cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

[ حکایت و روایت پندآموز ]‌

🤗گلچینی از بهترین حکایت و داستان های مذهبی و .... . روایات داستان حکایت و..... دیگر کانال های ما👇 🆔 @zaminesazan_zohoor_ir 🆔 @badalijate_nafas 🆔️ @sokhanrani_mazhabi_ir تبلیغات مشترک در ۶ کانال مون👇 @tablighate_arzan_ir ادمین👤 @tabadol74

Больше
Рекламные посты
312
Подписчики
-224 часа
-17 дней
-630 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
📚 داستان کوتاه روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد. مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری. این سوزن منبع در آمد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی! درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله ای رنجشی آمد بیاد آوریم خوبی های که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده, آن وقت تحمل ان رنجش آسان تر می شود... 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
200Loading...
02
✨﷽✨ #حکایت_خواندنی ✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید. وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند.از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند. همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟ زن گفت آری. قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود. روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
4966Loading...
03
#تلنگر ✍شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد. ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ!ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ...ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن! 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
301Loading...
04
🔴 چند هزار نفر باید از تو حلالیت بگیرند ؟ چند سال قبل، وقتی با یکی از تجربه گران نزدیک به مرگ مصاحبه می‌کردم، مطلبی در مورد آیت الله رئیسی گفت که همان ایام در کتاب تقاص به این موضوع اشاره شد. ایشان می‌گفت در مرور اعمالم به مطلبی رسیدم در مورد انتخابات ۱۳۹۶ آن ایام پیامی برای من و برخی دوستان ورزشکارم آمد که تهمت به یکی از نامزدهای انتخابات (آقای رئیسی) بود. من شک کردم و این پیام را ارسال نکردم، حتی با دوستم صحبت کردم و گفتم این حرف صحت ندارد، اما دوستم این پیام را در کانال و صفحه خود بازنشر داد. آن سال آقای رئیسی به خاطر تهمت‌ها و جوسازی‌های رسانه ای رای نیاورد اما... در آن سوی عالم نکات عجیبی دیدم. دوست من با آنکه می‌دانست این پیام صحت ندارد، اما به خاطر گرایش های سیاسی آن را پخش کرد. من دیدم که چهار هزار نفر پیام او را دیده بودند و چهار هزار تهمت در نامه عمل او نوشته شده بود. چهار هزار تهمت که یکی از آنها برای شقاوت انسان کافی است.او حسابی خودش را گرفتار کرده بود. 📚منبع:کتاب تقاص اثر گروه شهید هادی 🔵قابل توجه کلیه افرادی که رسانه دارند و دارای مخاطب هستند #سید_شهیدان_خدمت @Hekaiathaie_ziba
380Loading...
05
✨﷽✨ 📌 جشن عروسی... ✍ دخترک شاد بود. آخر شب عروسی‌اش بود. از همان شب‌هایی که هزار شب نمی‌شود، مراسم عروسی در بهترین تالار شهر برگزار شد. آخرِ شب، آن‌قدر غذاهای مختلف دور ریخته شد که با نصفش می‌شد تمام محله‌های فقیرنشین شهر را سیر کرد. دخترک به خانهٔ بخت رفت و نشنید صدای دل‌هایی که در حسرتِ داشتن چنین جشن‌هایی شکست… رفت و ندید اشک‌های حلقه‌زده در چشمان پدری که درآمدش به او اجازهٔ گرفتن چنین جشنی را برای فرزندش نمی‌داد. دخترک خسته بود و رفت… و نشنید صدای امامش را... و دخترک چه ساده حضور چنین مهمان ارجمندی را در بهترین روز زندگی‌اش از دست داد. راستی او به بهای چه چیزی، همه‌چیز را از دست داد؟ آن شب، رویایی بود، اما نه آن‌قدر که فکرش را می‌کرد. حالا با خود فکر می‌کرد، آیا این همان چیزی بود که واقعاً می‌خواست؟ پس چرا اکنون به آرامش و لذتی که به دنبالش بود نرسیده است؟ چرا هنوز تشنه است و جشن را چیزی جز سراب نمی‌پندارد؟ به راستی او چه می‌خواهد؟ چه چیزی کم دارد؟ #داستانک 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده ‌‌‌‌@Hekaiathaie_ziba
2882Loading...
06
💢مرگ الاغی در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد. صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت! دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند. این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست! وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود. دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد! در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
480Loading...
