cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمان من‌شوری «اثری از فاطمه عیسی‌زاده (مهتا)»

ارتــباط با نویسنده : @eisazade1379 📚درحال تایپ رمان: من‌شوری و تجسد و نبش قبر و ون‌توری📚 💥نویسنده ی رمان های" سرکار خانم وروجک" و "سرباز انتقام" و "طنین افتاده در ثمین" 💥 ⛔هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد ⛔ روند پارت گذاری: هفته‌ای ۶ پارت

Больше
Рекламные посты
706
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

سلام مهربونای من... ☺️ بلاخره به سر اومد این غصه و حکایت ها همچنان باقیست. برای نوشتن این رمان خیلی مطالعه کردم، خیلی زحمت کشیدم و تمام تلاشم رو کردم تا تحت تاثیر عنوان خاصی برای نوشتنش نباشم. امیدوارم مورد پسندتون قرار گرفته باشه و حتی شده خیلی کم ازش چیزی یاد گرفته باشید. اینجا وقتشه از باران قشنگم تشکر کنم که یکی از قشنگ ترین هدیه ها رو توی طول این رمان به من داد و من‌شوری رو به یه انتشارات خوب معرفی کرد و اون ها ازش استقبال کردن. باران عزیزم امیدوارم باشی و این پیامم به دستت رسیده باشه، برای دیدن رگی ماهت لحظه شماری می‌کنم. دست تک تکتون رو می‌بوسم که هیچ وقت حمایت هاتون رو از من دریغ نمی‌کنید و بودن شما برای من بهترین انگیزه برای ادامه دادنه. و در نهایت باید بگم ظرف 48 ساعت کل پارت ها حذف و رمان ون‌توری از خودم شروع به پارت گذاری می‌شه! نکته: بخش کوتاهی از من‌شوری توی ون‌توری حل خواهد شد. دوستون دارم.❤️✨ با احترام مهتا
Показать все...
12
- خوشحالم که اومدم! دلم برات تنگ شده بود. خب برای جاییزه اولین روز با هم بودنمون چیزی در نظر داری یا نه؟! باید کمی فکر می کردم، من حقیقتا از روز پانزدهم انتظار آمدنش را به این جدیت دیگر نداشتم. بی معطلی سرجایم ایستادمو با حرف کوتاهی اتاقش را ترک گفتم. -منتظر باش بر می گردم! خود را به خانه رساندم. دختر بچه ی رقیه در خانه را برویم گشود و مجال نداد من حرفی بزنم: -خاله، خاله راوک مامانم رفته کلاس منم گذاشته پیش مامان جون... دیگر چه می خواستم؟! رقیه بعد از ده سال دندان عقل درآورده بود و به تشویق شوهرش درس می خواند. اگر چندسال پیش از هومن بود؛ قطعا بابت این جریان حسابی حرص می خوردم. نمی خواستم اوقات خود را تلخ کنم، از همان جا داد زدم: -مامان زنبیل داریم؟ می خوام توش یکم وسایل جمع کنم. نه خبری از دوقلو ها و نه ریما بود. عباس به سرعت خود را با ویلچرش به ورودی اتاق پذیرایی رساند و با اضطراب وصف ناپذیری صورتم را کاوید و پرسید: -می¬خوای از اینجا بری؟! راوک تروخدا تنهامون... خم شدم، سر پر از موهای جوگندمی اش را بوسیده و گفتم: -نه برادر من تازه اومدم، کجا برم؟ تا من به آشپزخانه برسم، مامان چهارپایه گذاشته و به سختی می خواست زنبیل حصیری اش را از بالای کابینت پایین بیاورد. به کمک او آن را پر از میوه و خوراکی کردم. در حین اینکار دهن دختر رقیه هم پر و خالی می شد. سپس به دفتر بازگشتم و دوربین عکاسی که به تازگی خریده بودم را برداشتم. وقتی به درمانگاه رسیدم که معین چند مریضی برای معاینه پیدا کرده بود و باقیه اهالی روستا برای دیدن روی ماهش درمانگاه را قلقله کرده بودند. از همون عقب تر ها زمبیل حصیری¬ام را بالا گرفته و به معین اشاره زدم؛ زودتر کارش را تمام کند و برویم. جلوی در منتظرش ماندم، اهالی وستا هرکدام با کلی پر حرفی در مورد دکتر جدید و مدل موهای عجیبش از در درمانگاه خارج و بعد از دادن یک سلام به من اینبار در مورد داستان فرار من حرف می زدند و می رفتند. ساعت گرفتم، دقیقا یک ساعت لنگ در هوا منتظرش ماندم و حوالی ساعت یک بلاخره توانست به بهانه نهار به من بپیوندد. یک دسته زنبیل را گرفت و دیگری به دست من پیاده و بی هیچ حرفی به سمت دشت پر از سرسبزی و گل پشت روستا راه