باشگاه کتابخوانی شمیسا 🔥🔪
2 495
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from NOONBOOK :: نشر نون
Фото недоступно
«بازیهای میراث»
جنیفر لین بارنز
مترجم: نجلا محقق
نشر نون
🔴 کتاب پرفروش نیویورک تایمز و ایندیباند
🔴 نامزد جایزۀ ادگار برای بهترین داستان معمایی یانگ ادالت
🔴 جایزۀ منتخب گودریدز، فینالیست بهترین داستانهای یانگ ادالت
🔴 بهترین کتاب سال یانگ ادالت در کتابخانۀ عمومی نیویورک، هفتهنامۀ ناشران و کرکاس ریویو
🔴 در لیست صد کتاب برتر آمازون در سال 2020
جنیفر لین بارنز، بیش از بیست کتاب مشهور در کارنامۀ خود دارد. او دانشآموختۀ فولبرایت با مدارک عالی در روانشناسی، روانپزشکی، و علوم شناختی است. بارنز در سال 2012 مدرک دکتری خود را از دانشگاه ییل دریافت کرد و در حال حاضر استاد روانشناسی و نویسندگی حرفهای در دانشگاه اوکلاهماست. «بازیهای میراث» از تازهترین رمانهای اوست که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است.
«بازیهای میراث» با نگارشی دقیق، تیزبینانه و عالی برای هر خوانندهای که بهدنبال تعلیق، روابط عاشقانه و افسون باشد... بارنز ماجرایی پرمخاطره خلق کرده، یک ماجرای پرشور، و مجموعهای بزرگ ولی بهیادماندنی از شخصیتها. کتابی مفرح با روندی سریع.»
SLJ
👍 48❤🔥 16🎉 8❤ 7🥰 2👏 1
1 06500
Repost from کتاب ویدا
Фото недоступно
📣 #رونمایی
📘 #خشم_زاد
📕 #جنون_مکزیکی
کتاب ویدا با افتخار برگزار میکند:
✅ دورهمی صمیمانه همزمان با رونمایی و جشن امضای دو عنوان جدید «خشمزاد» و «جنون مکزیکی»
✔️ مهمانان افتخاری مراسم:
🔹 مترجمان:
خانم فاطمه گنجعلیخان حاکمی
خانم نجلا محقق
آقای ابراهیم عامل محرابی
آقای امیرکسرا آرمان
🔸 تصویرگران:
آقای آروین کرمی
آقای امین طالبی
آقای پویا ظریف
🔰 حضور برای عموم آزاد است و در این مراسم کلیه کتابهای نشر با ۱۰ درصد تخفیف عرضه خواهد شد.
📆 زمان: پنجشنبه ۲ آذر از ساعت ۱۶ تا ۱۸
📌 مکان: باغ کتاب، بخش کودک و نوجوان (بوکتاب)
🔥 بیصبرانه منتظر دیدار شما عزیزان در این مراسم هستیم.
🆔 @Vida_Pub
👏 21❤ 13👍 4
66503
Repost from نشر باژ
Фото недоступно
❤ 21👏 2
پیشخرید کتاب خاندان خاک و خون با طرح باژ
64600
دوستان جان
ممنون که تو این سالها همراه کانال بودین. در کنارتون خیلی لذت میبرم و خیلی انگیزه هستین برام که به ترجمه ادامه بدم.
متاسفانه فعلا مشکلات شخصیم خیلی زیاد شده، بعضی از بچهها در جریان هستن، بنابراین فعلا نمیتونم کتابی برای کانال ترجمه کنم.
امیدوارم مشکلات حل بشه و بتونم دوباره برگردم پیشتون
❤️😍😘
771026
♟💵🏡#ارثیه_هاثورن
#ص294 – فصل 88
چه احمق بودم. انتظار عذرخواهی داشتم. «نه.» وسوسه شدم همینجا تمامش کنم ولی نتوانستم. «حال ربکا خوبه؟»
«شوکه شده ولی خوبه.» صدای تئا آرام بود ولی بعد آب دهانش را با صدای بلند فرو داد و اثرش را از بین برد. «اونقدر خوب هست که سرم داد بزنه چرا تو رو به خطر انداختم.»
«آره، خب...» شانه بالا انداختم؛ حتی با اینکه تئا نمیتوانست مرا ببیند. «دیگ به دیگ میگه روت سیاه.» همین که میتوانستم در این مورد شوخی کنم، نشان میداد من و ربکا چقدر در روابطمان پیش رفتهایم.
