cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

الله رافراموش نکنید

آیدی مدیرکانال @Hadbi_rabi7283

Больше
Рекламные посты
788
Подписчики
+424 часа
+97 дней
+4730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Фото недоступноПоказать в Telegram
📚 کوچک تربن سوره قرآن کریم کدام سوره است 📚 برای دریافت جوایز بالای لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇
Показать все...
کوثر
اخلاص
قریش
❣﷽❣ 🌼🍃وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ ❣ﻭ ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺍﻧﺪﻙ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﻭ ﻛﺎﻫﺶ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﻛﺴﺎﻥ ﻭ ﻣﺤﺼﻮﻟﺎﺕ [ ﻧﺒﺎﺗﻲ ﻳﺎ ﺛﻤﺮﺍﺕ ﺑﺎﻍ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ] ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﻣﻰ  ﻛﻨﻴﻢ . ﻭ ﺻﺒﺮﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺩﻩ . سوره بقره 155 🌼🍃یک اشتباه بزرگ ما آدمها اینه که از دنیا توقع بهشتُ داریم ❣نه مهربون ❣دنیا بهشت نیست ❣دنیا باشگاه استقامتِ 🌼🍃ما قراره تو دنیا هزینه عشقمون به خدا رو بپردازیم اینکه آیا حاضریم تو رنج و سختی باز هم کنارش بمونیم یا مشکلات دنیا ما رو با خودش غرق میکنه و دستمون از دستش رها میشه ❣یادمون باشه آخرت ادامه زندگی دنیاست 🌼🍃اگه اینجا همیشه کنار خدا بودی تو هر شرایط، اونجا هم خدا دستت و میگیره و می‌بردت، کنار خودش 😍 🌼🍃قیمت خودت و فراموش نکن ارزش تو به اندازه دنیا نیست ❣تو  ابدی هستی ❣به اندازه بی نهایت
Показать все...
🌼🍃دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. مظلوم  دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. 🌼🍃سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. 🌼🍃کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد. مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت  و درون آنان است. 🌼🍃کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند. 🌼🍃تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند. پس بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
Показать все...
‌‌..C᭄• هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!! حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!! خنده رامعنی به سر مستی مکن آنکه میخندد غمش بی انتهاست.. نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است..... انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش..... قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش.....
Показать все...
قسمت‌هایی از جهنمیان را که آتش فرا می‌گیرد☄🔥 عَنْ سَمُرَةَ بْنِ جُنْدَبٍ رَضِیَ اَللهُ عَن‍‍‍‍ْهُ أَنَّ النَّبِيَّ ﷺ قَالَ: «مِنْهُمْ مَنْ تَأْخُذُهُ النَّارُ إِلَى كَعْبَيْهِ، وَمِنْهُمْ مَنْ تَأْخُذُهُ النَّارُ إِلَى رُكْبَتَيْهِ، وَمِنْهُمْ مَنْ تَأْخُذُهُ النَّارُ إِلَى حُجْزَتِهِ، وَمِنْهُمْ مَنْ تَأْخُذُهُ النَّارُ إِلَى تَرْقُوَتِهِ». (مسلم/2845) ترجمه: سمره بن جندب رَضِیَ اَللهُ عَن‍‍‍‍ْهُ می‌گوید: نبی اکرم صلی اللّٰه علیه وآله وسلم فرمود: «آتش جهنم بعضی از مردم را تا شتالنگ‌ها (قوزک پا)، بعضی را تا زانوها، برخی را تا کمر، و تعدادی را هم تا گلو فرا می‌گیرد».
Показать все...
