آخرین دختر (سپینود) جلد اول
فاطمه_جهانی نویسنده رمانهای: مجموعه سپینود، آشوبه دلم، سایههای آبی. برای عضویتvip آخرین دختر به آیدی زیر پیام بدید: @sepinoody
Больше1 435
Подписчики
-524 часа
-277 дней
-1930 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
تمام تنش از آن ترس و اضطراب نبض میزد اما قدم مصممش را برداشت و آمادهی شنیدن هر توهین و توبیخ و حتی تهدیدی شد! به این مرد حق میداد و باید در این شرایط کنارش میماند.
دهانش را باز کرد و بست و لبش را بین دندان هایش گرفت. هزاران حرف داشت، هزاران عذرخواهی و اعتراف به اشتباه اما جراتش را انگار نداشت.
نفس عمیقی کشید، باید ترسش را کنار میگذاشت و با او مواجه میشد.
- آقای فاتحی...
ارسلان با شدت به عقب برگشت، شاید حتی لحظه ای تصور آمدنش را به اینجا نکرده بود. برای باور آنچه میدید فقط به کمی زمان نیاز داشت و بعد از مکث کوتاهی مثل شیری زخم خورده غرید:
- به چه جراتی اومدی اینجا؟
چشم هایش بی شباهت به آتشفشانی فعال نبود و هر لحظه منتظر انفجارش بود.
زبان نگار به کامش چسبیده و تمام علائم حیاتی اش دو دو زدن نگاهش میان چشم های ارسلان بود.
انگشت اشاره ارسلان به نشانه تهدید بالا آمد:
- وای به حالت اگه بلایی سر پسرم بیاد...
ارسلان اما انگار دیوانه شده بود و حق داشت، پسرش حالا به خاطر سهل انگاری همین دختر روی تخت بیمارستان افتاده و تکلیفش معلوم نبود. جلوتر رفت، گوشه شومیزش، درست زیر یقه را در مشت گرفت و او را به طرف خودش کشید. نگاه سبز درمانده نگار میان چشم های بی رحم ارسلان چرخید، هنوز سر پا بود، هنوز چشم هایش به او بود و هنوز تهدیدهایش را میشنید اما از درون در حال فروپاشی بود و بالاخره اشکش چکید.
ارسلان پوزخند زد و گفت:
- با این اشکها سر من کلاه نمیره...
به در پشت سرش اشاره داد:
- بردیا چه سالم از اینجا بیرون بیاد چه...
حرفش را قطع کرد، نباید نفوس بد میزد.
با تحکم ادامه داد:
- باید جواب پس بدی، بلایی سرت میارم که بفهمی جون بچه های مردم بازیچه دست تو نیست!
https://t.me/+1lRPggLYmooyNzRk
https://t.me/+1lRPggLYmooyNzRk
100
Repost from N/a
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🎃 بدون ازدواج کردن صاحب بچه ای شدم که نمیدونستم برای کیه تاوقتی که...
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🍋دختری که باید برای نجات قبلیهاش یاد بگیره بجنگه
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🍋پسری که به خاطر انتقام اونو از پدرش میخره
🍎رابطه ممنوعه ارباب زاده مغرور با دختری که خدمتکار عمارتشه
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🥭چه قندی در دل آب میکند،کسی را داشته باشی،که قسم راست تو باشد
🍇واقعیتی که میگوید عشق کافی نیست!
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🥭ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
🥭دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🍒رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍋🟩 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
🥝عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
100
Repost from N/a
چهره برافروخته مرد روبه رویش را میدید و زبانش به کام چسبیده بود. چانه اش اما میلرزید از دردی که به جان او ریخته بود.
ماه ها خودش را از او دریغ کرده و با افکاری مسموم فاصله بینشان انداخته بود.
فاصله ای که برای هر دو زیادی گران تمام شده و حالا این مرد طلبکار برای گرفتن حقش آمده بود.
روی صورتش خم و پنجه های او دور بازوهایش محکم شد.
- راجع به من چی فکر میکردی ها؟! یه خائن بی رگ و ریشه؟! یه مردی که تا یه دختر بهش بخنده آب از لب و لوچه اش آویزون میشه آره؟! یه نامردی که فکرش فقط زیر...
حرفش را قطع کرد و عقب کشید. اشکش با دیدن کلافگی و غرور ترک برداشته او سرایز شد و بالاخره زبانش چرخید:
- من... فقط نمیخواستم روی خرابه یکی دیگه خونه بسازم نمیخواستم زندگی یکی دیگرو...
