cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید «تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران»🇮🇷 «اهنگهای لری ؛کردی؛لکی؛بختیاری🎶🎵🎼» «🌷حکایت» «درج مطالب سیاسی ممنوع » «هدف از ایجاد کانال احیای فرهنگ غنی بزرگان می‌باشد » @rhmanshkeiy ادمین تبادلات @Mourmourie

Больше
Рекламные посты
2 038
Подписчики
+324 часа
+377 дней
+13030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

گندم : (قسمت پانزدهم) حقیقت آنکه به نسبت قبل گندم به من گران فروختن و تاخیرم بخاطر این بود که بتوانم گندم به نرخ قبل بخرم ولی تلاشم بی فایده بود. الان هم دو خورجین گندمت داخل منزل است و آماده تحویل . - دبه نکنید اینکار درست نیست، ما معامله کرده ایم شما بیعانه گرفتی. من که پول اضافه بهت نمیدم. گندمهایم را بیاور تا پولت را بدهم و برم دنبال کارهام. - اینطور من ضرر میکنم، گندم بهت نمی فروشم. - از این حرفها نزنید، گندم میفروشی خوب هم میفروشی . پول گرفتی باید گندم تحویل بدهید. کار داشت به جاهای باریکی می کشید که گودرز وارد بحث شد و گفت: آقا تو برو گندمها را بیاور پولت با من . - خیالم راحت باشه ؟ - بله ، من در خدمتت هستم، تو برو و زود بیا. فروشنده که رفت از گودرز پرسیدم : چرا قول پول اضافه دادی !؟ - گندم گیرت نمی آید همین را بگیر و ببر . اگر تا خرم آباد میرفتی گرانتر از این بهت میفروختند . تازه خستگی راه و خطر جان و مالت هم بود. بگذار گندمها را بیاورد، بسلامتی بروی دنبال کارهایت. پاسخی نداشتم بجز سکوت. وقت نهار گذشته بود و من گرسنه و منتظر بودم گندمها بدستم برسد و راه بیفتم برای منزل. زمان به کندی میگذشت و خبری از فروشنده نبود! انتظار کشیدن کار سختی است و ما هم انتظار میکشیدیم و هم درد گرسنگی ! چند بار به گودرز گفتم برگردیم منزل ولی او قبول نمیکرد و می گفت : عجله نکن ، بالاخره برمیگردند. از بی حوصلگی زیر سایه درخت درازکشیدم و به حوادث چند روز گذشته فکر میکردم. یکی از دل مشغولیهایم یاور بود ! امیدوار بودم بدون هیچ دردسری به آبدانان رسیده باشد. موضوع دیگری که ذهنم را درگیر کرده بود بدطاقتی بچه هایم بود که گندمی برای آرد کردن نداشتند. حالاهم این بنده خدا که میخواهد دبه در بیاورد. در این فکرها بودم که گودرز گفت : بلندشو رفیقمون آمد. گندمها رسیدند. بلند که شدم فروشنده را دیدم که نزدیکمان بود . از خوشحالی نمیدانستم چکارکنم. با کمک فروشنده خورجینها را از روی حیوانات بر زمین گذاشتم و گندمهای داخل آنرا چک کردم. انصافاً گندم خوبی بود و حتی بهتر از نمونه ای که نشانم داده بود. گودرز نیز مرغوبیت گندم را تایید کرد و گفت : حساب و کتاب کن تا برویم. علی رغم اینکه تصمیم داشتم پول اضافه را به فروشنده ندهم ولی بخاطر احترام گودرز. شالم را از کمرم باز نمودم و با