Загрузка данных...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Посты | Просмотры | Поделились | Динамика просмотров |
01 اسدالله جان امرایی
استاد من
رفیق جانان
مرا دریغ میآید از این جوانی ، که چنین نابهنگام جهان را پیر میکند. شدن و گذشتن ِنیلوفرِ جانِ شما گیتی را ، قلب مرا از دردِ مهیب فشردهاست. مرا هیچ نگفتن بِه ، از آنکه نمیدانم با چه کلماتی خاطر غمدیدهی تو جانانِ همدل و مشفق را تسلی بدهم. کلمهای نبود جز آنکه " من دلم سخت گرفتهست ازاین / میهمانخانهی مهمان کش روزش تاریک "
مسعود میری
پنجم خرداد چهارصدوسه | 116 | 3 | Loading... |
02 دوستان عزیز
درود بسیار
ملاحظاتی دارم که غالب آن به حوصله و دقت وابسته است ، کمتر امکان دارد که بتوانم برای این صفحه چیزی بنویسم. عدد سن آدم وقتی بالا میرود ، حوصله و قابلیتهای او هم کاستی میگیرد. به همین جهت عملاً از اینستاگرام خارج شدهام و گهگاهی از سر سرگرمی در فیسبوک مطالبی تکراری میگذارم . اینها نشانهای از تنبلی و تن آسایی ست . از اینرو تا زمانی که بتوانم یادداشتهای این صفحه را که بخشی قابلیت انتشار کاغذی دارد را ذخیره کنم ، این فضای ارتباطی را نگه میدارم و سپس نسبت به تعطیل آن درنگ نخواهم کرد. اگر دوستی بتواند در ذخیره کردن یادداشتهای این صفحه یاریام کند سپاسگزاری دارم ، چون چندان به این امور واقف و مطلع نیستم.
شاد باشید
مسعود میری | 154 | 1 | Loading... |
03 Media files | 122 | 0 | Loading... |
04 صفحه ۴
پانوشت:
۱, در باب «کتاب بزرگ» «کتاب کهن»، «کتاب همه چیز »به قول کالوینو «کتاب مطلق» میتوان از متونی گفت که ما را شکل دادهاند. در کتاب جادوی قصهها این نکته را و ربط آن را با داستان نوشتهام. مارتین پوکنر در کتاب خوبش«جهان مکتوب» نشر بیدگل در این باب مفصل حرف زده است.
۲,۳, سیاست و استتیک: ژاک رانسیر ، مترجم: فرهاد اکبر زاده، نشرمانیا هنر ،صص۳۴ و ۳۵
۴,دیک دیویس این سه پاره یا پرتو را دو پاره میداند : اسطوره و فرهنگ ، گزارش در روشنای تاریخ . اما پرتو نخستین را به طرزی دقیق مملو از آگاهی های بزرگ و جهت بخش ارزیابی میکند و از این جهان وسیع و درخشنده دچار حیرت میشود:«نمیتوان او را صرفاً در قالب کلماتی مانند "نابغه" یا "وطن پرست" یا "پدر وطن" تلخیص کرد . او در این قالبهای کوچک نمیگنجد و به نظرم او فردی ساده و صریح چنانکه از این الفاظ برمیآید نبود... طرح او قدرتمند و عاری از محدودیت و کوته بینی است . ».نگک به: خنیاگری در باغ ، نشر آکه ،ص۱۶۴
۵, من را یاد این آیات میاندازد : کَلَّا لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ • وَما اَدْراکَ مَا الْحُطَمَةُ • نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ) «حتما به حطمه انداخته میشود. چه دانی حطمه چیست؟ آتش افروخته خداست.»
حطمه ، حطام : تکه تکه شده ، خورد شده به سبب خشکی . خورده روایتها دقیقا همین حطام هستند ، حطمهای که لوگوس آنها را مذاب میکند.در جایی دیگر در قرآن این آیه را میخوانیم که : ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ) «وارد مساکن خویش شوید تا شما را سلیمان (علیهالسّلام) و لشگریانش در هم نشکنند. (پایمال نکنند).» حُطام آن است که از خشکی شکسته شود. گویی دارد از رابطهی لوگوس و موتوس حرف میزند
۶, سخنهای دیرینه ، جلال خالقی مطلق ، به کوشش علی دهباشی ، نشر موقوفات دکتر افشار ، چاپ اول ۱۳۹۷.نگاهی به هزار بیت دقیقی و سنجشی با سخن فردوسی ، سه مقاله ، از ۳۴۵ تا۴۲۰ | 109 | 0 | Loading... |
05 صفحه ۳
از «رَویَّت» او همعرض با خوانش کتاب بزرگ او ، میتوانیم آن ایده را دوباره بکار گیریم و از این پراکندگیهای روحی ، معنوی و سرزمینی که دچار آنیم خود را خلاصی بخشیم. بی تردید شاهنامه همچنان« نباء عظیم» ملت ماست ، فصل مشترکی است که قادر است داستانهای خورد شده و نامنتظم را که هر کدام میتوانند نسق و نظام فکری و کنشگریی سیاسی و ملیی ما را دچار خلل کنند ، دریک لوگوس بی زیان تجمیع کند.رویت شاهنامه ابداع در برابر تقلید و تبعیت است . تالیفی مدنی است که لوگوس دیرین ناگزیر است در یک جامهی نو زبانهای خشم را فروبگذارد از ستیزهجوییی خودبینی برگذرد و ذیل رحمت یک زبان میانجی ، در شکوه رنگین کمان زبانهای قوم ، رقص مدنیت و دیگر دوستی بسازد و لحن عیش ملت بگیرد. ملتها وقتی داستان های بسیار پشت سر دارند ، متن جامع ، چون شهرزادی است که همهی آن روایات یا موتوس را در سر دارد ، اما شهرزادِ راوی و کاتب شاهنامهی ما (یعنی فردوسی)آن گسستهگفتها و پراکنده سرگذشتها را که در داستانهای بسیار مخفیست ، در حکایت کلان_ گفتار «ایدهی ایران» شکوه و جلال بخشیده است. متن جامع فردوسی صدای ملتی است که اشتیاق دارد همانند شهرزاد در هزار و یک شب جمال زندگی را در آغوش بگیرد ، تمنای بسی بلند مدت یک ملتِ در حال شدن و صیرورت را متضمن وجودِ بقا بداند ، روایتش را مستمر کند ، و از حُطام و شکسته تصویرها ، داستانهای شریف و نیروبخش بسیار بسازد ، به نظامِ «کتاب بزرگ» جدید ، در معنای یک متن هویت ساز اعتلای جایگاه بدهد. استادان ارجمند ما که در الفاظ و لغات شاهنامه دانشوارانه تَوَغُل و تأمل کردهاند ، در پایانِ نقلِ هزار و ده بیت دقیقیی طوسی در این اثر ، لحن فردوسی را تاب نیاورده و نقد زبان کردهاند. بررسیی سخن مردی حلیم و با اخلاق چونان فردوسی در باب دقیقی ، آن هم بعد از کار جوانمردانهی نقل هزار و اندی بیت از شعر او در کتابش ، میگوید که این نقد چندان نادرست نیست . استاد خالقی در سه مقاله این شعرها را سنجیده و در مقالهی اول کم و بیش حرف تند استاد طوس را لطیف ساخته ولی ناسازخوانیی دقیقی را هم نیز گواهی میکند.۶ ابیاتی که فردوسی قبل از رزم کهرم آورده ، دقیقاً از دقیقی ی طوسی به سبب فقدان یک رَویَّتِ پیوندگر و جامع در سرودهایش نقد دارد و ایضاً از خورده روایتهایی که در دسترس او و همگنانش قرار دارد، تصویر کاملی را نشان میدهد :
دهان گر بماند زخوردن تهی
از آن به که ناساز خوانی نهی!
یکی نامه بود از گه باستان
سخن های آن بر منش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود
در حالی که با آنچه در این نبشتهای که اندک است نوشتم ، بر میآید که جایی بایست فردوسی از نهج و رَویَّتِ خود سخنی گفته باشد. از قضا لااقل چند موضع -اگر از تندیهای شاعر نسبت به سلف خود (دقیقی طوسی)بگذریم- تعرض اگر دارد به همین فقدان رَویَّتی کلان و هویت آفرین در آثار دقیقی است.
