cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

°•°• ایــــن مـــــــرد °•°•

°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° ترجمه رمان این مرد جلد اول روزهای پست گذاری: یکشنبه ها و چهارشنبه ها گروه ترجمه آثار: به من بازگرد/عشق مقدر شده/پرواز دردسرساز /بی پروا/خوش بر رو/عروس شرطی/ قاضی آیدی جهت دریافت فایل های فروشی کامل شده: @s_h_rv @s_h_rv

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
1 425
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.22 KB
🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 #این_مرد #فصل2 #پارت3 درحالی که برای چند دقیقه جلوی کابینت مردد ایستاده بود بهش نگاه کردم و بعد دوباره سمت من برگشت و منتظر نگاهم کرد. -نه ممنون. اینو درحالی گفتم که سر تکون میدادم و کلمه ی دیگه ای از زبونم بیرون نمی اومد. پرسید: -آب چطور؟ درحالی که لبخندی گوشه ی لبش نمایان شده بود جون هر کی دوس داری اینجوری بهم نگاه نکن. با لبخندی مضطرب گفتم: -بله ممنونم لطف میکنید لبهام از عصبانیت خشک شده. دوتا بطری اب از یخچال دراورد و به سمت من چرخید.این درست بعد از این بود که من پاهای لرزونم رو تشویق کردم که در اتاق قدم بزنم و من رو به مبل برسونن. -اوا صداش که پیچید ،باعث شد تلو تلو بخورم .چرخیدم به سمتش. -بله؟ جامی رو بلند کرد -لیوانتو بگیر؟ لبخند زدم: -باشه ممنون قطعا فکر میکنه من خیلی ناشیم.روی مبل پارچه ای نشستم،پوشه و موبایلم رو از توی کیفم بیرون میارم ومقابلم روی میز میزارم.متوجه لرزش بی اختیار دستام شدم. یا حضرت مسیح، به خودت بیا دختر. وقتی برگشت به سمت من وانمود کردم دارم چیزی رو یادداشت میکنم ،بطری اب و لیوان رو روی میز قرار داد .روی مبل مخالفم نشست و یه پاشو روی پای دیگش انداخت،مچ پاش روی ران دیگرش بود. تکیه داد به سمت عقب.اون واقعا کاری میکنه من احساس راحتی بکنم،و این سکوتی که تو فضا پیچیده واقعا گوش خراشه پس سعی می کنم تا برای جلوگیری از نگاه کردن به اون مشغول هر کاری بشم پس شروع به ور رفتن با خودکارم میکنم و مثلا وانمود میکنم دارم مطالب مهمی رو یادداشت میکنم.
Показать все...
sticker.webp0.52 KB
.
Показать все...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 #این_مرد #فصل2 #پارت2 توی یه لحظه به خودم میام و یه قدم به عقب برمیدارم. جوری که انگار دارم ازش فرار میکنم.جایی دور تر از آقای وارد و این جذابیت قویش. دستاش کنار بدنش قرار می گیره _سلام سرفه کوتاهی می کنم تا صدام رو صاف کنم و ادامه میدم: -اوا... اسمم اوا ست دستم رو جلو می برم تا باهاش دست بدم اما اون بدون عجله برای گرفتنش انگار که هنوز دو دله در نهایت دستم رو می گیره. دستش کمی مرطوب و لرزانه اما محکم دستم رو فشار میده. نمیتونم خوشحالی ای که توی چشامه رو ازش قایم کنم و نگاه مشتاقمو به صورتش می دوزم حالا هردو در حال دست دادنیم _اِوا؟ اسمم رو به لب میاره و من با تمام قدرتم تلاش می کنم تا ذوق مرگ نشم و احساس می کنم که اون باید همین الان حرف زدن رو تموم کنه وگرنه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم _بله اوا  تاییدش می کنم و به نظر می رسه اون هم حس خوبی داره اما کم کم دارم از بودنش کنارش احساس تب میکنم. به نظرمیرسه که اونم حواسش تازه سرجاش برگشته ، دستشو عقب می بره و توی جیب شلوارش فرو می کنه. به ارامی سر تکون میده و به اجبار عقب نشینی می کنه _ممنونم جان! رو به مرد هیکلی سری تکون میده و باعث میشه از پوسته ی جدی خودش خارج بشه و کمی لبخند بزنه و بعد اتاق رو ترک کنه. حالا من و اون تنهاییم و من ساکت و تسلیم تر از همیشه ی خودم کنارش قرار گرفتم و نمیدونم باید چه غلطی کنم تا لو ندم که چقدر از آشنایی باهاش خوشوقتم. با سر به دوتا مبل راحتی چرم قهوه ای که زیر پنجره ی ییلاقی قرار داره و میز قهوه ای بزرگی که بین اون هاست اشاره می کنه _لطفا بنشین ، می تونم یه نوشیدنی مهمونت کنم ؟ نگاهش رو از من می گیره و به سمت کابینتی که بطری هایی از شراب های متنوع بالای اون قرار داره میره. قطعا که منظورش از نوشیدنی الکل نبود؟ الان وسط روزه...حتی بر طبق عادتای منم الان خیلی زوده. بعد از اینجا من باید تمام مسیر رو رانندگی کنم و علاوه بر اون کنار این مرد کنترلی روی رفتارم ندارم و از مستی کنارش واقعا می ترسم...
