cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

کانالی متفاوت برای تمام اعضا خانواده مجموعه ای از داستانها و رمان، اشعار شاعران قدیمی و معاصر و نوشته های ادبی.

Больше
Рекламные посты
3 381
Подписчики
-424 часа
-117 дней
-4630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

🔸داستان: #شعله_های_آتش_۱۴ 🔸قسمت چهاردهم ✍نویسنده ناهید گلکار 🎤راوی مریم افشاری 📚@fazayeadaby
Показать все...
4_5780594361972564042_1.mp322.45 MB
🔸داستان: #شعله_های_آتش_۱۳ 🔸قسمت سیزدهم ✍نوشته ناهید گلکار 🎤راوی مریم افشاری 📚@fazayeadaby
Показать все...
4_5773723380666604171_1.mp321.76 MB
00:08
Видео недоступноПоказать в Telegram
🖤💫خــــــدایــــــا 🤍💫در این تاسوعای حسینی و 🖤💫بــه حـرمـت سـقـای کـربلا 🤍💫حضرت ابوالفضل عباس(ع) 🖤💫نـیـکـوتـریـن سـرنـوشـتـهـا 🤍💫حــلالــتـــریـــن روزیــهـــا 🖤💫پــربــارتــریــن زیــارتــهــا 🤍💫صـالـحـتـریــن عــمــلــهــا را 🖤💫بـرای دوسـتـانـم مـقـدر بـفـرمـا 🤍💫عـــزاداریــهــاتـــون قــبــول 🖤💫و هـمـگـی حـاجـت روا بـاشـیـد 🖤💫تــاســوعــای حــســیــنــی 🤍💫تـــســـلــــیــــت بــــــاد
Показать все...
1.54 MB
Фото недоступноПоказать в Telegram
‍ ‍ 🏴✨🏴 روزتاسوعاروزپاكترين عشق است✨🖤✨ روز وفاداريست✨🖤✨ روز برادريست✨🖤✨ روز درس زندگيست✨🖤✨ روز اموختنست ✨🖤✨ روز ادب و احترامست✨🖤✨ روز جوانمرديست✨🖤✨ روز سقاى دشت كربلا✨🖤✨ حضرت ابوالفضل عباس(ع) است✨🖤✨ تاسوعا بر شما عزيزان تسليت✨🖤
Показать все...
#تیه‌طلا_66 نگاه کردم و شمرده شمرده گفتم،این شرط رو واسه خاطر خودت گذاشتم. نمیخوام در حقت نامردی کنم،میخوام فرصت پشیمون شدن داشته باشی ببین فرهاد،تا وقتی مامانم زنده س به زن و شوهر بازیمون ادامه میدیم،ولی بعدش رو می گذاریم به انتخاب تووقتی تونستم همه چی رو برات بگم،اگه تو باز هم بخوای به زندگیمون ادامه میدیم،اگه نه، هرکی میره به راه خودش. فرهاد مستاصل پرسید،اگه واقعاً راست میگی،چرا حرفای نگفته رو برام نمی گی تا همین الان بتونم انتخاب کنم؟ این بار دیگه کم آوردم رو نیمکت کنار بابا نشستم و زیر لب گفتم،حالا نمیشه،یعنی نمیتونم چیزی بگم چون باورنمیکنی.شاید هم باور کنی ولی همه چی رو به باد بدی. فرهاد بی توجه به من و بابا خودش رو انداخت روی چمنهای کنار نیمکت و دراز کشید.ساعدش رو سایبون چشمش کرد و هیچی نگفت.وقتی دیدم حرفی نمیزنه،صداش کردم، فرهاد! جواب نداد.التماس کردم فرهاد!خواهش میکنم که مثل دیوونه ها از جا پرید.انگشت اشاره ش رو گرفت طرفم و داد زد،چی چی رو فرهاد خواهش میکنم؟تو دیوونه شدی،انتظار داری منم دیوونگی در بیارم و افسار زندگیم رو بدم دست تو!آخه واسه چی؟این وسط چی گیر من میاد؟میخوای منو به خودت وابسته کنی،عاشقت هستم،عاشق ترم کنی،بعد هر وقت خرت از پل گذشت و آبها از آسیاب افتاد با لطف و مهربونی بگی،می بخشی فرهاد،مثل اینکه گروه خونیمون به هم نمی خوره،پس خوش اومدی،نه؟! از ته دل براش قسم خوردم،نه به خدا،این طوری نیست که تو میگی.به شهادت خدا و پدرم که اینجا نشسته،قسم میخورم که منظورم سواستفاده از تو نیست محاله همین طوری تو رو ترک کنم.فقط میخوام تو فرصت داشته باشی تا اگه منو نخواستی بی دردسر ازشرم خلاص بشی.اگه این فرصت رو از تو بگیرم،اگه با وعده و وعید پوشالی دلت رو خوش کنم،مطمئنم بعدها از من بدت میاد.فرهاد!تو رو خدا بفهم چی میگم.من خودم بد تر از تو اسیر خروار خروار حرف نگفته م که دارم زیر فشارشون له میشم! آب دهانم رابه زور قورت دادم تا بغضی که تو صدام نشسته بود رو فرو بدم ولی فایده ای نداشت.مجبور شدم با همون صدای شکسته ادامه بدم،فرهاد!مامانم داره می میره،ولی حاضر نیست بره بیمارستان.دوتا پاشو کرده تو یه کفش و یه نفس ورد گرفته که تا شما عروسی نکنین غیر ممکنه برم بیمارستان!حالا منو بابا از درد اجبار اومدیم سراغ تو که به ما کمک کنی میتونی به قول خودت دیوونگی کنی،میتونی هم عاقل باشی و زیر بار خواهش ما نری.