در آغاز شاهنامه همیگوید:
سخن هر چه گویم همه گفتهاند
بر باغ دانش همه رفتهاند
کز این نامور نامهٔ شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان
به رنگ فسون و بهانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنی برد
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی
از او بهرهای نزد هر بخردی
در دو بیت دیگر در داستان گفتگوی قیصر ، زریر و گشتاسپ ، از چیزی حرف میزند که همانا اشاره به نهاد و نهان کار اوست. «بپیوندم از خوب ، گفتار خویش» در حقیقت دغدغهای عمومی در نهان فردوسی نهیب میزند مبنی بر ناخوانا شدن متن کهن در روان جمع ، غلبهی حافظهی جمعی که ویرایش نشده است و ناتوانیی کتاب جامعهی قوم و ملت که پاکیزه و خوب اندیشیده به مردمان تقدیم میشود. کار او چه بسا همچنان که گشتاسپ به قیصر میگوید ، همان برگزیدن رویهای در خور ، پاکیزه و به سامانِ نوی، سخن دیرین را به کار جهان جدید بکاربستن و زشتی و ناسازی از رخسار نامهی سَخُن زدودن است :
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم به گیتی به جای
که این نامهٔ شهریاران پیش
بپیوندم از خوب گفتار خویش. | 59 | 0 | Loading... |
06 صفحه ۲
اینجا در دو سوی پژوهش ، ما در مرز تدبر و تأمل ایستادهایم: یکی تاریخ خیال است ، خیالی که در خورده روایات اسطورهای و آیینی ، نظامی از تفکیک قوای شهریاری ، دینیاری و پهلوانی را نمایش میدهد و دوم تاریخ تمدن است که وقایع و رخدادهای بزرگ را در پیکرهی بوم و بر ما باستانشناسی و تاریخشناسی مینُماید. فردوسی به بیان آن کسی که روی گسل و مرز مشترک این تلائم تجارب هزارهنگاریها [که رؤیاهای جمعی را رصد کرده و در روح جمع نقر وکتابت میکنند] با سرگذشتهای تلخ و شیرین [تاریخها و رویدادنگاری] در جستجوی پیوندگاه یا پلی است ، ناگهان در گسترشی حیرتآور ما را با داستانی نو و جوان برخوردار میکند. ملتهای بزرگ به قولِ صائبِ محمدعلی اسلامی ندوشن ، چون پشتشان به کوه هزاران داستان در باب هستومندیمدنی محکم است، صاحب چشماندازهایی وسیع و گسارنده میشوند. بارش بزرگ ابرهای خیال اندیشی زمین خشک فلات ایران را تر کرده . اگر در مُلک ، زمین تهیدست است در ملکوتِ خیالِ زمین از ائیریه ویجه تا ایران ، این خیالهای شگرف ،زمین، زمان و زندگی را به وفور سیراب کرده ، و گرنه این خاک چهچیزی در خود دارد که بقای مردمانش رشک برانگیخته و توطن در آن برای دشمنان آنقدر تمنا دارد؟ این بار از گُردهی اسپ و شتر بر خاک افکندن ، محتاج نگاه و تفکر است ، نیازمند فهم زندگی در نوع دیگر زیستن است ، برکت خاک را در رویش گیاه دریافتن است ، در خشت بر خشت نهادن و «خشتره»یا شهر بنا نهادن است ، در آفریدن و خلق یک حیات مدنیِ مبتنی بر الفت با دیگری و سازگاری و پیوند با بیگانه و ابداع خویشتن در دیپلوماسی و گفتگوی توافق دهنده است. بار از گُردهی اسپ و شتر افکندن، همان بخش نخست شاهنامه است که آدم از بیابان بند دل میبُرد تا خانه ساختن در «خشتره» یا شهر را بنا نهادن ، که فصل میانی را در خود میسازد ، و الفت و خصومت ، همسازی و ستیز ، مدنیت در برابر بربریت و تمدن در مقابل تمدن ، در فصل پایانیی شاهنامه به ما داده شده است. در دوران و داستان ،چه برابری و خیر یا نابرابری و شر ، توفیری نمیکند ، تاریخ خیال ، یک داستان خورد شده و تکه تکه است که در هر حال کلمه دارد. «کلمه»، حق یا باطل ، لوگوس است و موتوس به گفتهی رانسیر جامهی اوست و اینها جمیعاْ داستان زندگانیهای ما را میسازند. این خورده روایتهایی که بیشمارند و در حافظهی جمعیی ملتهای واجد تمدنِ دیرین خوش غنودهاند ، حافظهی جمعیی آنان است : انبوه و کوده و متراکم ، کتاب همهچیز ، دارای خصیصهی هزار و یک شبی ها مملو از حکایت و سرگذشت زشتی و زیبایی ، رها در رودخانههای مواجِ وفور و نابهنگامی . فردوسی در گزارش حیلتگر خود در سه پرتو ۴یا پاره که گفتم به این سوال هویتی پاسخی درخشان و در خور زندگیی مردم فلات ایران میدهد : این پارههای داستان باستان که ما در قید آنیم و بیآنها فاقد معنای زندگی ، چیستند ؟ آن آتش نامیرا که بعدها حافظ گوید کجاست تا ما را از لوگوس تکه تکه شده (حطام)برهاند ، از این تخته پاره ها در این اقیانوس مواج رهایی بخشد و به یک کشتیی رهایی هدایت کند؟ ۵. اینک فردوسی باید در کنار که نه ، در میدان مذابهای همهی تکهها و حطام موتوس ، در روایات هزاران پهلوی داستان باستان بایستد ، تن به قضا و قدر و نابهنگامیی قصص بدهد و اسب وحشیی موتوس را با یک لوگوس جدید رام و آرام و متمدن سازد. خاصه دوران سه صد از سقوط ساسانیان گذشته ، و نزاع پنهان شرقی غربیی بلاد عجم (پارسی اشکانی شدنهای ما) این داستانها را وحشی ، ناآشنا و آرامی ستیز کرده بود. فردوسی تمام داستان ایران را در یک کلان گفتاره نشاند ، و به مدد آن گفتارهی بزرگ ، در شهریار نماند و به سنت شهریاری مایل گشت ، در پهلوان (که عشق فردوسی رستم بود) توقف نکرد و به بسط و شرح سنت پهلوانی اندیشید ، به دینیار و ملا و مغ و موبد دل نتاباند بل جایگه سنت دینیاری را در بقای ایران سنجید. این وزن از ذکاوت ، متن را سرریز از حکمت و معنا کرده است تا در لف و نشر سطور ابیات شاهنامه ، ما بتوانیم کم آزارترین و پر منفعت ترین سیاستنامه ، اخلاق نامه و گزارش قهرمانان را (به عنوان کتاب بزرگ هویت)از باغ ابیات کتاب او برگزینیم. باید در این وقت از بحث از خود بپرسیم که آنچه او کرده در چه چیز تجلی و تبلور پیدا کردهاست؟ داستان یکپارچه (ونه یکدست) او از حطام داستانهای باستان ، هم آن خورده روایات را نجات داد و هم ما را در گامی بلند به سوی اتفاق ملی، نزدیکِ به تلاش کرد. شاهنامه حاویی «ایدهای از ایران» است که با استفاده | 60 | 0 | Loading... |
07 صفحه اول
🌸در جستجوی فردوسی
مسعود میری
جستجوی ما در کارِ فردوسی از یک جنبه استتیکی است . تنها از یک جنبه و نه بیشتر ، زیرا بسیاریی رخ ها و رخدادها در «کتاب بزرگ»۲ ، وجوه دیگر شاهنامه را پیوسته پیش چشم میآورد. قوس و قزح جنبههای متراکم استتیکی در کتابهای بزرگ به ویژه شاهنامه به نحو اخص ، یادآوری میکند که ما در این منظر از دید و دیدار بشری با ادبیاتِ صرف روبرو نیستیم. پیشتر در جستارهای "صدر آوار کشتگان / محشّیٰ بر تاریخ سیستان مجهول المؤلف" این استتیکی بودن جغرافیای «ائیریه ویجه» و نسبت آن را با مجالِ سکونت، برای خلق یک مدنیت پایدار ، برجسته کردهام . به بیان روشنتر، استتیک دیگر یک معنای محض و مخصوص همچون «جمالشناسی» را افادهی معنی نمیکند ، مادام که دریابیم «استتیک نوعی نظریه هنر یا زیبایی نیست بلکه بیشتر کل رژیم تجربه است. من دو چیز را به هم وصل کردم دو چیز را به هم وصل کردم ایده تجربه استتیکی به عنوان یک تجربه برابری خواهانه و چیزی که آن را رژیم شناسایی هنر نامیدهام.
