد و کمک می‌خواست. به او نفرین می‌کرد و می‌گفت: «همین اجاق گرم بگیردت. الاهی جز جگر بزنی. عروسیت عزا بشود...» بعد هم آنجا باز امر و نهی بشنود، چپ بجنبد هزار جور فحش، راست بجنبد هزار جور تهمت. آن وقت به او سرکوفت بزند بگوید: « … مگر من نگفتم که این تیکه از دهن تو زیاد است؟ تو لایق نیستی، گُل‌بَبو برای تو شوهر نمی‌شود.» و هی از آن فحش‌های آبدار به او بدهد! زرّین‌کلاه از این فکر چندشش شد. نه، او هر ذلتی را ترجیح می‌داد بر اینکه به خانه‌ی مادرش برگردد. برگ نخست: https://t.me/fairystory/8535 برگ پیشین: https://t.me/fairystory/8565 برگ بعدی: @fairystory
Показать все...
ادبی_اجتماعی

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۱ شب‌های ورامین (1) از لای برگ‌های پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگفرش را که تا دم در می‌رفت روشن کرده بود. آب حوض تکان نمی‌خورد، درخت‌های تیره‌فامِ کهنسال در تاریکی این اول شب ملایم و نمناک بهار به هم پیچیده، خاموش و فرمانبردار به نظر می‌آمدند. کمی دورتر در ایوان سه نفر دور میز نشسته بوند: یک مرد جوان، یک زن جوان و یک دختر هیجده‌ساله؛ سگشان، مشکی هم زیر میز خوابیده بود. فرنگیس تار ظریفی که دسته صدفی آن جلو چراغ می‌درخشید در دست داشت، سرش را پائین گرفته به زمین خیره نگاه می‌کرد و مثل این بود که لبخند می‌زد. تار به‌طور عاریه در دستش بود و از روی سیم‌های نازک آن آهنگ سوزناکی در می‌آورد. صدای بریده بریده‌ی آن در هوا موج می‌زد، می‌لرزید و هنوز خفه نشده بود که زخمه‌ی دیگری به سیم تار می‌خورد. ولی معلوم نبود چرا همیشه همایون را می‌زد، یا آن را بهتر بلد بود و یا اینکه از آهنگ آن بیشتر خوشش می‌آمد. گاه‌گاهی مانند انعکاسِ ساز، جغدی روی شاخه درخت ناله می‌کشید. فریدون دست در جیب نیم‌تنه‌ی زمخت خود کرده به پیچ‌وخم لغزنده دود آبی رنگ سیگار نیم سوخته‌اش…

چندی بعد کاسبیِ گُل‌بَبو کساد شد. یکی از الاغ‌هایش مرد و یکی دیگر را هم فروخت و پول آن هم خرج تریاک و دعا و معالجه نوبه‌اش شد، بعد هم به طور غیر مترقب به کار می‌رفت، تا اینکه سال بعد پنج تومان خرجی به زرین‌کلاه داد و گفت که برای بیست روز می‌روم کار و برمی‌گردم بیست روز او یک‌ماه شد و از یک‌ماه هم چند روز گذشت. اگر چه زرّین‌کلاه عادت به صرفه‌جویی داشت و از شکم خودش و بچه‌اش می‌زد و کار می‌کرد، و می‌توانست یکسال دیگر، دو سال دیگر هم انتظار بکشد در صورتی که مطمئن باشد که گُل‌بَبو شوهر اوست و خواهد آمد. چون زرّین‌کلاه گمان می‌کرد هر زنی که گُل‌بَبو را ببیند طاقت نمی‌آورد، خودش را می‌بازد، و ممکن است خیلی زود شوهرش را رِندان از دستش بیرون بیاورند. از این جهت در جستجوی او اقدام کرد. از هر جا و هر کس سراغ گُل‌بَبو را گرفت کسی از او خبر نداشت. تا اینکه یک شب رفت دم قهوه‌خانه‌ی رضا سیبیلو، در را که باز کرد بوی دود تریاک بیرون زد، و سرتاسر صورت‌های زرد، چشم‌های از کاسه درآمده، شکل‌های باورنکردنی با نهایت آزادی افکار رنجور خودشان را در عالم خلسه و لاهوت می‌پرورانیدند. زرّین‌کلاه کَل غلام را شناخت، صدا زد و از او جویای حال شوهرش شد. کل غلام گفت: - ببو رو می‌گی؟ رفت اونجا که سال دیگه با برف پائین بیاد. تو رو ولکرده، زنو بچه به هم زده، رفته دهش زین‌آباد. به من گفته به کسی سراغشو ندم. - زرین‌آباد؟ - آره زین‌آباد. شَستِ زرّین‌کلاه خبردار شد که گُل‌بَبو به او حقه زده و از دستش فرار کرده، رفته در دهش. چون برای او اغلب نقل کرده بود که خانواده‌اش در ده زرین‌آباد سر راه ساری است و در آنجا دو برادر و یک مشت زمین و آب و علف هم دارند. گُل‌بَبو از تنبلی که داشت همیشه آمال و آرزوی خودش را به او گفته بود که برود آنجا کار نکند. بخورد و بخوابد و بقول خودش: یک خیار بخورد و پایش را بزند کمر دیوار بخوابد. زرّین‌کلاه به او وعده می‌داد که در آنجا برایش کار خواهد کرد. ولی گُل‌بَبو سَرسَرَکی جواب او را می‌داد. این شد که زرین‌کلاه تصمیم فوری گرفت که برود مازندران و گُل‌بَبو را پیدا بکند. آیا یکماه بس نبود؟ آیا می‌توانست باز هم چشم به راه بماند؟ دوری گُل‌بَبو برایش تحمل‌ناپذیر بود. نفس گرم او، حرارت تنش، پشم‌های زمخت و آن بوی سر طویله و حالا در مفارقت و دوری او همه‌ی این خواص به طرز مرموز و دلربائی به نظر زرّین‌کلاه جلوه می‌کرد، و به طور یقین او نمی‌توانست بدون گُل‌بَبو زندگی بکند. هر چه باداباد، او را می‌خواست، این دست خودش نبود. دو سال می‌گذشت که با او عادت کرده بود و یک ماه بود، یکماه هم بیشتر که از شوهرش خبر نداشت. زرّین‌کلاه آرزو می‌کرد دوباره گُل‌بَبو را پیدا بکند تا با همان شلاقی که الاغ‌هایش را می‌زد او را شلاقی بکند، و دوباره یا فقط یکبار دیگر او را همان طوری که گاز می‌گرفت و فشار می‌داد در آغوشش بکشد. جای داغ‌های کبود شلاق که روی بازویش بود، روی این داغ‌ها را می‌بوسید و به صورتش می‌مالید و همه‌ی یادگارهای گذشته به طرز افسونگری به نظر او جلوه می‌کرد. می‌خواست سر تا پای گُل‌بَبو را ببوسد، ببوید، نوازش بکند. کاری که هیچ وقت جرأت نکرده بود حالا به قدر و قیمت او پی برده بود! همین که گُل‌بَبو با دست‌های زبر او را روی سینه خودش فشار می‌داد، حالت گوارائی به او دست می‌داد که نمی‌شد بیان کرد. ابروهای به هم پیوسته‌ی پرپشت، مژه‌های زمخت و ریشِ از آن زمخت‌ترِ قرمزرنگِ حنابسته، که مثل چوب جارو از صورتش بیرون زده بود، بینی بزرگ، گونه‌های سرخ، غَبغَب زیر چانه، نفس گرم سوزانش با سر تراشیده، دهن گشاد، لب‌های سرخ، وقتی که لواشک می‌خورد آرواره‌هایش مثل سنگ آسیا روی هم می‌لغزید و دندان‌های سفید محکمش را در آن فرو می‌برد، چشم‌های درشت بی حالت او برق می‌زد، شقیقه‌هایش تکان می‌خورد. این قیافه که اگر بچه در تاریکی می‌دید می‌ترسید و گمان می‌کرد غول بی شاخ و دم است به چشم زرّین‌کلاه قشنگ‌ترین سرها بود. برعکس یاد خانه‌شان که می‌افتاد تنش می‌لرزید. آن فحش‌ها که خورده بود، تو سری، نفرین، هیچ دلش نمی‌خواست دوباره به آن نکبت و ذلت برگردد. آیا گُل‌بَبو فرشته‌ی نجات او نبود؟ ولی تنها کسی که دوست داشت مهربانو دختر همسایه‌شان بود که بی میل نبود او را ببیند، اما هرگز نمی‌خواست که به خانه‌شان برگردد، آن صورت‌های پیر، اخلاق‌هایی که بدتر شده بود، هیچ دلش نمی‌خواست آنها را ببیند و مرگ را صد بار به آن ترجیح می‌داد تا دوباره به الویز برگردد. یادش افتاد که روز عروسیش کشورسلطان داریه می‌زد و می‌خواند: خونه بابا نون و انجیل خونه شووَر چوغ و زنجیل ایشالا مبارک بادا @fairystory
Показать все...
