cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

بهاره شریفی/کانال رسمی

رمان های چاپ شده: خاموشی نارگون آن من آن او مرا فریاد کن نامه‌های سیاه سکوت سایه‌ها خانه‌ای روی ابرها بگذار عاشقانه بگویم تپش معکوس

Больше
Рекламные посты
5 235
Подписчики
-1724 часа
-17 дней
+3030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

سلام دوستان عزیز وی ای پی #مثل_باران شروع شده. هزینه عضویت #مثل_باران ۳۵ تومان برای دوستانی که عضو وی ای پی #پاییز هستن ۲۵ تومان. کسانی که هردوتا رو عضو بشن ۶۵ تومن عضویت#پاییز۴۰تومان دوستانی که تمایل به عضویت دارین هزینه رو به کارت زیر واریز کنید: 6274881120133110 بانک کارآفرین به نام بهاره شریفی  و عکس فیش واریزی را به آی دی زیر ارسال کنید: @RazEzay
Показать все...
1
#با_چمدانی_پر_از_پاییز #پارت_207 پنجاه و هفت: لی‌لی پرده را کنار زدم و پایم را داخل گذاشتم درست مثل ورود به سرزمین جادویی بود. سیاوش داشت پول ورودی را حساب می‌کرد و من دوست داشتم آن راهروی باریک آجری را بدوم و خودم را برسانم به فضای اصلی. چندباری سرک کشیدم ولی در ورودی سمت راست راهرویی که میانش ایستاده بودم، قرار داشت و از آنجا چیزی دیده نمی‌شد. - می‌تونیم بریم. انگار منتظر همین بودم که با ذوق چند قدم باقی مانده را طی کردم و پرده دوم را هم کنار زدم و چند پلکان بعدی را هم پایین رفتم و وارد محوطه اصلی شدم. صدای ساز سنتور فضا را پر کرده بود. حوضی در وسط بود و روی سکوهای اطراف میز و صندلی‌های چوبی و تخت دیده می‌شد. چشم‌هایم انگار از حد معمول گشادتر شده بود چون چشم‌هایم انگار تصاویر را نمی‌دید بلکه می‌بلعید. نمی‌دانم چقدر گذشت که بالاخره به سمت سیاوش چرخیدم. تمام مدت کنارم ایستاده بود و اجازه داده بود با ذوقی احمقانه همه جا را نگاه کنم. با لبخند به چهره‌ام خیره شده بود که باعث شد یک لحظه خجالت بکشم. - وای ببخشید من زیادی هیجان زده شدم. سرتکان داد: - اشکال نداره. کجا دوست داری بشینی؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. روی تخت را ترجیح می‌دادم ولی برای سیاوش با آن کت و شلوار حتماً سخت بود بخواهد روی تخت بنشیند. - این میز کنار حوض خوبه. - مطمئنی؟ روی تخت صفاش بیشتره؟ دوباره نگاهی به او انداختم و گفتم: - شما راحت نیستین با این لباس فکر کنم. و سرتاپایش را دوباره نگاه کردم. نمی‌دانم هر روز اینقدر جذاب بود یا امروز زیادی جذاب شده بود. همیشه رسمی می‌پوشید ولی مدل پوشیدنش انگار فرق داشت. یک جوری عجیبی به دل می‌نشست. دیدم که چند لحظه با مکث نگاهم کرد و بعد گفت: - اگر بخاطر منه... سر تکان دادم: - نه...میز خوبه می‌خوایم راحت فالوده بخوریم. و به سمت میز راه افتادم. و یکی از میزها را انتخاب کردم و نشستم. سیاوش پشت سرم آمد و مقابلم نشست. کمی توی فکر بود. من نگاهم را گرداندم به اطراف: - یکی دوبار از این رستوران‌های سنتی رفته بودم ولی اینجا خیلی بهتره. انگار زمان توش متوقف شده. دستم را زدم زیرچانه ام و به پسر جوانی که موهایش را از پشت بسته بود و سنتور می‌زد نگاه کردم. صدای سیاوش را شنیدم که گفت: - فالوده می‌خورین شما دیگه؟ برگشتم سمتش: - آره. سیاوش رفت تا سفارش بدهد و من نفس عمیقی از بوی خوب فضا گرفتم. نگاهم را چرخاندم اطراف صدای دختری نوجوان توجهم را جلب کرد: - امیرعلی مامانت بفهمه پیچوندیم اومدیم اینجا پوستمون رو می‌کنه. برگشتم سمتشان پسری حدوداً شانزده هفده ساله داشت دختری که شاید سه چهارسالی کوچک‌تر بود را می‌فرستاد روی یکی از تخت‌ها: - بابا من حوصله خرید ندارم. اونا برن خرید مام یه چیزی بزنیم بر بدن. تو بدت میاد؟ دختر انگار عذاب وجدان داشت: - کاش لااقل الی رو هم آورده بودیم. مامانت رو اذیت می‌کرد. پسر اخم کرد: - کم تو خونه تحملش می‌کنم. بذار دو دقیقه اینجا راحت باشم عرعر کردنش رو نشنوم. با نشستن سیاوش مقابلم حواسم از آنها پرت شد. سیاوش کتش را درست کرد. صدایم را آوردم پایین و کمی خم شدم روی میز. سیاوش با دقت نگاهم کرد: - چیه؟ - بزنم بر بدن یعنی چی؟
Показать все...