این تمایز میان رژیمها هنگامی بیش از پیش مشهود میشود که شما روی مرز میان تاریخ و ادبیات کار کنید... آدم میگوید افلاطون هنر را [از دولت شهر] بیرون کرد اما افلاطون هنر را بیرون نکرد ،افلاطون هنر را نمیشناخت افلاطون هنرها یعنی "تخنه" را میشناخت و فتوا داد که کدام هنرها خوبند و کدام خوب نیستند، چطور باید به کار بسته شوند و در خدمت چه اهدافی باشند»۱ . پس با وجود آنکه «در رژیم استتیکی گر چه هنر یک باره به عنوان سپهری از تجربه وجود دارد»۳ چه بسا پاری اوقات رژیمهای استتیکی بتوانند به ما نشان دهند که چگونه یک چیز خود را بر میکشد و یا برعکس موجب انهدام خود میشود. ژاک رانسیر اشارهی بدیعی دارد که در هنگام فروپاشیی سامانههای مشروعیت بخش یک هنر یا رژیم هنری و ادبی ، چگونه یک هنر در فرگشت تجربهی تاریخی و زیستی، خود را از میان بی حاصلی و انبوههای از چیزهای مازاد میآفرد و خلق میکند. اینجا ما با زیباشناسیی تولید روبرو هستیم ، و زیبا شناسی در این چم نه در وجه هنرِ صِرف ، بل به خاصگیی برآمدن از هیمهی سوزانِ «همهچیز به منزلهی هیچ » ، در شکل «چیزی به منزلهی همهچیز» فهمیده خواهد شد. اینجا نوعی استتیک در رژیم ادبیی شاهنامه ظاهر میشود. استتیک پدیدآیی!
به سخن مهم مجمعالفصحاء در باب فردوسی اشارت کنم که آنچه فردوسی را از پیکر یک شخص به یک سامانهی تشخیص و تمییز برمیکشد ، همان چیزی است که صاحب مجمع الفصحاء میشناسد: رَویَّتِ خاص شاهنامه!
این رَویَّتِ خاص ، همانا خلق هنر و بیانی نو در زبان ، در دامنههای سیال و مذابگونِ وضعیت جدید آن است. سپهر تجربیای که به ضرورت، مهلت ظهور و گسترش میبخشد و ابداع ژانر میکند ، وضع ادبیات را کن فیکون میسازد ، نباید همچون نمودی صُلب و فروبسته در خویش خوانده شود. شاهنامه در وجه استتیکیی خود کل رژیم تجربهی اقوام مختلف را در خود پوییده و پاییدنش مدیون آن است که از زین اسپْ پایین آمدنِ بیابانگردان را از آغاز تا انجام(های) پیوسته ، در جوف خود چون کیمیاگری که اکسیری نیروبخش دارد (: رَویَّتِ خاص او) تبدیل به گزارشی آفرینشگر از قانون مَنزِل و مُدُن ساخته .از اینرو نه فرد فردوسی بلکه فردانیت یک ایدهی کلان تا آیندهی یک قوم استدامه و استمرار یافته است ، هر چند با اندوه زیاد جز نام و آوازه از فرد فردوسی ، چیز درست و وثیقی بر جای نمانده باشد.
نیروی سهم،سترگ و سامانهی فروزانی که در این نوع اثرها خود مینمایانند ، در عین بذرگونگی ، که از باد و باران نیابند گزند ، بدون فروبارش روایتهایی خُرد و کلان ، که میتوانند برعکس خواست فردوسی ، حتی در وقت فاجعه یک ملت و مُلک را به باد فنا دهند ، تبدیل به «داستان » نمیشوند و ثمری خوش و انسانی حاصل نمیدهند. دغدغهای که اضطراب آن در نقد کمی تند دقیقیی طوسی دیده میشود هر چند بر این باورم که حق با اوست .
شاهنامه از بطن داستان باستان قد میکشد ، و این داستانها تلائم تجارب هزاران ساله اگر نباشد، نمیتواند در هجوم یکسر مدنیت سوز قبایل توران(بیابانگردان) و یونان و رم و تازیان قوام سخن (روایتی از زندگی) به دست اندیشیدن بسپارد. | 60 | 0 | Loading... |
08 https://telegra.ph/%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%AC%D9%88%DB%8C--%D9%81%D8%B1%D8%AF%D9%88%D8%B3%DB%8C-05-13 | 1 | 0 | Loading... |
09 🔴در جستجوی " فردوسی"
▪️به مناسبت ۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت" فردوسی"
🔷مسعود میری
@iranfardamag
🔸جستجوی ما در کارِ فردوسی از یک جنبه استتیکی است . تنها از یک جنبه و نه بیشتر ، زیرا بسیاریی رخ ها و رخدادها در «کتاب بزرگ»/۱ ، وجوه دیگر شاهنامه را پیوسته پیش چشم میآورد. قوس و قزح جنبههای متراکم استتیکی در کتابهای بزرگ به ویژه شاهنامه به نحو اخص ، یادآوری میکند که ما در این منظر از دید و دیدار بشری با ادبیاتِ صرف روبرو نیستیم. پیشتر در جستارهای "صدر آوار کشتگان / محشّیٰ بر تاریخ سیستان مجهول المؤلف" این استتیکی بودن جغرافیای «ائیریه ویجه» و نسبت آن را با مجالِ سکونت، برای خلق یک مدنیت پایدار ، برجسته کردهام . به بیان روشنتر، استتیک دیگر یک معنای محض و مخصوص همچون «جمالشناسی» را افادهی معنی نمیکند ، مادام که دریابیم «استتیک نوعی نظریه هنر یا زیبایی نیست بلکه بیشتر کل رژیم تجربه است. من دو چیز را به هم وصل کردم دو چیز را به هم وصل کردم ایده تجربه استتیکی به عنوان یک تجربه برابری خواهانه و چیزی که آن را رژیم شناسایی هنر نامیدهام.
🔹این تمایز میان رژیمها هنگامی بیش از پیش مشهود میشود که شما روی مرز میان تاریخ و ادبیات کار کنید... آدم میگوید افلاطون هنر را [از دولت شهر] بیرون کرد اما افلاطون هنر را بیرون نکرد ،افلاطون هنر را نمیشناخت افلاطون هنرها یعنی "تخنه" را میشناخت و فتوا داد که کدام هنرها خوبند و کدام خوب نیستند، چطور باید به کار بسته شوند و در خدمت چه اهدافی باشند»/۲ . پس با وجود آنکه «در رژیم استتیکی گر چه هنر یک باره به عنوان سپهری از تجربه وجود دارد»/۳ چه بسا پاری اوقات رژیمهای استتیکی بتوانند به ما نشان دهند که چگونه یک چیز خود را بر میکشد و یا برعکس موجب انهدام خود میشود. ژاک رانسیر اشارهی بدیعی دارد که در هنگام فروپاشیی سامانههای مشروعیت بخش یک هنر یا رژیم هنری و ادبی ، چگونه یک هنر در فرگشت تجربهی تاریخی و زیستی، خود را از میان بی حاصلی و انبوههای از چیزهای مازاد میآفرد و خلق میکند. اینجا ما با زیباشناسیی تولید روبرو هستیم ، و زیبا شناسی در این چم نه در وجه هنرِ صِرف ، بل به خاصگیی برآمدن از هیمهی سوزانِ «همهچیز به منزلهی هیچ » ، در شکل «چیزی به منزلهی همهچیز» فهمیده خواهد شد. اینجا نوعی استتیک در رژیم ادبیی شاهنامه ظاهر میشود. استتیک پدیدآیی!
🔸به سخن مهم مجمعالفصحاء در باب فردوسی اشارت کنم که آنچه فردوسی را از پیکر یک شخص به یک سامانهی تشخیص و تمییز برمیکشد ، همان چیزی است که صاحب مجمع الفصحاء میشناسد: رَویَّتِ خاص شاهنامه!
