آن دل...(مرضیه نوری)
﴾﷽}. لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم🌹 درمسیرتو(نشرعلی) بیمننتوانی(نشرعلی) آن دل(آنلاین) @marziyeh_noori کانال ثبتشدهدر ارشاد کپیممنوع حتیبا ذکرمنبع🛇 قطعا پیگردقانونی دارد🛇 لینک کانال👇
Больше2 255
Подписчики
Нет данных24 часа
-57 дней
-6030 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Фото недоступно
☑️عالم امروز پر از ماتمو رنج است
گرد غم بر سر هر محفلو هر انجمن است
🏴🏴بانگ و فریاد به گوش آید از افلاک مگر رحلت ختم رسولان و عزای حسن (ع)است
🏴 ۲۸ صفر، رحلت پیامبر مهربانی و رحمت، حضرت محمد مصطفی (ص) و شهادت کریم اهل بيت، امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
40900
00:14
Видео недоступно
#اینجا_ایران_است❤️
دریای شیشه ای و ساحل سفید
شیدرو - هرمزگان
#زیبایی_ببینیم😍
https://t.me/+qDCW6kqMV7FiMjJk
2.33 MB
48300
Фото недоступно
برای همین لحظه ات خوشحال باش …
این لحظه زندگی ات است!
@startingover
44600
سلام و احترام همراهان عزیزم❤️
امیدوارم حال همگی خوب و عالی باشه.
بابت تاخیر عذرخواهم.
پارتها رو یکجا فرستادم.
گوارای وجودتون❤️
49100
#پارت_354
#آن_دل
نای سر پا ایستادن نداشتم. لیوان را گذاشتم روی میز و روی یکی از صندلیها خودم را رها کردم. توی سرم غوغایی بود، توی دلم بلوایی. زبانم را به زحمت نگه داشته بودم تا چیزی نگویم.
فقط نگاهم بود که یارای چشم گرفتن از معین را نداشت. معینی که جلوی پنجره بود و از هوای سرد نفس میکشید. بی برو و برگرد نگرانش بودم. برگشت سمتم اما نگاهم نکرد. جلو آمد و دست انداخت به لیوان و یکنفس آب را سر کشید. خواستم تذکر بدهم آرامتر، ولی دندان سر جگر گذاشتم. لیوان را گذاشت روی میز و سمت در رفت. خواستم بلند شوم که اجازه نداد.
- نیفت دنبالم!
نمیدانم چقدر گذشت. گشتی توی حیاط زد و برگشت.
- چته مرجان؟!
از جا پریدم. نداهای توی سرم از هر طرف حرفی میزدند. دور زد و رفت آنطرف میز.
- خداوکیلی این بهداد مادرمرده چه بدی در حق تو کرده که چشم دیدنشو نداری؟!
نگاهم فرار کرد. مصرتر شد!
- نه دیگه؟!
ملکه به سکوت دعوتم کرد و لال شدم.
- خود خرش نمیفهمه چه دستهگلی از کفش رفته! من و تو که میفهمیم!
من را هم قاتی خودش کرد!
- اون از حنانهش با اون چرت و پرتاش، غیب شده دوباره! اون از ملودی نفهم معلوم نیست چه غلطی میکنه! اینم از سحر...
صدای تیک موبایلش نگذاشت جملهاش تمام شود. دوباره دستش روی سینهاش نشست و گوشهی پلکش جمع شد. نیمخیز شدم.
- معین!
42900
#پارت_355
#آن_دل
صندلی را عقب کشید و خودش را انداخت رویش. ساکت شد و ساکت شدم.
- این بچه آزارش به مورچه هم نمیرسه نمیدونم چی کرده که هی گیر میدی بهش!
لحنش سردرگم بود. با همان سردرگمی لب زدم:
- تو رو ازم گرفته!
زل زد به چشمهایم و با وجود فشاری که توی گلویم بود ادامه دادم.
- از این بالاتر میخوای؟!
از لحن مظلوم خودم دلم سوخت!
منظورم را نمیفهمید! از نگاهش معلوم بود.
- من الان حالم بد شه کی میآد به دادم برسه؟!
اعتراض کردم.
- نگو اینطوری!
- نه عین واقعیت!
- نمیخوام... نگو اینطوری!
- والله همین بهداد اولین نفر خودشو رسونده! تا آخرشم وایستاده!
