cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

استاد مجد

کانال رسمی استاد مجد تفسیر اشعار: مثنوی مولانا حافظ عطار سعدی شاهنامه و ... به زبان شیرین و شیوای بانو استاد مجد لینک اولین پست در کانال: https://t.me/ostadmajd/2 لینک فهرست خیال خال خوبان https://t.me/ostadmajd/ ارتباط با ادمین: @eliparvaneh

Больше
Рекламные посты
200
Подписчики
-124 часа
-27 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#طبل_حلبی #گونتر_گراس #ترجمه_سروش_حبیبی قسمت پنجاه اسکار طبل نواز اول مادرجان و آن روز یان برونسکی را که پدرش بود به گورستان فرستاد اسکار را با تنی تب دار و اعصابی آشفته به بیمارستان شهرداری آوردند پاسداران ما را بیرون بردند و جزو سی نفر دیگر ،که دستهاشان را بالا برده پشت گردن در هم انداخته بودند و گلوشان از تشنگی می سوخت و برای برنامه اخبار هفته از آنها فیلم تهیه می شد و در حیاط پست ایستادند. همین که ما را از در جانبی بیرون بردند ماموران فیلمبرداری دوربینهاشان را که روی اتومبیل کار گذاشته بودند چرخاندند و همان فیلم کوتاهی را از ما گرفتند که در همه سینماها روی پرده آوردند. مرا از باقی افراد که پای دیوار ایستاده بودند جدا کردند. اسکار به یاد قامت خردسالانه خود افتاد و سه سالگیش که جواز بی گناهیش بود. گرانی سر و درد اعضایش باز گشت. با طبلش بر زمین افتاد و شروع کرد دست و پا زدن و تقلا کردن و حمله غشی به سرش آمد که نیمی واقعی بود و نیمی ساختگی بود ولی در تمام آن مدت از طبلش غافل نشد. وقتی او را برداشتند و در اتومبیل پاسداران اس اس گذاشتند و اتومبیل به راه افتاد اسکار دانست که می خواهند او را به بیمارستان شهرداری ببرند و یان بینوا را دید که مبهوت و در عین حال شادکام برای خود می خندید و در دست بالا برده اش ورق اسکاتی بود که به نشان بدرود برای پسرش تکان می داد. من آن روز بعداز ظهر یان برونسکی را نه فقط در حد پسر دایی مادرم یا به اصطلاح دایی جان و پدر احتمالی خودم می شمردم بلکه یقین استوار داشتم که به راستی فرزند او هستم. هرگز نمی توانم حتی با صدایی از ندامت یکپارچه ناله و پربار گریه این گناه خود را نادیده بگیرم: طبل من بود،...نه طبل چرا؟ خود من، اسکار طبل نواز بودم که اول مادرجانم و آن روز یان برونسکی، دایی جانم را که پدرم هم بود به گور فرستادم. اسکار را، که یکی از همین بی خبران تیز هوش و قربانی بی گناه وحشی گری های لهستانی ها بود، با تنی تب دار و اعصابی آشفته به بیمارستان شهرداری آوردند و آنجا بستری کردند و به ماتزرات خبر دادند. آخر او گم شدنم را شب قبل به مقامات شهر اطلاع داده بود، گرچه معلوم نبود که حقی به گردن من داشته باشد. اما سی نفر را که یان هم باید به آن ها افزوده شود، پس از آنکه فیلمشان را برای نمایش در اخبار تهیه کردند با بازوانی بالا برده و دست هایی پشت گردن نهاده اول به مدرسه خالی شده ویکتوریا و از آنجا به زندان و عاقبت در اوایل اکتبر به پشت دیوار گورستان ویران و متروک زاسپه به زیر شن بردند. تقریبا تا بیست اکتبر از روی تختخواب بیمارستانم صدای شلیک آتشبارها را می شنیدم.