نوک خنجر قسمتهای دوخته شده را باز کردم و در میان تعجب گودرز و فروشنده پولها را میان شال درآوردم به فروشنده دادم. فروشنده تشکر کرد و گفت : این روزها گندم کم پیدا میشود متاسفانه سارق زیاد است. مواظب خودت باش و جان و مالت را بردار زودتری برو به ملک خودت . - ملک من همینجاست ! - نه ، از نوع حرف زدن معلومه کوردی و اهل اینجا نیستی. هر کجا میروی مواظب باش. توصیه خوبی بود و من آنرا پذیرفتم ولی لو ندادم اهل کجایم و به کجا میروم. به او گفتم: شب نشده به خانه میرسم. و از هم خدا حافظی کردیم. وقت ، وقت رفتن بود و درنگ جایز نبود. با کمک گودرز و فروشنده خورجین ها را بر کول حیوانهای گذاشتیم آنها را به طرف منزل گودرز سرکش نمودیم. در بین راه گودرز گفت : مانده بودم پولهایت کجا هستند و فکرش را نمیکردم آنها را داخل شال پنهان کرده باشی ! فکر خیلی خوبی بود آفرین. - کار من نبود برادرم اینکار را در ابتدای سفرم انجام داد . آنقدر برادر ارشد پولها را ماهرانه داخل شال جاسازی کرده بود حتی راهزنان هم نتوانستند علی رغم اینکه شال را ربوده بودند متوجه پول شوند. - آفرین معلوم است فرد کار کشته ای است. آهسته آهسته به منزل گودرز رسیدیم. بارها را زمین گذاشتیم و وارد اتاق شدیم مادر گودرز برایمان غذا آورد. پس از صرف غذا آماده رفتن شدم. وسایلم را جمع کردم و از گودرز خواستم کمک کند بارها بر کول حیوانات بگذارم تا حرکت کنم. گودز گفت : چه عجله داری ! شب به صلاح نیست بروی هر لحظه خطر در کمین است تازه روز هم بی خطر نیست. مگر نشنیدی فروشنده چه گفـت. - خطر دزد و راهزن که همیشه هست چاره ای نیست باید بروم. - تا فردا اول صبح از اینجا تکان نمیخوری . تا شب نشده یک آبی به بدنت بزن امشب را خوب استراحت کن ان شاالله صبح زود راه بیفت و برو. با اینکه برای رفتن عجله داشتم ولی حرفهای گودرز منطقی بودند. به حرفش گوش دادم و حمامی کردم و جان تازه ای گرفتم. شام را به اتفاق گودرز و چوپانش خوردیم و زودتر از شب قبل خوابیدیم. خوشبختانه بهزاد تازه به دنیا آمده با محیط و شرایط پیش آمده کنار آمده بود و کمتر گریه می کرد. گویا دمنوشهایی که خورده بود اثر خود را کرده بود. اول صبح قبل از طلوع آفتاب از صدای گودرز از خواب بیدار شدم. سریع دست و صورتی شستیم و نیمرویی را با هم خوردیم. با کمک گودرز و چوپان گله بارها را برکول قاطر گذاشتیم و .... ادامه دارد #حیدرچراغی https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB
Показать все...
💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید «تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران»🇮🇷 «اهنگهای لری ؛کردی؛لکی؛بختیاری🎶🎵🎼» «🌷حکایت» «درج مطالب سیاسی ممنوع » «هدف از ایجاد کانال احیای فرهنگ غنی بزرگان می‌باشد » @rhmanshkeiy ادمین تبادلات @Mourmourie