#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۶ **زنی که مردش را گم کرد (۳) یک‌شب و یک روز در راه بودند. زرّین‌کلاه از شادی می‌خواست پر بگیرد، بلندبلند حرف می‌زد. مهتاب بالا آمد و چندین بار گُل‌بَبو دست پر زورش را به گردن او انداخت و ماچ‌های محکم از روی لب‌هایش کرد. طعم دهن او شور مثل طعم اشک چشم بود. گُل‌بَبو مخصوصاً اسم زرّین‌کلاه را به فال نیک گرفت چون اسم ده او در مازندران زرین‌آباد یا زرین‌کَلا بود و این تصادف را در اثر قسمت دانست. همین که به تهران رسیدند، مدت دو ماه در اتاق کوچکی که در محله‌ی سرچشمه گرفتند به خوشی گذشت. گُل‌بَبو روزها می‌رفت سر کار، زرّین‌کلاه جاروب می‌زد، وصله می‌کرد و به کارهای خانه رسیدگی می‌کرد. و شب‌ها را هم با ناز و نوازش می‌گذرانیدند. به طوری که زرّین‌کلاه بچگی خودش، خواهرانش و مادرش و حتی مهربانو را به کلی فراموش کرد. ولی بر پدرِ رفیقِ بد لعنت. سر ماه سوم اخلاق گُل‌بَبو عوض شد – هر شب در قهوه‌خانه‌ی رضا سیبیلو با کَل غلام وافور می‌کشید، خرجی به زنش نمی‌داد. چیزی که غریب بود به جای اینکه تریاک او را بی حس و بی اراده بکند، برعکس مثل یک وسواس و یا ناخوشی تا وارد خانه می‌شد شلاق را می‌کشید به جان زرّین‌کلاه و او را خوب شلاقی می‌کرد. اول از او ایراد می‌گرفت، آن هم سر چیزهای جزئی، مثلاً می‌گفت: چرا گوشه‌ی چادرنمازت سوخته، یا سماور را دیر آتش کردی و یا پریشب آبگوشت را زیاد شور کرده بودی، آن وقت چشم‌های دریده بی حالت او را دور می‌زد و شلاق سیاه چرمی که سر آن دو گره داشت، همان شلاقی که به الاغ‌ها می‌زد دور سرش می‌گردانید و به بازو، به ران و کمر زرّین‌کلاه می‌نواخت. زرّین‌کلاه هم چادرنماز را به دور خودش می‌پیچید و آه و ناله می‌کرد، به طوری که همسایه‌ها به اتاق آنها می‌آمدند و به گُل‌بَبو فحش، نفرین و نصیحت می‌کردند. بعد گُل‌بَبو یک لگد به زرّین‌کلاه می‌زد و شلاق را در طاقچه می‌انداخت. ولی ناله، زنجموره و گریه‌ی یکنواخت و عمدی زرّین‌کلاه ساعت‌ها ادامه داشت. آن وقت گُل‌بَبو از روی کیف می‌رفت گوشه‌ی اتاق چمباتمه می‌نشست، پشتش را می‌داد به صندوق و چپقش را چاق می‌کرد. شلوار آبی کوتاه او از سر زانوهایش پائین می‌رفت و پای کشاله رانش جمع می‌شد. ساق‌های ورزیده‌ی قوی که به قدر یک وجب آن را مچ پیچ گرفته بود، با ران‌های سفید او که بیرون می‌آمد زرّین‌کلاه را حالی به حالی می‌کرد، بعد گُل‌بَبو می‌گفت: «زنیکه امشب چی داریم؟» زرّین‌کلاه با ناز و کرشمه بلند می‌شد می‌رفت دیزی را می‌آورد و در بادیه مسی خالی می‌کرد. نان در بادیه تیلیت می‌کردند و با پیاز خام می‌خوردند و