آن وقت شبه جزیره هلا ‌، آخرین کانون مقاومت،تسلیم شد. شهر آزاد هانزوی دانتزیگ خود را به به رایش آلمان بزرگ جشن گرفت و توانست هلهله کنان در چشمان رهبر و صدراعظم رایش آدلف هیتلر،که بی خستگی در مرسدس سیاهش ایستاده و مدام دست به درود نازی بلند می کرد و تنها شباهتش با یان برونسکی موفقیتش در تسخیر دل زنها بود خیره شود. اواسط اکتبر بود که اسکار از بیمارستان شهرداری مرخص شد.وداع با خواهران پرستار برایم دشوار بود و هنگامی که یکی از پرستاران خانم برنی یا ارنی طبلهایم_طبل شکم پاره ای که مرا به ارتکاب گناه اغوا کرد و طبل سالمی را که من ضمن دفاع دلیرانه از پستخانه لهستان به دست آورده بودم _ به دستم داد، دانستم که در این دنیا برای من غیر از طبل چیز دیگری نیز وجود دارد و آن خواهران پرستار هستند. (ص ۳۳۳_۳۲۴) طبل حلبی،گونترگراس،ترجمه سروش حبیبی 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
#طبل_حلبی #گونترگراس #ترجمه_سروش_حبیبی قسمت چهل و نه پاسداران ما را یافتند. در را به ضرب گشودند و نعره کشیدند:"بیرون!" اسکار به شنیدن آن "بیرون"غیظشان قاه قاه می خندد اندکی پیش از آنکه ما به اتاق نامه ها در طبقه دوم عمارت پست برسیم من به نکته ای پی بردم که بعدها صحتش تایید شد و آن اینکه: هنگامی که عمارت پست لهستان و نیز سراسر لهستان مورد حمله قوای آلمان بود ناوگان انگلیس در آبدره ای در شمال اسکاتلند، کم و بیش مصون از هر خطری لنگر انداخته بود و ارتش بزرگ فرانسه برای صرف ناهار در حال راحت باش بود و فرماندهان گمان می کردند که با فرستادن چند گروه شناسایی به نزدیکی های خط ماژینو به تعهدات ناشی از پیمان خود عمل کرده اند. ...به نظر اسکار رسید که در اتاق آهسته باز شد. در انتظار واقعه ای فوق طبیعی روی گرداند و ویکتور ولون را دید که چهره نابینایی عجیب خالی بود. گفت: یان، عینکم را گم کردم.تو هنوز اینجایی؟باید فرار کرد.فرانسوی ها نمی آیند. یا وقتی می آیند که کار از کار گذشته باشد.یان بیا برویم.بیا دستم را بگیر.عینکم را گم کرده ام. بیچاره ویکتور خیال کرد که اتاق را عوضی گرفته است. چون نه جوابی شنید نه عینکش را یافت ونه دست آماده به فراری دستش را گرفت سرِ بی عینکش را عقب برد و در را بست و من تا چند قدمی صدای پایش را می شنیدم که کورمال کورمال فضای مبهم مه گون پیش رویش را شکافان در تلاش فرار بود. ...آلمانی ها توپ های شعله فشان وارد کار کرده بودند. از نبرد رویاروی گریزان،تصمیم گرفته بودند آخرین مدافعان را بسوزانند و دود دهند و عاقبت دکتر میشون را در چنان تنگنایی فشردند که کلاهخود فولادین را از سر فرو گذاشت و بر ملافه ای چنگ انداخت و چون آن را کافی ندید دستمالش را نیز به آن افزود و ضمن اینکه هر دو را تکان می داد سپر انداخت و پستِ به لهستان وفادار را تسلیمشان کرد. تقریبا سی نفری نیم سوخته با چشمهایی نیم کور با بازوانی بلند کرده و دست هایی پشت سر انداخته عمارت پستخانه را از در کوچک سمت چپ ترک کردند و پای دیوار حیاط در انتظار رسیدن پاسداران که به آهستگی و احتیاط پیش می آمدند ایستادند.بعدها گفته می شد که در همان فرجه کوتاه، از وقتی مدافعان در حیاط صف کشیدند تا وقتی که پاسداران مهاجم رسیدند سه چهارنفر توانستند از طریق بام گاراژ پستخانه و گاراژ پاسگاه پلیس که مجاور آن بود و خانه های کنار رِم که خالی شده بود ، فرار کنند. آن ها در این خانه ها لباسهایی،حتی نشان ها و بازوبندهای حزبی پیدا کرده بودند. خود را شسته و صفا داده و یک یک از در خانه ها خارج شده بودند و می گفتند که یکی از آنها در خیابان کنار خندق شهر کهنه به یک دکان عینک فروشی رفته و عینکی مناسب چشمش پیدا کرده، زیرا عینک خود را ضمن عملیات دفاعی در پستخانه گم کرده بود. ویکتور ولون، زیرا این مبارز فراری همان ویکتور خودمان بود، با عینک نو و چشمان نابینایی در بازار چوب فروش ها آبجوی نوشیده و چون یک آبجو حریف عطش حاصل از شعله فشان های پاسداران نمی شد پشت بندی هم خواسته بود.