488
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
+2030 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
در این شش ماه جنگ، حالت چهرهاش کمی تغییر میکند. اوایل حالت مصمم کسانی را دارد که برای موفق شدن شور و شوق دارند. آن اشتیاق شدید به موفق شدن باقی میماند، ولی خستگی تازهای که به چشمها راه مییابد و در ابروها گره میاندازد، بهتدریج آن را محو میکند. حیرت و سردرگمی چهرهاش را مانند نقابی پوشانده، پایدار و ماندگار. چیزی تغییر کرده، و هرچند شاید همیشگی نباشد، انگار حد و حصر ندارد. موقع تماشای این عکسها، صدایش را میشنوم که تکرار میکند: «خیلی دیر شده؟ شاید خیلی دیر است.» و میدانم که این حرفش بههیچوجه بهمعنی عقبنشینی نیست، بلکه واکنشی است به ماهیت جنگ، به قدرتی که از تعارض نیرو میگیرد.
#روایت_بازگشت
#هشام_مطر / مژده دقیقی
@abooklover
👍 1
Repost from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دستهای بلندِ روشن
انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد
سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کنارهی داستانهایش جور دیگری هم بود.
به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیهی آلبوم همکلاسیاش مینویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنهترین دستنوشتهایست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تکنگاهِ حزنآلود کرده باشد. آنطور که «ارنست پوپر» میگوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه میشد، در حالی که دیگران فقط دلشان میگرفت، کافکا به سرعت ناامید میشد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند مینمود... میبایست چندتایی از داستانهای بلندِ کاملا مدرن و منقلبکنندهاش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بیآلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ میکرد... از تصمیمات جدی سرباز میزد، از تجاربی که احتمال میرفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل میشد، فراری بود.»*
کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشمهای درخشان قهوهای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریفناپذیر مینمود و غیرقابلاندازهگیری. به گفتهی «میلهنا یزنسکا» در پاسخ به نامهی «ماکس برود»: «او سادهترین چیزهای دنیا را نمیفهمد. آیا یک بار همراهش به یک ادارهی پست رفتهاید؟...» هزینه را پرداخت میکند، بقیه پولش را میگیرد، میشمرد، فکر میکند یک کرون بیشتر به او برگرداندهاند، یک کرون را برمیگرداند. «دوباره میشمرد و آن پایین روی آخرین پله میبیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستادهاید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... میگویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشتزده به من نگاه میکند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازهای تکرار میشود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»
یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آنطور که میلهنا میگوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همانست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمیآورد چرا که: «همهی اینها زندهاند. اما فرانک نمیتواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همانطور که توانایی عشقورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر میآید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصلهی خطوط نامههایش زیادهتر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیمگیری پیش میآمده است. فلیسه، میلهنا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانهی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطرهشان کافکا جذاب بوده و توجهگر؛ پرستارش، معلم زبان عبریاش و ندیمهی جوان و... هرچند اینطور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهویکردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمیخواست سر به ستارهها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسلهها ماندن ـ توی چشمها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آنوقت بوده که: «با قدرتی شگفتانگیز انبوهی از ایدهها از او فوران میکرد که میشد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیتهایی هنوز شکلنگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپنها فروتناند» اما اگر با کافکا زندگی میکردی، بیشتر وسوسه میشدی این جمله را به نقطهی مقابل آن، البته همانقدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را اینطور هم میبیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربهراه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش میکند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق میسوخت، همو در واقعیت ملاحظهکارترین دوست و همنوع بود.»
فرانتس کافکا که حتا با آن دستهای بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش اینگونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانهها میشدم، گوش به قارقار کلاغها میدادم، با سایههایشان اوج میگرفتم، زیر ماه خنک میشدم، در آفتابی میسوختم که برایم از همهسو بر بستر پیچکام میتابید...»
https://t.me/peyrang_files/110
*#کافکا_در_خاطرهها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشتها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر
Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
فایلهای پیرنگ
هنگامی که از گذشتهٔ کهنی هیچچیز به جا نمیماند، پس از مرگ آدمها، پس از تباهی چیزها، تنها بو و مزه باقی میمانند که نازکتر اما چابکترند، کمتر مادیاند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیر زمانی چون روح میمانند و به یاد میآورند، منتظر، امیدوار، روی آوار همۀ چیزهای دیگر میمانند و بنای عظیم خاطره را بیخستگی روی ذرههای کموبیش لمسنکردنیشان حمل میکنند.