🍁 سر گذشت "سارا" 🍁نویسنده: فاطمه سون ارا 🍁 قسمت  سیزدهم و گفت که برای در جریان انداختن کارهای من رفته در این دو ماه هیچ تماس برایم نگرفت من هم کم کم به این بی تفاوتی هایش کنار آمده بودم و میگفتم وقتی ازدواج کنیم همه چیز خوب میشود و این همه بخاطر دوری است آنشب هم من و عماد با هم دعوای ما شد عماد هم مثل همیشه شماره ام را بلاک کرد آنشب تا صبح گریه کردم از وقتی نامزد شده بودم هر شب باید با چشم های پر از اشک میخوابیدم و این برای عماد اصلاً فرقی نداشت صبح وقتی از پوهنتون رخصت شدم به سوی خانه ای عماد حرکت کردم باید با عماد درست صحبت میکردم عماد بعد از بیرون شدن از خانه ای ما حالا در اپارتمانی که از پدرش بود به تنهایی زنده گی میکرد داخل ساختمان شان شدم و از زینه ها بالا رفتم که چشمم به شیما خورد با دیدنش در آنجا شوکه شدم پرسیدم تو اینجا چی میکنی؟ لبخندی زد و گفت نه سلام نه علیک مستقیم میپرسی تو اینجا چی میکنی به هر صورت فکر کنم بخاطر دیدن پسر مامایم آمده بودم مجبور نیستم از خودت اجازه بگیرم چیزی نگفتم ادامه داد دیشب با عماد صحبت میکردم فهمیدم سرما خورده صبح برایش سوپ آماده کرده آوردم حالا هم باید بروم عجله دارم خداحافظ و از زینه ها پایین رفت دروازه منزل عماد را زدم چند ثانیه نگذشته بود که باز کرد انتظار اینکه مرا پشت دروازه اش ببیند را نداشت گفت تو اینجا چی‌‌ میکنی؟ داخل رفتم و جواب دادم چرا خانه نامزدم آمده نمیتوانم گفت میتوانی اما اولین بار است که اینجا میایی آنهم اینقدر بی خبر روی مُبلی نشستم و گفتم عماد باید با هم صحبت کنیم روبرویم نشست و گفت میشنوم گفتم تو خودت روز اول برایم پشنهاد دادی من هم چون دوستت داشتم قبول کردم نامزدی هم به خواست هر دوی ما بود ولی حالا رفتارت چیزی دیگر را نشان میدهد یکروز گرم یکروز سرد نمیدانم مشکل ات چی است اگر شرایط نامزد شدن ما طوری دیگر میبود برایت میگفتم اگر نمیتوانی رابطه ات را همرایم درست بسازی جدا شویم اما شرایط من فرق دارد خودم با ایستادن در مقابل مادرم با تو نامزد شدم پس نمی‌توانم از این راه برگردم عماد آمادگی عروسی را بگیر باید به زودی عروسی کنیم عماد گفت منظورت چی است سارا فعلاً شرایط عروسی را ندارم باید صبر کنی کارهایت هم باید جور شود گفتم من اصلاً نمیخواهم جایی بروم عروسی کنیم همینجا زندگی کنیم هر وقت کارهایم جور شد با هم میرویم عماد سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت سارا تو از من گله میکنی ولی من بخاطر تو از خانه ای تان کشیده شدم مادرت یک دنیا توهینم کرد و دستم را گرفته از خانه کشید ولی من بخاطر تو چیزی نگفتم عمه ام را با هزار قسم و قرآن راضی ساختم به خواستگاری ات بیایند گفتم اینها را بخاطر خودت کردی چون رابطه ای ما یکطرفه نبود پس بالای من منت نگذار عماد گفت منت نمیمانم سارا اینها را بخاطر عشقم به کسی انجام دادم که فکر میکردم برایم همه کس میشود ولی تو در این پنج ماه یکبار هم مثل یک خانم همرایم رفتار نکردی یکروز بنام نامزدت مرا به خانه ای تان مهمان کرده اید؟ میفهمی هفته ای یکبار عمه ام مرا به خانه اش دعوت میکند ولی خانواده شما که هم داماد شان هستم هم برادر زاده ماهی یکبار هم مهمانم نمی کنند باز از خانواده ات چی گله کنم تو خودت یکروز پیشم آمدی یکبار هم نگفتی که نامزدم تنها است کار نداشته باشد مریض نباشد یک کاسه سوپ هم برایم نیاوردی میفهمی پیش از تو کی اینجا بود شیما آمده بود دیشب وقتی دید مریض هستم با یک دیگ سوپ اینجا آمد اما نامزد من در گوشه ای خانه اش نشسته و اشتباهات مرا ملاحظه میکند کاش یکبار متوجه رفتار خودت هم میشدی گفتم عماد این را خودت هم میدانی که نامزد سعدیه هم اجازه نداشت به خانه ای ما زیاد رفت و آمد کند اخلاق مادرم را خودت نمیفهمی باز چند بار دعوت ات کردیم و اینکه میگویی چرا اینجا نمی آیم کدام دختر در دوره نامزدی به خانه ای نامزدش رفته که من دومش باشم گفت پس چرا امروز آمدی؟ امروز بد نیست؟ گفتم امروز باید با هم صحبت میکردیم گفت دیدی چقدر خودخواه هستی دقیقاً من هم میخواهم همین موضوع را برایت بفهمانم من مسله ای عروسی را حل میکنم عروسی میکنیم اما در همینجا زندگی میکنیم من تا بالایت باور پیدا نکنم ترا با خودم سویدن نمیبرم گفتم منظورت از باور چیست؟ جواب داد من با همین شرط همرایت زود عروسی میکنم اگر میخواهی کارهایت را جور کنم خارج بروی پس صبر کن تا باورم بالایت کامل شود گفتم درست است شرط ات را قبول دارم چی وقت با خانواده ام حرف میزنی گفت برایت خبر میدهم از جایم بلند شدم و گفتم پس من میروم گفت کارت تمام شد میروی به خانه زنگ بزن بگو همرای من هستی شب خودم به خانه میرسانمت گفتم اما مادرم… داد زد حالی ترا هم گفته بودم مادرت را هم تو زنم هستی نکاح کردیم پس مادرت چی کاره است که گپ بزند گفتم درست است داد نزن صبر به پدرم زنگ بزنم به پدرم زنگ زدم و اجازه گرفتم آنروز با عماد بودم
Показать все...