آن وقت با عینک تازه اش که مه غلیظ نابینایی را اندکی رقیق می کرد و البته مانند عینک قدیمش به تمام از میان نمی برد از آن مهلکه گریخته بود. دیگر چه بگویم پاسداران ما را یافتند. در را به ضرب گشودند و نعره کشیدند:"بیرون!" اتاق را هوا و حتی باد دادند و اعتنایی به سیمای آزرده یان برونسکی، رئیس دبیرخانه پست نداشتند. وقتی او را از آن اتاق بیرون کشیدند ندیدند که یان بار دیگر دستی به میان‌ ورق ها برد و چیزی برداشت.ندیدند من که اسکار باشم بقایای شمع را از روی طبل حلبی که تازه نصیبم شده بود پاک کردم و طبل را برداشتم. زیرا نور چراغ های جیبی آنها بیش از اندازه در چشمان ما تابانده می شد. و لی آنها متوجه این چیزها نبودند.نمی فهمیدند چراغ هاشان چشمان ما را خیره می کند و نمی گذارد که درِ اتاق را پیدا کنیم. آنها پشت نیزه های تیز نورشان و مسلسل هاشان سنگر گرفته بودند و نعره می زدند:"بیرون!"همگی بیرون آمده و در راهرو ایستاده بودیم و آنها همچنان نعره شان را می زدند. و خیال می کردند با نعره شان می توانند کوبوالا و کنراد و بوبک...(جنازه ها )را بر پا کنند.از اینکه این عده به فرمان شان اعتنا نمی کردند ترسیده بودند.این پاسداران تازه وقتی فهمیدند که با نعره هاشان خود را اسباب خنده ما کردند _زیرا من به شنیدن آن"بیرون" غیظشان قاه قاه خندیدم_صدایشان را کوتاه کردند و گفتند:"دِ ، اینها که ..." (ص ۳۲۳_۳۱۳) طبل حلبی،گونترگراس،ترجمه سروش حبیبی 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
04:49
Видео недоступноПоказать в Telegram
رقص زیبای مشهدی عباد ( این فیلم بیش از ۱۰۰ سال پیش ضبط شده ) 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
8.58 MB
#استاد_جلال_الدین_همایی یادی از استاد علامه جلال‌الدین همایی همایی معلمی دلسوز و عاشق زبان و ادب فارسی بود. او که در فقه و اصول و فلسفه و عرفان و ادبیات فارسی و عرب مجتهد بود هیچ ابائی نداشت که در دبیرستان تدریس کند و معتقد بود از زمانی که پایه های علمی در دبیرستان سست شد دانشگاه جایگاه علمی خود را از دست داد. او به فرهنگ ایران چنان علاقه‌مند بود که وقتی دولت‌مداران جاهل و بی‌فرهنگ، دو اثر باستانی و تاریخی را در آذربایجان خراب کردند از سوز دل قطعه‌ای را سرود و در میان آن چنین گفت: این دو بلند جای که بینی کنون خراب در روزگار پیش همانندشان نبود آن یک به هشت گوشه فردوس تکیه زد وین یک به هفت گنبد افلاک سر سپرد دست ستمگران که ز دولت بریده باد با داس جهل کِشته پیشینیان درود زین توده جهل پیشه نااهل العیاذ زین دیو مردمان ستمکار قل اعوذ او متجاوز از بیست سال از بهترین ایام زندگی خود را در مدرسه با دشوارترین وضع گذرانید و دمی نیاسود و شب و روز را صرف تلقین و تکرار کرد. متاسفانه آن گاه که می بایست از مقام علمی او بهره برداری شود مصادف با دورانی بود که ما با شیفتگی و فریفتگی به غرب، گذشته علمی خود را به باد