👍 26🤣 20 14😍 5
sticker.webp0.33 KB
سلام دوستان عزیز وی ای پی #مثل_باران شروع شده. هزینه عضویت #مثل_باران ۳۵ تومان برای دوستانی که عضو وی ای پی #پاییز هستن ۲۵ تومان. کسانی که هردوتا رو عضو بشن ۶۵ تومن عضویت#پاییز۴۰تومان دوستانی که تمایل به عضویت دارین هزینه رو به کارت زیر واریز کنید: 6274881120133110 بانک کارآفرین به نام بهاره شریفی  و عکس فیش واریزی را به آی دی زیر ارسال کنید: @RazEzay
Показать все...
3👍 1
#مثل_باران #پ101 یک پلک باران بالاخره تکان خورد. انگار که درنهایت اپراتور بیچاره داشت به نتیجه می‌رسید که بالاخره یکی از اهرم‌ها را بکشد – حتی اگر شده اهرم خنده از ته دل باشد. بعد لب‌هایش تکان خورد و کمی باز و بسته شد. وزن بدنش از روی یک پا رفت روی پای دیگر و سرآخر اهرم اصلی عمل کرد: - شوکه شدم راستش. یحیی حالا کمی خجالت‌زده بود انگار از رفتار انفجاری خودش کمی خجالت کشیده بود. دست خالی‌اش را بالا برد و کمی پشت گوشش را خاراند: - حق داری. و فکری کرد و گفت: - من زیاد رابطه‌ام با دخترا خوب نیست...خیلی راحت نیستم باهاشون. وقتی از استاندارد عادی خارج می‌شن یه ذره اتصالاتم به هم می‌ریزه عکس‌العملای ناجور نشون می‌دم. باران لب گزید تا نخندد. اپراتور دیوانه اهرم اشتباهی را کشیده بود. الان چه وقت خنده بود. - استاندارد عادی دیگه چیه؟ یحیی هم انگار خنده‌اش گرفته بود و نمی‌دانست چطور توضیح بدهد که زیاد هم بد نباشد و سوء برداشت نشود. این بار پس‌سرش را خاراند و گفت: - یعنی صدا بیش‌ازاندازه کش‌دار و نازک...کلمات یه جور دیگه...نگاه‌ها و اینا... و وقتی مردمک‌های گشاد شده باران را دید کلاً باقی جمله‌اش یادش رفت. باران چند بار پلک زد و در همین فاصله زمانی، مسئول بایگانی مغزش از این فایل به آن فایل می‌دوید تا چک کند در مواجهه با یحیی هیچ‌وقت، هیچ‌کدام از موارد فوق‌الذکر را انجام داده است یا نه. - نه اصلاً بد گفتم...من با خواهرم خیلی صمیمیم. سنگ محکم اونه. اگر یکی رفتارش از کارایی که خواهرم می‌کنه فاصله بگیره به نظرم از استاندارد خارج شده و دیگه نمی‌تونم باهاش کنار بیام. وگرنه تا وقتی استاندارد باشه مشکلی ندارم. مسئول بایگانی با شنیدن کلمه «خواهر» دست از کار کشید، بعد اخم کرد و فایل توی دستش را گوشه‌ای پرت کرد و رفت سروقت فایل‌هایی که مرتبط با کلمه «خواهر» بود. مردمک‌های باران تنگ شد. حتی تنگ‌تر از معمول. خواهر؟ مقاومت کرد تا لب‌هایش به جاذبه زمین پاسخ ندهند. ولی دیگر لبخندی نبود. یک خط صاف و ممتد. بی‌هیچ انحنایی. سرش را پایین انداخت. - درسته.