Показать все...
sticker.webp0.31 KB
#این_مرد #فصل2 #پارت1 همزمان با ورودم مرد هیکلی اعلام کرد: -آقای جس وارد، ایشون خانم اوا اوشیا هستن از اتحادیه روسوکو  -آها اوکی ممنونم جان. جوری که من رو معرفی کرد باعث شد با غرور و اعتماد به نفس کمرم رو صاف کنم و صاف بایستم نمی تونستم هنوز اون مرد رو ببینم چون با وجود هیکل گنده ی جان که نقابلم وایساده بود چیزی پیدا نبود و آقای جس وارد از دید رسم پنهان شده بود اما همین چند کلمه ای که شنیدم باعث شد توی همون نقطه سر جام یخ بزنم و حدس برنم که بی شک این صدای گرم و رسا از حنجره ی یه فرد میانسال، سیگاری، کچل وشکم کننده دارای اضافه وزن خارج نشده. صدای گرم و دلنوازش به طرز شگفت انگیزی جوون و تحریک کننده ست. مرد هیکلی که حالا دیگه میدونستم اسمش جانه کمی کنار رفت و من توی اولین نگاهم جس وارد رو دیدم. وای خداجونم ، چی دارم جلوم میبینم؟؟ قفسه سینم در برابر تپش های قلبم سست شده بود و نفس های عصبیم داره کنترل بدنم رو سخت میکنه... یهو حس میکنم انگار ته دلم ذوق ذوق میکنه و سرم گیج میره و لبام دستورات مغزمو برای گفتن هر چیزی نادیده می گیره.  همونجور سر جام خشکم زده و توی این لحظه هر دو با هم چشم تو چشم هستیم و توان چشم برداشتن ازش رو ندارم. صدای آرومش منو یهو به خودم میاره ولی نگاهش...منو خودبخود تبدیل میکنه به یه تکه ی شناور روی دریایی از احساسات مختلف و مبم. نمیدونم داره چیزی میگه یا نه چون چیزی نمیشنوم و مسخ شدم فقط میبینم کا از روی صندلیش بلند میشه و به سمتم میاد و تا زمانی که توی یک قدمیم قرار میگیره ،چشم هام همراهیش می کنه. قدش خیلی بلنده شاید از ۱۹۰ هم بیشتر باشه و پیرهن سفید دکمه دارش توی تنش خیلی خوب داره بازو و عضلاتش رو به نمایش میزاره... آستین های لباسش خیلی معمولی به بالا تا زده شده اما با این که خیلی شیک و راحت به نظرت میاد و کت نپوشیده یه کراوات مشکی به گردن داره که خیلی مرتب سر جای خودش گره خورده و روی سینه ی تنومندش آویزون شده. آروم و شمرده قدم برمیداره و این حتی تاثیر بیشتری روی من میزاره ، گیج و گنگ بهش نگاه می کنم .آب دهنم رو پر سر و صدا غورت میدم. این مرد فوق سکسیه و همه چیز درموردش رفته رفته بیشتر آزارم میده.
Показать все...