07
به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار داده‌اند؟ مسخره‌اش کردند! در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتی‌ها را جمع کنید، مسخره‌‌اش کردند! گفت اگر بخواهید برای رد شدن از بین جمعیت مردم سریع رانندگی کنید و جان مردم را به خطر بیاندازید خودم پشت فرمان مینشینم، مسخره‌اش کردند! گفت اگر لازم باشد ده بار به یک استان سفر میکنم تا مشکل مردم حل شود، مسخره‌اش کردند! گفت کشور را به سمت پیشرفت می‌بریم گفتند ۶ کلاس سواد داری. حرف زد مسخره کردند راه رفت مسخره کردند سفر استانی رفت مسخره کردند آخر هم در همین سفرهای استانی در یک نقطه دورافتاده بیش از ۱۲ ساعت دنبال پیکرش گشتند. انسان بزرگ با رفتنش دیگران را شرمنده می‌کند چه زیبا گفت پناهیان: خیلی‌ها در تشییع پیکر او برای عذرخواهی می‌آیند. #شهید_راه_خدمت 🖤 #منتظران_ظهور 🖤 ✨💚 @yamahdi_fateme313 💚✨
2164Loading...
08
#استوری عاقبت بخیری یعنی همین : فهم امیدوارانه آینده + تلاش حداکثری برای ساخت آینده. ▪️ شهادتتان مبارک : #خادم_الرضا @Zaminesazan_zohoor_ir
951Loading...
09
آروزی سلامتی برای رئیس جمهور دعا کنید رفقا❤️‍🩹
910Loading...
10
🔅#پندانه ✍️ کسب معرفت از کودکی و نوجوانی 🔹پسری از پدر پرسید: چرا گلابی را شاه‌میوه گویند؟ 🔸پدر چون به باغ می‌رفت از میوه نارس درختان چند عدد چید و به پسر داد تا چند روز در منزل نگه دارد. 🔹پس از مدتی میوه‌ها پژمرده شده و پسر آن‌ها را دور انداخت. گیلاس خام پژمرده شد، سیب نارس پژمرده شد و... 🔸روزی پدر گلابی سبز و نارسی چید و تحویل پسر داد. پسر گلابی‌ها را در طاقچه منزل نهاد. 🔹چند روز بعد دید گلابی‌ها زرد و شیرین شده‌اند. ماجرا را برای پدر تعریف کرد. 🔸پدر گفت: گلابی تنها میوه‌ای است که چه سبز چیده شده باشد و چه رسیده و زرد چیده شده باشد از زمان رشد، قندش را همراه خود دارد و بعد از رسیدن قند خود را از درخت نمی‌گیرد. 💢 آدمی نیز باید از کودکی و نوجوانی با کسب معرفت، قند وجودش را همراه خود داشته باشد تا وقتی وارد جامعه شد قندش را از جامعه و دیگران محتاج نباشد. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
970Loading...
11
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. . موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. . تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. . آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. . تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.. یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم پروکسی مخصوص آیفون | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول | ایرانسل | _ 🥀 @iProxy
771Loading...
12
❤️ زادمردِ بی نیاز بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود. خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟ او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام. خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم. مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه. پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).             هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ،  و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26 @Hekaiathaie_ziba
601Loading...
13
🔴 مولا و غلام قاتل غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را کشته بود، عمر دستور داد او را بکشند. امیرالمومنین علیه السلام از قضیه خبردار گردیده غلام را به حضور طلبید و به او فرمود: آیا مولایت را کشته اى ؟ غلام : آرى . امیرالمومنین علیه السلام : چرا؟ غلام : با من عمل خلاف نمود. على علیه السلام از اولیاى مقتول پرسید؛ آیا کشته خود را به خاک سپرده اید؟ گفتند: آرى . فرمود: چه وقت ؟ گفتند: همین الان . حضرت امیر به عمر رو کرده و فرمود: غلام را بازداشت کن و او را عقوبت نده و به اولیاى مقتول بگو پس از سه روز دیگر بیایند. چون پس از سه روزه آمدند، على علیه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولیاى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسیدند، آن حضرت به اولیاى مقتول فرمود: این قبر کشته شماست ؟ گفتند: آرى . فرمود: آن را حفر کنید! آن را حفر کردند تا به لحد رسیدند آنگاه به آنان فرمود: میت خود را بیرون بیاورید، آنها هر چه نگاه کردند جز کفن میت چیزى ندیدند. جریان را به آن حضرت عرضه داشتند. امیرالمومنین علیه السلام دوبار تکبیر گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه کسى که به من خبر داده است ، شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر کس از امتم که کردار قوم لوط را مرتکب شود، پس از مردن سه روز بیشتر در قبر نمى ماند و زمین او را به قوم لوط که به عذاب الهى هلاک شدند مى رساند، و در روز قیامت با آنان محشور مى گردد... ‌‌📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
790Loading...