صدای فریادش بلند شد:
- زندگی کی؟! کجاست اون آدمی که ازش دم میزنی؟
بی توجه به سوالی که از او پرسیده بود هذیان وار گفت:
- نمیخواستم کابوس بچه ات باشم...
https://t.me/+1lRPggLYmooyNzRk
https://t.me/+1lRPggLYmooyNzRk
5100
Repost from N/a
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🎃 بدون ازدواج کردن صاحب بچه ای شدم که نمیدونستم برای کیه تاوقتی که...
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🍋دختری که باید برای نجات قبلیهاش یاد بگیره بجنگه
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🍋پسری که به خاطر انتقام اونو از پدرش میخره
🍎رابطه ممنوعه ارباب زاده مغرور با دختری که خدمتکار عمارتشه
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🥭چه قندی در دل آب میکند،کسی را داشته باشی،که قسم راست تو باشد
🍇واقعیتی که میگوید عشق کافی نیست!
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🥭ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
🥭دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🍒رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍋🟩 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
🥝عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
3500
Repost from N/a
قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم.
با هر قدمی که دایی به سمتم من برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم.
نالیدم:
- دایی...........
- دایی و زهرمار .
صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم. حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم.
- دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید.
یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند. حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت.
- آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده...........
- مشکلش چیه؟ هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه.
آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم. چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم.
صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم.
- خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید.
دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید. صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد.
- حروم زاده.
با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم. چرا من را حرامزاده خوانده بود؟
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
وقتی حرف طلاق از همسرم که پسرخاله ام بود زدم مرا حرام زاده خواندند!
آن هم به جرم مادرم! به جرم پدری که هیچکس او را ندیده بود!
من اما فقط یک عاشق بودم!
عاشقی که می خواستم با طلاق قلب همسرم را برای خودم کنم اما او....
👍 1
8700
Repost from N/a
سلام😍
این شما واین بهترین رمان های آنلاین🔻
➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶➴➵➶
مونس دختری که برای ثابت کردن عشقش بکارتش رو تقدیم میکنه، اما پسره روز عروسی قالش میذاره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
حنا سالها قبل به صورت قاچاقی از کشور دزدیده و فروخته شده ومحکوم به تن فروشیه امایک شب بادیدن سیدالیاس طباطبایی ورق برمیگرده
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
درست وقتی که داشتیم نامزدمیکردم، عکسهای برهنهام به دست عشقم رسید
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری باگذشته تاریک ومبتلا به بیماری مردهراسی مجبوربه ازدواج با مردی سرد و خشن میشه که ۱۵سال ازش کوچکتره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عاشق برادرشوهرم شدم،فکر میکردم خائن منم؛اما همش بازی بود
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
رمان کامل و رایگان،با هر ژانری که دوست داری بخون
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شودآن هم به طور غیابی
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
پسرخلافکاری که گاوصندوق باز میکنه مقابل دختر جسوری قرار میگیره که بهش گیر میده اون وتویکی ازماموریتهاش ببره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
صدف زنی مریض که شوهرش اورا ترک کرده وبا معشوقهاش درترکیه زندگی میکند
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
سرمه بعد از ده سال زندگی مشترک بخاطر خیانت شوهرش واجبار شوهرش به طلاق،طلاق میگیره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری که بعدازورشکستگی پدرش به دام یک گروه جنایتکار میافتد
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
فایل رمان های ایرانی وخارجی
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری به اجبار خانوادهاش به عقدمردان مرفه در میآد.برای اینکه بتونه بعد از طلاق از اونها مهریه بگیره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
لینک دونی رمان های آنلاین
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
عشق ممنوعه ای بین دختر مسلمان نامزددارو پسرارمنی شکل میگیره،عشقی که کلی مخالف داره ورسوایی به بار میاره
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
آریانا اتفاقی به کسی دل میبنده که همه میگفتن معشوقهی پنهانی مادرش بوده
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ازدواج قراردادی عروس فراری با خوانندهای معروف،بیخبر از آنکه آن مرد همان رفیق صمیمی نامزد سابقش است
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختر شیطون وتکواندوکاری که خیلی اتفاقی با پروندهای روبهرو میشه که اونو وارد دنیای بیرحم مافیا میکنه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
راحیل به خاطر زندانی بودن برادرش تو یه کشور دیگه مجبور میشه صیغه دوست صمیمی داداشش بشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
گلناز ومحمد عاشق هم هستند ولی مادر محمد به دلایل خاصی مخالفت می کند و این دو تا چاره ای ندارندبه جز جدایی اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری که به خاطردزدیده شدن برادرش مجبورمیشه زیرآب عشقش رو بزنه واز ایران فرار کنه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
ساراازروی اجبار پرستار مردی که می شه بویی از احساس نبرده ودر پی اونه اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
میگفت عاشقمه اما من نمیخواستمش،نمیدونستم با نه گفتن به اون حکم مرگ خودم و امضا کردم.