«من باید انتخاب میکردم.» صدای تئا لرزید. تئا نفرتانگیز و پیچیده و هزار چیز دیگر بود ولی بدنهاد نبود. نگران من بود. «باید اون رو انتخاب میکردم. میتونی درک کنی، ایوری؟» تئا منتظر جوابم نشد. «برای من، همیشه ربکاست. اون باور نمیکنه ولی هر چقدر هم که طول بکشه، من باز همیشه اون رو انتخاب میکنم.»
هیچوقت درک نکرده بودم چه حسی دارد که یک نفر همهچیزت باشد، به آن فرد نگاه کنی و بدانی. باور نداشتم خودم هیچوقت قادر به چنین کاری باشم. نخواسته بودم قادر به چنین کاری باشم.
وقتی من و تئا تماس را قطع کردیم، رفتم گریسون را ببینم.
@ShamisaBookClub
♟💵🏡#ص2۹4– فصل 88
.
59300
♟💵🏡#ارثیه_هاثورن
#ص297 – فصل 90
چشمهای سبز جیمسون بیانتها بهنظر میرسید. «مجذوب شدم، وارث.»
دستم را در جیبم بردم و یک سکه بیرون آوردم. حس میکردم این کار خطرناکتر از سوری پشت یک موتورسیکلت یا سرعت گرفتن در پیست ماشینرانی یا تیر خوردن در جنگل سیاه است. این فقط هیجان نبود.
یک ریسک بود... ریسکی که ایوری قدیم هیچوقت قادر نبود آن را بپذیرد.
درجالیکه نگاهم به جیمسون بود، انگشتانم را باز کردم و سکه را کف دستم نشان دادم. گفتم: «توبی اون دیسک رو گرفت. شاید هیجوقت نفهمیم چی بوده.»
گوشههای لبهای جیمسون بالا رفت. «اینجا عمارت هاثورنه، وارث. همیشه یه معمای دیگه هست. درست وقتی فکر میکنی آخرین راهروی مخفی رو پیدا کردی، آخرین تونل، آخرین رازی که توی دیوارها کار گذاشته شده... همیشه یکی دیگه هست.»
وقتی در مورد عمارت حرف میزد، انرژی خاصی در صدایش بود. «برای همینه عاشقشی.» چشم در چشمش دوخت. «عاشق عمارت.»
به جلو خم شد. «برای همینه عاشق عمارتم.»
سکه را بالا گرفتم. گفتم: «این اون دیسک نیست. ولی گاهی باید ابتکار به خرج بدی.» ضربان قلبم سرعت گرفته بود. من هم با همان انرژی که در صدایش شنیده بودم، مرتعش بودم.
و مثل جیمسون، من هم عاشقش بودم.
گفتم: «شیر بیاد، تو منو میبوسی. خط بیاد، من تو رو میبوسم. و این بار...» صدایم شکست. «یه معنایی داره.»
جیمسون یکی از آن لبخندهای شیطنتآمیز یکوری و خانمانسوز جیمسون وینچستر هاثورنیاش را تحویلم داد. «چی داری میگی، وارث؟»
سکه را به هوا انداختم، و همانطور که میچرخید به همهی اتفاقاتی که افتاده بود، فکر کردم. همهاش.
توبی را پیدا کرده بودم.
راز مادرم را میدانستم.
از همیشه بهتر میفهمیدم چرا نامم توجه میلیاردری را که فقط یکبار مرا دیده بود، جلب کرده. شاید فقط همین بود. یا شاید من همان یک سنگی بودم که برای دوازده پرنده در نظر گرفته شده بود که بیشترشان هنوز کشف نشده بودند.
به قول جیمسون، اینجا عمارت هاثورن بود. همیشه معمای دیگری وجود داشت.
جیمسون هم مثل من همیشه انگیزه داشت تا آنها را حل کند.
سکه پایین آمد. گفتم: «خط. من تو رو میبوسم.» دستهایم را دور گردنش انداختم. لبهایم را به لبهایش فشردم. و این بار من خودم را مسخره کرده بودم... چون بازی نمیکردم.
این هیچی نبود.
این شروع بود... و من آماده بودم جسارت به خرج بدهم.
@ShamisaBookClub
♟💵🏡#ص2۹7– فصل 90
.
80300
♟💵🏡#ارثیه_هاثورن
#ص296 – فصل 90
فصل 90
- خانم گرمبز، متوجهین که اگر از نظر قانونی مستقل بشین، یک فرد بالغ حقوقی در نظر گرفته میشین. خودتون مسئول خودتون خواهید بود. معیارهای افراد بالغ براتون اعمال میشه. به معنی واقعی کلمه دارین باقی کودکیتون رو با یه امضا از دست میدین.