👍 3🙏 2
2
Показать все...
سوگواره کلات مورموری

سوگواره کلات مورموری

گندم : (قسمت چهاردهم) گودرز گفت : نگران نباش احتمالاً رفته از آبادیهای اطراف خرم آباد گندم بخرد امشب تا فردا برمیگردد. هرچند گودرز از بازگشت گندم فروش با اطمینان حرف میزد ولی دلنگران بودم و همه ی فکرم این بود که نکند بیعانه را بردارد و برود. نیم ساعتی همان اطراف بودیم تا اینکه گودرز خسته شد و پیشنهاد بازگشت به منزل را داد . قبول نکردم و به او گفتم شما بروید من منتظر می مانم. گودرز  اصرار داشت شب به منزلشان بروم و قول دادم برای شام نزد او بروم. گودرز رفت و من زیر درخت نشستم  منتظر ماندم تا شاید او بیاید . هر چه زمان میگذشت دل شوره ام بیشتر می شد و طاقت یکجا ایستادن نداشتم. مرتب بلند می شدم و راه میرفتم. از دور سوارکاری بطرفم می آمد خیلی امیدوار بودم فروشنده باشد. نزدیک که شد سلامی کرد و پرسید شما فروشنده گندم هستید ؟ - نه چطور مگر !؟ - شنیدم یکنفر اینجا گندم میفروشد. - من هم شنیدم ولی ظاهرا امروز اینجا نیامده . - بله ، صبح هم آمدم ندیدمش. پس شما اینجا چکار میکنید؟ - رهگذرم میخواهم خرم آباد بروم منتظر دوستانم هستم . - بسلامتی . سوارکار آمد و کنارم نشست، به او اعتماد نداشتم و در مقابل سوالاتش پاسخهای نامفهومی می گفتم. قبل از غروب از آمدن گندم فروش ناامید شدم که یهویی گودز از راه رسید. سوارکار با دیدن گودرز پرسید: او گندم فروش است ؟ - نه از دوستانم میباشد. قبل از اینکه گودرز زیاد نزدیک شود من افسار قاطرم را بدست گرفتم و پس از خداخ حافظی از مرد سوارکار بطرف او رفتم و با هم به سمت خانه او رفتیم . در مسیر گودرز پرسید آن مرد که بود!؟ - نمی شناختمش، خودش که میگفت خریدار گندم است . - به قیافه اش نمی آمد . ظاهر مشکوکی داشت . - من هم بهش اعتماد نداشتم در مدتی که کنارم بود سوالات زیادی پرسید ولی من جواب درست و حسابی ندادم. - خوب کاری کردی ، این روزها دزد و راهزن زیاد شده بایستی مواظب بود. به منزل گودرز که رسیدیم طبق معمول در اتاق خودمان نشستیم. چوپان گله گودرز برایمان شام که آبگوشت پر گوشتی بود آورد و پس از صرف شام و چایی به اتفاق گودرز گرفتیم خوابیدیم. مرتب صدای گریه بهزاد می آمد و معلوم نبود چه مشکلی داشت. آنطور که گودرز تعریف کرد هر دو قابله پس از دریافت انعام خوبی به روستاهایشان رفته اند و مادر گودرز مواظب نوزاد و مادرش میباشد. صبح زود بیدار شدیم. از گودرز پرسیدم گل پسرت چرا دیشب اینقدر گریه میکرد !؟ - نمیدانم من هم شنیدم که بهزاد گریه میکرد ولی از بس خسته بودم نتوانستم بروم از مادر دلیل گریه اش را بپرسم. گودرز از اتاق بیرون رفت و من از فرصت استفاده کردم و وسایلم و رختخوابم را جمع کردم . زمان زیادی نگذشت که گودرز آمد و گفت: آنطور که مادر میگوید نوزاد دلپیچه داشته و گریه های دیشب برای همین بوده است. مقداری دمنوش برایش درست کرده اند و به مادرش داده اند تا بنوشد فعلا خوابیده است. صبحانه را که خوردم از گودرز خداحافظی کردم و حیوانم را برداشتم و رفتم سراغ گندم فروش. دقایقی بعد به محل قرار رسیدم ولی خبری نبود که نبود. افسار حیوان را به شاخه ای از شاخه های درخت بستم و منتظر گندم فروش ماندم. لحظات به کندی میگذشت و از او خبری نبود خیلی از وضعیت پیش آمده ناراضی بودم. تاظهر بارها تصمیم گرفتم قید همه چیز را بزنم و به خرم آباد بروم ولی هر بار پشیمان میشدم و امیدوار بودم رفیقمان بیاید. نزدیک ظهر بود و خبری از گندم فروش نبود. باز هم آقا گودرز مردانگی کرد و به سراغم آمد. به او گفتم : خیلی به زحمت افتادی ، بخدا راضی به زحمت شما نیستم. - زحمت را تو کشیدی که دیروز آبادی به آبادی همراهم آمدی . - نفرما ، مهمان نوازی گرمت فراموش نشدنی است. امیدوارم عمری باشد یک روز جبران کنم. بطرف منزل گودرز که خواستیم حرکت کنیم صدای از پشت سر شنیدم سرم را که برگرداندم فروشنده گندم بود، کلی از دیدنش خوشحال شدم. پس از سلام و احوالپرسی های معمول پرسیدم: گندم برایم خریدی !؟ - بله که خریدم . - پس کجا هستن !؟ - جای دوری نیستند ولی داستانی دارد! - چه داستانی !؟ ادامه دارد #حیدرچراغی https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB
Показать все...
💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید «تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران»🇮🇷 «اهنگهای لری ؛کردی؛لکی؛بختیاری🎶🎵🎼» «🌷حکایت» «درج مطالب سیاسی ممنوع » «هدف از ایجاد کانال احیای فرهنگ غنی بزرگان می‌باشد » @rhmanshkeiy ادمین تبادلات @Mourmourie