14
📚#حکایت_پند❣ 💭 «یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.☘ 💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم!🤲🏻😢 💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود.😭 یادم افتاد #حاج_آقا_حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات،🌿 💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …»🍃 💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ...🌱 ❤️«اللهم عجل لولیک الفرج»❤️ #منتظران_ظهور 💚 ✨💚 @yamahdi_fateme313 💚✨
2354Loading...
15
🌸داستانی پندآموز درزمان امام صادق(ع)🌸 🕋مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق(ع) تعريف می کرد، مخصوصاً یکی از همسفران خويش را بسيار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شريفی مفتخر بوديم. 👈يکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همين که در منزلی فرود می آمديم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خويش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول می شد. 🌹امام صادق (ع) پرسیدند: پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و چه کسی حيوان او را تيمار می کرد؟ 🌱آن مرد پاسخ داد: البته افتخار اين کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و عبادت خويش مشغول بود و کاری به اين کارها نداشت. 🌹امام فرمودند: بنابراين همه شما از او برتر وبهتر بوده ايد. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
541Loading...
16
#داستان_آموزنده 🌸روایتی ازمعجزه علم وکلام مولا🌸 🌿عرب بیابان گردی که دین اسلام رانپذیرفته بودومیخواست حضرت علی(علیه السلام) را امتحان نمایداز حضرت علی علیه السلام پرسید: سگی را دیدم که بر گوسفندی جست وگوسفند ابستن شد وچیزی از او متولد شد حلال است یا حرام؟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 امام فرمود: اورا به خوردن اعتبار کن اگر گوشت بخورد سگ است اگر علف خوردگوسفنداست. 🌿اوگفت: گاهی علف و گاهی گوشت میخورد. امام علی علیه السلام فرمود: ان را به اشامیدن اعتبار کن پس اگر به دهن بیاشامد گوسفند است واگر با زبان بخورد سگ است. 🌿آن شخص گفت: گاهی به زبان خورد گاهی به دهن آشامد.امام علی علیه السلام فرمود: ان را به راه رفتن اعتبار کن پس اگر در رفتن بر گوسفندان مقدم برود ویا در میان انهابرود گوسفند است واگر به دنبال انها برود سگ است. اعرابی گفت: یک بار چنین است یک بار چنان. 🌹امام فرمود: آن را در نشستن اعتبار کن پس اگر بر سینه مثل گوسفند نشیند گوسفند است واگر بر مقعد نشیند سگ است. عرب بیابانگرد گفت: یک بار چنین نشسته یکبار چنان . 🌹امام فرمود: ان را ذبح کن پس اگر معده دارد گوسفند است واگر امعاء دارد سگ است. عرب بیابانگرد گفت: مایل نیستم ان را ذبح کنم. 🌹امام فرمود: به صدای ان گوش کن اگر صدای گوسفند دهد گوسفند است واگر صدای سگ دهد سگ است. او گفت: گاهی صدای گوسفند دهد وگاهی صدای سگ. 🌹امام علی علیه السلام فرمود: به پای او نظر کن اگر سم دارد گوسفند است واگر چنگال دارد سگ است. آن شخص که دیگر از جواب دادن عاجز ماند بر صبر وبردباری وعلم بی نظیر مولا مبهوت شد واسلام اورد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Hekaiathaie_ziba
541Loading...