در شش هفتهی گذشته، به من شلیک شده بود، منفجر شده بودم، ربوده شده بودم، و بهعنوان نمادی زنده و مجسم از داستانهای سندرلا نمایش داده شده بودم. از نظر دنیا، من یک رسوایی، یک راز، یک غرابت و یک فانتزی بودم.
برای توبیاس هاثورن، یک وسیله بودم.
به قاضی گفتم: «متوجهم.» و به همین سادگی، انجام شد.
وقتی از ساختمان دادگستری بیرون میآمدیم، آلیسا گفت: «تبریک میگم.» افراد اورن مسیری را از میان پاپاراتزی باز کرده بودند و بهطرف ماشین رفتم. «دیگه یه فرد بزرگسالی.» آلیسا بهشدت از خودش راضی بهنظر میرسید. «میتونی وصیتنامهی خودت رو بنویسی.»
به پشتی صندلیام تکیه دادم و به این فکر کردم که وکیلم چقدر محتاطانه وجههی عمومی مرا حفظ کرده بود، چقدر میخواست دنیا باور کند که شرکت است که اوضاع را اداره میکند.
لبخند زدم. «کارهای خیلی بیشتری از این میتونم بکنم.»
سه ساعت بعد، جیمسون را روی پشتبام پیدا کردم. یک چاقوی آشنا در دست داشت. وانمود کرد میخواهد آن را برایم بیندازد و ضربان قلبم بالا رفت.
چشم در چشمم دوخت و ضربان قلبم بالاتر رفت.
«خیلی چیزا دارم بهت بگم.» باد در موهایم وزید و آن را دور صورتم پیچاند. «توبی رو دیدم؛ رودررو. اون یه دختر داره، ولی من نیستم. شبیه امیلی لاکلینه.»
@ShamisaBookClub
♟💵🏡#ص296 – فصل 90
.
71000
♟💵🏡#ارثیه_هاثورن
#ص295 – فصل 89
فصل ۸۹
به گریسون گفتم چه اتفاقی برای پدرش افتاده بود. در مورد ایو حرفی نزدم. تمام مدت، صورتش مثل سنگ بود. به او گفتم: «یه جوری بهنظر میآی انگار میخوای یه چیزی رو بزنی.»
سرش را تکان داد.
وادارش کردم به من نگاه کند. «نظرت در مورد شمشیر زدن چیه؟»
➖➖➖
گریسون طرز ایستادنم را تصحیح کرد. به من یادآوری کرد: «بذار شمشیر به جات کار کنه.» و در آن لحظه، به یاد چیزهای بیشتری افتادم.
یاد اولین روزی که او را دیدم. اینکه چقدر متکبر بود، چقدر از خودش و جایگاهش در دنیا مطمئن بود. به اولین باری فکر کردم که مچش را درحالیکه واقعاً به من نگاه میکرد، گرفتم و طوری که به من گفت صورتم مثل کتاب باز است. به تمام قرارها، و قولهای دادهشده و لحظاتی که غنیمت گرفته شد و کلماتی که به لاتین گفته شد، فکر کردم.
ولی بیشتر به این فکر کردم که ما دو نفر چطور شبیه هم بودیم. به او گفتم: «من یه خواب دیدم. وقتی تو کما بودم. تو و جیمسون داشتین دعوا میکردین. در مورد من.»
«ایوری...» گریسون شمشیرش را پایین آورد.
ادامه دادم: «تو خوابم، جیمسون عصبانی بود که تو بهطرفم ندویدی. که من اونجا دم دروازهی مرگ افتاده بودم و تو نتونستی حرکت کنی. ولی، گریسون؟» منتظر ماندم تا به من نگاه کند؛ با آن چشمهای نقرهای و وزن دنیا روی شانههایش. «من عصبانی نیستم. من تمام زندگیم بهطرف هیچکس ندویدم. میدونم چه حسی داره که فقط اونجا وایسی... نتونی کار دیگهای بکنی. میدونم چه حسی داره کسی رو از دست بدی.»
به مامانم فکر کردم، بعد به امیلی.
«من متخصص نخواستنِ خواستن هستم.» یک لحظهی دیگر شمشیرم را بالا نگه داشتم و بعد همانطور که او پایین آورده بود، پایین آوردم. «ولی کمکم دارم میفهمم کسی که باید باشم، کسی که دارم بهش تبدیل میشم... دیگه اون دختر نیست.»
دنیا را به من داده بودند. وقتش بود دیگر وحشتزده زندگی نکنم، وقتش بود افسار را به دست بگیرم.
وقتش بود ریسک کنم.
@ShamisaBookClub
♟💵🏡#ص295 – فصل 89
.
61300
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.