cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

چشم‌ها

جایی برای دیدن، شنیدن و خواندن. https://www.instagram.com/kooroshranjbar/

Больше
Рекламные посты
577
Подписчики
Нет данных24 часа
+57 дней
+3130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from Art and death.
[Photos by Josef Koudelka]
Показать все...
Показать все...
Показать все...
Показать все...
Показать все...
قطعه «نیاز» ساخته آرا دینکجیان، آهنگساز ارمنی و نوازنده ساز عود است @khonyagar_com
Показать все...
Показать все...
ساز و آواز فرهنگ شریف و محمدرضا شجریان آلبوم آه باران #موسیقی_کلاسیک_ایرانی @khonyagar_com
Показать все...
00:53
Видео недоступноПоказать в Telegram
«میوزماسل» یک روش نوین برای تمرینات نوازندگی‌ست. متدی است که در آن فرد نوازنده آموزش می‌بیند چطور فعالیت‌های خود را در جهت بهبود مهارت موسیقایی خود مدیریت کند. از فعالیت‌های روزمره گرفته تا تنش‌های ذهنی. مجموعه تمرینات این متد به نوازنده کمک می‌کند تا از آسیب جلوگیری کند. استقلال، تفکیک، سرعت و هرآنچه یک نوازنده از دست و انگشتان خود انتظار دارد را بهبود ببخشد و اگر آسیبی از قبل در بدن نوازنده بود، آن را برطرف کند. این مجموعه را به آموزش مهدی بابایی می‌توانید در سایت خنیاگر تماشا و تهیه کنید. Khonyagar.com @khonyagar_com
Показать все...
Repost from کتابنما
حفظ لحظه های حال نمونه موردی: صدا و تصویر نیما آل احمد در «پیرمرد چشم ما بود» نوشته شده به تاریخ آذرماه 1340: همان در سال های 31 یا 32 بود که ابراهیم گلستان یکی دو بار پاپِی شد که چه طور است فیلم کوتاهی از او بردارد و صدایش را که چه گرم بود و چه حالی داشت، ضبط کند.دیدم بد نمی گوید. مطلب را با پیرمرد در میان گذاشتم . به لیت و لعل گذراند. و بعد شنیدم که گفته بود: -بله انگلیس ها می خواهند از من مدرک... و این انگلیس ها گلستان بودند که در شرکت نفت کار می کرد که تازه ملی شده بود و خود انگلیس ها همه شان با سلام و صلوات از آبادان به کشتی نشسته بودند. همیشه همین طور بود. وحشت داشت... ابراهیم گلستان در «نامه به سیمین» نوشته شده در فروردین ماه 1369: نیما البته چیز دیگر بود. نیما که می آمد دیگر دور یک سر در دست او می ماند، تعریف ها می کرد- از وقتی که در گیلان معلم بود؛ از کیسه کیسه شعر و قصه یی که نوشته است و در انبار توی سقف خانه چپانده است؛ «خانلرخان آجان شده» است وقتی که خانلری معاون وزارت کشور شد... سخت بود بفهمی چه وقت دست می اندازد چه وقت دروغ می گوید. اما در تعریف هایی که از رفاقت خود با هدایت داشت یک جور حس غبطه می دیدی، یک جور احترام که از حد سنجش با هوش بیرون بود. اما نقال بی بدیلی بود. هروقت هرچه بود که می گفت با آن چنان طراوتی می گفت، با آن چنان ادای چهره و ابرو و چشم و چین پیشانی که می دانستی که شاهد عالی ترین لحظه های بازیگری هستی- بازیگری که کشته کار بود، و دلقک نبود، و در کار خود تسلط داشت. در کار، بر کار، بر اجزای دست و صورت و لحن و تلفظ و تلقین، در القای حس از راه صدا و کلمه اگر چشم می بستی، از راه دیدن چهره اگر که گوش می بستی. سیمین، تو دیده بودی و می دیدیش، و می بینی که حرف من این جا به رنگ نوستالژی نیالوده است. سی سال رفته است که او مرده است اما آن چیزی که در یاد است بی شیله پیله می آمد. در ذهنم برای او احترام فراوان است اما یادم از ذهنم به زور احترام نمی آید. در رنگ احترام نمی آید. صاف است و پاک می آید. یک شب در خانه تان بهش گفتم بیایید از شما فیلم بردارم. گفتم این که خانه تان افتاده است در کنار قبرستان یک جور ذکر تصادف و تقدیر در زندگانی و کار شماست. جای شما شده ست کنار گروه گورهای سنگ ساییده؛ یک زندگانی تنها نشسته پیش مرده های صف بسته. با چشم های خیره که از شعله های آتش بخاری دیواری شما در کنار تیر می انداخت در من نگاه بست، و من او را نگاه می کردم می دیدم از جنس قصد من درست آگاه است هر چند معنای فیلم و سینما را آن جوری که من شناخته بودم نمی شناخت، نمی دانست. نشناخت. سینمایی که تا آن روز مرسوم بود در ایران جایی برای ضبط یادبود کسانی که تک بودند از خود نشان نداده بود. از خود نشان نداده بود که در حفظ لحظه های حال قدرتی دارد. من نمی دانم نیما به سینما چقدر آشنایی داشت. شاید هم اساسا خاطرش از من مکدر بود از این که ده سالی پیش، من دنبال کار گفت و گو با او را نیاورده بودم بعد از آن دیدار در سال 1327 که یک روز صبح رفتم به خانه اش توی کوچه پاریس تا ترتیب گفت و گوی درازی با او را بدهم، و او نشسته بود پای منقل، که هم روی آن طاس کباب نهار ظهر را می پخت هم پشت آن وافور می کشید، و گاهی داد می زد به شراگیم که می گفت بچه بسیار شیطانی است. من بعد دیگر خیال یک چنین مطالعه و گفت و گو با او را ادامه ندادم زیراکه وقت نمی کردم چون در تمام روز یا سرگرم ترجمه بودم برای نان درآوردن، یا هرچه وقت زیادی می آوردم در راه خواندن کتاب و درد قصه نوشتن برای خودم صرف می کردم. قصدم برای گفت و گو با او همیشه بر جا ماند اما نشد به کار درآید. تا این که رفتم به آبادان. در هرحال آن روز، یا در حقیقت آن شب در پای آتش اتاق شما دیدم که جنس قصد مرا فهمید هرچند یا اصل و معنی آن را درست نفهمید، یا اگر فهمید زیاد معطل کرد، صبری زیاده نشان داد، یک صبر ناروا که ناروائی اش هم چنان ناروا مانده است. گویا جلال جایی نوشته است یا گفته است که او، نیما، فکر کرده بوده است که در پشت حرف من یک نقشه عجیب خوابیده است. نمی دانم. درست یا نادرست بودن این گفته را نمی دانم. آدم بسیاری چیزها را نمی داند، یا در همان زمان که می بیند نمی فهمد. بعد سیر زمان و این که وقت داشته باشی برای بازسنجیدن گاهی گره گشا می شود، و حدس می زنی که می فهمی... ادامه مطلب را اینجا پی گیر باشید... @cinema_book
Показать все...