👍 1👏 1
😁 3🥴 3
👍 2
3👍 1
🌹مراقب "قوانین معکوس" دنیا باشیم! ✅ مطابق دستورات الهی، در دستگاه خدا برخی چیزها، معکوس عمل می‌کند و این از جمله ی اسرار، بلکه شاید سرُّالاَسرار دنیاست. ◀️ صدقه دادن، ظاهراً پول را کم می‌کند، اما در واقع معکوس عمل می‌کند و ما را از فقر نجات می‌دهد. ✳ امام معصوم(علیه‌السلام) می‌فرمایند: اگر فقیر شدی، بیشتر صدقه بده! ◀️ خمس و زکات هم معکوس عمل کرده و ما را غنی‌تر می‌کنند؛ مانند بریدن قطعات اضافی درختان که آن ها را سبزتر و بارورتر می کند. ◀️ به دنبال قدرت و شهرت و محبوبیت ندویدن، معکوس عمل می‌کند و آنها مثل سایه به دنبال ما می‌دوند. ◀️ فکر آباد کردن آخرت، معکوس عمل می‌کند و دنیایمان را هم آباد می‌کند. ◀️ هنگامی که وقتمان را صرف نماز و دعا و عبادت کردیم، معکوس عمل کرده و برکت به وقتمان می‌دهد. ◀️وقتی به خودمان در راه خدا سخت می گیریم، معکوسش این است که سختی های دنیا که برای همه هست، برای ما آسان تر میشود. ◀️ معکوس کمتر خوردن، سلامتی است. ◀️ وقتی یاد مرگ می کنیم، معکوس عمل میکند و دلمان زنده و شاداب می‌شود. ◀️ اگر چشم هایمان را از حرام ببندیم، بیشتر از بقیه می بینیم و میفهمیم! ◀️ وقتی در غیر ضرورت سکوت اختیار کنیم، بیشتر از کسی که زیاد حرف میزند محبوب میشویم و جلوه میکنیم. ◀️ حجاب و پوشاندن خود و چشم خود از نامحرم، جمال و "وقار" را بیشتر می‌کند. ◀️ وقتی جان را در راه خدا میدهیم و شهید میشویم، معکوس عمل کرده و خداوند ما را زنده تر میگرداند: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏ اند، مرده مپندارید بلكه زنده‏ اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى ‏شوند. ◀️ وقتی نیرنگ میزنیم و چاهی برای کسی میکنیم، معکوس عمل کرده و خودمان دچار نیرنگ میشویم و در چاه می افتیم! ◀️ وقتی مهمان دار میشویم، برکت به سفره مان می آید و بارها دیده ایم با همان غذای همیشگی، همه سیر میشوند. ◀️ وقتی بچه دار میشویم نیز قانون معکوسهای دنیا اِعمال میشود و برکت و رزق و روزی زیادتر میگردد! ◀️ برای نشاط و شادی خود باید به فکر رفع مشکلات دیگران باشیم و دل دیگران را شاد کنیم تا دل خودمان شاد شود. ✅ اندیشیدن و ‌تأمل در کار دنیا و قوانین الهی حاکم بر عالم، از جمله قانون معکوسات https://eitaa.com/roshana_Abdanan
Показать все...
ایتا - روشنا_ آبدانان

پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa

👍 2