🔹این رَویَّتِ خاص ، همانا خلق هنر و بیانی نو در زبان ، در دامنههای سیال و مذابگونِ وضعیت جدید آن است. سپهر تجربیای که به ضرورت، مهلت ظهور و گسترش میبخشد و ابداع ژانر میکند ، وضع ادبیات را کن فیکون میسازد ، نباید همچون نمودی صُلب و فروبسته در خویش خوانده شود. شاهنامه در وجه استتیکیی خود کل رژیم تجربهی اقوام مختلف را در خود پوییده و پاییدنش مدیون آن است که از زین اسپْ پایین آمدنِ بیابانگردان را از آغاز تا انجام(های) پیوسته ، در جوف خود چون کیمیاگری که اکسیری نیروبخش دارد (: رَویَّتِ خاص او) تبدیل به گزارشی آفرینشگر از قانون مَنزِل و مُدُن ساخته .از اینرو نه فرد فردوسی بلکه فردانیت یک ایدهی کلان تا آیندهی یک قوم استدامه و استمرار یافته است ، هر چند با اندوه زیاد جز نام و آوازه از فرد فردوسی ، چیز درست و وثیقی بر جای نمانده باشد.
🔸نیروی سهم،سترگ و سامانهی فروزانی که در این نوع اثرها خود مینمایانند ، در عین بذرگونگی ، که از باد و باران نیابند گزند ، بدون فروبارش روایتهایی خُرد و کلان ، که میتوانند برعکس خواست فردوسی ، حتی در وقت فاجعه یک ملت و مُلک را به باد فنا دهند ، تبدیل به «داستان » نمیشوند و ثمری خوش و انسانی حاصل نمیدهند. دغدغهای که اضطراب آن در نقد کمی تند دقیقیی طوسی دیده میشود هر چند بر این باورم که حق با اوست .
🔹شاهنامه از بطن داستان باستان قد میکشد ، و این داستانها تلائم تجارب هزاران ساله اگر نباشد، نمیتواند در هجوم یکسر مدنیت سوز قبایل توران (بیابانگردان) و یونان و رم و تازیان قوام سخن (روایتی از زندگی) به دست اندیشیدن بسپارد.....
متن کامل:
https://cutt.ly/ree1xXz7
#فردوسی
#شاهنامه
#ایران_فردا
#مسعود_میری
http://t.me/iranfardamag | 47 | 0 | Loading... |
10 ▪️قتل در تنهاییی مقتول
مسعود میری
یک سال قبل:
- سلام ، همین چند لحظه قبل خبری را خواندید که امروز صبح به مردی در یک کافه شلیک شده ، درست است؟
-درست است
- من همان مقتول هستم
- پس حتما من هم قاتل هستم !!
صدای خنده ی بلندی استودیو را پر می کند
▪️
باید زنگ بزند ، شوخی ی بی مزه ایست
-دوست عزیز ، من گوینده ی همان خبری هستم که شما در آن خبر مردید
- اجازه بدید یک وقت دیگر با هم صحبت کنیم، از اینکه در متن خبر از من به عنوان قهرمان یاد کردید ممنونم
▪️
-سلام دوست گرامی ، من گوین...
- بله بله ، متوجهم، الان مشغول نوشتن نامه ای برای پلیس هستم، راستش به یک شهروند وظیفه شناس توهین شده
- شهروندی که قهرمان هم بوده
-بله دقیقاً
- و حالا آبرومندانه مرده!؟
- اوه، چه غمناک ، بله بله ، اجازه بدهید من بعداً با فراغ بال جواب شما را بدهم
▪️
- سلام قربان
- بفرمایید
- گوینده ی خبری هس...
-اوه، دوست عزیز ، دوست مشفق من ، شما بسیار مرد نازنینی هستید ، من توی صف پرداخت هزینه ی پست هستم . می دانم از نزاکت بدور است اما اگر ممکن است بعداً تماس بگیرید ، خیلی بد شد ببخشید
- نخیر ، اختیار دارید ، خواستم بگویم ..
- بله بله ، به وقت ش ، بله ، بعداً
■
یک سال بعد:
لوکیشن: کافه ای کوچک ، چند صندلی ی چوبی ، سه چهار میز ، مردی تنها ، در حال نوشیدن قهوه ، با پوزخندی پیروزمندانه روی لب ، یک روز بهاری ، لابد یک سال بعد باید باشد ، صحنه اینطور تنظیم و تدوین شده :
- پوزش می خواهم ، می خواستم ببینم وقت دارید ..
- چه به موقع ، راستش خودم میخواستم با شما تماس بگیرم
- ممنون ، ممنون ، چه روز خوبی، میخواستم از شما بپرسم از اینکه مردهاید خوشحالید؟
- کاملا ، مرگ چیز خوبی ست ، خصوصاً اگر یک روز بهاری باشد ، پشت میز کافه ای خیابانی نشسته باشید ، با پیاله ای شراب شیرین تکه ای پنیر تازه را مزه کنید ، کسی طپانچه را بگذارد پشت گردن تان ، و تمام !
- آه ، چه دل انگیز و لطیف وصف ش کردید ، شاید همینطور باشد شاید
- قطعا همین طور است ، آدم با تجربه هایش تلخ و شیرین زندگی را تشخیص می دهد
- و قاتل ؟ چه حسی نسبت بهش دارید ؟ یک انسان زنده از قاتل نفرت دارد ، یک انسان مرده چطور ؟
- نه ! یک انسان مرده قاتل رو دوست خود می داند ، کسی که برای مقتول دنیایی تازه می سازد ، یک قهرمان، مردی که به جای کسی دیگر سر قرار می رود
- آهان ، بله، همین طور است ، ولی ..
-..یک انسان مرده چطور به انسان زنده زنگ می زند ؟
-بله این مسئله ی مهمی ست
- شما هم قبول دارید که قاتل به مقتول لطف کرده ؟ همان لطف اعزام به دنیای دیگر ..همان !
- بله ، بله ، کاملن، لطف کرده ، یک دنیای تازه. .
- گفتم وقت ش برسد ، حالا وقت اش است ، حیف است مقتول فقط از دنیای اهدایی به تنهایی لذت ببرد ، بهتر است از جای تان جمب نخورید
▪️
کافه چی به پلیس می گوید :ما همه در تنهایی دست به قتل می زنیم . ما همه قاتل هستیم . پلیس نگاهش می کند ، مامورین مرده را آرام برای دنیای دیگر آماده می کنند . هیچکس قاتل را ندیده است .
@mahal_andishe | 57 | 0 | Loading... |
11 ادامهی یادداشت کتاببشر از بالا👆👆
...مثلاً هزار افسان گریز متنیی از متن مقدس روزگارش بایِست بوده باشد ، شاید حافظ گریز متنیی متن انعزالگوی صوفیانهی عصرش دیده شود ، یا خیام ، و دیگران . این کلان متن ها کتاب نیستند ، کتاب در بحران این کلان متنها سربرمیآورد ، زیرا متن نوشته نمیشود ، اجرا میشود، چنانکه آرکیتایپها اثریست که بر پیشانیی سرنوشت نقر میشود. اجرای متن در حرکات ما ، سکنات ما، رؤیاهای ما ، و در زندگی تا مرگِ ما تجدید میشود.
متنهای زنده از تن ما نمونه برداری میکنند تا بمانند. تن، متن را چون زنجیرهای فلزیی ناپیدا در خود تعبیه دارد ، و متنهای بزرگ همواره این سیطرهخواهی و سلطه جویی را از بندگیِ بدنیِ ما کپیه میکنند.
متنهای زنده ، بر خاکستر و مرده ریگ متنهای فراموش شده به دامان زندگی برمیگردند. آیا آن داستانهای تازه کشف شده که از ژرفای تمدنهای در خاکِ تاریخ و تمدن غنوده برخاستهاند و کشف شدهاند ،در چه گونه متنهایی بهکار گرفته شده اند؟ ما رویخطی کامل از آن متنها در اختیار نداریم تا داوری و گزارش بدهیم ، تنها آنچه مسلم است آن است که آنها ، آن ملتها و تمدنهای بربادِ فنا رفته نیز چون ما بر چوبخطِ کلانگفتارههایی گام زدهاند که چنین به انهدام و ویرانی مبتلا شدهاند.