17
یادداشت ذیل درباره شهید رجبعلی سبحانی به قلم آقای #محمدحسین_یساقی جانباز و روایتگر دفاع مقدس می‌باشد. 🌹بسم رب الشهداء🌹 🌷بوی پیراهن یوسف🌷 در آغازین روزهای سده ۱۳۰۰ و شاید کمی قبل‌تر بود که مردی از مردان ینگجه در روستای دزق ازدواج کرد و در آن قریه پاگیر شد و به آن دیار رحل اقامه کرد. در آن‌جا فامیلش را از شوشتری به سبحانی تغییر داد ولی مردمانش او را "علی ینگجه‌ای" خطاب می‌کردند. او عموی کربلایی محسن و مرحومین حمزه و محمدهاشم شوشتری و دایی مرحوم حسین محمدی بود. علی دیزلی در سال ۱۳۳۷ با همسر و فرزندانش علی‌اکبر و علی‌اصغر مجددا به دیار نیاکانی بازگشت و این‌بار در زادگاهش به او "علی دیزلی" و همسرش "زهرا دیزلی" می‌گفتند. در نیمه اردیبهشت سال ۴۰ و در میانه این بازگشت مجدد بود که خداوند خانه علی‌اکبر را به نور وجود فرزندی گرم کرد و باز هم جهت ابراز محبت به ابوالائمه امیرالمومنین علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام نام فرزند را رجبعلی گذاشتند. گویا محبت امیرالمومنین با سرشت این خانواده عجین شده بود که پدر فرزند و نوه نام نیکوی علی داشتند.  سال ۱۳۴۶ خاندان علی دیزلی به همراه کودکی ۶ ساله به دزق برگشتند و کسی نمی‌دانست که چه آینده‌ای برای این پرستوی مهاجر رقم خواهد خورد. رجبعلی ۱۱ ساله بود که سایه مادر از سر داد و با غم و غربت یتیمی بزرگ شد پدر ۸ سال به پای سه فرزند یتیمش ماند و ازدواج نکرد. او تازه تجدید فراش کرده بود که رجبعلی به خدمت سربازی رفت. و باز هم از محبت مادری دور ماند ولی این‌بار او در خیل مردانی مرد قرار داشت که نه تنها سرنوشت خویش که سرنوشت ملتی مقاوم را رقم می‌زدند. رجبعلی سبحانی در زمره رزمندگان دلیر لشکر پیروز ۷۷ ثامن‌الائمه علیه‌السلام ارتش جمهوری اسلامی در اردیبهشت سال ۶۱ در جریان عملیاتی که به فتح‌الفتوح خرمشهر انجامید شرکت داشت و در دشت آزادگان در مصاف با جبهه استکبار جهانی برات آزادی از آتش و وارستگی از دنیا را گرفت و در ۲۱ سالگی آسمانی شد و به‌عنوان نخستین شهید سرولایت در روستای دزق ماُوا گرفت. اگرچه او به خرمشهر نرسید ولی حماسه او و تمامی مردان قبیله عشق بود که باعث خرمی امروز شهر و دیارمان شده است و ما امروز مرهون حقیقی آن مردان آسمانی هستیم. اینک در سال‌های پایانی سده ۱۳۰۰ و به یمن رسانه‌های ارتباط جمعی و همت مدیران کانال "با ینگجه" ارتباط و وابستگی این شهید عزیز به کهن دیار ینگجه دارالمومنین و سرزمین سروهای ایستاده و شهیدپرور محرز و به همت سایر عزیزان امسال تمثال مبارکش در تقویم شهدای روستا رخ‌نمایی می‌کند. بر ما ببخش ای شهید عزیز اگر تو و قَدرَت را نشناختیم و اینک در آغاز بهار ترنم باران بوی پیراهن یوسف گم‌گشته دیار ینگجه را به مام وطن رساند و دیرهنگام تو را شناختیم. جا دارد که به‌جای رفتن به "کاهان" برای گرفتن وردنامه‌ای به نام "دعا" به دزق رفته و غبار مزار غریبت را سرمه چشم قرار داد و شفای دل گرفت از دارالشفای شهید که امام عارفان فرمود: تربت پاک شهیدان تا ابد دارالشفای عاشقان و آزادگان عالم خواهد شد. ای شهید ای مردترین مردان روزگار خویش در ماه قرآن و امیرالمومنین، ما را به حب ولایت علی و اولادش رهنمون گردید تا ما نیز به پای ولایت حقه‌شان مردانه بایستیم و در رکاب آخرین فرزندش چون شما شهیدانه بمیریم. درود و رحمت خدا بر شهیدان و بر پدران و مادران شهداء ✍روایتگر دفاع مقدس #محمدحسین_یساقی 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
620Loading...
