cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

داستان و سخن بزرگان✒️

✨ ﷽ ✨ 🌷اولیݩ ڪاناݪ سبڪ زندگے اسلامے🌷 ✅ منبع اطلاعاتی بیش از 300 کانال مذهبی 🍃 کانال برگزیده از دیدگاه مخاطبین

Больше
Рекламные посты
2 471
Подписчики
Нет данных24 часа
-217 дней
-7630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

شيطنت های هادی در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زمانی که پای او به حوزه ی علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکی از رفقای مسجدی رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا(س) بر ميگشت. همينطور که روی موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده ی خدا توی اردوها و برنامه ها، چندين بار هادی را اذيت کرد. از نگاه های هادی فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدی دارد. هادی يکباره با سرعت عملی که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتی نداديم. به هادی گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ی خدا وسط اين بيابون چی کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. هادی هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...
Показать все...
هادی با چهره ای مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ی خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزی نگفت و رفت. شب وقتی به اتاق ما آمد، يك باره چشمانش از تعجب گِرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادی با شوخ طبعی ها خستگی كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوی بزرگ داشت كه به آن ميگفت «پتوی اِجكت» يا پتوی پرتاب! كاری كه هادی با اين پتو انجام ميداد خيلی عجيب بود. يكی از بچه ها را روی آن مينشاند و بقيه دور تا دور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند. يك بار سراغ يكی از روحانيون رفت. اين روحانی از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت: حاج آقا دوست داريد روی اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده های بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو. هادی و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلی از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند!
Показать все...
ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلی حالم گرفته شد. بنده ی خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. خيلی دلم برايش سوخت. معذرت خواهی كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه ی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند! چند دقيقه بعد يكی ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلی دلش برای اين پسر سوخت. ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ی حركت، يك نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت: نابودی همه ی علمای اس... بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتی برگشتم، با تعجب ديدم آقايی كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردی برای چی توی مسجد ميخنديديم. اين هادی ذوالفقاری از بچه های جديد مسجد ماست كه پسر خيلی خوبيه، خيلی فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زمانی كه برای راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادی و چند نفر ديگر از بچه های مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادی دست از شيطنت بر نميداشت. مثال، يكی از دوستان قديمی من با كت و شلوار خيلی شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادی رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توی آب! سر تا پای اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمی ما دويد كه هادی را بگيرد و ادبش كند.
Показать все...
#پسرک_فلافل_فروش قسمت هفتم: شوخ طبعی 🌸 جمعی از دوستان شهید: هميشه روی لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلی ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهی از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حديثی بود كه ميفرمايد: مؤمن شاديهايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد. همه ی رفقای ما او را به همين خصلت ميشناختند. اولين چيزی كه از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود كه با لبخند آراسته شده. از طرفی بسيار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد. در اين شوخی ها نيز دقت ميكرد كه گناهی از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادی با كارها و شيطنت های مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج ميكرد. ٭٭٭ بار اولی كه هادی را ديدم، قبل از حركت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و ديدم جوانی سرش را روی پای يكی از بچه ها گذاشته و خوابيده. رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.
Показать все...
بعد با بچه های قديمی جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد، برای خودش كسی شده بود. با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويی هنوز ... بعد هم راهی نجف شد. روح نا آرام هادی، گمشده اش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين(ع) پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و برای هميشه مستقر شد...
Показать все...
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگی اش تجربه كرد. هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند. من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه ی مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت. برای اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود، به او می گفتند:«هادی دل پيه رو» هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ی خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادی در هر عرصه ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه های هيئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ی خودش را نيافته. بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.
Показать все...
#پسرک_فلافل_فروش قسمت ششم: گمگشته 🌸 حجت الاسلام سمیعی: سال ١٣٨۴ بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر(ع) تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم. در اين راه سيد علی مصطفوی با راه اندازی كانون شهيد آوينی كمك بزرگی به ما نمود. مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوی فلافل فروشی جوادين(ع) رسيديم. سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. حجب و حيای خاصی داشت. متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده. وقتی رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازه اش ميرفتيم. گفتم: به نظر پسر خوبی می ياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.
Показать все...
بعدها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ی دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم برای اين جوش های صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالی است. هر بار كه پيش ما می آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ی علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه می آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ...
Показать все...
خيالم راحت بود و حتی دخل و پول های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده رو بود. كسی از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او برای همه نمايان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه ی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام ميشديم. يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد.
Показать все...
#پسرک_فلافل_فروش قسمت پنجم: جوادین(ع) 🌸 پیمان عزیز: توی خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ی فلافل فروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين(ع) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال ١٣٨٣ بود كه يك بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می آمد. خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.