افتادیم. به خودی خود مردم روستا به صورت تکی برای هر کدام از ما کلی داستان ساخته بودند و حالا بعد از این با هم بودن علنی معلوم نبود چه می شود. چیزی های زیبا تری مثل با هم بودنمان برای ما اهمیت بیشتری داشت. زیرانداز نخی مادر را روی سبزه ها پهن و خوراکی ها را به ترتیب رویش چیدم. معین از کوله پشتی اش لپ تاپ آخرین مدلش را بیرون کشید و وسط زیرانداز گذاشته و گفت: -روی کاغذ اسم چندتا فیلم می نویسیم و قرعه کشی می کنیم کدوم رو ببینیم. با اشتیاق بالا و پایین پریده و از حرفش پیروی کردم. دوتا کاغذی که به من داد را با ام های فیلم اکشن پر کرده و خودش دوتا عاشقانه خوبش را نوشت. با تقلب یا واقعیت اسم یکی از فیلم های او درآمد. جیغ زده و بالا پریدم: -قبول نیست! جرزنی کردی... خندید و گفت: -خب سنگ کاغذر قیچی می کنیم. آن را هم باختم و بخاطر بی کفایتی من مشغول دیدن فیلم انتخابی معین شدیم. حبه های انگور سرخ را دلش نمی آمد به تنهایی بخورد؛ یکی خودش می خورد و در حین پخش فیلم عاشقانه یکی در دهان من می گذاشت. غرق سکانس احساسی فیلم بودم که سرش را به گوشم نزدیک و نجوا کرد: -می دونی چرا دوست ندارم، عاشقتم نیستم؟! سرم را با شتاب به سمتش چرخانده و ناراحت پرسیدم: -چرا؟! در چشم هایش غرق شده بودم که آهسته تر گفت: -چون میمیرم برات! آن اولین صحنه ای بود که می خواستم در دوربینم ثبت کنم. دوربین را به دست گرفتم، مشغول فیلم برداری شده و خود از پشت دوربین در حالی که از صورت معین فیلم می گرفتم، گفتم: -خدانکنه تو برای من بمیری! تو برای من زندگی کنی برای من کافیه... خندید و نور خورشید برق چشمانش را چند برابر کرد. اینگونه او از پیک نیک کوتاه، اما دلنواز وقت نهارش لذت می برد و من از عکاسی... و انسان از یک فطرت پاک آفریده شده است و به سمت خوبی کشش دارد و اگر تلاش کند به سمت آن بازمی‌گردد. (ادامه داستان در رمان ون¬توری) پایان 21/08/1402 09:10
Показать все...
8👍 2
#پارت_صدو_هشتادو_سوم #فاطمه_عیسی_زاده #رمان_من_شوری 📚📚📚📚📚 روی صندلی چرخ‌دار دفتر نشسته بودم و به دور خود چرخ می‌خوردم. روز سی و یکم بود و غالباً من معین و هومنم را همزمان تز دست داده بودم. از مرتضی خواسته بودم به محض وقوع هر خبر جدیدی در روستا من را در جریان بگذراد. انتظار چیز های خوبی را نمی‌کشیدم. حوالی ساعت یازده صبح در اتاقم بدون نواخته شدن باز و با عجله به دیوار کوفته شد. صدای مرتضی نفس زنان پشت بندش آمد: - دکتر جدید توی درمانگاه مستقر شد... دستم را به میز گرفتم تا از چرخش بایستم و چنان از روی صندلی بلند شدم که با چرخش عقب رفت و به کمد پشت سرش کوبیده شد. فاصله دفتر من تا درمانگاه پنج دقیقه هم نمی‌شد، یعنی درکل در یک راسته کل امور خدماتی روستا قرار داشتند. دیگر صبر نکردم مرتضی حرفش را کامل کند، یک آن حس کردم راوک سابق در روحم دمیده شده و برای گرفتن حال دکتر مزاحم می‌دویدم. یک حال عجیب و غریبی در من متولد شده و به من انرژی این را می‌داد که هر بلایی سر دکتر بیچاره بیاورم. به ورودی درمانگاه همکف رسیدم، در نیمه باز اتاق دکتر از همان جا هم قابل مشاهده بود. بهیار برای برطرف شدن سوال های احتمالی‌اش جلو آمد و گفت: - سلام خانم وکیل تبریک نمی‌گید بلاخره ما و اهالی روستا راحت شدیم و یه دکتر برای نجاتموم فرستادن؟! باید تبریک می‌گفتم؟ چه انتظارات بیهوده‌ای از آدم داشتند. چطور نتوناسته بودند چند روز دیگر صبر کنند؟ مگر فصل گرما هم مریضی به همراه داشت که این‌ها امون ندادند پزشک بهتری از راه برسد؟ به سمت اتاق رفته و بعد از گرفتن دستگیره در نیمه باز آن را به دیوار کوبیده و دهانم را برای گفتن حرف های نامطلوب باز کردم. پیش از زدن حرفی دکتر حراسان به سمتم چرخید و حرفه جوشیده در دهان من را خشک کرد. چشم های کشیده روشنش پیش از موهای فر بلندش در نظرم نشست. باورش ممکن نبود. او چطور بدون هماهنگی با من خودش را رسانده بود؟ آن هم با عنوان یک پزشک کاملا مستقل. زونکن در دستش را روی میز گذاشت و نگاه عمیقش را ثانیه‌ای از رویم بر نداشت. بعد از دقایقی او جلو تر از من شروع به صحبت کرد: - اومدی دل و روح و جسمم رو برداشتی و با خودت یجا بردی و انتظار داشتی نیام؟ مرتضی هم بلاخره به معرکه رسید، با عصبانیت به سمت او چرخیده و گفتم: - چرا نگفتی معین اومده؟ - آخه شما اجازه دادی من حرفم رو کامل بزنم؟! تا گفتم ف شما قمه برداشتی دوییدی سمت فرحزاد. هر سه به هم نگاه معنا داری انداخته و خندیدیم. مرتضی نگاه نافذ ما به هم را که دید، سرفه مصلحتی کرد و در حین خروج گفت: - خب من یه سری کار دارم، میرم بهشون برسم. تنهاتون می‌ذارم. رفت و در را پشت سرش بست. موهای معین از دفعات قبل کوتاه تر شده بود، اما نه آن‌قدری که دیگر به کش نیاید. پیراهن رنگ روشنی از زیر روپوش پزشکی‌اش پوشیده بود و کفش های مردانه مشکی. لب هایم از بحت خشک شده بود، آن‌ها را به سختی تر کرده و گفتم: - فکر نمی‌کردم بیای! به نشستن دعوتم کرد و گفت: - مگه تو همین رو نمی‌خواستی؟ من داخل نامه‌ای که به دستم رسید وعده‌های خوبی دریافت کردم، اگر نمی‌اومدم حتماً عقلم مشکل داشت. نگاهش کردم و هر دو به حرف طمع کارانه‌اش خندیدیم. دلتنگی چیز عجیبی بود، مانند دیو گرسنه بر ذهنت می‌افتاد و تمام واژه‌ها را می‌بلعید. برای هر جمله‌ای که بیان می‌کردم باید ثانیه‌ها سپری می‌شد تا موضوعی مرتبت به خاطر آورم. - خب دیگه این‌طور که بوش میاد، خودت به همه چیز واقفی و نیاز به توضیح من نیست... معین سرزنده تر از همیشه گاهی به من و گاهی به نمای بیرون از پنجره چشم می‌دوخت. دقایقی به همین منوال سپری شد و بلاخره لب باز کرد: - خوشحالم که اومدم! دلم برات تنگ شده بود. و انسان از یک فطرت پاک آفریده شده است و به سمت خوبی کشش دارد و اگر تلاش کند به سمت آن بازمی‌گردد. 🆔 @romankhonam
Показать все...
12🔥 1
#پارت_صدو_هشتادو_دوم #فاطمه_عیسی_زاده #رمان_من_شوری 📚📚📚📚📚 دم عمیقی گرفتم، با دست‌هایم بازی کردم در حالی که با چشم نوشته روی سنگ قبر را دنبال می‌کردم، پرسیدم: - مرتضی داری چی به سر خودت میاری؟! موهای فُکل شده‌اش را با دست به پشت راند و سنگ درشتی را با پا به بازی گرفت. همه دوره‌های کودکی به هم رسیده بودند و گویی کوله بار غربت چند ساله را زمین زده و می‌خواستند سکوت بشکنند. چندی بعد صورتش را به طور کامل مقابل صورتم قرار داد و گفت: - نمی‌دونم راوک! ننم داره دق می‌کنه، آقام ازم قطع امید کرده و از بس تو قبرستون خوابیدم اهالی روستا خیال می‌کنن عقل از سرم پریده. خودمم که می‌بینی حیرون این زندگی! راوک من گیر افتادم، دلتنگی داره من رو می‌کشه. هنوز، هنوز هر‌از چندی صداش رو می‌شنوم... نمی‌تونم باور کنم که دیگه نیست. راوک ببین یکم اون طرف تر قبر خودمو کندم فقط زودتر دعا می‌کنم تموم بشم و اون طرف خط دوباره ببینمش. تازه نظرم به گودال عمیق یک متر آن طرف‌تر افتاد و تنم لرزید. چرا هیچکس قدر نعمت زنده بودن را نمی‌دانست؟! آن از رازک که با دستان خودش حق زندگی را از خود صلب کرد و این هم از مرتضی بینوا! بخاطر انتخاب اشتباه خواهرم خود را رفته‌رفته به تباهی سپرده بود. کلافه سر تکان دادم. همه مردم زندگی را مُردگی می‌کردند. کاش می‌توانستم آنچه از حق «من» فهمیده بودم به همه فرا دهم. من هم از نبود رازک غمناک‌ترین آدم بودم، اما اینگونه سوگواری جز زجر بیشتر از دنیا رفته هیچ به همراه نداشت. نیم خیز شدم، چندباری دستم را به روی اسم رازک کوبیدم و با اخم غلیظی که میان ابرو انداختم گفتم: - از امروز تو منشیه منی! می‌خوام کمتر از دو روز آینده یه دفتر شیک و نقلی برای خرید پیدا کنی. ما باید تدارک