cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

•میوه ممنوعه (عاشقی)🍎

💢تلگرامتون آپدیت کنید تا پیام براتون بیاد💢🕊 کانال رسمی میوه ممنوعه l

Больше
Рекламные посты
13 303
Подписчики
-1124 часа
-637 дней
-26030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

❌❌❌❌عزیزان رمان #عاشقی خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان  بگه رمان #عاشقی رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈
Показать все...
#پارت1198 وارد خونه شدم... ساعت نزدیک یک بود... شکمم قار و قور میکرد... مغزمم که انگار وراجی کردن جز لاینفکش شده بود... خیس عرق بودم... کلافه دستی به پیشونیم کشیدم... نهار هم نداشتیم... عمید کم بود سیما و غدیری و کیمیا هم اضافه شده بودن.. کاش اون روز عقلم رسیده بود و بیخیال اون شرکت شده بودم ولی حیف... بسته ناگت رو از یخچال بیرون کشیدم و رو میز آشپزخونه گذاشتم... یعنی کیمیا نامزد سابق امیرحسین رو نمی شناخت؟ هوفی کشیدم... خب وقتی من نمیدونستم غدیری برادر سیما ست،حتما اونا هم... پوف نفسم رو بیرون دادم... ترجیح دادم فکر کنم که سیما هیچی اسمی از نامزد امیرحسین نبرده و فقط گفته که نامزد داشته!
Показать все...
#پارت1199 شایدم اصلا قضیه اینقدر که غدیری بزرگش کرده بود مهم نبود... یعنی سیما هنوزم امیر رو دوست داشت؟ ناگت ها رو تو روغن انداختم... خیار شور داشتیم ولی گوجه نه، همینطور نون... گوشی موبایلم رو برداشتم.. . آخرش که چی... من اسیر این خونه بودم.. باید یه جوری حضورش رو تحمل میکردم یا نه؟ پس براش نوشتم -نون باگت و گوجه بخر. لحن پیامم با قبلی ها خیلی فرق داشت... نه از سلام خبری بود، نه لطفا، نه عزیزم تهش.... زود نوشت - سلام، چشم خانومم... ولی لحن پیام اون هنوز مثل سابق بود... پیفی کشیدم و چشم از شکلک بوس برداشتم.... ناگت ها رو تو ظرف چیدم و تو مایکروفر گذاشتم... بی درنگ به طرف حموم شیرجه زدم... دوش آب خنکی گرفتم و وقتی در رو باز کردم رو به روم وایساده بود.... لبخند مهربونی زد... دست گل رز رو به طرفم گرفت... پوزخند بی اراده روي لبم نشست!! ! یاد اون شاخه گلی که از سر پرچین چیده بود افتادم.... یاد حرفاش... قسماش ... قول و قراراش! دسته گل رو گرفتم و گفتم- خسته نباشی... گونه ام رو بوسید و آروم گفت- سلامت باشی.. . روز خوبی داشتی؟
Показать все...
سلام عزیزان بریم برای آغاز فصل سوم رمان عاشقی😍😍👇👇
Показать все...
.
Показать все...
اگ داستان +۱۸ میخای پیام بده همین الان بگیر😍👇 @admiin091t
Показать все...
Фото недоступно
🔴غیررسمی/ جواد نکونام اخراج شد؟! درپی کسب نتایج ضعیف استقلال در هفته های پایانی شنیده ها حاکی است از ادامه خبر https://t.me/+vYgVt4H3SKsxOTk0
Показать все...
❌❌❌❌عزیزان رمان #عاشقی خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان  بگه رمان #عاشقی رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈
Показать все...
#پارت1197 غدیری تند گفت -ابدا! من فقط براي آرامش اعصاب گفتم... درگیر بحثهای خاله زنکی نشیم بهتره... من به عنوان مدیر صلاح دیدم که شمارو استخدام کنم پس معذوریتی براي شما نیست... و هیچ وقتم فراموش نکنید... من به هیچ وجه علاقه خواهرم رو تائید نمیکنم.... پس حرفای امروز من رو به حساب هیچ چیز جز تلاش براي حفظ روابط مسالمت آمیز نذارید! هوفی کشیدم... هیچ حرفی براي زدن نداشتم... پس نفسی گرفتم و گفتم -اجازه مرخصی میدید؟ غدیری سر تکون داد -بفرمایید.... و من با خداحافظی زیر لب از اتاق بیرون زدم... تازه معنی از زمین و زمان برام می‌بارید رو می فهمیدم! ! ولی اینبار... قرار نبود حماقت کنم... با خودم عهد بستم براي رسیدن سیما و امیرحسین به هم تلاش کنم... شاید اینطور بار عذاب وجدانم کم میشد. *** با اعصابی خرد و خمیر رسیدم خونه... انگار من زائیده شده بودم تا بهم ریختگی روانی برام ایجاد بشه...
Показать все...
#پارت1196 برادر سیما رو به رو من وایساده بود... سیمایی که عاشق امیرحسین بود... سیمایی که ... سرم سنگین شد.. بلند شدم... لبام از همیشه خشک تر بودن... غدیری محکم گفت- من از کیمیا خواستم که درباره شرکت و همکاران زیاد چیزی تعریف نکنه... ولی مطمئن باشید اگر از رابطه شما و امیرحسین بویی ببره ،سیما هم مطلع میشه و... خب به من حق بدید که نخوام اعصابش به هم بریزه! خود منم حوصله جنگ اعصاب ندارم!! ولی فعلا باید تحت فرمان امیرحسین باشیم !! امیدوارم متوجه منظورم بشید! نفسم رو فوت کردم... سرم گیج میرفت... -خانوم سارای؟ چرخیدم سمتش و گفتم - اگه اینقدر حضور من اینجا امنیتی، ترجیح میدم برم...
Показать все...