اما تمدنها تجسّدِ کلان متنهاست . چه ، متنهای متعارض غالبا نتایجی یکسان داشتهاند. همهی این متنها گامهای ما را در زمین و آسمان نظم بخشیدهاند . شناخت متنهای بزرگ یا کلانمتنها دشوار نیست. بخش عظیمی از متنهای بزرگ یا کتابِ کتابها ، به ایزدان نسبت دارند . بسیاری از این کلان متنها حماسهی بودن اند ، یعنی به بودباش و نجات زندگی از مرگ زودرس مربوطاند . متنهایی مهم هم هستند که رنج هبوط را کاهش میدهند و کپیهی سرزمینِ پیش از آغاز و قبل از هبوط را در این جا نمونهسازی میکنند. این مهندسیی معکوس تنها میتواند رنج بودن ما را کمی کم کند ، و زمینی را برای سکونت ما تقدیس نماید. اینها متنهای هویتیی ما هستند . اما مهندسیی معکوس هنوز هم کتابتِ مهیبِ اودیپیی سرگذشت و سرنوشت را اجرا میکند و ضد_اودیپ نیست تا آن رنج ازلی_ابدی مورد پرسش اساسی قرار گیرد.
گرچه پیشتر دلم میخواست متنهای بزرگ را نام ببرم ، ولی متوجه شدم که این متنها در هر سرزمینی قابل توجه اند و کم نیستند . اکنون اگر پارهای از متنهای کلان در جهان شایع شده است ، دلیل آن تمدن غالبی ست که بر جهان حکم میراند و متنهای مُسَیطِر خود را به عنوان متن برتر بر گیتی میگستراند. مگر تمدنهای پیشین چنین نبودهاند؟
پاسخ آری ست ، همینطور است. نشانههای آن داستانهای بر باد رفته را در عهدهای عتیق و جدید میتوان یافت. در همین هزار و یک شب ، از قصههای سیامی تا هندی و ایرانی و عرب ، همه را در یک انبان توان یافت. داستانهای سومری، بابلی ، آشوری و ایلامی در کتاب یهود و نصارا مضبوط است .
چه میشود که متنهایی هم هستند که در اعماق جمعیت اقلیتها و تودههای فقیر و حقیر متولد میشوند ، در همین میدان گنگ و گم نُضْج میگیرند و سپس تخمِ سخن تا پهنای عالم میگسترند؟ این متنها عجیبترین رفتارها را دارند. در این کلان گفتارهها ، داستان پایان ندارد و همواره ناتمام رها میشود. هزار و یک شب چنین است.هرگز به پایان نمیرسد ، زیرا رنج بشر به پایان نرسیده است.
مدتها قبل، که فرانتس کافکا میخواندم ، همین ابتر بودن ، بی پایان بودن ، ناتمام رها شدن را در اغلب کارهایش دیدم. این نوع ابتر بودن ، چون تخم لقیست که در متنِ آینده شکسته میشود ، و خودش را در خوانندهی بعد ، تکثیر میکند .
از اینرو ناچار شدم دوباره به واگویهی حرفهایی بپردازم که دهها بار گفتهام. به گمانم برای آنکه داستانی در خورِ بودنمان بنویسیم ،تا بعدها از روی آن زندگی را اجرا کنیم ، باز هم بایسته است چندباره به نقل فهمهای مان از متن، کلان متن ، و خورده متن بپردازیم. این فهمها میباید که در گفتگویی مستمر و لاینقطع حک و اصلاح شوند ، و گرنه زندگی معادل رنج میشود ، و چنین زندگیای خارداشتِ حیات است.
@mahal_andishe | 58 | 1 | Loading... |
12 🔶کتابِ بشر
کتاب هوایی نیست که از پنجرهها بگذرد و به ما اصابت کند . شاید عجیبترین کشف بشر نوشتن باشد. ما کمتر نوشتههای باقیمانده در غارها و بر دیوارهی کوهها را میخوانیم . آنها از خیال سرشار بودند اما از انتزاع خالی بنظر میرسند. اینجا انتزاع معناییست که میتواند وهم نیامدهها و نشدهها را تا مرز جنون به پیش ببرد . نوشتن توانسته است برای انسان مایوس از رستگاریی دینی و نرسیده به شادکامیی دنیوی جایی مهیا کند که خیره شدن به آن حیرت انگیز است. انسان در رنجهایی که میکشد بی یار و یاور است . در کتاب بزرگ ایوب در عهد عتیق ، الیهو که دهان یهوه است میگوید:
«مصیبتکشان را به مصیبت ایشان نجات میبخشد..پس تو را نیز از دهان مصیبت بیرون میآورد»
و این رنج برای آدمی همچون ذاتی که از پیش از آغاز ، از عهد الوهیم ، قبل از آفرینش در گِلِ او بوده ، و تا پس از پایان آنگاه که این گل خشک شود و باد آن را بتاراند ، او را همراهی میکند. نوشتن آغاز جعلهای بیهمتاییست که ما را بر آن میدارد تا با آن زاده شویم، در آن تربیت شویم ، در چیزهای آن زندگی کنیم و در پایان ، از موهبت خیالهای آن از رنج موت رهایی یابیم . در همان کتاب پر از شگفتیی ایوب ، وقتی ساتان در کارش توفیق حاصل میکند ،«ایوب را از کف پا تا کلهاش به دملهای سخت مبتلا ساخت و او سفالی گرفت تا خود را با آن بخراشد و در میان خاکستر نشسته بود ، و زنش او را گفت : آیا تا به حال کاملیت خود را نگاه میداری؟ خدا را ترک کن و بمیر ». «کاملّیت» کلمهایست که فقط در ابرمتن پیش از ایوب، خودش را به اتمام میرساند . آنان که ایوب سومری را خواندهاند میدانند که هر دو ایوب (ایوب سومری و ایوب عهد عتیق) گرچه با ایزدان سخن میگویند ، اما این ایزدان همواره در کلمات حضور دارند . این حضور، آفریننده است و انسان را میآفریند. نام گرفتن پیش از هرچیز پدید آمدن است ، و آنگاه خویش را در متنِ مرزی شدهی آن مدّعیات باز ساختن . ساخته شدن انسان گریزی نیست، و ویران شدن آن انسان که از رویخط «متن» کپیه شده ، ویران شدن متن است. بشر در جنگ ، خودکشی ، بلایای طبیعی و سوانح ،ناخودآگاه از متن تخطی میکند ، و از بابت این تخطی پاداَفرَهِ رنج میگیرد. ما را از دهان مصیبت بیرون آورده اند و این مصیبت قبل از هر چیز ، پیش از آنکه امری زیستی باشد ، امری متنی است. فقط بلا و رنج نیست که در غبار و بخار متن پدیدار میشود ، فلاح یا رستگاری نیز چنین است.رستگاری ، دامن تهی کردن از دنیا و چشم پر کردن از تماشای عقباست. «عاقبت» در رستگاری بوی زمین را نمیدهد ، زیرا همانطور که در ابن عربی در جایی (که به خاطر ندارم کجا) خواندهام که گفته :« خدایْ پس از خلق زمین از آن روی برگرداند و هرگز دیگر بدان نظر نکرد »، عاقبت بایِست جاییبودهباشدکهدرپیشِنظرخداست.
درگاتها(یسنا۳۰قطعهی۱۱)نوشته آمده است:
«ای مردم ! از حکم ازلی که مزدا برقرار داشت برخوردار گشتید و از خوشیی این گیتی و سرای دیگر و از رنججاودانی و زبان دروغ پرستان و از بهره و سود راستیخواهان آگاه شدید ، آنگاه در آینده، روزگار همیشه خوش خواهد بود.»
لیکن آن تخطّی ، یا خروج ، همیشه خبر از پرتوِ آغازینِ حیوانیی بشر دارد ، و پیش از آنکه در متن مکتوب و ملفوظِ کتابِ کتابها غرقه شویم ، خارجی بودن ما را نسبت به متنهای عظیم گواهی میکند. این تخطی همان قَدر است کامپیوتر ما هنگ میکند و لحظاتی بعد سیستم فراگیر دستگاه نسبت به تصحیح آن مبادرت میورزد.