دست‌شان را با آستر لباسشان پاک می‌کردند. فقط وقتی که زری چراغ را پائین می‌کشید و می‌خواستند در رختخواب سرخ که گل‌های سبز و سیاه داشت بخوابند، گُل‌بَبو روی چشم‌های اشک‌آلود شور مزه‌ی زرّین‌کلاه را ماچ می‌کرد و با هم آشتی می‌کردند. این کار هر شب تکرار می‌شد. اگر چه زرّین‌کلاه زیر شلاق پیچ و تاب می‌خورد و آه و ناله می‌کرد ولی در حقیقت کیف می‌برد. خودش را کوچک و ناتوان در برابر گُل‌بَبو حس می‌کرد، و هر چه بیشتر شلاق می‌خورد علاقه‌اش به گُل‌بَبو بیشتر می‌شد. می‌خواست دست‌های محکم ورزیده‌ی او را ببوسد، آن گونه‌های سرخ، گردن کلفت، بازوهای قوی، تن پشمالو، لب‌های درشت گوشتالو، دندان‌های محکم سفید، به‌خصوص بوی تن او، بوی گُل‌بَبو که بوی سر طویله را می‌داد، و حرکات خشن و زمخت او و مخصوصاً کتک زدنش را از همه بیشتر دوست داشت آیا ممکن بود شوهری بهتر از او پیدا بکند؟ سر نُه ماه زرین‌کلاه پسری زائید، ولی بچه که به دنیا آمد داغ دو تا خط سرخ به کمرش بود، مثل جای شلاق، و زرّین‌کلاه معتقد بود این خط‌ها در اثر شلاقی است که گُل‌بَبو به او می‌زد و به بچه انتقال یافته. اما پسرش پیوسته علیل و ناخوش بود، زرّین‌کلاه اسم مانده‌علی روی پسرش گذاشت و این اسم از اسم ماندگارعلی ریش‌سفید پرندک به او الهام شد که روی بچه‌اش گذاشت تا بماند و پا بگیرد. @fairystory
Показать все...
🎼من یا تو #شادمهر @fairystory
Показать все...
بستن چشم‌هايت چيزي را تغيير نمی‌دهد. هيچ‌چيز فقط به‌خاطر اينكه تو آنچه را دارد اتفاق می‌افتد نمی‌بينی٬ ناپديد نمی‌شود. در حقيقت بار ديگري كه چشم‌هايت را باز كنی اوضاع حتی خيلی بدتر خواهد بود. دنيايی كه ما در آن زندگی مي‌كنيم اين چنين است. چشم‌هايت را كاملاً باز نگه دار. فقط يك ترسو چشم‌هايش را می‌بندد. بستن چشم‌هايت و گرفتن گوش‌هايت زمان را متوقف نمی‌كند ... . 📖 کافکا در کرانه #هاروکی_موراکامی @fairystory
Показать все...
الآن، تنها دلی تنگ دارم از عطوفتی غریب، با اندیشیدن به زمانی‌که باهم گذراندیم…. با فکر به حالت جدّی تو، به وزن تنت روی بازویم وقتی‌که باهم در دشت راه می‌رفتیم…. با فکر به صدایت، به طوفان… حتماً برایم بنویس و با من بمان. هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نمی‌شناسم مگر تو. من لایق تو هستم. کنار هم بمانیم آنطور که بودیم و به درگاه خدایت دعا کنیم که این آغوش پایان نگیرد. یا کاری را که لازم است بکنیم، از دعا بهتر. این مطمئن‌تر است. خدانگهدار عزیزم ماریا، عزیزکم، خداحافظ. شب تو را آن‌طور که دلم می‌خواهد می‌بوسم. #آلبر_کامو 📖 خطاب به عشق @fairystory
Показать все...