انتخاب با توئه.فقط تو! فرهاد روی چمنها چمباتمه زد.نگاش روی صورت من و بابا دو دو می زد.بعد سرش رو زیر انداخت و با صدای بمی پرسید،قسم میخوری به زندگیمون پایبند باشی؟ گفتم،قسم می خورم.ولی اگه تو خواستی که زندگیمون رو ازهم بپاشیم،باهات مخلافت نمی کنم و فوری خودم رو از سر راهت کنار میکشم. حرفم تموم نشده بود که چشمش برق عجیبی زد.انگار چیزی یادش افتاده بود،طوری که عضلات صورتش منقبض شد و خون تو صورتش دوید.یکم دست دست کرد ولی آخر با تته پته گفت،میخوام بدونم ...بدونم،اون چیزی که من نباید خبر داشته باشم و فکر میکنی برام مهمه...آب دهانش را قورت داد و به زور گفت ناموسیه؟ حالش را میفهمیدم.می دونستم به زبون اوردن این حرف چه قدر براش سخته.باید مطمئنش میکردم.با اون حرفهای عجیب غریب و اون همه شرط و شروط،حق داشت چنین فکری به سرش بزنه.میخواستم چیزی بگم که خیالش... ادامه دارد... 📚@fazayeadaby
Показать все...
#تیه‌طلا_65 واسه همین دیشب ولخرجی کردم و دارو ندارم رو بخشیدم.باور کن راست میگم،دارو ندار من یه دل کوچیک و پر آرزو بود که دو دستی دادمش به بابا و گفتم،برای سلامتی مامان خرجش کن همون دیشب به بابا گفتم،اگه فکر میکنی با ازدواج منو فرهاد ممکنه مامان خوب بشه یا حتی بیشتر زنده بمونه،من حرفی ندارم زن فرهاد بشم. خوب دیگه،سرنوشت هر کسی تو پیشونیش نوشته شده،لابد مال من هم این طوری بوده!فقط برای دوست بیچاره ی خودت دعا کن. دعا! بی دل تو تیه طلای ول خرج ژیلای عزیزم باز هم سلام یه خبر! باالخره شکارچی قربانی شکارش شد. اره،قراره که فردا،تیام به عقد فرهاد در بیاد.باورت میشه؟ حالا فکرش رو بکن این وسط من چه کاره ام! فرهاد بینوا داره قربانی تیام میشه. طفلی فکر میکنه داره زن میگیره،در حالی که خبر نداره زنش خیلی وقته مرده خنده داره،نه؟ میدونم هیچم خنده دار نیست هر کی بفهمه داره چه اتفاقی میافته،می شینه و کلی به حال ما دوتا،زار میزنه. حالا صبر کن تا همه چی رو از اولش برات بگم. فرهاد از خارک برگشت،بابا اونو با خودش آورد سر قراری که از قبل با من توی پارک گذشته بود.بابا می گفت تو راه،کلی باهاش حرف زده و دست آخرهم بهش التماس کرده که "تو رو خدا یه جوری با تیام کنار بیاین،به خدا ناهید داره از دست میره و..."باید بودی و می دیدی که به قول خودت فرهاد مادر مرده وقتی پیشنهاد منو شنید چه رنگ و رویی به هم زد. خودم هم نفهمیدم این همه استعداد فرهاد کسی رو از کجا آوردم. اون روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. وقتی رسیدن،فرهاد که منو دید فوری سرش رو انداخت پایین،اما تا سلام کردم،مثل همیشه گفت،سلام از بنده ست بابا خسته و بی حوصله نشست رو نیمکت سنگی و سرش رو گرفت تو دستش.به جاش من زل زدم تو صورت فرهاد و با شجاعت پرسیدم،حاضری با هم بی حساب بشیم؟ بدون هیچ حرفی نگام می کرد،ولی تو چشماش یه عالمه سوال بی جواب بود. سر آخر طاقت نیاورد و زیر لب با تردید پرسید،از چی حرف میزنی؟ رک و راست جواب دادم،یه بار نامزد کردیم بی سرو صدا،چون تو می خواستی اگه لازم شد بی دردسر به هم بزنی. یادته؟حالا این بار عقد میکنیم بی سرو صدا.این دفعه من میخوام اگه لازم شد به هم بزنم باز هم بی دردسر. چی میگی؟موافقی؟ فرهاد گیج و منگ چشم از صورتم بر نمیداشت. حرف نمیزد ولی صدای نفس زدن های نامنظمش رو میشنیدم. باالخره بعد از چند لحظه با صدای خش داری گفت،آهان! پس این طوری میخوای بی حساب بشیم!میخوای با احساس من بازی کنی بعد هم با خیال راحت بری پی زندگی خودت،نه؟ ریخت و قیافه ٔ من تو رو یاد آدم های خنگ می ندازه که اینطور خیالی به سرت زده؟ بابام نیم خیز شد،میخواست پا در میونی کنه که بهش اشاره کردم بذاره به عهده خودم. آخه مثل روز برام روشن بود که فرهاد با شنیدن حرف هام چه طور از کوره در میره واسه همین بدون اینکه خودم رو ببازم ،صاف تو چشماش... ادامه دارد... 📚@fazayeadaby
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.