#این_مرد #فصل1 #پارت_آخر همچنان به دنبال اون مرد کفش‌های پاشنه بلندم در حینی که داشتم از پلکان مرکزی به پشت عمارت می‌رفتم روی کف پارکت صدا می دادن. از دور صدای همهمه ی گفتگو می شنیدم و به سمت راستم نگاهی انداختم، متوجه تعداد زیادی آدم شدم که روی صندلی‌های مختلف درحال خوردن، نوشیدن و گپ زدن بودن. گارسون‌ها، غذا و نوشیدنی سرو می‌کردن و صدای ریختن نوشیدنی پس زمینه این صحنه بود. اخم کردم، و بعد ناگهان فهمیدم، اینجا یه هتله! یه هتل مجلل حومه شهری. از این نتیجه گیری شونه هام آروم سست شدن، اما هنوز توجیه نمی کرد که من چرا اینجام. از چند توالت و بعد از یک مشروب خوری رد شدیم. چند مرد روی چهارپایه‌های می خونه درحالی که جک میگفتن نشسته بودن و دختر جوانی که تازه از روشویی برگشته بود و یه رول دستمال توالت زیر پاشنه کفشش گیرکرده بود رو مسخره می‌کردند. اونم با شوخی روی شونه یکی از مرد‌ها می‌زد و بهش فحش می‌داد و در همون حال هم باهاشون می‌خندید. این فقط شروعش بود! میخواستم به آقای هیکلی که منو راهنمایی می‌کرد _که البته فقط خدا میدونست کجا داشت من و می‌برد_ چیزی بگم؛ اما حتی یه بارم برنگشت به من که پشت سرش بودم نگاهی بندازه تا حتی چک کنه که من دارم میام یا نه. اگرچه، صدای پاشنه‌های کفشم بهش می‌فهموند که من هنوز پشت سرش هستم. حتی یه کلمه هم حرف نمیزد، و من فکرکنم اگه ازش سوال هم می‌پرسیدم اون جوابم رو نمی‌داد. دو در بسته بعدی رو رد کردیم، از صدای برخورد کردن ظرف و ظروف متوجه شدم که کسی توی آشپزخونه هست. بعد از اونجا من رو به اتاق دیگه ای راهنمایی کرد، فضای بسیار وسیع، روشن و معرکه‌‌ای که به بخش‌های مختلف از جمله بخش‌های جداگانه برای نشستن با میز و مبلمان‌های عظیم تقسیم شده بود. از سقف تا کف در‌های دوطرفه‌‌ای وجود داشت که کل اتاق رو پوشونده بودن، با پیانو‌‌ی به سبک یورک و چمنزار وسیع. واقعا حیرت برانگیز بود. نفسم بند اومده بود وقتی که ساختمان کریستالی استخر شنا رو دیدم. شگفت انگیزه. از فکر این که قیمت شبانه این جا چقدره به خودم لرزیدم. باید پنج ستاره یا شاید هم بیشتر باشه. وقتی که از اون اتاق گذشتیم، به راهرویی هدایت شدم تا وقتی که بالاخره اون مرد هیکلی پشت در چوبی تزئین شده‌‌ای ایستاد. زمزمه کرد: -دفتر آقای وارد. درحالی که در می‌زد و اندامش رو بیشتر نشون می‌داد پرسیدم: -ایشون سرپرستن؟ جواب داد: -مالک هستن. و درحالی که داخل میشد گفت: -بفرمایید. توی درگاه دو دل بودم، تماشا کردم که اون جلوتر از من به داخل قدم برداشت. درنهایت پاهام رو مجبور به حرکت کردم، و درحالی که داشتم با حیرت و کنجکاوی به محیط دفتر لوکس آقای وارد نگاه می‌کردم وارد اتاق شدم...
Показать все...
#این_مرد #فصل1 #پارت6 درحالی که داشتم به حرکت بعدیم فکر میکردم، درها باز شدن و سیاه‌ پوش ترین مردی که توی عمرم دیده بودم رو نمایان کردن. اون بالای پله‌ها درحال قدم زدن بود. من خیلی جا خوردم و کمی به عقب قدم برداشتم. کت و شلوار مشکی به تن داشت که قطعا به طور ویژه برای اون ساخته شده بود چون سایز معمولی نداشت، لباس مشکی و کراوات مشکی! سر تراشیده شده‌‌اش به نظر می‌رسید صیقل داده شده تا برق بیفته و عینک آفتابی قوس دارش کل صورتش رو پوشانده بود. اگر فقط یه تصور ذهنی از کسی که انتظار می‌رفت از اون درها خارج بشه داشتم، قطعا اون یه نفر این مرد نبود. این مرد خیلی هیکلی بود و من فقط می‌دونستم که اینجا وایسادم و مات و مبهوت اون شدم. ناگهان متوجه شدم که انگار وارد یه مقر از دسته‌های مافیا شدم و توی ذهنم تلاش کردم به یاد بیارم که اخطار تجاوز رو برای گروه پشتیبانی شرکت فرستادم یا نه! با لحن آروم و کشداری گفت: -خانم اوشیا؟ زیر حضور سنگینش احساس خمیدگی میکردم، دستمو بالا آوردم و مضطرب براش دست تکون دادم و زمزمه کردم: -سلام صدام با احساس نگرانی واقعیم در تضاد بود. درحالی که سرش رو بالا و پایین میکرد با صدای بلندی گفت: -از این طرف. چرخید تا به سمت کاخ برگرده. یه حسی بهم میگفت همه چی رو ول کنم و تا توان دارم بدوم و از اونجا دور شم، اما نیمه شجاع و خطری من کنجکاو بود که بفهمه پشت اون درها چی قرار داره. این مرد شبیه پیشخدمت ها نبود. بیشتر شبیه بادیگارد های ترسناک بود. کیفمو چنگ زدم و آب دهنمو به سختی قورت دادم، در ماشینم رو قفل کردم و همزمان که به عمارت وارد می‌شدم دنبال اخطار تجاوز گشتم، هنوز پیداش نکرده بودم که یادم اومد توی اون یکی کیفم جاش گذاشتم. بخشکی شانس به هر حال به راهم ادامه دادم. کنجکاوی مجبورم کرد دنبالش از پله‌ها بالا برم و از درگاه وارد تالار اصلی کاخ بشم. به منطقه وسیع اطرافم خیره شدم، و خیلی سریع تحت تاثیر شکوه پلکان مارپیچ واقع در مرکز منتهی به طبقه اول قرار گرفتم. به ترس هام غلبه کردم، این مکان بی‌نقصه! دکوراسیون اشرافی، پر زرق و برق و خیلی ابهتی بود. چوبکاری‌های اصیل آبی تیره که طلاکاری شده بودن، در کنار پارکت قهوه‌‌ای مایل به قرمز کف از جنس چوب گران ماهونی، این مکان رو جذاب و خیره کننده کرده بود. این دقیقا همون چیزی بود که من همیشه دوست داشتم و حالا اینجا بود، درست در کنار مدل طراحیم. اما بعد دوباره نگاهی به اطراف کردم، اینکه چرا یه طراح داخلی باید اینجا باشه گیج کننده و گیج کننده‌تر میشد چون اینجا عملا هیچ نقصی نداشت. پاتریک گفت که شخصا از من درخواست داشتن، و من برای مدرن سازی دکوراسیون‌های داخلی مستعد بودم؛ اما اون قبل از دیدن نمای بیرون و داخل اینجا بود. این دکوراسیون کاملا برای دوره زمانی این عمارت مناسبه. شرایطش عالیه. پس من به چه دلیل کوفتی‌‌ای اینجام؟ 
Показать все...
#این_مرد #فصل1 #پارت5 به اطرافم نگاه کردم: -سلام؟ -اینجا. چرخ ۳۶۰ درجه‌‌ای زدم و دکمه ارتباط رو یکم پایین‌تر از جاده دیدم. ماشین رو روندم تا بهش برسم. رسیدم و دکمه رو فشار دادم تا خودمو معرفی کنم: -اوا اوشیا، از اتحادیه روسوکو هستم. -می دونم! اون می‌دونست!؟ چطور؟ به اطرافم نگاه کردم و نقطه‌‌ای روی دروازه که دوربین روش نصب شده بود رو دیدم. بعد، تغییراتی ایجاد شد و دروازه به آرومی شروع به بازشدن کرد. درحالی که به ماشینم برمی گشتم زمزمه کردم: -ببینم شانسم چی از آب درمیاد. زمانی که دروازه کاملا باز شد، عینک آفتابیم رو در اوردم و زل زدم به عمارت عظیمی که در مرکز خودنمایی می‌کرد. این عمارت با شکوهیه ولی من الان بیشتر نگرانم! اشتیاق من برای این قرار ملاقات هرلحظه داره بیشتر می شه. درهای مشکی که بالاشون با رنگ طلایی تزیین شده بود از دو طرف به وسیله ۴ پنجره فرورفته غول پیکر با ستون‌های درونش که سنگ‌های محافظشون کنده کاری شده احاطه شده بودن. سنگهای لیمویی رنگ عظیمی که منظره بنا رو کامل میکرد، با درختای سرسبز تنومند که منظره رو جذابتر می‌کرد. فواره آب در مرکز سرسرا، آب خنک و مرطوب رو  به اطراف پخش میکرد. واقعا خیره کننده بود! ایستادم و بالای در باز ماشینم رو با دست گرفتم، به عمارت مجلل مقابلم نگاه کردم و خیلی سریع فکر کردم که باید اشتباه شده باشه، این مکان شرایطش عالیه! چمن‌ها از سبز هم سبز ترن، خونه به نظر می‌رسید که هرروز شسته می شه و حتی شن‌ها به نظر می‌رسید هر روز با جاروبرقی خاک گیری میشن! وقتی بیرونش انقدر بی‌نقصه پس نمیتونم حتی تصورش رو بکنم که درونش چجوریه. به دوازده پنجره شیشه‌‌ای بالا که پرده‌های مخملی داشتن نگاه کردم. وسوسه شدم به پاتریک زنگ بزنم تا چک کنم که آدرس رو درست اومدم اما روی دروازه‌ها نوشته بود مانر. و اون آدم بیچاره درون پیغامگیر به طور کاملا واضحی درانتظار من بود.
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.