خیلی چیزها رو ببینیم. فعلا می‌خوام به خانوادم یه سر بزنم، این کارت منه! شمارمم روش نوشته شده دوست دارم فردا غروب نرسیده کاری که ازت خواستم تموم شده باشه. وگرنه به جرم مزاحمت سر مزار خواهرم ازت شکایت می‌کنم. متعجب کارت را از بین انگشتانم کشید و مشغول خواندن شد: «راوک هدایت، وکیل پایه یک دادگستری...» نماندم تا جوابش را بشنوم. اصلا من جوابی جز انجام کارم از او نمی‌خواستم و برایم مهم نبود نظرش چیست. با این کارم احساس کردم راوک محکم و تلاشگر برگشته، اما با این تفاوت که هرگز به «من» آسیب نمی‌رساند. انسان به امید زنده بود، باید تدارکات ورود معین را هم فراهم می‌ساختم. پیامک نگار از خط ناشناس مبنی بر پیوزی دادگاه به نفع خانواده مقتول را دریافت کردم و برنده‌تر از همیشه به سمت خانه راه کج کردم. ندیده می‌دانستم اوضاعشان از چه قرار است. مگر هرچه پیش از این دیده بودم اشتباه بود که بخواهم به این یکی شک کنم؟! * توی روستا جا افتاده بودم. روز بیست و هشتمی بود که در آن حوالی پرسه می‌زدم و میان مردم جا باز کرده بودم. البته در دهان لق بعضی‌ها را هرگز نمی‌شد بست. مرتضی جای نگار را برایم پر و هر روز با آن فکل کراوات مثلا رسمی‌اش برایم دوندگی‌ می‌کرد. همه چیز خوب بود، مادرم خوشحال و خواهر ها و برادرها از حضورم بیشترین رضایت را داشتند. حتی برای تمیز کردن دفترم که یک خانه کلنگی تعمیر شده بود، حسابی کمکم کردند. همه و همه چیز سر‌جای خودشان بودند جز جای دکتر درمانگاهیی که برای معین خالی کرده بودم. به محض اینکه فهمیدم دکتر روستا دوره طرحش تمام شده و می‌خواهد برود با هزار سعی و تلاش تا پایان ماه از شورای روستا وقت خواسته بودم تا دکتر حاذق و لایق برای مردم روستا جایگزینش کنم. حالا اگر نمی‌آمد آبروی رفته‌ام به کنار، با دلم چه می‌کردم؟ جواب شورای روستا به جهنم، جواب دلتنگیه وا مانده را کی می‌داد؟! بیست و هشت روز گذشته و نیامده بود، حالا می‌خواست در آن دو روز معجزه‌ای شود؟ حتما تا آن روز دیگر به کل فراموشم کرده و به زندگی پر از کار و فلاکت گذشته‌اش برگشته بود. 🆔 @romankhonam
Показать все...
9👍 1🔥 1
#پارت_صدو_هشتادویکم #رمان_من_شوری #فاطمه_عیسی_زاده 📚📚📚📚📚📚 یکی نجات بخش زندگی‌ام و دیگری شاید در آینوه ای نه چندان دور قاتلم. ویگن کلاه بزرگ لباسش را بر سر کشیده بود و با چشم های گود افتاده از مصرف دارو های روانی کمی آرام تر از معین نگاهم می‌کرد. قلبم لحظه‌ای می‌نواخت و ثانیه‌ای بعد دست از تپیدن بر می‌داشت. می‌خواستم یک دل سیر نگاهشان کنم، اما با صدای پرسنل پرواز که ازم می‌خواستند سد راه نوشم به خودم آمدم. می‌رفتم، اما سر به عقب و نگران... معین آشفته بود، گویی به فاجعه آتش‌سوزی یک خانه از پشت شیشه نگاه می‌کرد. دلم برای دیدن روی ماهش تنگ می‌شد...! لحظه آخر در چشم هایش خیره شدم و با مکس کوتاهی لب زدم: - دوست دارم! و دیگر محیط پشت شیشه از نظرم محو شد. کاش می‌شد حین رفتن چیز هایی جز لباس و وسایل شخصی را در چمدان جا داد و با خود برد. چیز های مهم تری مثل آن‌ها که دوستشان می‌داریم. پرواز طولانی نبود، زودتر از آنچه که به خود بیایم هواپیما نشست و من حین روشن کردن گوشی همراهم به دنبال تاکسی تا روستا گشتم. منتظر دریافت خبر های مهم از سمت نگار بودم. او بهتر از هرکسی می‌دانست که دیگر نباید با خط شخصی‌اش با من تماس بگیرد. کمی نگرانش بودم؛ مبادا مشایخی سراغش برود و او هم آلو در دهانش خیس نخورد و بند را آب بدهد. تاکسی زرد رنگی مسئولیت رساندنم تا روستا را برعهده گرفت. چمدانم را در صندوق چپانده و خود در صندلی عقب جاگیر شدم. یک راست می‌رفتم به قبرستان، دلم برای رازک جوان‌مرگم پر می‌کشید. باید جای همه خلع‌هایم قبر سرد او را به آغوش می‌کشیدم. مدام صورت نازش، خنده شیطنت‌آمیز و آرزو‌هایش