سرم را به نشانهی نخواستن تکان دادم اما متوجه نبود.
- دِ نمیشناسیش لامصب! هی گیر میدی، اعصاب منم میریزی به هم!
ای خدا! خودت کاری کن! حسم داشت نسبت به ادامهی صحبتش بد میشد.
- میخوام شهینو نقرهداغش کنم فقط بهداد مونده تو گلوم!
حرف داشت به جاهای باریک میرسید.
- یه مدت...
موبایلش این بار زنگ خورد و انگار شد ناجی من غریق! دعا کردم به جان هر کسی که پشت خط بود. گوشی را از جیبش بیرون کشید و با دیدن صفحه دستی به تهریشش کشید و جواب داد.
- ببین بهت خبر میدم. حرفی که نزدی به حاجی؟
گوشهی چشمش را مالید.
- نه، جور نیست بیاد اونجا!
نگاهش سمت من آمد و بعد انگار که پشیمان بشود از حرفی که میخواسته به زبان بیاورد، گوشی را داد به دست دیگرش.
- خدا بزرگه! جور میشه! کاری نداری؟
****
48000
#پارت_353
#آن_دل
تنها کلمهای که توانستم به زبان بیاورم همین بود! معین همچنان تکیهاش به لبهی پنجره بود.
- برو نقاشیتو کن بابا!
لحظاتی چشم در چشم ماندند و سامیار به اطمینان که رسید رو به من کرد.
- چوجوری نقاشی کنم؟ مامان پا شوده دیگه!
صدای گرفتهی معین چنگ به قلبم زد!
- دفتر نداری؟!
- چیرا، دارم!
سامیار ناراضی جدا شد و دنبال دفترش رفت. نگاهم را از لب و لوچهی آویزانش گرفتم و به معین دادم. تکیهاش را گرفت، از کنار نگاهم رد شد و از اتاق رفت بیرون. نه پا به پای او ولی لنگلنگان پشت سرش راه افتادم.
- معین!
کجا میرفت؟ حالش خوب نبود! پیچید توی آشپزخانه. توی چارچوب ایستادم. پنجرهی آشپزخانه را باز کرد و دستش را روی سینهاش گذاشت. جلو رفتم.
- معین!
جواب نداد. جرات نکردم بروم سمتش. راه کج کردم. پنجرهی کوچک رو به اتاق را بستم تا صدایمان به سامیار نرسد. لیوانی از آب پر کردم و خواستم به دستش بدهم که دستم را پس زد. لب زدم.
- معین!
- یه دقیقه هیچی نگو!
39800
#پارت_350
#آن_دل
نگاهم را بهش دادم. به مرد خسته اما متعصب روبهرویم.
- کاری نداری با حاجخانم؟
تهریشش دیگر شباهتی به تهریش نداشت. چه خوابی برایمان دیده بود خدا میدانست! حتی نمیخواستم به احتمالات توی ذهنم فکر کنم چه برسد در موردش حرف بزنم! هر چند افسون شلوغکاریاش را شروع کرده بود!
- مرجان؟!
مثل بیحواسها لب زدم:
- ها؟!
- میگم با مادرت کاری نداری؟!
نفس لازم داشتم برای آرام نگه داشتن خودم.
- نه!
پیشانیاش را مالید.
- سلام میرسونه میگه به همه سلام برسونین!
از جانب من سلام هم رساند! نگاهم چسبیده بود رویش و پوست لبم گیر افتاده بود زیر دندانم. کلمهی خداحافظ را که روی زبانش راند و تماسشان قطع شد، دستش را لبهی پنجره گرفت و نفسش را با صدا بیرون داد.
- هی روزگار! هی...
ته دلم بیشتر جوشید! انگار وقت حرفهای مهم رسیده بود! هم منتظر بودم حرف ناتمامش را ادامه دهد و هم میترسیدم! تکیه از تاج تخت گرفتم تا آماده باشم. نگاهش مسیر رسیدن به صورتم را طی کرد و وقتی به چشمهایم رسید، سر به افسوس تکان داد.
- سحرخانم هم پر!
یکی از اقوام زندایی پیشنهاد صحبت برای آشنایی بیشتر دو خانواده را داده بود و قرار شده بود مامان چند روزی بیشتر بماند. فعلا در حد یک خبر خشک و خالی از ماجرا میدانستم. جریان تازهی تازه بود.