👍 1
🍁سرگذشت " سارا" 🍁قسمت دوازدهم : 🍁نویسنده : فاطمه سون ارا این کارش حال مرا هم گرفته ساخت در جریان مراسم لفظ قرارهای شیرینی خوری ما هم گذاشته شد دو هفته بعد را برای شیرینی خوری ما تعین کردند البته با خواست مادرم در شیرینی خوری نکاح هم میکردیم قرار شد برادرم سهراب هم برای چند روزی به کابل بیاید و این خوشی مرا دو چند ساخته بود بعد از ختم مراسم عماد با خانواده ای عمه ام رفتند و مادرم هم مبایلم را برایم داد اولین کاری که کردم به عماد پیام گذاشتم چند ثانیه نگذشته بود که پاسخ داد گفتم چرا اینقدر گرفته بودی کسی اگر از عشقت به من خبر نمیداشت فکر میکرد به زور نامزد شدی جواب داد کمی صحتم خوب نیست عزیزم با هم خیلی عادی صحبت کردیم و از فردای آنروز آمادگی ها برای شیرینی خوری ما شروع شد اما عماد همچنان گرفته بود بلاخره روز شیرینی خوری ما رسید سهراب هم به کابل آمد آنروز با سعدیه به آرایشگاه رفتم بعد از تمام شدن کار آریشگر وقتی خودم را در آینه دیدم سعدیه گفت نامخدا چشم بد دور چقدر زیبا شدی شبیه گُدی گک ها شدی عماد آمد و با هم به سمت هوتل رفتیم به عروس خانه رفتم عماد بخاطر چک کردن همه چیز از عروس خانه بیرون شد شیما داخل عروس خانه شد و با دیدنم گفت به به عروس خانم چقدر زیبا شده سودابه گفت چشم حسود کور بگو عزیزم شیما پوزخندی زد و گفت این جمله را برای عماد لالایم میگویم ناراحت نشوید اما عماد جان بسیار از سارا جان سر است و قهقه ای زد به سوی من آمد و گفت بیا ببوسمت عزیزم بلاخره موفق شدی که عماد لالایم را بخاطر عروسی گپ بدهی گفتم منظورت چی است شیما؟ خنده ای کرد و گفت شوخی میکنم قندم خو خیر ماچ ات نمیکنم میک اپ ات خراب نشود من بیرون پیش عماد جان میروم و از عروس خانه بیرون شد سودابه گفت بخدا به قصد این کارها را میکند میبینی سارا حالی عماد لالایش شد تا دیروز خود را به زمین و آسمان میزد که عماد را گپ بدهد گفتم در قصه اش نشو سودابه روز خوشی است با این گپها خودت و مرا ناراحت نساز بیا گردن بندم را برایم محکم کن احساس میکنم از گردنم می افتد آنشب با بهانه گیری های مادرم باز هم خوش گذشت من و عماد با هم نکاح کردیم فکر میکردم بعد از آنروز خوشبختی هایم شروع میشود ولی نمیدانستم این آخرین شبی است که کنار عماد شاد ایستاده ام بعد از آنشب عماد یک پسر بی تفاوت و بی احساس شد بالای موضوعات کوچک قهر میکرد و شماره ام را در بلک لیست می انداخت و بعد معذرت خواهی میکرد هر وقت میخواست گرم رفتار میکرد هر وقت میخواست سرد چندین بار همرایش صحبت کردم برایم وعده میداد که بعد از این مراقب رفتارش میباشد اما وعده هایش همه دروغ میبود پنج ماه به همین منوال گذشت کاکایم یکبار هم برایم بخاطر اینکه عروس اش هستم به تماس نشد چند بار هم خودم برایش زنگ زدم اما همرایم خیلی سرد رویه کرد هرچند قبل از نامزدی من و عماد کاکایم خیلی همرایم با محبت رفتار میکرد در ظرف این پنج ماه عماد به دو ماه سویدن رفت....... ادامه دارد ان شاءالله
Показать все...