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
شاداب طی یه اتفاق وحشتناک وعجیب وبا مردی آشنا میشه که بهنظر میرسه دیگه قرار نیست ببینتش اما
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
رستا به خاطر پیدا کردن امین مجبور میشه با رفیعی خاستگار قدیمیش همراه بشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دکتر جذاب واسه این که زنش طلاق نگیره تو خونه زندونیش میکنه وهر شب
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
دختری که تنها وارث شرکت بزرگ پدرشه توسط استادش فریب میخوره و دل میبازه بهش.خبر نداره که
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
سپینود دختریه که اگر نتونه بزرگترین دشمن قبیله اش رو از بین ببره باید براش وارثی به دنیا بیاره...
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
یک شب طلای چاقو خورده رو می برن درمانگاهی که شیفت شبش با داریوشه اما آدماش میخوان طلارو اذیت کنن که داریوش متوجه موضوع میشه
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
بهارعاشق پسری شده که ازطرف پدرش اومده توزندگیش که توکودکی رهاش کرده وحالا اون پرازکینهس از اون پدر و پسر
✿⃟🍂 𝐽𝑜𝑖𝑛 ✾⃟🥀
▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬
👍 1
9000
سلام🔥
در مورد کانال vip:
توی این کانال هفتهای ۱۸ پارت( ۱۰ پارت بیشتر از اینجا) آپلود میشه ( الان پارت صد رورد کردیم اونجا)
حق عضویتش مبلغ ۵۰ تومنه
6219861960325784
سامان
فاطمه جهانی
@sepinoody
فیش واریزی رو به آیدی بالا ارسال کنید.
❤ 6👍 1
22300
#پارت_60
با سپنتا به سمتی که امید اشاره کرده بود. رفتیم.
- مطمئنی حالت خوبه؟
سری تکون دادم:
- آره.
از کنار چند تا درخت رد شدیم. خاک یکم مرطوب بود. احتمالا اینجا روز قبل بارون اومده بود.
با شنیدن صدای آب لبخندی زدم:
- نزدیکه که صداش میآد.
نگاهم کرد، نگاهش گنگ بود. خیره شد بهم:
- هوم؟
با چشمهای ریز شده نگاهش کردم:
- مطمئنی خوبی؟
پلک زد و با دیدن رود به سمتش رفت:
- آره.
کنار آب نشست و دست و صورتش رو شست.
بلند شد و اشاره کرد:
- خنکه.
لبخندی بهش زدم. قطرات آب از چونه اش پایین میچکید و کنارههای موهاش رو خیس کرده بود و موهاش تیرهتر به نظر میرسید.
آروم کنار آب نشستم و جا پام رو محکم کردم.
دستم رو به سمت آب بردم، خنک بود و پر از حس خوب.
خم شدم و دهنم رو شستم. دستم رو پر کردم و آب رو به صورتم پاشیدم. به خاطر خنکیش نفسم گرفت. دهنم رو باز کردم و هوا رو بلعیدم و با خنده برگشتم سمت سپنتا که سر جام خشکم زد.
با صورت روی زمین افتاده بود. شوکه شده از جام بلند شدم که پام لیز خورد توی گلها افتادم.
آرنجم محکم به سنگی برخورد کرد و دلم ضعف رفت.
اشک به چشم هام نشست. دستم رو به زمین گرفتم و بلند شدم. دویدم به سمتش دویدم و با وحشت صداش زدم:
- سپنتا....سپنتا...
بهش رسیدم و کنارش نشستم. دست انداختم دور شونههاش و سعی کردم برش گردونم.
قلبم تو دهنم میزد. روی دستم برس گردوندم. چشمهای گرد شدهام موند به صورت سفیدش و خونی که از زخم باز روی پیشونیش بیرون میزد.
معدهام پیچ خورد و تنم یخ زد . نفسم رو تیکه تیکه بیرون فرستادم. تکونش دادم:
- سپنتا...چت شده؟ پاشو.
به گریه افتادم. با دستهای لرزون سعی کردم بلندش کنم اما نتونستم. زورم نمیرسید جا به جاش کنم.
از جام بلند شدم و قدمی عقب رفتم و بعد برگشتم و به سمت جایی که بچهها بودن دویدم.
