هانا

➡️⬅️ #فوری #مهم 💥 شمارش آرا انتخابات #ریاست_جمهوری 1403 شروع شد. 🔄 نتایج لحظه‌ای شمارش آرا را در کانال زیر ببینید. 👇👇👇 https://t.me/+U-LTtum3C-wyMzU0 https://t.me/+U-LTtum3C-wyMzU0

#پارت208 صدای قدم های محکمی باعث شد سر بلند کنم . نگاهم به مردی افتاد که پله ها رو با غرور پایین می اومد. تقریباً هم قد امید بود اما کمی ورزش کاری تر . موهای خرمایی مجعد و پوستی سفید تر از امید و صورتی بیضی شکل و کمی ته ریش داشت . انگار این مرد رو سال ها پیش جایی دیده بودم اما نمیدونستم کجا؟ -به به آقا داداش! سفر خوش گذشت؟ حالا کامل رو به رومون قرار داشت. از نزدیک رنگ چشمهاش طیفی از قهوه ای روشن و عسلی بود . کمی سرش رو به سمتم کج کرد. -چه بزرگ شدی! ابروهام بالا پرید. این من و از کجا می شناخت؟

#پارت207 این مردک دو روزه خونه ی منه بعد تو تازه داری به من میگی؟! راننده به تته پته افتاد. -آقا به خدا هر کاری کردیم نتونستیم با شما تماس برقرار کنیم. امید عصبی دستش و مشت کرد و به بدنه ی ماشین کوبید. انقدر عصبی ندیده بودمش . نمیدونستم اون آدمی که داخله کیه که باعث شده امید اینطور به هم بریزه . به سمت پله ها رفت اما لحظه ای به عقب برگشت و نگاهش رو به منی که هنوز سر جام ایستاده بودم دوخت. -چیه مثل مترسک اونجا ایستادی؟ دنبالم بیا... "مردک نفهم"! به ناچار پشت سرش وارد سالن شدم. خدمتکار تا کمر جلوش خم شد. -خوش اومدین آقا.

سلام عزیزانم بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و کاملاااا واقعی #هانا 😍😍👇👇

#پارت205 مثل کسی که از خوابی طولانی بیدار شده. هر طور شده باید با بابا صحبت می کردم. بالاخره بعد از چند روز که هیچ خاطره ی خوبی برام نداشت، به ایران برگشتیم. همین که از هواپیما پیاده شدم مثل زندانی که از قفس آزاد شده هوای آلوده ی تهران رو نفس کشیدم . مرجان پوزخندی زد. طوری رفتار می کنی انگار اصلا بهت خوش نگذشت و تو زندان بودی! -این زندگی که تو و اون برام ساختین کم از زندان نیست. -از خدات باشه! پوزخند تلخی زدم. -چرا خودت از خدات نبود و نموندی؟

#پارت206 برو بابایی نثارم کرد و از کنارم رد شد. امید چمدونم رو جلوی پام گذاشت. -بهتره خودت چمدونتو بیاری، من حمالت نیستم ! زیر لب آروم زمزمه کردم: "تو لیاقت حمالی من و نداری مردک روان پریش" ماشین شخصیش دنبالمون اومده بود. با ایستادن ماشین تو حیاط بزرگ عمارت، پیاده شدم . امید با دیدن ماشین مشکی متالیک رو کرد به راننده. -این کی اومده اینجا؟ راننده فوری سرش رو پایین انداخت. -دو روزی میشه آقا. امید به سمتش یورش برد و یقه اش رو چسیبد. ترسیده به بدنه ی فلزی ماشین چسبیدم .

سلام عزیزانم بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و کاملاااا واقعی #هانا 😍😍👇👇

❌❌توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #هانا رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده👇👇👇 @tabliq660👈👈👈

فقط یک نفر 😍👆 اونی ک تا الان همستر نیومده بزنه بزودی این قابلیت پولی میشه بجنب عقب نمونی😍

دوستانی که تا الان همستر عضو نشدن فقط یک نفر الان میتونه عضو بشه👇 تلگرام این قابلیت فعلا رایگان گزاشته 👇 https://t.me/hamster_Kombat_bot/start?startapp=kentId6563051984