پیش چشمانم تداعی می‌شد و اشک را در آن پرنگ‌تر می‌کرد. هوای تمیز و البته گرم حوالی ساعت چهار عصر روستا را اولین بار در قبرستان کنار مزار خواهرم به ریه سپردم. چهار زانو روی قبرش پایین تر از اسمش نشسته و به حرف آمدم: - رازک من برگشتم! می‌بینی! همون طور که یه روزی همه رو پشت سر گذاشتم و رفتم، حالا عزیزتر ها رو جا گذاشتم و برگشتم. آخ که چقدر سخته نداشتن تو. من برای تو تلاش می‌کردم، بعد تو وسط راه ولم کردی رفتی، نگفتی من چجوری خودم رو پیدا کنم و درست ادامه بدم؟! دو دستم را روی ران پا جک زده و صورتم را با آن ها پوشاندم. یک آن صدای مردی گریه‌ام را بند آورد و به سمت صدا چرخیدم: - خانم شما کی هستید؟! ابتدا بخاطر نور شدید خورشید نمی‌توانستم به درستی ببینمش، اما کمی که جلوتر آمد پوست سبزه و سبیل نازک پشت لبش توجهم را جلب کرد. کنار چشم های قهوه‌ای تیره‌اش در اثر گذر زمان و شاید هم فشار زندگی چین افتاده بود. تنها چیزی که باعث شناختش شد خال کوچک زیر چشمش بود. پشت دستم را بالا بردم و اشک هایم را پاک کردم. با صدای گرفته و هیجان گفتم: - مرتضی تویی؟! گیج شده بود، دقیق تر نگاهم کرد و وقتی ردی از آشنا در من نیافت با اخم در هم کشیده گفت: - گیریم من مرتضی، ولی شما کی باشید؟ چرا روی قبر نشستید؟ عشق دیگر چه می‌توانست باشد؟ بیش از آن‌که در دست چپش حلقه ظریفی برق می‌زد و هنوز روز هایی به غیر روزهای معمول سر خاک عشق سابقش پیدا می‌شد؟ ناخودآگاه لبخند توام با بغضم کش آمد و با صدایی که رو به گریه می‌رفت خود را معرفی کردم: «من راوکم!» در همان حین ایستادم و خود را تکاندم. باورش نمی‌شد، نزدیکش شدم تا بتواند با دقت بیشتری نگاهم کند. چشمش را ریز کرد و گفت: - باورم نمی‌شه، پس اون موهای فر رنگ روشنت کجا رفته؟ خدای من... یه عمره رفتن تو لقلقه زبون خیلیاست. یسریا می‌گن پولدار شدی و داری توی برج زندگی می‌کنی و یه عده می‌گن معلوم نیست تو کدوم خرابه افتاده و از بی‌کسی... صبر کن ببینم تو برگشتی که بمونی؟! نگاهش کردم، به عنوان اولین آشنایی که بعد از سال ها می‌دیدم زیادی از حد غیر منتظره و خوب بود. برای تایید حرفش سر تکان داده و دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم: - ازدواج کردی؟ حلقه قشنگیه! با کنایه اشاره ای به دست چپش زدم. با لبخند سرش را پایین انداخت و حلقه را لمس کرد. خیالش راحت شد سر جایش است و آهسته گفت: - رازکم بهم داده! ما خیلی وقته با هم ازدواج کردیم. نگهبان قبرستان با موتور به سمتم آمد و با لحن هشداری داد زد: - غریبه ازون قبر فاصله بگیر، این دیوونست ممکنه بهت آسیب برسونه...! مرتضی خنده تلخی کرد و مجددا سرش را پایین انداخت. کاملا پی برده بودم اوضاع از چه قرار است. برای اینکه مرتضی بیش از آن خجالت نکشد داد زدم: - غریبه نیستم، از آشناهامه! شما بفرمایید من خودم حواسم هست. چمدانم را روی زمین خواباندم تا جای نشستن برای دو نفرمان فراهم شود و از او خواستم بنشیند. خوب کسی را برای درد و دل پیدا کرده بودم. مرتضی نشست و با آه سردی گفت: - معلوم نیست عاشقا دیوونه می‌شن، یا دیوونه ها عاشق! 🆔 @romankhonam
Показать все...
👍 5 5🔥 1
بار دیگر خود را با این منطق که اگر می‌دیدمشان دل‌کندن سخت‌تر می‌شد آرام کرده و دیگر به فرودگاه رسیده بودم. در خلسه‌ای ترسناک کارهای پروازم را انجام می‌دادم، آن هم به نوبه‌ای که خود از آن‌ها هیچ سر در نمی‌آوردم. پیش خانواده‌ام می‌رفتم بی‌هیچ هماهنگی قبلی و اگر نمی‌پذیرفتنم برای بعدش هیچ ایده‌ای نداشتم. لحظه آخر وقتی می‌خواستم از گیت بگذرم، دو مرد نسبتاً کشیده را دیدم که هردو با یک کاغذ به دست سراسیمه به سمت شیشه‌های انتظار می‌دویدند. موهای آشفته در باد یکیشان دین و دنیایم را در لحظه ربود. 🆔 @romankhonam
Показать все...
