8 938
Подписчики
-324 часа
-377 дней
-11630 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
میگفت اصلا چیزی به اسم «زندگی» در مفهوم کلی نداریم، و هرچی که هست فقط یک پدیدهی آماری اتفاقی شخصیه، بنابراین اصرار داشت که وقتی دارید به زندگی فکر میکنید مدام از خودتون بپرسید کدوم زندگی؟ زندگی چه کسی؟ چون هیچچیز مثل این خردهقواعد از پیش تعیینشده شانس تجربهی اصیل رو به باد نمیده، اینجاست که میفهمی تمامی اتفاقاتی که از سرگذروندی همین که در بستر روزگار خودت قابل فهم باشه کافیه و هیچ لزومی نداره که در کنار روزگار بقیه قرار بگیره، الانه دیگه سالهاست باور کردم بلیط توی جیب دیگری قرار نیست مقصد من رو عوض کنه
ویتگنشتاین یک روز داشت توی خیابون راه میرفت که دید یهجا تصادف شده، پلیس هم اومده به محل، کروکی رو هم روی کاغذ کشیده و به همراه دوتا رانندهی دیگه سرشونرو کردن توی کاغذ و دارن سر کروکی جروبحث میکنن، ویتگنشتاین با خودش میگه خب اگه این کروکی یهذره هم اشتباه باشه که همهی این بحث و دعواها بیفایده میشه، از اونجا بود که دیگه بحث منطق زبانی براش مهم میشه، بعدها هشدار میده که آدمیزاد عادت داره بسادگی بگه «وضعیت فلانطوره» و بعد هم بیشمار مرتبه این گزاره رو پیش خودش تکرار کنه به هوای اینکه داره از یک واقعیتی حرف میزنه، گزارهای که به خیال خودش قطعیه و دقیقه و از بازبینی شرایط هم معافش میکنه، این فیلسوف عجیب به نوعی آدمها رو دعوت به سکوت میکنه اما اینبار نه سکوتی از سر صبر و بزرگواری، بلکه از روی احتیاطی عاقلانه و جدی، با لحاظکردن این خطر که ارزیابی غیردقیق از اوضاع ممکنه تمام هموغمهای بعدی و طولانی آدم رو تبدیل به امری بیمعنا و بیفایده کنه، گریه کردن بر سر قبر اشتباهی، برای همین هم بود که سالیان سال بعد در بند ۱۱۵ تحقیقات فلسفی خودش نوشت: «اسیر یک تصویر بودیم، و نمیتوانستیم از آن رها شویم زیرا در زبان ما جای داشت، و زبان ظاهرا آن را فقط سرسختانه برایمان تکرار میکرد.»
متأسفم، ولی فکرکردن شما رو در احساسات پختهتر نمیکنه، یونگ میگفت فیلسوف درونگرایی که همیشه با دقت از زنها دوری میکنه عاقبت با آشپزش ازدواج میکنه
هنوز سر شبه، اما تو چراغها رو خاموش کن، خواب رو وسوسه کن، فقط اون میتونه امروز رو تمومش کنه، یکی از همون پیانوهای کلاسیک رو بگذار، باخ، شوپن، چایکوفسکی یا هرکس دیگهای که بلده جوری آروم پیانو بزنه که انگار کار از کار گذشته، که انگار دیگه برای هر چیزی دیره، که انگار فقط همین مونده، شنیدن آهنگ و بخواب رفتن، بخواب رفتن و تندادن، و چشم بستن به روی واقعیتی که لیاقت درستبودن نداشت، از توتونت کام بگیر و به باقیموندهی نور هالوژنهایی نگاه کن که هنوز بعد خاموشی هم کمرمق در حال ادامهدادنند، به زیبایی و بیقدری نوری نگاه کن که هنوز تاریکی رو باور نکرده، نه، جلوی سنگینی پلکهات رو نگیر، الان درست همون لحظهایه که نمیدونی باید کدوم غصه رو بغل بگیری، الان درست روی قلهی «ناتمامی» ایستادی، چشمهات رو ببند، بگذار دود توی سایهروشن اتاق بالا بره و به سقف برسه، بگذار اونها هم بفهمن همیشه بالاتری در کار نیست، باور نکردن هم یکجور ایمانه، اما تو که اهل ایمان نیستی، از تو برنمیاد، کسی که یکبار تردید کرد دیگه هرگز مطمئن نخواهد بود، اما انکار هم نکن، بگذار همهچیز سرجای خودش باشه، چشمات رو ببند، بخواب، شاید در رؤیا تو هم سرجای خودت بودی، بیمزاحم و منت
گرد و خاک بلند میشه، میرقصه و میچرخه، مثل شلوغی آهنگ راک، و شکل آهستهی تموم شدنش، و ناگهان سکوت بعدش، که سکوت هم بخشی از آهنگه و فقدان قسمتی از داشتن، هیچ اتفاقی همهچیز نیست، حادثهها، همهشون فقط قسمتی از همهچیزن، از تمامیتی که وجود داره، حتی اگر ازش بیخبر باشی، حتی اگر هنوز برای تو نباشه، حتی اگر هیچوقت برای تو نشه، هربار که صاحبخونه بیانصاف بود، هرجا که پشت هم بدآوردی و هروقت چارهای جز تماشای سقف از روی تخت نبود، آروم بمون و بپرس بعدش؟ و مطمئن باش هیچچیز همهچیز نیست، همیشه بقیهای هست، حتی اگر محال بنظر بیاد، گور پدر صبر و امید، فقط بیخبریت رو باور کن و بپرس بعدش؟