چون است حال بستان ای باد نوبهاری کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری #سعدی @fairystory
Показать все...
2
فردا صبح زرّین‌کلاه از خواهرها و مادرش خدانگهداری کرد. ولی مادرش در عوض اینکه با روی خوش از او پذیرایی بکند، تا دم در خانه مثل خوکِ تیر خورده با صورت آبله‌رو که شبیه پوست هندوانه‌ای بود که مرغ تک زده باشد دنبال او آمد و نفرین کرد. بعد زرّین‌کلاه رفت خانه‌ی مهربانو از مادر او و خودش خدانگهداری کرد. روی مهربانو را بوسید و به او سپرد که شب جمعه یک شمع در آغا بی‌بی سکینه روشن بکند و یک کبوتر هم آزاد بکند. آن وقت زرّین‌کلاه بار و بندیل، سماور و دیگ مسی را برداشت رفت در میدان، پای درخت چنار مراد همانجا که گُل‌بَبو چشم به راه او بود سوار الاغ شد و گُل‌بَبو هم روی الاغ دیگر نشست و با هم به سوی تهران روانه شدند. برگ نخست: https://t.me/fairystory/8535 برگ پیشین: https://t.me/fairystory/8558 برگ بعدی: @fairystory
Показать все...
ادبی_اجتماعی

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۱ شب‌های ورامین (1) از لای برگ‌های پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگفرش را که تا دم در می‌رفت روشن کرده بود. آب حوض تکان نمی‌خورد، درخت‌های تیره‌فامِ کهنسال در تاریکی این اول شب ملایم و نمناک بهار به هم پیچیده، خاموش و فرمانبردار به نظر می‌آمدند. کمی دورتر در ایوان سه نفر دور میز نشسته بوند: یک مرد جوان، یک زن جوان و یک دختر هیجده‌ساله؛ سگشان، مشکی هم زیر میز خوابیده بود. فرنگیس تار ظریفی که دسته صدفی آن جلو چراغ می‌درخشید در دست داشت، سرش را پائین گرفته به زمین خیره نگاه می‌کرد و مثل این بود که لبخند می‌زد. تار به‌طور عاریه در دستش بود و از روی سیم‌های نازک آن آهنگ سوزناکی در می‌آورد. صدای بریده بریده‌ی آن در هوا موج می‌زد، می‌لرزید و هنوز خفه نشده بود که زخمه‌ی دیگری به سیم تار می‌خورد. ولی معلوم نبود چرا همیشه همایون را می‌زد، یا آن را بهتر بلد بود و یا اینکه از آهنگ آن بیشتر خوشش می‌آمد. گاه‌گاهی مانند انعکاسِ ساز، جغدی روی شاخه درخت ناله می‌کشید. فریدون دست در جیب نیم‌تنه‌ی زمخت خود کرده به پیچ‌وخم لغزنده دود آبی رنگ سیگار نیم سوخته‌اش…

صبح زرّین‌کلاه هر چه انتظار کشید گُل‌بَبو را ندید، ولی مهربانو خبرش را آورد که گُل‌بَبو در بکه کار می‌کند. ظهر که برای ناهار بخانه برگشتند، زرّین‌کلاه رفت در اتاق پنج‌دری و درها را بست و جلو آینه‌ی لب‌برید‌ه‌ای که در مجری خودش داشت موهایش را مرتب شانه زد و حالت‌ها و حرکات صورت خودش را خوب دقت کرد تا برای عصر که گُل‌بَبو را ببیند چه جور بخندد و چه حرکتی بکند که به پسند خودش باشد. بالاخره لبخند مختصری را پسندید، چون اگر خنده‌ی بلند می‌کرد دندان‌هایش که خوب نبود بیرون می‌آمد، و یک رشته از زلفش را روی پیشانیش انداخت و از روی رضایت لبخند زد. چون خودش را خوشگل