18
#قصاب و زن جوان قصابی به نام و معرفی در بالاشهر هستم همه اهالی محل از من خرید میکردن همیشه خدا هم انصاف رعایت میکردم منم دلم خوش بود به چهار رکعت نمازی که میخوندم فکر میکردم با این چهار رکت نمازم همه چی حله و من ادم خدا پرستی هستم اون روز مغازه خیلی شلوغ بود یه لحظه هم خالی نشد مشتری پشت مشتری میاومدن میرفتن تا اخر شب مغازه شلوغ بودبلاخره اخرین مشتری خریدش کرد راهی شد منم مثل هرشب مغازه رو مرتب کردم شاگردم نبود اون شب علاوه بر مغازه ،خیایون هم خلوت شد داشتم راهی خونه میشدم خانومی با لباسهای رنگ رو رفته وارد مغازه شد با صدای ظریف و دلنشینی سلام دادم سرمو بلند کردم به چهره خانم نگاهی انداخت خانوم دو دل بود برای حرفی که میخواست بگه اخر صدای لرزونی گفت حاجی بچه هام گشنه ان یه کیلو گوشت بهم بده به ازای پولش هرکاری که دوست داری باهام بکن نگاهی به چهره خانوم انداختم زیبا و دلفریب بود معامله خوبی بود یه کیلو گوشت در ازای یه شب کامیابی همه حس های مردانه ام بیدار شده بود گوشی برداشتم با خانومم تماس گرفتم و گفتم که بره خونه‌ی مامانش و منتظر بمونه تا خودمم برم اونجا. بعد آن زن را سوار ماشین کردم و به ش به خانه ی خودم رفتم .او را به اتاق خواب بردم و آنجا منتظر ماندم که ببینم چکار می‌کند.خاستم نزدیکش بشم که خودش رو کنار کشید و به دیوار چسبید.تعجب کردم و سرجایم ماندم.ناگهان به طرفم برگشت و دیدم که گریه می‌کند. مات مانده بودم .خودش گفته بود که در ازای گوشت هر کاری خاستم بکنم. زن جلو آمد و با چشمهای گریان رو به من گفت :لطفا اجازه بده که برم .من اولین بار بود که همچین اشتباهی میکنم از خدا میترسم و از عاقبت اینکار.به خاطر بچه هام مجبور شدم منو به بزرگیت ببخش و از من بگذر که خدا شاهد این گناه ما نشود. بااین حرف زن ناگاه لرزه به جانم افتاد.خدایی که شاهد بود من به خاطر یه کیلو گوشت میخاستم گناه کنم.از خودم شرم کردم. فورا زن را به بیرون خونه هدایت کردم و به سمت مغازه رفتیم.مقداری گوشت و مقداری پول در پلاستیک گزاشتم و به آن زن دادم.قبل از فرستادنش رو به او کردم و گفتم که به خاطر این اشتباهم حلالم کن و از من بگذر شیطان تو جلد من رفت و در نزد خدای خودم شرمنده شدم. سپس او راهی خونه شد و خدا رو شکر کردم که زود سرم به سنگ خورد و خطا نکردم . 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
620Loading...
19
💠در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی‌کوپتر. دیدم🌷 شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می‌کردند. علت را پرسیدم، گفتند: وقت #نماز است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین‌جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح می‌دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همین‌جا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلی‌کوپتر نشست. با آب قمقمه‌ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. ... وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
801Loading...
20
#پند مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی می‌دهد. می‌گوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه می‌دهند و در تابستان میوه‌شان زرد شده و می‌رسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری می‌گیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آن‌هاست. در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنین‌اند، اکثر آن‌ها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک می‌شوند و تبسم می‌نمایند و در آغوش‌ات می‌کشند، آن‌گاه هرگز از آغوش آن‌ها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظه‌ای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاری‌ات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن ... 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
740Loading...
21
✨﷽✨ #پندانه 🔴 رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ✍روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از راهب خواست که به او درسی به‌یادماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه‌پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی. استاد پرسید:مزه‌اش چطور بود؟شاگرد پاسخ داد: خیلی شور و تند است، اصلاً نمی‌شود آن را خورد.پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمک‌ها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد به‌راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: کاملا معمولی بود. پیر هندو گفت:رنج‌ها و سختی‌هایی که انسان در طول زندگی با آن‌ها روبه‌رو می‌شود همچون مشتی نمک است. اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگ‌تر و وسیع‌تر می‌شود، می‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به‌راحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
710Loading...