10
#پارت_صدو_هشتادم #فاطمه_عیسی_زاده #رمان_من_شوری 📚📚📚📚 اگر بدون توضیح به یک دنده بازی‌ام ادامه می‌دادم، بی شک پَنیک می‌کرد و روی دستم می‌افتاد. چشم هایم را بستم و بعد از یک نفس عمیق با آرامش توام با عجله گفتم: - نگار عزیزم اگر من اقدامی برای جبران نکنم، اثر کار بدی که کردم نسل ها توی خانواده مقتول تاثیر گذاره! حالا یه پرونده‌ای تموم شده رفته از دستم خارجه با زبون می‌تونم ابراز پشیمونی کنم، ولی بابت این پرونده از دست من کاری بر میاد و اگر نکنم مطمئنم اثرش به زندگی خودم بر می‌گرده. منو ببین! طوری نمی‌شه نگران نباش... این را گفتم به محض اثر موضعی حرفم ترکش کردم. تمام اسناد و مدارک با یک توضیح ریز به قاضی پرونده کافی بود تا مشایخی هرچه دست و پا می‌زند بیشتر در کثاغت خود فرو برود. می‌ترسیدم؟ بله بی‌شک، اما خدای من بزرگ‌تر از همه ترس‌ها بود. خبر داشتم که وهاب بهاور چطور چموشانه پرونده‌ام را دزدیده بود و در نبودم برای مشایخی چه خود شیرینی‌ها که نمی‌کرد. ولی برای وهاب بهاور چاره‌ای ناندیشیده بودم، برای او و بلند پردازی‌هایش خود مشایخی و تدابیرش کافی بود. چندی بعد خورسند از همکاری قاضی پرونده و فداکاری قایمکی که کرده بودم از در آن نهاد خارج شدم. حتی قهر نگار و تنها گذاشتنم هم نمی‌توانستم کیفم را از کوک در بیاورد. آن روز روز آخر راوک هدایت چهار دِوَلی و اولین روز زندگی «من» بود! فکر همه جایش را کرده بودم، در آن یک هفته پر مشغله تمام اسباب و اثاثیه خانه‌ام را به یک خیریه سپرده بودم تا از آن برای رفع نیاز خانواده‌های کم‌برخوردار استفاده کنند. من مانده بودم و یک چمدان که صبح آن روز با اتوبوس به روستایمان فرستاده بودم و خودم که قرار بود با هواپیما زودتر از چمدانم به مقصد برسم. یک چندتا نامه‌ای که تا آن لحظه یکی‌اش به دست معین رسیده بود. یک نامه استعفا به مقصد دفتر وکلا و دیگری نامه حلالیت از نگار و در آخر یکی از آن ها به ویگن می‌رسید. در آن شهر درندشت جز این‌ها رفتنم برای کسی مهم نبود. کمی دلگیر کننده‌است، زمانی که فکر می‌کردم اگر هومن من را نجات نمی‌داد چندی بعد همین سه را هم نداشتم و خودم می‌ماندم و حوضم. برای معین اینگونه نوشتم؛ «عزیز تر از جان سلام، بی‌هنگام خودمانی نشدم، ما همه مقدمه‌ها را با هم در رویا گذرانده‌ایم و من از درجا زدن‌های فاصله‌انداز متنفرم. بی‌شیله‌پیله می‌گویم و از حقیقت وجودم خجالت نمی‌کشم، علاقه من به تو هدیه‌ایست از سمت خدا برای من و من سلامتی آن را امانت می‌سپارم دست تو! ازت می‌خواهم تا ملاقات دوباره‌مان خودت را فراموش نکنی و سالم بمانی. معین عزیز رفتنم ناگزیر است، اگر بمانم و کاری نکنم روحم می‌سوزد و اگر بروم از دوری تو قلبم... تو دیروز منی وقتی غرق در نفرت بودم و هومن نجاتم دادم، ذره ذره دَوای محبت بر من چشاند و به اصلم برم گرداند. تو هم لیاقت مداوا شدن داری؛ می‌خواهم به تو یک فرصت بدهم که به اصلت برگردی. نگو راوک تنهایم گذاشت و رفت، من خودم اول می‌روم تا به تو بگویم بیا! فرق برو با بیا می‌دانی در چیست! اگر من در آن‌جا می‌ماندم و می‌گفتم برو تا به آرزو هایت برسی جز حرفی باطل کمکی به تو نکرده بودم، حالا خود رفته‌ام و می‌گویم بیا تا بدانی هر‌آینه کسی را در کنار خود همراه داری. به این نامه به چشم یک دعوتنامه نگاه کن! در انتهای آن برایت آدرس روستایی را می‌گذارم که بیش‌از همه نیازمند کمک تو هستند. به علاوه ایران‌گردی هایی که در آن‌جا انتظارمان را می‌کشد. سخنم کوتاه می‌کنم؛ تنها یک ماه منتظرت می‌مانم و بعد مانند مِه اول صبح روزهای بارانی با اولین طلوع آفتاب از میان می‌روم. به امید دیدار هرچه زودتر راوک» با تاکسی مستقیم به فرودگاه می‌رفتم. آخرین مأموریت هم موفقیت آمیز انجام شده بود و دیگر کاری در تار و پود آنجا نداشتم. بغض تنهایی گلویم را می‌فشرد، آنچه برای ویگن نوشته بودن دردناک تر بود و نمی‌خواستم مجدداً بیاد بیاورمش. در آن لحظه که در تاکسی نشسته بودم؛ پشیمان شدم که کاش برای آخرین بار می‌دیدمشان. از کجا معلوم که باز هم دیداری میسر می‌شد؟ اگر همه‌اشان با اولین باران پاییزی فراموشم می‌کردند چه؟ من در خیالم با معین سه ماه گذرانده بودم، آیا همان قراره نصفه و نیمه و کوتاه برای معین کافی بود تا بخاطر کسی که آنچنان با او آشنا نیست کار و زندگی‌اش را رها کند و دنبال نامعلوم‌ها برود؟ کاش با آن‌ها بیشتر وقت می‌گذراندم. سرم را تکاندم تا افکارم بریزند و آن را به خنکای شیشه چسباندم و دلم را به این خوش کردم که فعلا حالا حالاها تابستان است و تابستان فصل مهربانیست. تا پاییز و ناملایمتی‌هایش بسیار مانده بود.
Показать все...