با اضطراب از بین درختها گذشتم. شاخهی درختی قبل از اینکه بتونم خودم رو کنار بکشم با صورتم برخورد کرد.
- آخ.
دستم رو روی صورتم که به شدت میسوخت گذاشتم و با دیدن بچهها جیغ کشیدم:
- رایمون.
نگاهشون با تعجب و وحشت به سمتم برگشت. با دیدنم از جا پریدن و به سمتم اومدن.
- سپینود.
اولین نفر امید بهم رسید و نگهم داشت تا زمین نخورم. چنگ انداختم به دستش و محکم کشیدمش:
- سپنتا.
با دست به اون سمت اشاره کردم و لابه لای نفس های بریدهام نالیدم:
- حالش.
فرهاد نذاشت جملهام تموم بشه، دوید به سمت مخالف و بقیه هم دنبالش شروع به دویدن کردن.
پام به شاخهای گیر کرد و زمین خوردم. همونجور رو زمین مونده بودم که امید دست انداخت زیر بازوم و بلندم کرد:
- بیا بریم.
دنبال بچهها از پشت درختها بیرون اومدم:
- اونجاست.
برگشتم سمت جایی که سپنتا افتاده بودم و خشکم زد. اثری از سپنتا نبود.
❤ 15😱 5👍 3
25200
#پارت_59
با اضطراب لب زدم:
- چیکارشون کردم؟
سپنتا خودش رو روی زمین انداخت و راحتتر نشست:
- نمیدونم.
نگاهش رو چرخوند سمت امید و ادامه داد:
- فکر کنم میخواستی از ذهنت بیرونش کنی...
مکثی کرد:
- ولی نمیدونم چرا اینجوری شد.
از جاش بلند شد و به سمت امید رفت تا کمکش کنه بلند شه. نگاهم به صورتش افتاد. دستش رو برد زیر بینیش و خونی که روی لبهاش رو پوشونده بود پاک کرد.
با کمک سپنتا به سمتم اومد و بریده بریده گفت:
- ترکوندیم که.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم. خودش رو کنارم روی زمین انداخت و نفسش رو به شدت بیرون داد.
رایمون و فرهاد هم نزدیک شدن. آروم زمزمه کردم:
- ببخشید بچهها، نمیدونم چی شد.
رایمون دستش رو دراز کرد و سمت لبم آورد. یکم خودم رو عقب کشیدم که دستش رو گوشهی لبم کشید و نشونم داد:
- خون اومده!
سپنتا با خنده و نگرانی گرفت:
- خون اومده؟ خون بالا آورد.
سه تایی شوکه شده نگاهم کردن. امید خودش رو جلو کشید:
- الان خوبی؟
سرم رو تکون دادم:
- چیزی حس نمیکنم...یعنی درد ندارم.
نفس راحتی کشید:
- فکر نمیکردم تحریک کردنت اینقدر زود و به این شدت جواب بده.
شونه بالا انداخت:
- معمولا سه چهار روز طول میکشه.
نگاهی به رایمون و فرهاد انداخت:
- هنوز کنترل نداری، زدی مغز این بدبختا رو هم ترکوندی.
لبهام رو روی هم فشار دادم که امید رو به سپنتا گفت:
- تو خوبی؟
سپنتا گیج سرتکون داد و امید چشم گرد کرد:
- یعنی هیچیت نشده؟سر درد نداری؟
- نه!
امید چشمهاش رو ریز کرد:
- سپینود میخواست من رو از ذهنش بیرون کنه و این کار رو هم کرد، اما هم به خودش آسیب زد هم برای یه لحظه تمام تفکراتمون رو ازمون گرفت. عجیبه که تو حالت خوبه!
همه به سپنتا زل زده بودیم. خودشم به شدت توی فکر بود.
چند لحظه گذشت که سرش رو بالا گرفت:
- میتونین راه برین؟ یا باید بمونیم همینجا؟
امید کمی خودش رو عقب کشید و روی برگها انداخت:
- من گیجم یکم. یه رود باید همین نزدیکیها باشه، سپینود رو ببر دهنش رو بشوره.
تازه حواسم جمع طعم خون توی دهنم شد. ناخودآگاه دوباره عق زدم که چهارتایی از جا پریدن. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشاره کردم بشینن:
- خوبم، حالم بد شد یه لحظه.
سپنتا ایستاد، کش موهاش رو باز کرد و دوباره بستشون:
- بیا بریم.
خم شد و دست انداخت زیر بازوم و بلندم کرد.
❤ 11👍 3😱 2
19700
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.