رهایی از متن ممکن نیست ، زیرا ما واجد زبان هستیم و زبان چیزی نیست جز بیان در روایت. شاید گره بیان پیش از آنکه جیغها ، دولهها و صداهای حیوانی را از خاطر پاک کنیم ، در روایت گشوده شده باشد . اما شعر به گمانم همچنان از بخارات دریاهای جیغها و صداهای حیوانی خبرهایی دارد ، هر چند به ظاهر شباهت عجیبی با انتزاعهای خیال پیدا میکند.
این متنها که در زندگیی ما جریان دارند و با سرانگشت غیاب خود حضور ما را آنگونه که خود رقم زدهاند کدگذاری میکنند ، فقط گزارش سرگذشت ما نیستند ، بل گزارش سرنوشت ما نیز هستند . خارجی شدن، خروج از رنج نیست ، زیرا رنج برآیند متنیشدن ماست ، از وقتی که شمنها به ما فرمانِ اطاعت دادهاند، تا اکنون که نوعی داناییی منبعث از علم همان فرمان را به طریقی دیگر میدهد.
اما متنهای بزرگ یا کلان_گفتارهها همه یک نهج و نمط ندارند. بسیاری از کلان گفتارهها خلافآمدِ متنیی ما هستند .
صفحهی ۱ از ۲👇
@mahal_andishe | 60 | 1 | Loading... |
13 مساهمتاش در ترویجِ ایدهی دقت در ترجمه و مشخصاً ایدهی کوشش برای رسیدن به تناظرِ یکبهیکِ اجزاءِ ترجمه و اصل، و نیز تبلیغِ ایدهی مترجم مأمورِ ظاهر است را بسیار دوست دارم و تحسین میکنم و سپاس میگزارم. اما استفادهاش از بسیاری از آن واژههای خودساخته را در بسیاری از موارد اساساً خلافِ امانت در ترجمه میدانم و ذائقهی من—که تقریباً روشن است که بهترین نیست و هیچ معلوم نیست که حتی خوب باشد—کثیری از مطالبِ مقدمههایش بر ترجمههایش را نمیپسندد و توضیحاتاش در زیرنویسها را نوعاً دوست ندارد. البته که میشود رسالهی مفصلّی نوشت در بابِ ادیبسلطانیِ مترجم.
***
میرشمسالدین ادیبسلطانی مردی بود بافرهنگ، بسیار بافرهنگ. ظریف و طنّاز بود. آماده بود برای صرفِ وقت در پاسخ به هر پرسشی، زبانی و غیرزبانی، پرسنده را بشناسد یا نشناسد. بهغایت سختکوش بود، و بهنظرم وصفِ بجایی بود از خودش وقتی که در پیشگفتارِ راهنمای آمادهساختن کتاب و در پیشگفتارِ ترجمهی سنجش خرد ناب خودش را صنعتگری قرونوسطایی خواند. دوستِ فوقالعادهای بود برای دوستاناش. وارسته و درویشمسلک بود، و آدابدان و جنتلمن و جوانمرد بود. رحمه الله علیه.
تمام.صفحهی ۴
https://t.me/mahal_andishe | 65 | 1 | Loading... |
14 .
خودش پیش نهاد که با چند ناشر صحبت کند که من مشاورشان بشوم. از اعتبارش مایه گذاشت. من شکوه نکرده بودم، و او بزرگوارانه مراقبت میکرد. کارِ ایشان بُد عطا پیش از سؤال…
داستانهای کوتاهِ کوتاه مینوشت (یعنی تصنیف میکرد) و گاهی تعریف میکرد. اینها عمدتاً طنزآمیز و همگی ظریف بودند و شنوندهی ناآشنا چهبسا درنمییافت که داستاناند. داستانِ کوتاهی هم نوشته بود به انگلیسی و در ابتدای دههی هشتاد که من در ایران نبودم برایم فرستاد با این امید که در جایی چاپ بشود با نامی مستعار با طنینی یهودی. تلاشها به جایی نرسید
برایش مهم نبود که دربارهاش چه میگویند، و این خصلتِ هیومی را داشت (گرچه نشنیدم که در این مورد به هیوم ارجاع بدهد) که به نقدِ مکتوبِ هیچ کسی پاسخِ مکتوب نمیداد. حتی بعضی را میگفت که نمیخوانَد: وقتی مشغولِ تهیهی ویراستِ دومِ راهنما بود از من خواست نگاهِ دوبارهای کنم به آن دو نقدِ نشر دانش تا اگر ایرادِ مشخصِ موردیای را درست مییابم بگویماش. نمیگویم پاسخندادن و حتی نگاهنکردن خوب هست یا نیست؛ دارم گزارش میکنم که او میگفت که در موردِ آن دو نقدِ آن کتاب اینطور است. بهعلاوه، احساس نمیکردم که ناخرسند است وقتی میگفت که شنیده است که میگویند او پوزیتیویست است. نیز، بخشی از ادباش این بود که اگر با کسی دوست نبود حرفِ او را نقض نمیکرد و نمیگفت غلط است و پوزخند هم نمیزد؛ صرفاً میگذشت، احیاناً با پرسشی مؤدبانه—و نه بلاغی یا کنایی—برای روشنترکردنِ موضع. تواناییای داشت در کشفِ خوبیهایی در هر ایده و در هر متنی.
بعضی نوشتههای احسان طبری را بهشدّت تحسین میکرد. یادِ مهرداد بهار را عزیز میداشت. ویتگنشتاین را دوست میداشت—چند طراحیِ خودکاری از او هست از چهرهی ویتگنشتاین و از چهرهی صادقِ هدایت. تنها موردی که شنیدم از کمسوادیِ کسی گفت دربارهی احمد فردید بود—چیزی گفت نزدیک به این (و به فارسی گفت): ”یک وقتی اگر نوشتههای فلسفیِ ایشان دربیاید قطعاً گامِ بلندی در فلسفه در ایران خواهد بود؛ اما حتی یک کلمه از ریشهشناسیشان را باور نکنید“. تنها موردی که شنیدم از معلوماتِ خودش تعریف کرد در موردِ میزانِ شناختاش از نقاشانِ هلندیِ قرنِ هفدهم بود.
میگفت که در این شهر—تهران—مثلِ جهانگردان زندگی میکند. پارکهای تهران را، خاصه پارکِ ملّت را، دوست میداشت. شمارهی تلفنِ کسی را یادداشت نمیکرد، و میگفت نظریهای دارد حاکی از اینکه شمارهی تلفنِ هر کسی شبیه است به خودِ او. مطابقِ این نظریهپردازیِ مطایبهآمیز، شمارهی تلفن نه دنبالهای از رقمها بلکه شکلی بود که از بههمپیوستنِ نقطههای برخوردِ انگشت با صفحهکلیدِ تلفن حاصل میشد. میگفت یک روز دوستی را بعد از مدتی ملاقات کرده و احساس کرده تغییری در چهرهاش میبیند، و بعد فهمیده که شمارهاش عوض شده.
*
آیا فیلسوف یا دانشمند بود؟ بهنظرم خیلی از اوقات این واژههای ’فیلسوف‘ و ’دانشمند‘ را برای این در موردِ کسی بهکار میبرند که بگویند به او ارادت دارند یا دوستاش دارند یا مبهوتاش هستند. در معنایی خاصتر، بهنظرم کسی مصداقِ اینها باشد که مرزهای بحث را جابهجا کرده باشد—و ملاکام در زمانهی ما (و نه در دورانِ پیشاسقراطی یا در زمانِ هیوم) برای این جابهجاکردن چیست؟ یک شرطِ لازم را این میدانم که شخص در نشریاتِ آکادمیکِ داوریشده چیزی منتشر کرده باشد. با درنظرداشتنِ این شرطِ لازم، بهنظرم روشن است که ادیبسلطانی فیلسوف نبود و دانشمند نبود. به معنایی عامتر از این معنای خاص، بهنظرم در فرهنگِ ما چندان نابجا نیست که ’دانشمند‘ بنامیم کسی را که تعدادی از متنهای جدّیِ مباحثی را بهخوبی خوانده باشد. برداشتِ من این است که ادیبسلطانی بعضی از متنهای مهمِ باستانی و دورانِ مدرن و روشنگری را بهخوبی خوانده بود. در موردِ منطقِ جدید—یعنی منطقِ فرگه و بعد از آن—برداشتام این است که اینطور نبود که متنهای مهمی را، یا حتی متنی درسیِ فراتر از منطقِ گزارهها را، بهخوبی خوانده باشد.