Показать все...
23🥴 10👍 6
sticker.webp0.28 KB
#با_چمدانی_پر_از_پاییز #پارت_206 ناخودآگاه اخمش باز شد. چه سوال هایی می‌پرسید. مثل بچه کنجکاوی که می‌خواست از همه چیز سردبیاورد. - نمی‌دونم دیگه به این دقت نکردم. و برگشت سر حرف قبلی‌اش. نمی‌گذاشت لی‌لی از زیر این ماجرا در برود که او را قبلاً جایی دیده است. - توام که احیاناً نمی‌خوای از زیر این ماجرا در بری که ما جایی هم رو قبلاً دیدیم؟ - نه...از زیرش در برم یعنی نخوام بگم دیگه؟ - بله. - نه می‌خواستم ببینم شما یادتون میاد یا نه. سیاوش راهنما زد و پیچید: - من خیلی فکر کردم ولی واقعاً نمی‌دونم چطور می‌تونیم همو دیده باشیم درحالی که تو تازه اومدی ایران. - خیلی نیاز به فکر نکرده یه نفر که تازه وارده رو کجا می‌شه دید؟ چطوری وارد یه شهر می‌شه؟ سیاوش چشم ریز کرد و کمی فکر کرد و بعد مردد گفت: - با پرواز تهران اومدی؟ لی‌لی با خوشی لبخند زد: - بله. سیاوش ماشین را پارک کرد و به سمت او چرخید: - فرودگاه؟ لی‌لی سرتکان داد. لبخندش پهن شده بود. سیاوش اخم کرده بود و لی‌لی انگار می‌دانست که این اخم معنی ناراحتی و عصبانیت نمی‌دهد. - من چند وقت پیش رفته بودم تهران برای مذاکره با یکی از شرکت‌های تولید شوینده. و با دقت به لی‌لی نگاه کرد. طول پروازش فقط حرص خورده بود و به یلدا فکر کرده بود که پایش را کرده بود توی یک کفش که می‌خواهد برود سر کار. بعدش هم...بعدش...رفته بود خانه. همین هیچ چیز خاصی نبود. - یادتون نیومد؟ سیاوش کلافه به او نگاه کرد: - پیاده شو همین جاست. لی‌لی پیاده شد. اینجا را می‌شناخت. بازار ارگ را از کودکی‌هایش هم به خوبی به یاد داشت. اینجا انگار زمان ایستاده بود. تنها جایی که تغییری نکرده بود. خانه مامانی و این بازار بود. - من اینجا اومدم قبلاً. خیلی دوستش دارم. منو یاد بچگیم می اندازه. با مامانی میومدیم. خیلی خوبه که جاهای تاریخی رو همونطور نگه میدارن. سیاوش به جایی اشاره کرد و گفت: - آره. تازه کاروانسرا رو هم باز سازی کردن. دیدیش؟ لی‌لی سرتکان داد. - آره هفته اول همش اینجا بودم. سیاوش به دست به او اشاره کرد: - بریم. پس چطور اون کافه رو نرفتی؟ - به فکرم نرسید که ممکنه همچین چیزی هم اینجا باشه. - این کافه از وقتی که من یادم میاد اینجاست. شاید سی سالی بشه. با هم راه افتاند و از دروازه ورودی وارد بازار شدند. سیاوش دوباره به لی‌لی نگاه کرد که با لبخند همه جا را نگاه می‌کرد. انگار که وارد خانه عزیزی شده باشد. ناخودآگاه او هم لبخند زد. - بوها، صداها، رنگا همه چیزش منو می بره به روزهای خوب بچگی. - باید خاطرات خوبی داشته باشی از اینجا. لی‌لی آهی کشید و لبخندش کمرنگ شد: - مامان و بابا وقتی دانشجو بودن ازدواج کردن. هر دو دانشجوی پزشکی بودن. منو مامانی بزرگ کرد انگار. مارال مثل خواهرم بود. بعدش که رفتیم انگار یکی منو از خانواده واقعیم جدا کرد. و صدایش خاموش شد. - متاسفم. سر لی‌لی به سمت او چرخید: - شما چرا. شما که کاری نکردین. مامان و بابا مقصرن. بیشتر بابام. و شانه ای بالا انداخت: - الان دیگه مهم نیست. فقط خوبه که دوباره دارم این چیزا رو تجربه می‌کنم. وقتی رفتیم حس می‌کردم تمام وجودم رو گذاشتم اینجا و رفتم. فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم ببینمشون. و دوباره لبخند زد. سیاوش با خودش فکر کرد چقدر فاصله بین غم و شادی او کم است. از بین جمعیت راهی برایش باز کرد و بالاخره به در ورودی کافه سنتی رسیدند. لی‌لی ذوق زده گفت: - من واقعاً جاهای سنتی رو دوست دارم. سیاوش لبخند زد به ذوق او: - پس فکر کنم از اینجا هم خوشت بیاد.