فراموشی سپرده بودیم و ریشه های آن درخت تناور را از بیخ و بن بر می کندیم و فرنگ رفتگان را فقط عالم می پنداشتیم و همه مقامات و درجات علمی را به آنان تفویض می کردیم، ناچار برای استاد ادیب و فیلسوف و فقیه و مورخ و منجم و ریاضی دان و شاعر جایی به جز مدرسه متوسطه نماند و در زمانی که می بایست او ده ها و بلکه صدها دانشمند همچون خود و بهتر از خود را تربیت کند همه وقت روزانه‌اش در دبیرستان به تکرار مکررات سپری میشد. از جهتی مناعت طبع و بزرگواری که در شان یک عالم واقعی است در او به حد فراوان وجود داشت که او را از اینکه به دنبال جاه و مقام برود باز می داشت. او زبان به تملق و چاپلوسی خداوندان زر و زور نگشود و بر درِ ارباب بی مروت دنیا ننشست و دانش و آزادگی و دین و مروت را بنده درم و دینار نساخت. پس از آنکه نیروی جوانی استاد با تدریس متوالی روزانه در دبیرستان ها و کوشش مداوم شبانه در تحقیق و مطالعه از بین رفت و نیز کمبود اهل علم در مباحث فرهنگ و دین و تمدن و ادب و فلسفه در دانشگاه احساس شد، استاد با همان سمت دبیری به دانشگاه فراخوانده شد ولی چون او دکتر نبود و درجه دکتری نداشت در این نظام فقط می توانست دبیر باشد هرچند که در نظام علمی کهن، او میتوانست همچون جوینی، غزالی و فخر رازی طیلسان علم در بر کند و بر مسند تدریس تکیه نهد. مقررات تقلیدی نظام تازه به او که دبیر بود حق شرکت در شوراها و مداخله در امور علمی دانشکده و نظارت بر رساله های دکتری را نمیداد ناچار استاد به تدریس چند ساعتی اکتفا میکرد. استاد با وجود ضعف و نقاهت و پیری حاضر بود که هفته ای دو سه بار دانشکده بیاید و گذشته از تدریس، دانشجویان را ارشاد و راهنمایی کند ولی قانون تمام وقت که هنوز گرمی خود را از دست نداده بود تصریح می کرد که او باید هفته‌ای چهل ساعت در دانشکده حاضر باشد. به خاطر دارم که در همان آغاز، استاد می گفت: من از زمان کودکی که شروع به تحصیل کردم همیشه تمام وقت بودم، فقط از وقتی که تمام وقت قانونی شده ام غیر تمام وقت گشته ام زیرا تا کنون تمام اوقات حتی موقع صرف طعام و جلوس بر سجاده و آرمیدن بر بستر به مطالعه و کار می پرداختم ولی اکنون پیوستگی وقت من گسسته شده، مقداری از آن صرف آماده شدن برای بیرون آمدن از خانه، پاره ای در انتظار وسائل نقلیه و قسمتی به سلام و علیک با دوستان در دانشکده می گذرد و اگر ده یک از اوقات تمام وقت خود را هم بخواهم صرف مطالعه و تحقیق کنم نه جایی دارم که در آن قرار گیرم و کتاب ها و یادداشت های خود را همراه بیاورم و نه کتابخانه منظمی وجود دارد که منابع و مآخذ مورد نیاز را بتوانم در آنجا بیابم. استاد ناچار در سال ۱۳۴۵ به اصرار خود، دانشگاه را برای همیشه ترک گفت و کسی هم یادی از او نکرد و گویی که هیچ گاه به دانشگاه نیامده بود: کان لم یکن بین الحجون الی الصفا انیس و لم یسمر بمکه سامر هشتمین بیست گفتار، یاد بود بزرگان علم و دانش،استاد دکتر مهدی محقق 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
استادبدیع‌الزمان فروزانفر و دکتر مهدی محقّق (این عکس توسط استاد ژاپنی توشیهیکو ایزوتسو سال ۱۳۴۸ در منزل استاد فروزانفر گرفته شده است.) 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