ادامه در صفحهی ۳ از ۴ 👇
https://t.me/mahal_andishe | 61 | 1 | Loading... |
15 کتابِ پژوهشی در پیرامون مسئلهٔ تصمیم در منطق در ۱۳۷۳ منتشر شد. وقتی که لطفاً نسخهای به من هدیه داد با شوخطبعیِ ویژهی بریتانیاییاش بیخنده گفت که بخشِ سپاسگزاری را به پدر و مادرم نشان بدهم که ببینند ذکری از من در آن هست— گفت که شما ده-دوازده بار احتمالاً گفتهاید که میآیید مرا ببینید، و خوب است این شاهدی باشد بر درستیِ آن ادعاها.
ویراستِ دومِ راهنما در ۱۳۷۴ منتشر شد. ادیب از من خواسته بود چاپِ اولِ کتاب را بخوانم و غلطی اگر یافتم بگویم. در این تقریباً سی سالِ اخیر هر بار بهشعف آمدهام وقتی تعریفاش از خودم را در بخشِ سپاسگزاریِ کتاب دیدهام. چند ماه بعد بخشی از کارش در موردِ هملت را منتشر کرد که متشکل بود از ترجمهی آن تکگوییِ معروف، که همراه با ترجمهی مقالهای از شیکسپیرشناسِ مشهوری در مجلدِ باریک اما بزرگقطعی چاپ شد. در آخرین گفتوگویمان پیش از فرستادنِ کتاب به چاپخانه یک ساعتی حوالیِ دهِ شب قدم میزدیم از میدانِ ونک تا گاندی، رفت و برگشت: سطرهایی را به انگلیسی و از حفظ میخواند و واژههایی را در ترجمه تغییر میداد یا جابهجا میکرد و نظر میپرسید—و این بعد از دیداری در کافه بود که چند ساعتی را به بحث در ترجمهی آن مقاله و بحث در ترجمهی تکگویی گذرانده بودیم. کتاب که منتشر شد، اسمِ من—در مقامِ دانشجوی کارشناسیِ ارشدِ ریاضیات—در پاراگرافِ دومِ بخشِ سهپاراگرافیِ سپاسگزاریاش بود.
در ۱۳۷۶ دوستِ جوانِ تازهیافتهام آرمان بهرامیان از من خواست که ادیب را ببیند. ادیب با روی گشاده پذیرفت، و شبی هم در همان سال آرمان و ادیب و من و دو دوستِ دیگر در سفارتِ اتریش بودیم، شاید به مناسبتی که ربطی داشت به ویتگنشتاین. سال تمام نشده بود که آرمان و چند جوانِ هوشمندِ دیگر در تصادفِ اتوبوسِ شریف جان باختند. ادیب آمد به مجلسِ ختم در خیابانِ میرداماد. میدانستم دردِ پا دارد آن روزها. جوانانی دورش را گرفتند، و او با چند نفر از آنان—و از جمله من—قدمزنان مسافتِ بعیدی رفت. میدانستم برای آرامکردنِ این جوانان دارد همراهی میکند؛ تنها جلوهی بیرونیِ دردداشتناش این بود که آهستهتر از معمولِ خودش راه میرفت. مثلِ همیشه آراسته بود، و این بار با کراواتِ سیاه. تا پیش از آنکه در بیمارستان به ملاقاتاش بروم در ۱۳۹۵، هرگز پیش نیامد که بدونِ کراوات ببینماش.
هیچ خاطرهگوییای از ادیبسلطانی بی ذکرِ زباندانیاش کامل نیست. آنقدری که من میفهمم، انگلیسیاش کمنظیر بود. در بحثها میدیدم که یادداشتهایش به آلمانی است. فرانسهحرفزدناش را یک بار شنیدم. روسیحرفزدناش با ریاضیدانانِ روس را میدیدم، و بعداً از یکی از آنان شنیدم که ادیب نهفقط واژگانِ روسیاش غنی است بلکه لهجهاش هم بسیار خوب است. فارسی را کتابی حرف میزد. الآن اینطور بهنظرم میرسد—و شاید اشتباه کنم—که از خودش شنیدم که اولین زبانِ خارجیای که یاد گرفته ارمنی بوده. در ماههایی که مشغولِ آمادهسازیِ ترجمهی ارگانون برای چاپ بود، دهها بار پیش آمد که متنِ تکزبانهی یونانیِ ارسطو را بهدست میگرفت و بلند میخواند و به انگلیسی یا فارسی ترجمه میکرد و من متنِ دوزبانهی یونانی-انگلیسیِ لوب را پیشِ چشم داشتم و ترجمه اساساً مطابقت داشت با ترجمه(ها)ی انگلیسیای که من میدیدم. و در جایی که ترجمهی او فرق داشت با آنچه من میدیدم (و نوعاً دیدنِ چنین تفاوتهایی بود که باعث میشد از او بخواهم اصل را ببیند)، توضیحاتاش متقن و مجابکننده مینمود.
توضیحِ بیشتر دربارهی ترجمهی ارسطو اینکه در حوالیِ ۱۳۷۷، بعد از سالها تدارک، کارِ چاپِ ترجمهی فارسیِ ادیبسلطانی از ارگانون شروع شد. من، که مقدمهی مترجم را چند سالی قبل از شروعِ کارِ حروفچینی خوانده بودم، بختِ این را داشتم که ادیب دعوتام کند که همهی ترجمه را پیش از چاپ بخوانم. روالِ کار این بود که هفتهای یک بار صبح دیدار میکردیم و او حدودِ چهل صفحهی حروفچینیشدهی هفته را میآورد و من میخواندم و نکتهای اگر بهنظرم میرسید میگفتم. خواستهی او یکی این بود که تعدادِ غلطهای تایپی کم بشود و دوم اینکه اطمینانی حاصل کند از دقتِ بعضی حاشیههای مترجم. جلسههای سه- یا چهارساعته ختم میشد به ناهار و پیادهروی، و من متذکر بودم که چه بختِ خوشی دارم. و سپاسگزاریِ مکتوباش حیرتآور بود.
در ۱۳۹۲ یک بار گفت که میترسد من افسرده بشوم به علّتِ بیکاری—بعد از چند سالی اشتغالِ آکادمیک، حالا هیچ شغلی نداشتم.
ادامه در صفحهی ۲ از ۲👇
https://t.me/mahal_andishe | 43 | 1 | Loading... |
16 🌸 میرشمس الدین ادیب سلطانی؛ مترجم فرهیخته
کاوه لاجوردی
یکشنبه، ۳۰ مهر ۱۴۰۲
در نیمهی دومِ دههی ۱۳۶۰ من نوجوانی بودم نسبتاً زیادخوان، و نشر دانش از مجلههایی بود که با علاقه میخواندم. هم وقتی درمیآمد میخواندم و هم سالی چند بار سری میزدم به فروشگاهِ مرکز نشر دانشگاهی و شمارهای از شمارههای سالهای پیش را میخریدم و با ولع میخواندم. در دو تا از آن شمارهها دو نقد خواندم، یکی از احمد سمیعی (گیلانی) و دیگری از کریم امامی، بر کتابی با عنوانِ نسبتاً غریبِ راهنمای آمادهساختن کتاب تألیفِ کسی با اسمی غریبتر: میرشمسالدین ادیبسلطانی. هر دو نقد را خشن یافتم، و دومی را خشن و بامزه. و بهنظرم رسیده بود که این ادیبسلطانی (که امامی نوشته بود که زبانِ انگلیسیاش عالی است) شخصی است …—چطور بگویم؟ بدسلیقه، عبوس، عصاقورتداده، ایرادگیر، پرخاشگر، کمابیش مجنون.