8👍 2
#پارت_صدو_هفتادو_نهم #فاطمه_عیسی_زاده #رمان_من_شوری 📚📚📚📚📚 یک دورکی به دور اتاقش زدم و لای چندتا از کتاب‌هایش را وارسی کردم. رمان‌های ماجرا جویی و مقالات پزشکی انگلیسی از جمله بیشتر آن‌ها را در بر داشت. روحیه آزادش داشت میمرد و این من را در اجرای تصمیمم یعنی؛ رفتن از شهر مصمم‌تر می‌کرد. باید دست کودک فرفری شش ساله‌ام را می‌گرفتم و با خود به مسافرت می‌بردم، کاری که در حسرتش مانده و تمام زندگی آینده‌اش را تحت‌الشعاع قرار داد بود. اصلا همین دست نیافتنی‌های کودکی بود که نمی‌گذاشت انسان از زندگی بزرگسالی‌اش لذت ببرد. تنها چیزی که تا آن لحظه مانع رفتنم شده بود، سر و سامان دادن اوضاع کارهای ناپسندم بودند. پرونده به ناحق مشایخی که تا حد زیادی خودم پیش برده و مطمئن بودم هرکس ازین به بعد پرونده رابرعهده بگیرد به پاس زحمات من برد با اوست را نمی‌توانستم به حال خود رها کنم. حق مظلوم چیزی نیست که به راحتی بخوری و یک آب هم روش. ما بین تسلیم مدارک اصلی پرونده به دادگاه و قبول وکالت خانواده عزیز از دست داده مانده بودم. در هر دو صورتش مشایخی من را راحت نمی‌گذاشت. پس چه بهتر که راه سریع تر را انجام می‌دادم. در این راه اگر واقعا میمردم هم ارزشش را داشت و تعهدم به هومن و البته انسانیت را ثابت می‌کردم. دیگر نمی‌خواستم به هر قیمتی زندگی کنم. معین غرق در خواب را بار دیگر نظاره کردم، کتاب را سر جایش گذاشته و ملحفه خنک را رویش کشیدم. با خیال سرزدن به ویگن و سر و سامان دادن پرونده قتل پسر مشایخی خانه اش را ترک کردم. * نگار دنبالم راه می‌آمد و برای ممانعت با من گاهی لباس و گاهی دستم را می‌کشید. - راوک یه دقیقه به من گوش بده، راوک... راوک با توام! ناگهان دو دستم را گرفت و به سمت خودش چرخاندتم و با عصبانیت توأم با دلسوزی گفت: «بخدا مشایخی زندت نمی‌ذاره. چرا می‌خوای این خریت رو بکنی؟» به زور می‌خواست اسناد و مدارک در دستم را بکشد و همزمان از بین دندان هایش گفت: - اینارو بده من! بهت می‌گم بده...! مانند بچه های تخص پوشه و پرونده هایم را از بین انگشت هایش کشیده و لنگ و لنبر خوران به راهم در راه رو دادگستری ادامه دادم. خسته و کلافه از دنبال بازی چند ساعته‌مان تا دم دادگستری سر جایش ایستاد و بی توجه به حضار در آنجا داد زد: - بخدا الان زنگ می‌زنم به معین می‌گم می‌خوای چه بلایی سر خودت بیاری... سر جایم میخ کوب شده و بعد از نگاه گذرایی به ساعت با تحکم جوابش را دادم: - تو این کار رو نمی‌کنی! آخرین بار هفته گذشته دیده بودمش، همان روزی که ملحفه را رویش کشیده و بی‌خبر رفته بودم. او هم چندباری تلاش کرده بود از من خبری بگیرد، اما در آن شرایط هرگونه ارتباطش با من خطرناک بود. من می‌خواستم با سیستم عفونتی مشایخی و پرونده دروغینش بجنگم و اصلا دلم نمی‌خواست او و اسکیموزی‌اش از معین به عنوان احرم فشار برای من استفاده کنند یا خدایی نکرده جانش را به خطر بی‌اندازند. نگار به سرعت درحال شماره گرفتن بود، به سمتش رفته و موبایل را از دستش کشیدم. با بغض به چشم هایم خیره شد و دست های لرزانش را دو طرف صورتم قاب گرفت. صدایش از فرط استرس گرفته بود و گفت: - هیچ معلوم هست داری با خودت چیکاری می‌کنی؟ اینکه راه جبران کردن گذشتت نیست... معین نگرانته! به جون راوک مشایخی می‌کشتت! 🆔 @romankhonam
Показать все...