👍 1
#رمان_دلبرک_مغرور_خان #نويسنده_بانو_کهکشان #قسمت بیست‌ و هشتم همه تا رسیدن به عمارت در سکوت نشستیم منم از این سکوت لذت می‌بردم. در طول مسیر گاه و بی‌گاه نگاه‌های مان قفل هم‌دیگر می‌شد؛ اما من رو برمی‌گرداندم. با رسید به عمارت عایشه اول‌تر از همه پیاده شده و در بزرگ عمارت را باز کرد. نگاهی بسوی من انداخت می‌دانستم چه می‌خواهد. برای همین عمه گلثوم را با صدایی بلندی صدا می‌زدم... عمه گلثوم همراه با نادر خان هراسان از عمارت خارج شدند و اما بادیدن عایشه و اَدی جان برای لحظه‌ای همانگونه ایستادن! هیچ یک انتظار آمدن اَدی جان و عایشه را نداشتند. نادر خان با صدایی که خوشحالی در آن موج می‌زد گفت: _مادر؟! بعد هم در مقابل آدی جان رفته دستان آدی را بوسیده و آدی جان را به آغوش خود گرفت. سپس هم بسوی عایشه اشاره کرد. از چشمان عایشه که دلتنگی کاملا مشخص بود بیدون هیچ تاخیری خود را در آغوش نادر خان رها کرد، با دیدن این صحنه حسرت در دل‌ام خانه کرد. مگر من هم پدر نداشتم؟ اما او تابه حال هرگز من را به آغوش نگرفته بود‌‌‌. من با حسرت نگاه می‌کردم که ابرار به طور ناگهانی در کنارم ایستاده می‌گوید. _اصلا نگران نباش پدرم را همانند پدر خود بدان و این حس حسرت را از دل‌ات کنار بگذار چشم زمردی! متعجب بسویش نگاه کردم..... چگونه این حالت‌ام را درک نموده بود؟! لبخندِ زده ادامه داد: _من دلبرم را خیلی خوب می‌شناسم خانم شما نگران نباشید! بعد هم از مقابل چشمانم محو شد. گلثوم خانم که تازه متوجه حضور من شده بود با لبخند آمده و من را به آغوش خود کشید. همان‌گونه که بوسه‌ای بر گونه‌ام‌ می‌کاشت گفت: _دلتنگ‌ات بودم عزیز عمه....راستی دخترم خیلی ممنونم برای اینکه آدی جان را با خود آوردی همه هر چقدر تلاش مي‌کرديم تا دوباره اینجا بی‌آید بی‌فایده بود. مشخص است که در دل آدی جان خیلی خوب جا گرفته‌ای دختر زیبایم... ناد خان که تازه به جمع ما پیوسته بود. او هم نگاهی قدر شناسِ بسویم  انداخته و با لبخند گفت‌: _ممنون دخترم... ممنون که باعث شدی مادرم دوباره برگردد.. لبخندِ به صورت مهربان نادر خان پاشیده گفتم: _من که کاری انجام نداده‌ام این همه سپاسگذاری برای چه، من خیلی آدی جان را دوست دارم و این را می‌دانم اگر دوباره بر می‌گشتم آدی جان خیلی ناراحت می‌شد و من این ناراحتی را دوست ندارم.. با این حرفم هر دو مهربان خندیدن‌‌‌! نادر خان گفت: _دخترم می‌دانی از زماني که پا به خانه‌ای ما گذاشته‌ای زندگی مان کاملاً رنگ جدیدِ برای  خودش گرفته است. چه خوب است که به زندگی مان آمدی دختر مهربانم؛ ای کاش همه ارزش‌ات را بدانند اما صد افسوس... با ناراحتی بسویم نگاه کرد. آهی کشیدم! با آمدن قدیر بحث کاملاً عوض شد و از آن ناراحتی چند لحظه قبل خبری نبود‌. رفتار عایشه و قدیر درست همانند هم‌دیگر بود از اینکه من و ابرار را مسخره می‌نمودند عصبی می‌شدیم اما کل‌کل کردن با آن دو اصلا فایده‌ای نداشت‌‌ و همیشه من و ابرار بودیم که سکوت اختیار می‌کردیم. مگر راهِ دیگرِ هم داشتیم؟! ×××× خشم و کینه را در خود نگه ندارید! کاری کنید که امروز آخرین روزی باشد که شما اسیر ناراحتی‌های قدیمی هستید؛ چیزی که در گذشته اتفاق افتاده است، فقط یک بخش از کتاب زندگی شماست. فقط کافی است که کتاب را ورق بزنید همه‌ای ما