cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

نورِ کـاویان

پارت گذاری: روز های زوج بهشت من: فایل فروشی اغوش خالی: فایل فروشی نورِ کاویان: آنلاین @zahraghalandeh http://t.me/HidenChat_bot?start=187285985 ارتباط با نویسنده💙 تبلیغ و vip👇🏻 Ad: @Ad_z_ghalandeh

Больше
Рекламные посты
11 100
Подписчики
-2524 часа
-1797 дней
-38830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

آموزش کامل و کد های مخفی و کارت ها ی همستر 😍👇 https://t.me/Hamster_kombat_bot/start?startapp=kentId764788197 لینک کانال آموزش 👇 @hamsterkombabott
Показать все...
توجه کنید❌❌ تو vip نورِ کاویان بیشتر از 800 تا پارت اپلود شده و کمتر از 10 پارت دیگه به پایان رمان مونده. و بعد از اتمام نور کاویان، پارت گذاری رمان بعدی شروع میشه و افزایش قیمت داریم. یادتون نره پارتای چنل اصلی سانسور شدست اگه میخواین رمان رو بدون سانسور بخونین باید عضو vip بشید🔥🔥 اونجا کلی پارتای 😈🤤🔥 داریم🤌🏻 برای خریداری vip به پی وی ادمین مراجعه کنید👇🏻👇🏻 @Ad_z_ghalandeh
Показать все...
نورِ کــــــاویـان #پارت498 _بگو؟ میشنوم. _کاویان؟ کجایی تو؟ این مسخره بازیا چیه؟ _متوجه منظورت نمیشم؟ _کاویان تموم کن این بچه بازیاتو. من امشب میان رامسر. میشینیم مفصل حرف میزنیم. _نمیخواد دیگه به خودت زحمت بدی‌. برای پریزاد بلیت گرفتم. فردا پرواز داره و میاد پیشت. _کاویان‌.... کاویان.... تو چیکار کردی بچه ی احمق؟ _چیه؟ ناراحت شدی؟ مگه دلت براش تنگ نشده؟ من بودم اون وقت صبح داشتم لاس میزدم؟ خندیدم و ادامه دادم: یادمه میگفتی مثل دخترته؟ با عصبانیت فریاد کشید: خفه شو دیگه. شرم داشته باش.... چرا هر حرف کثیفی رو به زبونت میاری؟ متقابلا صدامو بردم بالا: چون خسته شدم از دستتون.... دیگه بریدم.... تو دائم سعی داری ادای پدرای دلسوز رو دربیاری و پریزادم یه جوری رفتار میکنه انگار واقعا عاشق منه‌...‌. خسته شدم ازم همتون.... ولم کنین بزارین به درد خودم بمیرم. با لحن‌ اروم تری گفت: کاویان.... الان هیچ کار نکن.... خب؟ من امشب میام اونجا. هر چی دوس رو در رو بهم بگو. اما فقط صبر کن تا بیام. تو الان عصبی و ناراحتی. _نمیخوام ببینمت کیومرث.... نه تو رو.... نه پریزاد رو! قطع کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون. روحم داشت متلاشی میشد. پریزاد حق نداشت این کارو باهام بکنه.... حق نداشت از بغل من جدا بشه و بره یه گوشه با کیومرث حرف بزنه و براش دلبری کنه. بی فایده بود.... ادامه این رابطه دیگه بی فایده بود! نمیتونستم تا اخر عمرم با شک و تردید زندگی کنم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. باید وسایلشو از ویلای کوهیار میاوردم‌. شماره کوهیار رو گرفتم و جواب داد: جانم کاویان؟ _سلام. _حرف بزن کاویان. چیزی شده؟ _برای کار دیگه ای زنگ زده بودم اما صداتو که شنیدم یاد دیشب افتادم. خیلی شرمندتم. نمیخواستم اونجوری بشه. _بهش فکر نکن قربونت برم. تو حق داشتی. _حالش چطوره؟ _بهتره. تا ظهر مرخص میشه و احتمالا عصر برگردیم تهران. _به این زودی؟ _دیگه با این شرایط موندنمون فایده ای نداره. _بازم معذرت میخوام. _تو مقصر نیستی کاویان. اتفاقیه که افتاده. خودت خوبی؟ پریزاد چی؟ دیشب خیلی ترسیده بود.
Показать все...