مارکوس اورلیوس بینوا همیشه دوست داشت فیلسوف بشه، تا اینکه عموش بیخبر، اون رو بعنوان ولیعهدی خودش انتخاب میکنه و از دنیا میره، همین شد که خیلی زود به فرمانروایی میرسه و از بد حادثه هم شروع سلطنتش مصادف میشه با جنگهای طولانی با قبایل سارماتی، روزها درگیر نبرد بود و شبها در حالی که سربازها بیرون چادرش نگهبانی میدادن تنها مینشست و زیر نور شمع تآملاتش رو ورق به ورق مینوشت، در یکی از این تقریرات چیزی به این مضمون نوشته که هربار گمان کردی حادثهای، دردی، گرهای تنها برای تو اتفاق افتاده، به یاد بیار که این اولینبار نیست و روزگار مدام در حال تکرار هزاربارهی خودشه، و این قاعده هنوزم که هنوزه جواب میده، سالیان سال بعد از دلهرههای مارکوس اورلیوس، هنوز هم آدمیزاد خیال میکنه که در تجربهی دردش تنهاست، تا اینکه یه کتاب خوب میخونه، یه فیلم خوب میبینه، یا اینکه با آدم درست حرف میزنه
مادر پرسید: «چیه بچه؟» بچه جواب داد: «اینبار نشد، دوباره به دنیام بیار»
برای چی زندهام؟ چقدر موفقیت کافیه؟ توی کدوم نقطه دیگه نجات پیدا کردم؟ این رو با هر درجازدن از خودت میپرسی، با هر ملال تکراری و با هر اضطراب دوبارهای، اونهایی که اسب پرورش میدن قلقهایی دارن، یکیش اینه که سوارکار همینجور که روی اسب نشسته با تفنگ شلیک میکنه، اسب میترسه، رم میکنه، دور خودش میچرخه، بعد اسبسوار تفنگ رو نزدیک دماغ اسب میبره تا بوش کنه، بوی گوگرد رو، وقتی آروم شد دوباره شلیک میکنه، اینبار هم اسب میترسه و دست و پا میزنه، باز تفنگ رو نزدیک صورتش میبره، دوباره همون بوی گوگرد، دفعهی سوم که شلیک میکنه اسب باز از جا میپره، اما دیگه دست و پاش رو گم نمیکنه، توی مسیر میمونه، میدونه همون قبلیه، کلوئی ژائه توی دومین فیلمش کنار همهی این تصاویر قصهی سوارکاری رو میگه که بخاطر شکستگی جمجمهش دیگه نمیتونه سوارکاری کنه، از بد روزگار اسبی که پرورشش میداده توی سیمخاردار گیر میکنه و به پاش لطمه میزنه، اسبه و دویدنش، دیگه چارهای نمیمونه جز اینکه خلاصش کنن، دم غروب به خواهر عقبافتادهش، به همصحبت واقعیش میگه لیلی، این بلایی که سر من اومده سر هر اسبی اومده بود باید میکشتنش، اما خواهر حواسش به این حرفها نیست، اون داره با خورشید حرف میزنه، میگه خداحافظ خورشید، فردا صبح میبینمت، و وقتی سوارکار قصه به خواهرش نگاه میکنه فقط یکچیز به زبونش میاد، مواظبتم لیلی، مواظبتم. کسی چه میدونه؟ شاید تمام عمر سئوال رو اشتباهی پرسیدم، شاید موضوع این نیست که برای «چی» زندهام، شاید باید پرسید برای «کی» زندهام؟ تا وقتی هنوز آشنایی هست همهی ترسها همون قبلیه
گاهی در حق آدمهای اطرافم بیانصافی میکنم، و برای آدم خستهشونده همیشه بهونهای هست، گناهانشون رو بزرگ میکنم تا دلیل متقاعدکنندهتری برای دوربودن ازشون داشته باشم، در حالی که واقعیت سادهست؛ دیگه چیز زیادی برای دادن یا گرفتن ندارم، اما از اینهمه خلوت چی میخوام؟ هیچی، اون چیزی که میخوام دقیقا همینه، یک هیچ ساده، مدتی پیش خواب دیدم که توی هوای ابری و گرفتهای جایی دور از خط ساحل نشستم و با تعجب به بقیهای نگاه میکنم که توی اون بیآفتابی، کنار دریا میون هم میلولیدن و سرگرم بودن، یکهو یه موجی به اندازهی یک ساختمون بزرگ، وحشیانه و با سرعت به ساحل نزدیک شد و همهچیز رو توی خودش بلعید، سرعتش غیرمعمول بود، به کسری از ثانیه به چند قدمی من رسید، جلیقهای نزدیکم بود، اما درست همون موقعی که خواستم دست ببرم و برش دارم کارم بنظرم احمقانه اومد، دستم رو پسکشیدم و فقط چشمام رو بستم، بعد از اون دیگه هیچ صدایی نبود، هیچی، تنها چیزی که باقی مونده بود یه حس کمرنگ و آرومی بود از غوطهوربودنی بیهدف، یک هیچ ساده