پرنده یِ کوچکی که منم

یه بمب پونصد کیلویی از زمان جنگ جهانی نزدیک محوطه ی دانشگاه پیدا کردن. دستور تخلیه دادن همه ی اون منطقه رو و هیچی دیگه امروز کلاس ها تعطیله.

فکر کنم اینکه روز های تولد آدم چیز خوبی نمیشه از نشونه های بزرگ شدنه.:)) در هر صورت امروز هم گذشت.🌸 هپی برثدی من و این حرف ها.

من یسری رفیق دارم که خیلی دوسشون دارم، خیلی بهم نزدیکن این جا و حتی همسایه هم هستیم. اما این آدم ها در تمام موقعیت های مهم زندگی من یا اون وقتی که بهشون نیاز داشتم هیچ حضور بهم نرسوندن. خیلی اذیتم میکنه چون مطمعنم اگر برعکس بود قطعا من این کارو میکردم. از طرف یکیشون هم قشنگ حسادت رو حس‌ میکنم. این آدم از هیچ پیشرفت زندگی من خوشحال نمیشه و همیشه به فکر عمیقی فرو میره.

عکس ها خیلی وقت پیش اومدن اما هنوز نتونستم از شصت و سه تا عکس ده تا عکس آلبوم رو انتخاب کنم.:)))

آتلیه بالاخره موفق شد دو ساعت و‌ نیم از فیلم عروسی رو برامون آپلود کنه. امشب بالاخره فیلم عروسی بینون دارییییم.

مگه‌ تو ایران کسی تا حالا واسه تخت دو نفره دو تا پتوی جدای مثل هم نخریده که مادر من از تصمیم ما کرک و پرش ریخت؟:))) آقا خب شب ها این شوهر من اصلا انسان مناسبی برای شیر کردن پتو نیست همه چی رو میکشه سمت خودش، بعدش هم روش میخوابه نه خودش پتو داره نه من. منم اصلا ثانیه ای پتو روم نباشه سریع از خواب میپرم. این جوری حداقل من پتو دارم راحت میخوابم اونم هر کار دوست داره با پتوی خودش میکنه.😂

خدایا از کارتن و جعبه و چمدون متنفرم دیگهههههه.

این چند روز مداوم یا سر کار بودم یا اسباب کشی

مامان یه فیلم برام فرستاده، با بابا دارن تو جنگل تانگو میرقصن. صد هزار بار نگاش کردم.

نمیدونم چطوری هی هر سری تلاش میکنم خاک این جا رو بگیرم و نمیشه.:))