نورِ کــــــاویـان #پارت497 با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: ساکت شو پریزاد.... حوصله بهونه های احمقانتو ندارم. ساکت شو ببینم چه گوهی باید بخورم. رفت سرویس و درو بهم کوبید. با گریه روی تخت نشستم و گوشی رو کوبیدم رو پام...‌. گند زده بودم! بعد از چند دیقه اومد و یه راست سر کمد. با ترس از جام بلند شدم: کجا میخوای بری؟ _به تو هیچ ربطی نداره. جلو چشمام لباس پوشید و با برداشتن گوشیش زد بیرون. خودمو انداختم روی تخت و زار زدم.... تو کمتر از چند دیقه همه چی نابود شد. صدای زنگ گوشی بلند شد و مطمئن بودم بابا کیومرثه. اشکامو پاک کردم و جواب دادم: الو؟ _پریزاد؟ چیشد یهو؟ اون حرفا چی بود کاویان میزد؟ دوباره گریم گرفت: بابا.... همه چی خراب شد.... کاویان باز به همه چی شک کرده. اصلا نموند من حرف بزنم. نمیدونم کجا رفت. _اروم عزیزم.... خودم بهش زنگ میزنم و باهاش حرف میزنم. من واسه امشب پرواز دارم. میام رامسر و همه چیو حل میکنم. نگران چی هستی اخه؟ _جدی میگی؟ میخوای بیای؟ _اره دخترم. پروازم ساعت دهه. امشب پیشتونم. _ممنونم بابا.... فقط زود بیا. نمیخوام دلخوری و عصبانیت کاویان طولانی بشه. _باشه عزیزم. تو هم دیگه گریه نکن. کاویان:::::::::::::::: سوییچ ماشین نریمان رو برداشتم و زدم بیرون. اونقد عصبی و پر از خشم بودم که اگه میمونم یه بلایی سر پریزاد میاوردم. سوار شدم و راه افتادم.... دوباره صداشون تو گوشم پیچید.... بلدی که تونستی دل منو ببری.... دل تو از اولم مال من بود! با مشت کوبیدم رو فرمون و فریاد کشیدم: لعنت به دوتاتون.... لعنت بهتون که اینقد بی رحمین.... بغض بدی تو گلوم بود. حس میکردم همه چیزمو از دست دادم و دیگه توانایی ادامه دادن ندارم. نمیخواستم دیگه پریزادو کنارم نگه دارم. حضورش ازارم میداد.... سخت بود اما اینکه کنارم باشه و دائم بهش شک داشته باشم سخت تر بود برام. اول از همه بلیت برگشت براش گرفتم و زودتر از فردا دیگه گیرم نیومد. برگشتم سوار ماشین شدم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره کیومرث پوزخند زدم و جواب دادم.
Показать все...
نورِ کــــــاویـان #پارت496 _تو که مقصر نیستی عزیزدلم.... مهرادم خریت کرد. _ولی بابا.... باید کاویان رو میدیدی. خون جلو چشماشو گرفته بود. جوری که هیچ کس جرعت نکرد بیاد جلوشو بگیره. _خب.... اخرش بهت ثابت شد این پسر من چقد عاشقته؟ خندیدم: بله.... قسم خوردم دیگه تحت هیچ شرایطی به علاقش نسبت به خودم شک‌ نکنم. _خوبه.... این حرفت یادم میمونه. راستی چیکار کردی که این مهراد اینقد بهت گیر داد؟ _هیچی بخدا.... از اولشم هی کرم میریخت و چپ و راست میومد باهام حرف میزد. دیشبم که تو مهمونی با رفتار احمقانش کاری کرد کاویان بهش رحم نکنه. _قبل از سفر چی بهت گفته بودم؟ _گفتی دختر خوبی باشم.... شیطونی نکنم.... مواظب خودمم باشم. _اره ولی معلومه اونجا حسابی داری دلبری میکنی! خندیدم: من؟ اصلا به من میاد دلبری بلد باشم؟ صدای خندش از پشت گوشی بلند شد: بلدی که تونستی دل منو ببری.... _بابا.... بدجنس نشو دیگه.... درضمن دل تو از اولم مال من بود. _اون که بله.... بر منکرش لعنت.... ناخوداگاه حضور کاویان رو حس کردم. برگشتم سمت در تراش و باهاش چشم تو چشم شدم. بهت و ناباوری که توی نگاهش بود دلمو اتیش میزد. اونقد عصبی و پر از خشم بود که داشت میترسوندم. اب دهنمو به سختی قورت دادم که صدای کیومرث بلند شد: پریزاد؟ کجا رفتی عزیزم؟ کاویان دندوناشو روی هم فشار داد و با نفرت زل زد تو چشمام: تو پریزادی؟ نمیتونم باور کنم.... دختری که من عاشقش شدم اینقد کثیف نبود.... هر جملش مثل یه سیلی محکم رو صورتم فرود میومد. سریع گوشی رو قطع کردم و بلند شد: کاویان.... کی اومدی؟ _ببند دهنتو.... هر چی نیاز بود شنیدم. چطور میتونی همزمان هم با من باشی هم با کیومرث لاس بزنی؟ بغضم شکست: بسه دیگه.... داری بهم تهمت میزنی. تو فقط چند تا جمله ساده شنیدی که هر جور دوس داری، داری برای خودت تعبیرشون میکنی. کاویان کیومرث بابای منه.... فریادش بلند شد: خفه شو.... فقط خفه شو و دهنتو ببند. نمیخوام صدای نحستو بشنوم. حالم داره از این جمله تکراری و دروغ بهم میخوره. تو خودت خسته نشدی؟ با گریه سرمو انداختم پایین که گفت: فکر نکنم دیگه بتونم حضورتو کنار خودم تحمل کنم. رفت تو و با عجله دنبالش رفتم: کاویان چی داری میگی؟ میفهمی معنی حرفاتو؟ تو تازه از خواب بیدار شدی و عصبی هستی. من فقط دلم گرفته بود و خواستم با بابا کمی حرف بزنم و درد و دل کنم. اون چیزاییم‌ که تو شنیدی بخدا بی منظور بودن. خب اون همیشه منو مثل دختر واقعیش میدونست و همینم باعث شده من راحت باهاش حرف بزنم و گاهی سر به سرش بزارم.
Показать все...
توجه کنید❌❌ تو vip نورِ کاویان بیشتر از 800 تا پارت اپلود شده و کمتر از 20 پارت دیگه به پایان رمان مونده. و بعد از اتمام نور کاویان، پارت گذاری رمان بعدی شروع میشه و افزایش قیمت داریم. یادتون نره پارتای چنل اصلی سانسور شدست اگه میخواین رمان رو بدون سانسور بخونین باید عضو vip بشید🔥🔥 اونجا کلی پارتای 😈🤤🔥 داریم🤌🏻 برای خریداری vip به پی وی ادمین مراجعه کنید👇🏻👇🏻 @Ad_z_ghalandeh
Показать все...
نورِ کــــــاویـان #پارت495 پریزاد::::::::::::::::: صبح زود بود که بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.... کاویان محکم بغلم کرده بود و غرق خواب بود. با یاداوری اتفاقات دیشب غم دنیا ریخت تو دلم. دلم میخواست به مهتا زنگ بزنم و از وضعیتشون خبر دار بشم اما خجالت میکشیدم. برگشتم سمت کاویان و زل زدم به صورت معصوم و ارومش‌. تصویر دیشب که من و مهراد رو با هم دید همش تو ذهنم بود. با اینکه بیشتر از همیشه به عشقش ایمان اوردم اما امیدوار بودم دیگه هیچ وقت تکرار نشه. نه من طاقتشو داشتم.... نه کاویان دیگه میتونست خودشو کنترل کنه. خودمو از حصار دستاش رها کردم و از تخت اومدم پایین‌. هوا ابری بود و خوابیدن تو این هوا واقعا لذت بخش بود. اما من دیگه خوابم نمیبرد. دلم میخواست به بابا زنگ‌ بزنم. حرف زدن باهاش همیشه ارومم میکرد. نگاهی به ساعت انداختم و حدس میزدم الان بیدار باشه‌. ولی برای احتیاط اول بهش پیام دادم: سلام باباجون. بیداری؟ خیلی طول نکشید که جوابمو داد: اره عزیزم. چیزی شده این وقت صبح؟ سویشرت کاویان رو پوشیدم و در تراس رو اروم باز کردم. رفتم بیرون و درو نصفه نیمه بستم که سر و صدا نکنه. یه گوشه نشستم و زنگ بهش که با دومین بوق جواب داد: الو؟ _سلام بابا. خوبی؟ _سلام بابا جان. ممنون تو خوبی؟ این وقت صبح چرا بیداری؟ _کجایی بابا؟ میخوام باهات حرف بزنم. وقتشو داری؟ _من تازه از خونه زدم بیرون. بگو عزیزم. حرف بزن. داری نگرانم میکنی. اونقد هوا سرد بود که گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر و گذاشتم رو پاهام. دستامم تو جیب سویشرت فرو بردم و گفتم: اینجا خیلی اتفاقات افتاده. همه چی بهم ریخته. _واضح حرف بزن بچه جون.... اتفاقی براتون افتاده؟ خودت خوبی؟ کوهیار و کاویان.... _خوبیم بابا.... هممون خوبیم. شروع کردم به تعریف کردن.... از اولین باری که مهراد اومد باهام حرف زد و تا همین دیشب که کاویان راهی بیمارستانش کرد‌. همه رو تو سکوت گوش داد و وقتی حرفام تموم شد گفتم: بابا؟ نمیخوای چیزی بگی؟ _کاویان طوریش نشد؟ خندیدم: نه اصلا. میگم مهرادو بردن بیمارستان. بیهوش شد کلا. خودشم خندید: خوشت اومده انگار. _نه خب.... دیشب خیلی حالم بد بود. هم اینکه کلا تو شوک بودم هم از اتفاقاتی که افتاد بود خجالت میکشیدم.