22
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3952🌷 #رفتار_متفاوت_یک_پسر_با_پدر_اسیرش!! 🌷سال ۶۹ همراه کاروانی به ایران آمدیم. در پادگان الله‌اکبر اسلام آباد ما را قرنطینه کردند. قرنطینه سه روز طول کشید در این سه روز فکر و ذکرم این بود. جواب مادرم را چه بگویم اگر مادر گفت: »اسماعیل جلال کو؟» بگویم کجاست! من و جلال اول جنگ به جبهه خرمشهر رفتیم با هم به اسارت عراقی‌ها درآمدیم. او را بعد‌ها از جمع ما بردند؛ شک کردند سپاهی باشد. سالیان سال است که از او خبری ندارم. هیچ کس از او خبر ندارد. با این دغدغه و نگرانی بود که به ایران برگشتم. از پادگان الله‌اکبر ما را آوردند به تهران. اولین مکان هم حرم حضرت امام بود. در حرم دو رکعت نماز حاجت خواندم. بعد از نماز به دور مرقد حضرت امام چرخیدم و مقبره او را گرفتم. گفتم: «امام عزیز تو پیش خدا آبرو داری از خدا بخواه دیدار من با مادر را آسان کند. مادرم اسم جلال را نیاورد.» 🌷اشک‌ریزان دور مقبره امام می‌چرخیدم و ناله می‌کردم. یکی از بچه‌های محله‌مان مرا دید و شناخت با صدای بلند گفت: «بچه‌ها بیایید اسماعیل شمس اینجاست.» دست به گردنم انداخت همدیگر را بوسیدیم. او گفت: «اسماعیل مادرت اینجاست؛ در حرم. دستم را گرفت و مرا کشان‌کشان برد. تنم می‌لرزید در دلم گفتم: «خدایا من عقلم به جایی نمی‌رسد تو خودت کمکم کن اگر مادر گفت جلال چی شده چه بگویم.» دوستم مادرم را به من نشان داد. مادرم پیرزن عینکی کوچکی شده بود. افتادم به پایش. سر و صورتش بوسیدم جذب سیمای نورانی آن پیرزن شدم. خواستم بگویم: «مادر مرا ببخش امانت‌دار خوبی نبودم. جلالت را گم کرده‌ام.» دیدم مادر با چهره‌ای باز و لبخندی شیرین گفت: «اسماعیل کجایی. همین که تو برگشتی بالای سر زن و بچه‌ات خدا را هزار بار شاکر و سپاسگزارم.... 🌷....از فکر جلال بیرون بیا ما هم مثل بقیه مردم. مگر مردم ما مثل جلال‌های گمشده کم داشته‌اند. جلال ما هم مثل بقیه فدای رهبر و فدای مکتب شد. دعا کن پسرم خدا قربانی ما را بپذیرد. اگر مورد پذیرفتن خدا شد. جلال افتخار خانواده ما خواهد شد. اسماعیل مگر افتخاری هم از این بالاتر هست که انسان جوانش را در راه حق قربانی کند.» حرف مادرم تکانم داد یکه خوردم. به خودم نهیب زدم. گفتم: «اسماعیل تو را چه می‌شود روز به روز به جای اینکه در بازی تقدیر کارکشته و با تجربه‌تر شوی کودن‌تر می‌شوی. تو کی می‌خواهی درس بگیری عبرت بگیری. تو کجا و مادر کجا.» خدا خدا کردم حالا که خطر گذشت کاری کنم که دیگر دسته گل به آب ندهم. به خود نهیب می‌زدم اسماعیل به خودت بیا. مواظب باش. خراب نکنی. 🌷استقبال گرم و بی‌نظیری از ما به عمل آوردند. کوچه و خیابان محله‌مان را چراغانی کرده با پلاکارد‌های سردار رشید انقلاب خوش آمدی سراسر کوچه را تزیین کرده بودند. قدم‌به‌قدم جلوی پای ما با درود صلوات، گوسفند سر می‌بریدند و قربانی می‌کردند. به منزل خودمان رسیدیم. در محوطه حیاط همه اقوام و فامیل و دوستان نزدیک کنار هم جمع بودند. دوستی گفت: «اسماعیل نمی‌خواهی سمیه دخترت را ببینی. ماشاءالله برای خودش خانمی شده است.» سمیه را آوردند دست در گردن هم کرده و زار زار گریه کردیم. دوست دیگری گفت: «اسماعیل سعید پسرت را دیدی او هم به سلامتی مردی شده.» گفتم: «اتفاقاً دلم برای دیدنش یک ذره شده است.» 🌷در گوشه حیاط بین هم‌سن و سال‌های خود بود او را به من نشان دادند. او را صدا کردم سعید بیا. اما جلو نیامد. فکر کردم خجالت می‌کشد. خودم رفتم طرفش. گفتم: «پسر بیا ببوسمت.» او عقب عقب رفت. احساسات بر من غلبه شد. گفتم: «پسرجان من پدرتم بعد از ۱۰ سال دوری نمی‌خوای پدرت رو ببوسی.» گفت: «چرا پدر خیلی هم دوست دارم از این‌که تو را ببوسم. ولی پدر شرمنده‌ام نمی‌توانم این کار را بکنم، چون فکر می‌کنم شاید بین این جماعت فرزند شهیدی یا یتیمی باشد. نخواستم جلوی بچه‌ای که پدر ندارد مرا ببوسی؛ می‌دانی چرا، چون در این ۱۰ سال بی‌پدری به آن‌چه باید برسم رسیده‌ام. #راوی: آزاده سرافراز حاج اسماعیل شمس 📚 کتاب "پاداش و کیفر" منبع: خبرگزاری دانشجو ❌️❌️ دفاع مقدس، پسرها رو خیلی زود مرد کرد! #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
920Loading...