و قابل دوست داشتن دید. مژه‌های بلند، لبخند دلربا، صورت بچگانه‌ی ساده و خطی که گوشه‌ی لب‌هایش می‌افتاد متناسب بود. سرخی تند روی گونه‌ها پوست گندمگون چهره‌اش را بهتر جلوه می‌داد و سرخیِ تر و برّاق لب‌ها که به رنگ انگور شاهانی بود، و دهن گرم او، به‌خصوص چشم‌ها، آن نگاه گیرنده که مادر مهربانو همیشه به او می‌گفت «چشم‌هایت سگ دارد.» همه‌ی اینها او را از بسیاری دختران جوان دیگر ممتاز می‌کرد. وقتی که بعد از ظهر زرّین‌کلاه با مهربانو به انگورچینی برگشت در ته دل خوشحال بود، زیرا تصمیم گرفته بود که هر طور شده خودش را به گُل‌بَبو نشان بدهد. تعجب زرّین‌کلاه بیشتر شد چون گُل‌بَبو را آنجا دید و تمام بعدازظهر در ضمن کار با شوخی و آواز خواندن گذشت. برخلاف روزهای پیش که زرّین‌کلاه پژمرده و غمناک بود، امروز شاد و خرم خوشه‌های انگور را می‌چید و با آن فال می‌گرفت. به این ترتیب که یک حبه انگور را او می‌کند و می‌خورد و یک دانه را هم مهربانو، و با خودش نیت می‌کرد اگر دانه‌ی آخر به او بیافتد به مقصودش خواهد رسید، یعنی زن گُل‌بَبو می‌شود. طرف غروب که پای درختان چنار برگشتند گُل‌بَبو و زرّین‌کلاه باز چندین بار نگاه رد و بدل کردند. گُل‌بَبو به او لبخند زد و زرّین‌کلاه هم جواب لبخند او را داد. همان طوری که در آینه پسندیده بود و با زبردستی مخصوصی سر خودش را تکان داد و یک رشته از زلفش روی پیشانیش افتاد. تا چهار روز به همین ترتیب گذشت و هر روز جرأت و جسارت زرّین‌کلاه بیشتر می‌شد و کم‌کم رابطه‌ی مخصوصی بین او و گُل‌بَبو برقرار گردید. تا اینکه روز چهارم مهربانو برای زرّین‌کلاه مژده آورد که مادرش کار را درست کرده. زرّین‌کلاه از زور شادی روی لب‌های مهربانو را بوسید، چطور کار را درست کرده بود؟ با کی داخل مذاکره شده بود؟ زرّین‌کلاه هیچ لازم نداشت که بفهمد. همین قدر می‌دانست که بعضی از پیرزن‌ها بیشتر از زندگی تجربه دارند و در برپا کردن عروسی و پا درمیانی زبردست می‌باشند و راه‌هایی می‌دانند که هرگز به عقل جوان او نمی‌رسید. حالا می‌توانست به خودش امید بدهد که به مقصودش رسیده، ولی چیزی که مشکل بود رضایت مادر خودش بود که به محض رسیدن این مطلب از جا درمی‌رفت، ترقه می‌شد و از آن فحش‌ها و نفرین‌های آبدار که وِرد زبانش بود به او می‌داد. چون روزی سه عباسی مزد زرّین‌کلاه را او می‌گرفت. بالاخره بعد از اصرار و پافشاری مادر مهربانو، مادرش راضی شد و پس از کشمکش‌های زیاد یک دست لباس سرخ برای او گرفت. ولی هر تکه‌ی آن را که می‌برید نفرین و ناله می‌کرد و می‌گفت: «الاهی روی تخته‌ی مرده‌شور خونه بیافتی، ور بپری، عروسیت عزا بشود، الاهی دختر جز جگر بزنی، حسرت به دلت بماند، جوانمرگ بشوی، با این شوهر لرپاپتی که پیدا کرده‌ای.» اما گوش زرّین‌کلاه از این نفرین‌ها پر شده بود و دیگر در او اثر نمی‌کرد، یک دیگ مسی و یک سماور برنجی کوچک از بابت جهاز به او داد. یک روز طرف عصر مادر مهربانو