Показать все...
نورِ کــــــاویـان #پارت494 داراب با لحن عادی گفت: مگه اینجا دادگاهه اخه؟ مهراد برادرته و حق داری نگرانش باشی‌. اما مهتا قبول کن کار احمقانه ای کرده.... منی که رفیق قدیمیشم هم ازش دلخورم. چشم داشتن به دختری که تو رابطست و عاشق دوست پسرشه واقعا حماقته. همین دیشب بود که اون شر رو به پا کرد.... اینقد بی عار بود که امشب دوباره تا این حد جلو رفت.... مهتا اشکاشو پاک کرد و گفت: میدونم.... قبول دارم.... اما حرف من اینه که شما باید جلو کاویان رو میگرفتین.... اینو گفت و با گریه رفت سمت در خروجی بیمارستان. از جام بلند شدم که داراب گفت: هواشو داشته باش.‌ تو شرایط بدیه.... اگرم چیزی گفت تو کوتاه بیا. _حواسم بهش هست. _نزار حس کنه کاویان رو بیشتر ازش دوس داری. با تعجب نگاهش کردم که لبخند زد: هممون میدونیم تو برای کاویان فقط یه برادر نیستی.... هم پدرش بودی هم مادرش.... مهتا همیشه در مورد این موضوع منطقی برخورد میکرد‌. اما الان اسیب دیده و به تو نیاز داره. کاویان::::::::::::::::: پریزاد تو بغلم خوابش برده بود و دمدمای صبح بود که صدای ماشین از بیرون اومد. بچه ها برگشته بودن و منم بی خوابی زده بود به سرم. پریزاد رو اروم گذاشتم رو تخت و بلند شد‌م. پتو رو کشیدم روش و با پوشیدن تی شرتم زدم بیرون. از پله ها رفتم پایین که دانیال برگشت سمتم: نخوابیدی تو؟ _نه. خوابم نمیبره. نریمان با خنده گفت: زدی یارو رو ناکار کردی بایدم بی خواب بشی. _بره به جهنم.... از بس عصبی بودم خوابم نبرد. تو سالن نشستن و کمال برای هممون چند تا شات ویسکی ریخت: بیاین دوسه پیک بزنیم و بریم بالا. اونقد بهم ریخته بودم که نشستم و بی معطلی نوشیدم. کمال دوباره همه رو پر کرد و گفت: دستش شکسته بود و سرش و گردنشم ضربه دیده. کاویان داری از کنترل خارج میشیا؟ با اخم نگاه کردم: خب که چی؟ حقش بود. _اره حقش بود. اما به نظرت زیاده روی نکردی؟ _به هیچ وجه. مگه بار اولش بود که راحت ازش بگذرم؟ _ولی واقعا این همه حماقت از کجا میاد؟ اون که میدونست این بار امکان نداره تو کوتاه بیای‌. _نمیخوام دیگه دربارش حرف بزنیم یا اسمشو بشنوم. مخصوصا جلو پریزاد. اون به قدر کافی ترسیده و حالش بده. کمال سر تکون داد و گفت: حله دادش‌. هر چی تو بخوای. دانیال هم تایید کرد و ادامه داد: به سلامتی رفاقتمون. همه نوشیدیم و از جام بلند شدم: بریم بخوابیم دیگه. منم برم پیش پریزاد. یه وقت بیدار بشه و منو نبینه میترسه.
Показать все...
https://t.me/hamster_kombat_bOt/start?startapp=kentId458134809 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸  2k Coins as a first-time gift 🔥  25k Coins if you have Telegram Premium
Показать все...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

https://t.me/hamster_kombAt_bot/start?startapp=kentId6669817781 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸  2k Coins as a first-time gift 🔥  25k Coins if you have Telegram Premium
Показать все...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!