23
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم! دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!! 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
931Loading...
24
🔰 خاطره‌ای از شهید چمران 🔹 یک شب در تنهایی همان‌طور که داشتم می‌نوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود: ‼️ «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود». آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم @Hekaiathaie_ziba
790Loading...
25
💌|امام جعفر صادق(؏) را میگویم✨ حسین(؏)خونِ‌قلبش‌رادر‌راه‌خدابخشید تابندگان‌رااز جهالت‌وگمراهی‌نجات دهد.. ○نقش ِ روی نگین ِ انگشترش این بود: {اللّهمَّ‌أنتَ‌ثِقَتی‌فَقِنیٰ‌شَرَّخَلقِك ○خدایا!تو تکیه‌گاه‌من هستی. ○پس از خَلقت‌مرا نگاه دار}🤲. ●گرچه‌این،دیوان‌بُوَد لبریزِ از ابیاتِ‌ناب ○شاه‌بیتِ‌شیعگے نامِ‌امامِ‌صادق است. #منآجآت‌باصــادق‌آل‌عبا¹⁹⁵ 💛 #اَلْلّهُمَّ_عَجِّلْ _فَرَجْ°🌻°
900Loading...
📚 داستان کوتاه روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد. مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری. این سوزن منبع در آمد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی! درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله ای رنجشی آمد بیاد آوریم خوبی های که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده, آن وقت تحمل ان رنجش آسان تر می شود... 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
Показать все...
✨﷽✨ #حکایت_خواندنی ✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید. وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند.از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند. همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟ زن گفت آری. قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود. روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
Показать все...
#تلنگر ✍شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد. ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ!ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ...ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن! 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
🔴 چند هزار نفر باید از تو حلالیت بگیرند ؟ چند سال قبل، وقتی با یکی از تجربه گران نزدیک به مرگ مصاحبه می‌کردم، مطلبی در مورد آیت الله رئیسی گفت که همان ایام در کتاب تقاص به این موضوع اشاره شد. ایشان می‌گفت در مرور اعمالم به مطلبی رسیدم در مورد انتخابات ۱۳۹۶ آن ایام پیامی برای من و برخی دوستان ورزشکارم آمد که تهمت به یکی از نامزدهای انتخابات (آقای رئیسی) بود. من شک کردم و این پیام را ارسال نکردم، حتی با دوستم صحبت کردم و گفتم این حرف صحت ندارد، اما دوستم این پیام را در کانال و صفحه خود بازنشر داد. آن سال آقای رئیسی به خاطر تهمت‌ها و جوسازی‌های رسانه ای رای نیاورد اما... در آن سوی عالم نکات عجیبی دیدم. دوست من با آنکه می‌دانست این پیام صحت ندارد، اما به خاطر گرایش های سیاسی آن را پخش کرد. من دیدم که چهار هزار نفر پیام او را دیده بودند و چهار هزار تهمت در نامه عمل او نوشته شده بود. چهار هزار تهمت که یکی از آنها برای شقاوت انسان کافی است.او حسابی خودش را گرفتار کرده بود. 📚منبع:کتاب تقاص اثر گروه شهید هادی 🔵قابل توجه کلیه افرادی که رسانه دارند و دارای مخاطب هستند #سید_شهیدان_خدمت @Hekaiathaie_ziba
Показать все...