چیزی که در این دو نقد مشترک بود تاختن به واژهسازیهای ادیبسلطانی بود، ادیبسلطانیای که دو-سه سال پیش از انتشارِ راهنمای آمادهساختن کتاب ترجمهای منتشر کرده بود از نقدِ اولِ کانت، ترجمهای با عنوانِ سنجش خرد ناب. این دو منتقد چندان خویشتنداری نکرده بودند در مسخرهکردنِ واژههای ساختهی ادیبسلطانی، و من شرمندهام بگویم که چند سالی چند تا از آن واژهها بخشِ مهمی بودند از محتویاتِ جعبهابزارِ منِ نوجوان برای عرضِ اندام و بهاصطلاح اظهارِ فضل، بی آنکه مجموعاً بیش از دو صفحه از نوشتهها یا ترجمههای ادیبسلطانی را خوانده بوده باشم. و حالا، سیوچند سال بعد، در این روزِ غمانگیزی که خبرِ درگذشتِ ادیب را از دوستِ عزیزِ مشترک شنیدم، میبینم که وضعِ بسیاری کسان، از نوجوانان تا میانسالان و کهنسالان، فرقِ چندانی ندارد با منِ نوجوانِ دههی شصت.
دلام میخواهد دربارهی ادیبسلطانی بنویسم—اما ادیبسلطانی عمدتاً نه در مقامِ مترجم و نویسنده، بل در مقامِ دوست.
در ۱۳۷۱ یا ۱۳۷۲ دوستام کورش علیانی و من کمابیش همزمان بخشهایی از راهنمای آمادهساختن کتاب را خواندیم و لذتِ بسیار بردیم از دانش و روشمندیِ نویسندهاش. سنجش خرد ناب هنوز در بازار بود و خریده بودم به کمتر از سیصد تومان (چاپِ اولاش در سالِ ۱۳۶۲ با تیراژِ ۱۱,۰۰۰ [یازدههزار] منتشر شده بود) و مقدمهی مترجم را با اشتیاق خوانده بودم، اما راهنما نایاب بود و بالاخره توانستم به سهبرابرِقیمت—یعنی به هزاروپانصد تومان—بخرم. بعد، کتابِ ۱۳۵۴اش دربارهی خطِ فارسی و ترجمهاش از جستارهای فلسفیِ راسل. چند ساعتی در کتابخانهی ملّی نگاهی کرده بودم به رسالهٔ وین—و مسؤولِ مربوط اسم را که روی کاغذ دید (که برود و کتاب را بیاورد) با لحنِ اشتباهتصحیحکنی پرسید ”منظورتان ’رسالهی نوین‘ است؟“. هیجانانگیزتر از این دو کتابِ اخیرالذکر، ترجمهی رسالهی ویتگنشتاین بود که در ۱۳۷۱ منتشر شد. و حیرتمان وقتی افزود که سه مجلّد از آثارِ محسن مخملباف منتشر شد که نقاشیهای روی جلدهایش را از شناسنامهی کتاب فهمیدیم که کارِ ادیبسلطانی است.
در آن سالهای ابتدای دههی ۱۳۷۰ که اتحادِ شوروی تازه متلاشی شده بود منطقدانانی از روسیه به ایران میآمدند و من هم که دانشجوی کارشناسیِ ریاضیات بودم و علاقهی اصلیام منطق بود در کلاسها و سمینارهای منطقیِ نسبتاً پرتعداد و نسبتاً پیشرفتهای شرکت میکردم. در یکی از اینها ادیبسلطانی را دیدم و به اولین بهانه رفتم سراغاش. ”سلام آقای دکتر. در موردِ determinacy که در ترجمهی ویتگنشتاین برگرداندهاید به …“. حرفام را قطع کرد: ”determinacy“. یعنی چه کرد؟ جای تکیه را در تلفظام اصلاح کرد. یادم نیست بحثِ آن واژه چه شد—خیلی هم مهم نبود. میخواستم حرف بزنم با ادیب، و موفق شدم. تحویل گرفت.
از قضا آن روزها ادیبسلطانی متنِ مفصّلی—کتابی چندصدصفحهای— نوشته بود در منطق، و یکی از انگیزههایش برای شرکت در آن جلسهها این بود که ایدههایش را به منطقدانانی بگوید. از جملهی آن منطقدانان دکتر علی عنایت بود که از امریکا آمده بود و در شریف برای یک نیمسال استادِ مدعو بود، و، به روایتِ بعدیِ ادیبسلطانی در پیشگفتارِ کتاب که سالِ بعدش منتشر شد، عنایت پاسخگویی به بعضی ایدههای ادیبسلطانی را به من واگذارْد. نمیخواهم واردِ محتوای کتاب بشوم. موهبتِ بزرگ برای من این بود که دیدار با ادیبسلطانی مکرر شد برای اصلاحِ اشتباههایی در کتاب. و این آغازِ دوستیِ ما بود، دوستیای که از دومین مصاحبت تا آخریناش همهی گفتوگوهایش به زبانِ انگلیسی بود مگر گاهی در جایی که افرادِ دیگری نیز در گفتوگو حاضر بودند.
ادامه👇
صفحهی ۱ از ۴
https://t.me/mahal_andishe | 54 | 1 | Loading... |
17 " میگفت که در این شهر—تهران—مثلِ جهانگردان زندگی میکند. پارکهای تهران را، خاصه پارکِ ملّت را، دوست میداشت. شمارهی تلفنِ کسی را یادداشت نمیکرد، و میگفت نظریهای دارد حاکی از اینکه شمارهی تلفنِ هر کسی شبیه است به خودِ او. مطابقِ این نظریهپردازیِ مطایبهآمیز، شمارهی تلفن نه دنبالهای از رقمها بلکه شکلی بود که از بههمپیوستنِ نقطههای برخوردِ انگشت با صفحهکلیدِ تلفن حاصل میشد. میگفت یک روز دوستی را بعد از مدتی ملاقات کرده و احساس کرده تغییری در چهرهاش میبیند، و بعد فهمیده که شمارهاش عوض شده."
*از متن یادداشت کاوه لاجوردی | 57 | 1 | Loading... |
18 این جناب آدم جالب توجهی ست. هر چند حالا حضور ندارد اما شخصیتی به غایت قابل تأمل و تماشا بود . از این عکس او خوشم میآید: خندهای عبید وار ، زیبایییی در پوشش حافظ گونه ، و چهرهای با هزار چشم خیره به نزدیک ! با همهی اینها یقهی پیراهنش برگشته ، به یک بینظمیی پنهان در پیوسته !
دکتر میرشمسالدین ادیب سلطانی ، پزشک ، دشوار نویس و مترجم عجیب ایرانی. در سال گذشته با ۹۲ سال سن تن به تاریکیی مرگ سپرد و اندوختهای باراومند برای ما به جای نهاد .این یادداشت که در بارهی وی میخوانید ، توصیهی خشایار دیهیمی در صفحه ی فیسبوکش است به قلم کاوه لاجوردی ، و من از سایت کتابشناسیی راهک امانت گرفتم تا بخوانید. | 60 | 1 | Loading... |
19 نسلهای ما | 72 | 5 | Loading... |
🔷مسعود میری @iranfardamag جستجوی ما در کارِ فردوسی از یک جنبه استتیکی است . تنها از یک جنبه و نه بیشتر ، زیرا بسیاریی رخ ها و رخدادها در «کتاب بزرگ»/۱ ، وجوه دیگر شاهنامه را پیوسته پیش چشم میآورد. قوس و قزح جنبههای متراکم استتیکی در کتابهای بزرگ به ویژه شاهنامه به نحو اخص ، یادآوری میکند که ما در این منظر از دید و دیدار بشری با ادبیاتِ صرف روبرو نیستیم. پیشتر در جستارهای "صدر آوار کشتگان / محشّیٰ بر تاریخ سیستان مجهول المؤلف" این استتیکی بودن جغرافیای «ائیریه ویجه» و نسبت آن را با مجالِ سکونت، برای…
🔷مسعود میری @iranfardamag جستجوی ما در کارِ فردوسی از یک جنبه استتیکی است . تنها از یک جنبه و نه بیشتر ، زیرا بسیاریی رخ ها و رخدادها در «کتاب بزرگ»/۱ ، وجوه دیگر شاهنامه را پیوسته پیش چشم میآورد. قوس و قزح جنبههای متراکم استتیکی در کتابهای بزرگ به ویژه شاهنامه به نحو اخص ، یادآوری میکند که ما در این منظر از دید و دیدار بشری با ادبیاتِ صرف روبرو نیستیم. پیشتر در جستارهای "صدر آوار کشتگان / محشّیٰ بر تاریخ سیستان مجهول المؤلف" این استتیکی بودن جغرافیای «ائیریه ویجه» و نسبت آن را با مجالِ سکونت، برای…