11
#پارت_صدو_هفتادو_هشتم #فاطمه_عیسی_زاده #رمان_من_شوری 📚📚📚📚📚 آدرس خانه‌اش را، شاید بهتر بود بگویم خانه‌ام را از بر بودم. اصلا دلم برایش تنگ شده و منتظر فرصتی می‌گشتم تا باز هم لحظاتی هرچند کم را با هومن در آن بگذرانم. آه حسرت از درونم برخواست و نگاه ماتم زده‌ام را به صورت همزادش انداختم. بخاطر ضعف بدنی‌اش بی ملاحظه رانندگی می‌کرد و تمرکز موجب منقبض شدن عضلات فکش شده بود. دکه معروف سرکوچه را رد کرده و پیچ کوچه را پیچید. * باورم نمی‌شد روحم با چه جزئیات دقیقی این خانه را دیده بود. درست مثل روز اول، وقتی با بنگاه دار برای خریدش وارد شده بودم؛ طبقه پایین خالی از هر اثاثی و صدا در آن می‌پیچید. معین با طعنه ریزی از کنارم گذشت و در حین بالا بردن خرید‌هایمان از پله‌ها، پرسید: - نظرت رو گرفته؟! چرخ سختی به دور خود زدم، اینبار دست آسیب دیده‌ام به خاطر حمل کیف نیش کشید و آهسته گفتم: - همه جزئیاتش رو به یاد داشتم. می‌خوای هنوز بالا رو ندیده بهت بگم چه معماری داره؟ متعجب و سوالی از پله پنجم به سمتم چرخید. از خاطرش رفته بود یا نمی‌خواست باور کند که من بی هیچ دروغی کمی جلوتر زندگی را دیده‌ام. نگذاشتم نگاهش به کلام بدل شود و خودم پیش دستی کردم: - خب یه پاگرد گرد داره که در اتاق تو و در دستشوییت در کنار هم واقع شده! یه در شیشه خور بزرگ که وای نگم برات به چه بالکن دنجی می‌رسه... خب، راستش اون بالکن برای من خیلی ارزشمنده. انگار جن دیده باشد، رنگ از رخش پرید و زیر لب بسم‌الله گفت. قیافه و حرکاتش من را به خنده وا داشت، درست شبیه به حرکاتی که من در مقابل هومن می‌زدم. خود را به نرده فلزی پله کوبیده و با خنده بلند تری گفتم: - ببین از اجسام رد نمی‌شم، خیالت راحت من هنوز یه آدمم! لبش به خنده ای تصنعی کش آمد و مجدداً مشغول پله نوردی شد. پشت سرش نمی‌توانستم به راحتی قبل آن پله ها را بالا بروم و این فرق نیروی روح و جسمم بود. وقتی از نرده ها محکم می‌گرفتم، دستم از درد می‌سوخت و وقتی وزنم را روی پایم می‌انداختم امکان حرکت برایم سخت تر می‌نمود. معین بر خلاف هومنم آن‌قدر محافظ کار نبود و به فکرش نرسید برای کمکم بازگردد. جان‌کندم تا خود را به اتاقش رساندم. در آن خبری از ریسه عکس های به بند آویزان شده، تاریک خانه و بوم های ریز و درشت نبود. یک اتاق به نسبت مرتب برای یک مرد، با وسایل نیمه مدرن و انبوه کتاب های درسی و غیر درسی که در هر طرفی که می‌نگریستی چندتا از آن ها را می‌توانستی بیابی. خودش هم در کنار خوراکی ها روی تخت نشسته بود و نفس چاق می‌کرد. با کنایه گفتم: - یه کمکی نکنی‌ها! شرمنده نگاهش را به گچ پایم دوخت و بعد با کف دست به پیشانی کوتاهش کوبید. سرگردان ازجایش بلند شد، کشوهای اطراف تختش را گشت و بعد از پیدا کردن رول سفره یکبار مصرف آن را روی قالیچه اتاق پهن کرد. الویه و نون را از کیسه خارج کرد و به من هم برای خوردن تعارف زد. کنار سفره جا گیر شدم و سعی کردم آن سفره حقیرانه را با سفره هایی که هومن شلخته می‌چید مقایسه نکنم. بی میل لقمه ای به سمت دهانم برده و پرسیدم: - خب، حالا تو تعریف نمی‌کنی؟! - از چی؟ لقمه دوم یا سومش بود که از گشنگی می‌بلعید. همزمان لیوان نوشابه من و خودش را پر کرد و یک سره لیوان خودش را بالا رفت. از شدت گاز نوشیدنی گوشه چشمش اشک جمع شد. بعد از خالی شدن دهانم گفتم: «از زندگیت، خانوادت، گذشته، حال، آینده! اصلا از کجا آمده‌ای، آمدنت بهر چه بود؟! ازینا بگو!» به محض پایان حرفم غذا خوردنش تمام شد. او هم یک عمر در عجله‌های پوچ بار آمده بود. مجبور بود سریع غذا بخورد، وگرنه زیر بار شیفت های طولانی از گرسنگی جان می‌داد. با یک ببخشید آهسته روی تختش ولو شد و پاسخ داد: - اولین باری که موفق شدیم با چیزی تحت عنوان خانواده مسافرت بریم، شش سالم بود. تا قبل اون شاهد گذر زندگی از پشت پنجره بیمارستانی که پدرم توش کار می‌کرد و درمانگاه مادرم بود. پزشک و پرستاری که اولش با عشق و بعد از سر جبر روزگار همدیگه رو تحمل می‌کردن. همون مسافرت هم از وسط‌هاش منتفی شد، چون پدر و مادر به اندازه کافی پول داشتن، اما وقت نه. به خودم قول دادم هیچ وقت دکتر نشم و وقتی تشکیل خانواده دادم، یه شغلی مثل جهانگردی داشته باشم و بچه هام رو با خودم به سفر های دور و نزدیک ببرم. در اینجای حرفش نگاهش به سمت روپوش پزشکی که از چوپ لباسی اش آویزان شده بود، افتاد و با آه غلیظی ادامه داد: «ولی به این نتیجه رسیدم که هشتاد درصد پسرها همون کاره‌ای می‌شن که پدرشون بوده و خودشون هم توی این انتخاب طبیعی هیچ دخل و تصرفی ندارن. پدر خیلی مهمه راوک... .» انگار خوابش در مشتش بود، این را گفت و خوابش برد. شاید هم از شدت خستگی از هوش رفت. لقمه در دهانم از زهر هم سمی‌تر شده بود. به سختی قورتش دادم و از رویش نوشابه خوردم بلکم پایین رود. 🆔 @romankhonam
Показать все...
8👍 4🔥 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.