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
من این باور سلتی را بسیار منطقی میدانم که گویا ارواح درگذشتگان ما در وجود پستتری، جانوری، گیاهی، جمادی زندانیاند، و درواقع آنها را از دست دادهایم تا اینکه روزی از روزها -که برای خیلیها هیچگاه فرا نخواهد رسیدـ از کنار درختی که زندان آنهاست میگذریم یا چیزی که آنها را در خود دارد به دستمان میافتد. ارواح به جنبوجوش میافتند، ما را صدا میزنند، و همین که آنها را میشناسیم طلسمشان شکسته میشود؛ آزادشان کردهایم و بر مرگ چیره شدهاند و برمیگردند و با ما زندگی میکنند.
گذشتهٔ ما هم چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را به یاد بیاوریم، همهٔ کوشش هوش ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترس هوش، در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، نهفته است. بسته به تصادف است که پیش از مردن به این چیز بربخوریم یا نه.
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
❤ 2👏 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
❤ 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
❤ 6
Repost from paperback
وینترسون میگه هرکس میگه ادبیات لوکسه و آدم باید خیلی فرصت داشته باشه تا بره سراغ ادبیات، اصلاً با ادبیات آشنا نیست. اتفاقاً یه زندگی سخته که نیازمند یه زبان سخته.
ما ادبیات رو انتخاب نمیکنیم، به ادبیات میرسیم. درست وقتی هیچچیز دیگهای کار نمیکنه؛ وقتی از زمین دور میشی، زمین برات زبان میشه.
دیروز به دوستم گفتم حتی دیگه نمیشه چیزی که تجربه میکنیم رو تعریف کنیم. به درد هیچکس نمیخوره. اینقدر زیادیه که خندهدار و غیرواقعی بهنظر میاد.
کی باورش میشه؟ به درد کی میخوره؟
امروز نشستم و دارم برای امتحان فردا میخونم. دارم لیلا صبار میخونم. نویسندهای الجزایری. میخونم که کوتاه کردن مو ممنوع بوده، میخونم که زنهایی شبیه به ماشین ۴۰۴، پوشیده شده با چادرهای سیاه، میریختن در خونهها و موزیسینها و زنانی که آرایشگر بودن رو میبردن.
سوال امتحانی هست: چرا لیلا صبار در این کتاب دو جور مردم رو نشون داده؟ چهطور هم زنانی وجود دارن که موزیسینن و با وجود ممنوع بودن آرایشگری، به خودشون میرسن و هم زنانی وجود دارن که میزنن و میبرن؟ این دوگانگی برای چیه؟ چرا رقصهای زنانی که با ممنوعهها زندگی میکردن در توصیفات اینقدر متنوعه؟
و میدونم نیاز ندارم پاسخنامه رو بخونم تا بتونم به سوالها جواب بدم، تا بتونم بفهمم الجزایر از چی عبور کرده و اصلاً چی شده که اینطوری شده.
هیچی غیرواقعی نیست، تا وقتی داره اتفاق میافته، هیچی بیش از حد نیست.
ادبیات امروز هم به دادم رسیده.
حتی از دیدگاه پیشپاافتادهترین چیزهای زندگی، هر آدمی یک ذات منسجم ساخته پرداخته نیست که برای همه یکسان باشد و او را به همان سادگی بتوان شناخت که قرارداد یا وصیتنامهای را میشود خواند؛ شخصیت اجتماعی ما ساختهٔ فکر دیگران است. حتی کار بسیار سادهای که آن را «دیدن شخصی که میشناسیم» مینامیم تا اندازهای یک کار فکری است. قالب ظاهر فیزیکی آدمی را که میبینیم از همهٔ برداشتهایی که از او داریم پُر میکنیم، و بدونشک این برداشتها در پدید آوردن شکل کلیای که در نظر میآوریم بیشترین نقش را دارند. برداشتهای ما رفتهرفته آنچنان کامل در قالب گونههای شخص جا میگیرند، آنچنان دقیق با خط بینی او همخوان میشوند، آنچنان خوب به زیر و بمهای صدای او که پنداری پوشش شفافی باشد شکل میدهند که هر بار که چهرهٔ او را میبینیم و صدایش را میشنویم، آنچه چشم و گوشمان از او میبیند و میشنود همان برداشتهاست.
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
👍 1❤ 1
مادربزرگ دلسرد و غمگین اما لبخند به لب میرفت، چون آنچنان خوشدل و مهربان بود که محبتش به دیگران و بیاعتناییاش به وجود خود و رنجهایش در نگاه او در لبخندی با هم کنار میآمدند که، برخلاف آنچه در چهرهٔ بسیاری از آدمها دیده میشود، اگر تمسخری در آن بود فقط برای خودش بود، و برای همهٔ ما بسان بوسهای بود که چشمانش که نمیتوانست کسانی را که دوست میداشت بدون نوازش عاشقانه نگاه کند، نثارمان میکرد.
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
❤ 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
❤ 1
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.