استاد_بدیع_الزمان_فروزانفر #شرح_مثنوی از تألیفات درخشان و برجست فروزانفر شرحی است که بر مثنوی شریف نوشت و سه مجلّد آن انتشار یافت. اگرچه آن مرحوم خود در مقدمۀ جلد اول اشارت‌گونه‌ای اجمالی به سبب‌سازان آن تألیف کرده است، اما سزاوار می‌نماید من آگاهی خود را در آن باره برای دوستداران بنویسم و بماند. روزی در تابستان ۱۳۴۳ به میل مرحوم فروزانفر به باغچۀ ییلاقی ایشان رفتم تا در خدمتشان به تیغستان به دیدن علی دشتی برویم. دشتی صحبت را به مولانا و دیوان شمس کشانید. گفت حالا که چاپ دیوان رو به پایان نهاده است تألیف چه کتابی را در دست خواهید گرفت؟ فروزانفر به فکر فرورفت. پاسخی نگفت. من گفتم چندی پیش که خدمتشان بودم چون سخن به متون چاپ‌نشده کشیده شد و ایشان می‌پرسیدند چه میکروفیلم‌هایی تازه به کتابخانه رسیده است، نسخۀ تألیف بهاءالدین نقشبند را معرفی کردم. جناب فروزانفر پسندیدند که آن را تصحیح و آماده چاپ کنند. دشتی چابکانه گفت خیر، به آقای فروزانفر می‌برازد که شرح مثنوی بنویسد. جز ایشان کسی دیگر در همۀ قلمرو زبان فارسی نیست که بتواند چنین خدمتی را عهده‌دار شود. روی از من گرداند و چشمانش را در چشمان فروزانفر دوخت. گفت شما اکنون کاری ندارید. فرصتی پیش آمده است که می‌توانید به نگارش شرح مثنوی بپردازید و ثمرۀ مطالعات و درس‌های دراز خود را که از منابع زیاد و کهنی مایه گرفته است بنویسید. فروزانفر پاسخی شافی نداد تا دلالت بر قبول تام پیشنهاد داشته باشد. چند روز پس از آن دشتی به من تلفن کرد و خواست به دیدنش بروم. رفتم. گفت دربارۀ آن پیشنهادی که به فروزانفر کردم مطلب را دنبال کن و برو و با ایشان صحبت کن و بدان که برای جبران صرف وقت ایشان و هزینه‌های چاپی با دکتر اقبال صحبت می‌کنم. شرکت نفت می‌تواند کمک برساند. پس با فروزانفر در این باره گفتگویی کردم ولی چون نمی‌دانستم که شرکت نفت به چه میزان کمک خواهد کرد، مطلب چندی میان ما ماند. عاقبت نامه‌ای (فروردین ۱۳۴۴) از دشتی کم‌حوصله رسید. در آن نامه به زبان معهود خود جویا شده بود چرا کار را به سرانجام نرسانده‌ایم. پس بنا به اشارت دشتی با دکتر اقبال ملاقات کردم و چون اعتبار مالی کافی فراهم شد، قراردادی که مَرضیِّ خاطر فروزانفر بود منعقد شد. ترتیب کار بر آن استقرار یافت که فروزانفر به‌تدریج اوراقی را که آماده می‌شود (به قول چاپخانه‌ای‌ها "خبر") به چاپخانه بدهد و کتاب آرام‌آرام حروف چینی شود و به چاپ برسد. شهد الله که فروزانفر بی وقفه به کار پرداخت و سه مجلد آن کتاب دقیق و عمیق در مدت سه سال (از مهر ۱۳۴۶ تا اسفند ۱۳۴۸) صورت طبع به خود گرفت و مقبول طباع دیرپسند واقع شد. [نادره‌کاران: سوگنامۀ ناموران فرهنگی و ادبی (۱۳۰۴-۱۳۸۹)، ایرج افشار، زیر نظر بهرام، کوشیار و آرش افشار، به کوشش محمود نیکویه، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
استاد بدیع‌الزمان فروزانفر و شماری از دانشمندان ایرانی و هندی در هندوستان دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، دکتر قمر آریان، و یحییٰ ماهیار نوابی هم در جمع حاضرند. 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
یادگاری از کنگره مستشرقین در دهلی دکتر زرین‌کوب نفر اول ایستاده از چپ و دکتر شایگان نفر اول از راست استادان: بدیع‌الزمان فروزانفر، سعید نفیسی، ابراهیم پورداود، سیدحسین نصر و...حضور دارند. 🍃🌺🍃 @ostadmajd
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.