- موند این بهداد بینوا!
باز هم بهداد! دستش را پشت گردنش کشید و تا روی سینهاش ادامه داد. روی قلبش! صورتش در هم جمع شد و آخ بیصدایی از بین لبهایش خارج شد که انگار قلب من را از جا کند!
- معین!
سامیار از صدای من پرید.
- بابایی!
ماژیک را ول کرد و دوید سمتش. در عرض چند ثانیه تصاویر درهمی جلوی چشمم ردیف شدند. همانی که افسون مایلش بود! همان کابوس! تکانی به خودم دادم.
- معین!
نمیخواستمش! سامیار نباید مثل من میشد! آن خواستهی مزخرف افسون را نمیخواستم!
42000
#پارت_349
#آن_دل
بعضی سوءتفاهمها با هزار دلیل و توضیح، توجیهکردنی نبودند. چنان راحت پیش میآمدند که اگر برایشان برنامه هم میچیدی شاید آنطور که باید و شاید پیش نمیآمدند! مثل نبودن مامان هنگام فوت آقا و مراسم ختمش! برای بار چندم بود از معین بابت نبودنش دلجویی میکرد.
- دیگه دست خودتون نبوده که!
پوست کنار ناخنم را به دندان گرفتم. یعنی ممکن بود من هم دچار سوتفاهم شده بودم و آنچه که تا دقایق قبل، از زبان معین شنیده بودم یک حرف ساده بود؟!
- سیله دیگه اومده ریخته به هم همه چیو!
نگاهم رویش ماند. از لبهی تخت بلند شد و به سمت پنجرهی کوچک رو به آشپزخانه رفت. تازه از بیرون آمده بود و آمده بود یک چیزهایی بگوید و کمی تا قسمتی هم اشاره کرده بود اما زنگ موبایلش اجازه نداده بود صحبتش را تمام کند.
- نه خواهش میکنم، امر خیره دیگه!
مامان پشت خط بود. مامانی که سر سوزن خبر نداشت چه بر سر دخترش آمده و معلوم نبود تهش به کجا ختم خواهد شد.حرف معین دوباره توی سرم پیچید:
«مرجان بالا اتاق خالی مونده درسته؟ ما هم که همینجا میگذرونیم...»
حرفش بودار بود. جملهی ناتمام قبل تلفنش مثل موریانه داشت آرامشم را میخورد.
- لیباستو چی رنگی کنم؟
سامیار نگاهم را مال خودش کرد. روی پایم خیمه زده بود.
- موگم لیباستو چی رنگی کنم؟!
با ماژیک هدیهی خانم دلاوری افتاده بود به جان گچ پایم.
- مامان!
نفس بیقرارم را رها کردم.
- نمیدونم!
به لباس تنم نگاهی انداخت و ماژیک سیاه را برداشت. خواستم بگویم سیاه نکن اما معین نگذاشت.
- مرجان؟
46900
#پارت_351
#آن_دل
- خوبم!
خود معین هم مقصر بود که دست از سر بهداد برنمیداشت! به زور لبخند به لبهایش داده بود که بگوید خوب است اما نبود! حرصم درآمد از این همه فداکاری! دست انداختم به گچ پایم.
- نیستی!
هر چیزی حدی داشت!
- خوب نیستی معین!
دیدم هر دو نفرشان برگشتند سمتم اما سکوتم دیگر بس بود! یک جنگی درونم شکل گرفته بود که ماحصل وزوزهای افسون و خالهخانباجی بود!
- کو؟ کجاست؟
باز هم خودم را جلو کشیدم.
- اون معینی که همه چی براش حل بود کجاست؟!
دست انداختم به عصایم.
- هر چی میشد میگفت اون با من کجاست!
به صدا درآمد.
- چی داری میگی؟!
زبانم بند نیامد. انگار قفل حرفهای تلنبار شده باز شده بود!
- چی میخوای بگم؟!
افسون وردی توی گوشم خواند که خلاف خواستهام بود! من بهداد را نمیخواستم! معین را میخواستم! معین خودم را!
- مرجان!
توجهی به حال و اخطارش نکردم. کم آورده بودم!
- الان چند وقته همه زندگیمون شده بهداد؟!
39800
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.