Показать все...
👍 54 47😍 5🔥 1
sticker.webp0.33 KB
👍 3
سلام دوستان عزیز وی ای پی #مثل_باران شروع شده. هزینه عضویت #مثل_باران ۳۵ تومان برای دوستانی که عضو وی ای پی #پاییز هستن ۲۵ تومان. کسانی که هردوتا رو عضو بشن ۶۵ تومن عضویت#پاییز۴۰تومان دوستانی که تمایل به عضویت دارین هزینه رو به کارت زیر واریز کنید: 6274881120133110 بانک کارآفرین به نام بهاره شریفی  و عکس فیش واریزی را به آی دی زیر ارسال کنید: @RazEzay
Показать все...
5👍 1
#مثل_باران #پ100 باران یک شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: - مثل‌اینکه این روزا سرش شلوغه گفت ممکنه فراموش کنه. یحیی سر تکان داد. باران کمی پابه‌پا شد. می‌خواست پای مریم را هم بکشد وسط بحثشان تا بفهمد چه بداخلاقی با مریم کرده که آن‌طور شاکی بود. الکی بند کیفش را روی شانه مرتب کرد و بعد دستی به شالش کشید، عینکش را هم کمی عقب و جلو کرد و بالاخره گفت: - سه‌پایه مریم چی؟ آماده است؟ دید که کمی اخم یحیی در هم رفت و بعد باز شد و در ادامه جمله‌اش این‌قدر بی‌مقدمه و بی‌پروا رها شد که باران برای یک‌لحظه یادش رفت نفس بگیرد: - چقدر پرروئه این دوستت. باران اصلاً برای چنین مکالمه‌ای آماده نبود. واقعیتش حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد یحیی این‌همه راحت و بی‌تعارف چنین جمله‌ای را به زبان بیاورد. و او که برای چنین چیزی اصلا آماده نبود. تقریباً زبانش گرفته و لال شده بود. یحیی باقی‌مانده چای را سر کشید و دستش را پایین انداخت. کمی از مانده چای به اضافه تفاله‌های باقی‌مانده در لیوان جداره آن را طی کرده و روی زمین کنار کفش‌های یحیی فرود آمد. - این‌قدر بدم میاد از آدمایی که ندیده و نشناخته می‌خوان فامیل شن. باران هیچ عکس‌العملی نشان نداد. اپراتور مغزش انگار حیران مانده بود کدام اهرم را بکشد و چه عکس‌العملی را از سمت او صادر کند که همان‌طور عین یک ربات آماده دستور خالی و خاموش نایستد. - حیف که دوست تو بود. و با این جمله لیوان داخل دستش را بالا آورد و با همان به باران اشاره کرد. - اگر به خاطر آشنایی با تو نبود یه جواب درست‌وحسابی بهش می‌دادم. و لیوان را دوباره پایین انداخت و به باران لبخند زد: - امیدوارم ناراحت نشده باشی درباره دوستت این حرف رو زدم.
Показать все...
46🔥 1
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.