بخاطر تصمیمات خودمان و دیگران صدمه دیده‌ایم و با اینکه درد و ناراحتی ناشی از این تجربیات کاملاً طبیعی هستند، گاهی‌اوقات برای مدتی طولانی در شما می‌مانند. احساس خشم و کینه ما را وا می‌دارد که همان درد را دوباره و دوباره برای خودمان تکرار کنیم و فراموش کردن آن برایمان سخت شود. بخشش چاره‌ای کار است؛ باعث می‌شود بتوانید بدون مقابله کردن با گذشته، روی آینده‌تان تمرکز کنید. برای دریافتن قدرت بی‌نهایت چیزی که در آینده اتفاق می‌افتد، باید هر چیزی که پشت سرتان است را ببخشید. بدون بخشش، زخم‌ها هیچوقت خوب نمی‌شوند و رشد فردی شما حاصل نخواهد شد. من ذهن خود را از بند گذشته رها می‌سازم! لبخندی زدم و باز هم جمله آخر را با خود تکرار کردم. _من ذهن خود را از بند گذشته رها می‌سازم... عجب آرامش وصف ناپذیری را برایم این جمله منتقل می‌کرد طوری که بیان کرده نمی‌توانم. نگاهی بسوی عایشه انداختم در آن تاریکی شب صورت‌اش کاملاً مشخص نبود. اما آن نفس‌های منظم‌اش خبر از خواب بودن‌اش می‌داد. من هم باید می‌خوابیدم. با دیدن عایشه احساس کردم که منم خیلی خسته‌ام... بالای تخت دو نفره‌ای که در یک کنارش من و در کنار دیگرش عایشه می‌خوابید نشستم! همین که می‌خواستم دراز کشیده و بخوابم با صدایی برخورد سنگِ به پنجره اتاق هراسان از جا برخاستم با ترس گفتم نکند پدرم باشد و اگر برای بردن من آمده باشد چه؟ #ادامه_دارد
Показать все...
همسرتان را اسير خود كنيد ... خب چه جوری ؟! #خانما باور کنین یه لباس مرتب و خوشگل ؛ یه آرایش ملایم و یه عطر خوشبو قبل از اومدن همسرتون ؛ یه استقبال گرم و با لبخند و مهربونی ؛ یه نوشیدنی گرم یا خنک بسته به علاقه #شوهرتون ... موقع اومدنش به خونه معجزه میکنه ➖برای اینکه #شوهرتون رو اسیر خودتون کنید ... دلشو بدست بیارید اصلا نیاز نیس یه کار آنچنانی انجام بدید خانما ... همین کارهای کوچیک رو انجام بدید جواب می گیرین 😍
Показать все...
👍 1
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی 💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (47) 🔸نکاح اُمامه(رضی‌الله‌عنها) ایشان موقعِ رحلت رسول اللهﷺ به سن درک‌و‌شعور رسیده بود، ابوالعاص(رضی‌الله‌‌عنه) به حضرت زبیر بن عوام(رضی‌الله‌‌عنه) وصیت کرده بود که وکیلِ ازدواج او باشد و ھرکجا صلاح دانست او را ازدواج دھد. چنان‌که وقتی حضرت فاطمه(رضی‌الله‌‌عنها) وفات کرد، در سال یازدهم هجری او را به ازدواج حضرت علی(رضی‌الله‌‌عنه) درآورد و‌ صیغۀ نکاح به‌وسیلۀ ایشان اجرا گردید. در سال چهلم هجری حضرت علی(رضی‌الله‌‌عنه) و ھنگام شهادت به حضرت مغیره‌بن‌نوفل(رضی‌الله‌‌عنه) وصیت کرد تا با امامه(رضی‌الله‌‌عنها) ازدواج کند. مغیره(رضی‌الله‌عنه) نیز با کسب اجازه از حضرت حسن(رضی‌الله عنه) نکاح را عملی کرد. 🔸فرزندان اُمامه(رضی‌الله‌عنها) ایشان از مغیره(رضی‌الله‌‌عنه) صاحب فرزندی به نام یحیی شد، ولی در بعضی روایات مذکور است که از امامه(رضی‌الله‌‌عنها) فرزندی متولد نشد و در نزد حضرت مغیره(رضی‌الله‌‌عنه) وفات کرد. درود و رحمتِ حق بر ایشان و پیروانِ راهشان باد. منبع: بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ- نویسنده: محمد المصری- مترجم اسحاق دبیری.
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.