مهمانی مفصلی از اهل ده کرد و زن‌های دهاتی شبیه عروسک نخودی، چارقد به سر و یا کلاغی زیر گلویشان بسته بودند، همه برای عروسی زرّین‌کلاه جمع شدند. ولی خواهران او خورشیدکلاه و بِمانی‌خانم در آن مجلس حاضر نشدند. آخوند ده سید معصوم را آوردند و زرّین‌کلاه را برای گُل‌بَبو عقد کرد. بعد برای شگون رفت بالای منبر و دو سه دهن روضه خواند. مادرش دستور داد روضه‌ی عروسی قاسم را بخواند و همه گریه کردند. وقتی مجلس روضه تمام شد ماندگارعلی و پسرش شیرزاد ساق‌دوش داماد شدند. زیر بغل او را گرفتند وارد مجلس کردند و او روی صندلی که شال کشیده شده بود نشست. آن وقت شیرزاد شروع کرد به پول جمع کردن، اول رفت جلو پدرش و با لبخند گفت: «بگذارید پدرم را جریمه بکنم.» مهربانو که در سینی دور می‌گردانید آمد سینی را جلوی ماندگارعلی نگه داشت و او دو تومان درآورد و در سینی انداخت. فورًا طبالی که گوشه‌ی مجلس نشسته بود روی طبل زد و گفت: «دو تمن دادی خونه‌ات آبادان.» و به همین ترتیب در حدود سی تومان برای زرّین‌کلاه جمع کردند و مجلس به خوشی ورگذار شد. @fairystory
Показать все...
👍 1
#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۵ زنی که مردش را گم کرد (2) چه شب سختی به زرّین‌کلاه گذشت! شب مهتاب بود، خوابش نمی‌برد، بلند شد که آب بخورد. بعد رفت در ایوان خانه‌شان. نه، اصلاً میل نداشت بخوابد. نسیم خنکی می‌وزید، سینه‌اش باز بود ولی سرما را حس نمی‌کرد. صدای خُرخُر مادرش را که مانند اژدها در اتاق خوابیده بود می‌شنید. هر دقیقه اگر بیدار می‌شد او را صدا می‌زد، ولی چه اهمیت داشت؟ چون در تمام وجود خودش احساس شورش و طغیان می‌کرد. پاورچین پاورچین رفت دم حوض، زیر درخت ناروَن ایستاد. درین ساعت مثل این بود که درخت، زمین، آسمان، ستاره‌ها و مهتاب همه با او به زبان مخصوصی حرف می‌زدند. یک حالت غم‌انگیز و گوارائی بود که تاکنون حس نکرده بود، او به خوبی زبان درخت‌ها، آب‌ها، نسیم و حتی دیوارهای بلند خانه و قلعه‌ای که در آن محبوس شده بود و همچنین زبان کوزه‌ی ماستی را که توی پاشویه حوض بود می‌فهمید و در خودش حس می‌کرد. ستاره‌ها مانند دانه‌های ژاله که در هوا پاشیده باشند، ضعیف و ترسو با روشنائی لرزان می‌درخشید، همه‌ی آنها و هرچیز معمولی و بی‌اهمیت به نظر او عجیب، غیر طبیعی و پر از اسرار آمد که معنی دور و مجهول داشت و هرگز به فکر او نمی‌رسید. بی‌اراده دست را روی سینه و پستان‌هایش کشید و برد تا روی بازویش. زلف‌های او را نسیم هوا پراکنده کرده بود و بالاخره کنار حوض نشست و بغض بیخ گلویش را گرفت و شروع کرد به گریه‌کردن و اشک‌های گرم روی گونه‌هایش جاری شد. این تن نرم و کمر باریک برای بغل‌کشیدن گُل‌بَبو درست شده بود. پستان‌های کوچکش، بازویش و همه تنش بهتر بود که زیر گِل برود. زیر خاک بپوسد تا این‌که در خانه‌ی مادرش با فحش و بدبختی چین بخورد و پستان‌هایش بپلاسد و زندگیش بیهوده و بی‌نتیجه