👍 1
✨﷽✨ 📌 جشن عروسی... ✍ دخترک شاد بود. آخر شب عروسی‌اش بود. از همان شب‌هایی که هزار شب نمی‌شود، مراسم عروسی در بهترین تالار شهر برگزار شد. آخرِ شب، آن‌قدر غذاهای مختلف دور ریخته شد که با نصفش می‌شد تمام محله‌های فقیرنشین شهر را سیر کرد. دخترک به خانهٔ بخت رفت و نشنید صدای دل‌هایی که در حسرتِ داشتن چنین جشن‌هایی شکست… رفت و ندید اشک‌های حلقه‌زده در چشمان پدری که درآمدش به او اجازهٔ گرفتن چنین جشنی را برای فرزندش نمی‌داد. دخترک خسته بود و رفت… و نشنید صدای امامش را... و دخترک چه ساده حضور چنین مهمان ارجمندی را در بهترین روز زندگی‌اش از دست داد. راستی او به بهای چه چیزی، همه‌چیز را از دست داد؟ آن شب، رویایی بود، اما نه آن‌قدر که فکرش را می‌کرد. حالا با خود فکر می‌کرد، آیا این همان چیزی بود که واقعاً می‌خواست؟ پس چرا اکنون به آرامش و لذتی که به دنبالش بود نرسیده است؟ چرا هنوز تشنه است و جشن را چیزی جز سراب نمی‌پندارد؟ به راستی او چه می‌خواهد؟ چه چیزی کم دارد؟ #داستانک 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده ‌‌‌‌@Hekaiathaie_ziba
Показать все...
💢مرگ الاغی در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد. صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت! دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند. این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست! وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود. دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد! در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
Показать все...
👍 1 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار داده‌اند؟ مسخره‌اش کردند! در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتی‌ها را جمع کنید، مسخره‌‌اش کردند! گفت اگر بخواهید برای رد شدن از بین جمعیت مردم سریع رانندگی کنید و جان مردم را به خطر بیاندازید خودم پشت فرمان مینشینم، مسخره‌اش کردند! گفت اگر لازم باشد ده بار به یک استان سفر میکنم تا مشکل مردم حل شود، مسخره‌اش کردند! گفت کشور را به سمت پیشرفت می‌بریم گفتند ۶ کلاس سواد داری. حرف زد مسخره کردند راه رفت مسخره کردند سفر استانی رفت مسخره کردند آخر هم در همین سفرهای استانی در یک نقطه دورافتاده بیش از ۱۲ ساعت دنبال پیکرش گشتند. انسان بزرگ با رفتنش دیگران را شرمنده می‌کند چه زیبا گفت پناهیان: خیلی‌ها در تشییع پیکر او برای عذرخواهی می‌آیند. #شهید_راه_خدمت 🖤 #منتظران_ظهور 🖤 ✨💚 @yamahdi_fateme313 💚✨
Показать все...
2👍 1
00:56
Видео недоступноПоказать в Telegram
#استوری عاقبت بخیری یعنی همین : فهم امیدوارانه آینده + تلاش حداکثری برای ساخت آینده. ▪️ شهادتتان مبارک : #خادم_الرضا @Zaminesazan_zohoor_ir
Показать все...
آروزی سلامتی برای رئیس جمهور دعا کنید رفقا❤️‍🩹
Показать все...
5
🔅#پندانه ✍️ کسب معرفت از کودکی و نوجوانی 🔹پسری از پدر پرسید: چرا گلابی را شاه‌میوه گویند؟ 🔸پدر چون به باغ می‌رفت از میوه نارس درختان چند عدد چید و به پسر داد تا چند روز در منزل نگه دارد. 🔹پس از مدتی میوه‌ها پژمرده شده و پسر آن‌ها را دور انداخت. گیلاس خام پژمرده شد، سیب نارس پژمرده شد و... 🔸روزی پدر گلابی سبز و نارسی چید و تحویل پسر داد. پسر گلابی‌ها را در طاقچه منزل نهاد. 🔹چند روز بعد دید گلابی‌ها زرد و شیرین شده‌اند. ماجرا را برای پدر تعریف کرد. 🔸پدر گفت: گلابی تنها میوه‌ای است که چه سبز چیده شده باشد و چه رسیده و زرد چیده شده باشد از زمان رشد، قندش را همراه خود دارد و بعد از رسیدن قند خود را از درخت نمی‌گیرد. 💢 آدمی نیز باید از کودکی و نوجوانی با کسب معرفت، قند وجودش را همراه خود داشته باشد تا وقتی وارد جامعه شد قندش را از جامعه و دیگران محتاج نباشد. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
Показать все...
👍 1