و بی‌عشق تلف بشود. می‌خواست خودش را به خاک بمالد، پیرهنش را تکه‌تکه بکند تا از شرّ این بغض، این بدبختی که بیخ گلوی او را گرفته بود آسوده بشود. زارزار گریه کرد، در این وقت تمام بدبختی‌های دوره‌ی زندگیش جلو او مجسم شد؛ فحش‌هایی که شنیده بود، کتک‌هایی که خورده بود؛ از همان وقت که بچه‌ی کوچک بود مادرش یک مشت به سر او می‌زد و یک تکه نان به دستش می‌داد و پشت در خانه‌شان می‌نشاند و او با بچه‌های کچل و چشم دردی بازی می‌کرد. هرگز یک روی خوش یا کمترین مهربانی از مادرش ندیده بود. همه این بدبختی‌ها دَه مقابل بزرگتر و ترسناک‌تر به نظرش می‌آمد. باز هم مهربانو و مادرش بودند که گاهی از او دلجوئی می‌کردند و هر وقت مادرش او را می‌زد به خانه‌ی آنها پناه می‌برد. زرّین‌کلاه اشک‌هایش را با سرآستینش پاک کرد و حس کرد که کمی آرام شد. اضطراب و شورش او فروکش کرد احساس آرامش نمود – یک‌نوع آسایش بی دلیل بود که سر تا پای او را ناگهان فراگرفت. چشم‌هایش را بست، هوای ملایم را استنشاق کرد. ولی صورت گُل‌بَبو از جلو چشمش رد نمی‌شد، بازوهای قوی او که لنگه‌بارهای ده دوازه مَنی را مثل پرکاه برمی‌داشت و روی الاغ می‌گذاشت، موهای پاشنه‌نخوابِ بور، گردنِ کلفتِ سرخ، ابروهای پرپشت به هم پیوسته، ریش پرپشت به هم پیچیده. حالا او پی برده بود که دنیای دیگری وَرای دنیای محدودی که او تصور می‌نمود وجود دارد. بالاخره از حوض یک مشت آب به صورتش زد و برگشت در رختخوابش خوابید. اما خواب به چشمش نیامد، همه‌اش در رختخواب غلت زد و با خودش نیت کرد که اگر به مقصودش برسد و زن گُل‌بَبو بشود همان طوری‌که خودش از زندان خانه پدری آزاد می‌شود یک کبوتر بخرد و آزاد بکند. و یک شمع هم شب جمعه در امامزاده آغا بی‌بی سکینه روشن بکند. چون ستاره دختر نایب عبدالله میرآب هم همین نذر را کرده بود و شوهر کرد. صبح روز بعد، زرّین‌کلاه با چشم‌های سرخِ بی‌خوابی کشیده بلند شد و به انگورچینی رفت. سر راه کنار رودخانه‌ی سیاه‌آب پای درخت چنار مراد که در جوغین بود همانجا که گُل‌بَبو انگورها را باربندی کرده بود ایستاد. از آثار دیروزی مقداری برگ مو لگدمال شده و پشگل الاغ و پوست تخمه کدو روی زمین ریخته بود. بعد زرّین‌کلاه دست کرد از کنار یخه‌ی پیرهنش یک تریشته درآورد و به شاخه‌ی درخت چنار نیت کرد و گره زد، ولی همین که برگشت، مهربانو به او برخورد و گفت: - چرا امروز منتظر من نشدی؟ اینجا چکار میکنی؟ - هیچ، من به خیالم هنوز خوابی، نخواستم بیدارت بکنم. امروز صبح خیلی زود بیرون آمدم. ولی مهربانو حرف او را برید و گفت: - من می‌دانم، برای گُل‌بَبوست! زرّین‌کلاه برای مهربانو درد دل کرد و از بی خوابی خودش و نذری که کرده بود همه را برایش گفت. با هم مشورت کردند و مهربانو باز هم به او دلداری داد و قرار گذاشت با مادرش در این خصوص مذاکره بکند. چون مادر مهربانو تنها کسی بود که زرّین‌کلاه را دوست داشت. @fairystory
Показать все...