cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال رسمی زهرا باقرزاده { تبلور }

*اَنارهای نارس ...🔮* یک کار متفاوت و جدید از تبلور این کانال تحت حمایت کافه تک رمان می باشد و کپی از آن پیگرد قانونی دارد ... تبلور @tabalvor98ia ادمین تبادل: @rastakhiz_ad

Больше
ИранФарсиКатегория не указана
Рекламные посты
383
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#پست۳۵❤️قصر شیرین❤️ تلفنش زنگ خورد نفیسه بود هول زده گفت _عسل کجایی تو؟ عسل صدای بغض گرفته اش صاف کرد _چی شده؟ نفیسه با ترس گفت _من الان کلانتری بودم ...به تو زنگ نزدن بری اونجا .. عسل گیج گفت _نه کلانتری واسه چی؟ نفیسه با صدای لرزون گفت _جنازه خسرو رو پیدا کردن .. عسل مثل مجسمه خشکش زد نفیسه با گریه گفت _من الان کلانتری بودم . همون لحظه صدای بوق پشت خطی تلفن امد عسل بی معطلی جواب داد صدای خشک مرد تو گوشی پیچید _سلام خانم دکتر لطفا خودتون برسونید کلانتری .. هنوز حرف مرد تموم نشده بود عسل سریع گفت _الان ..الان .‌میام .. بازپرس یک لیوان اب مقابل عسل گذاشت _رنگتون خیلی پریده... عسل نفس،گرفت _دختر خالم بهم زنگ زد و گفت بازپرس لنگه ابروی بالا انداخت _ما به شناسایی شما هم نیازمندیم ...میفرستمتون پزشک قانونی برای تایید مرگ خسرو .. عسل از حس سردرد و تهوع پیشانیش ماساژ داد بعد چند دقیقه همراه یک افسر وارد سالن پزشک قانونی شدن . متصدی اونجا خیلی خشک و بی روح در قفسه ای رو باز کرد و کشید عسل از حس تهوع لرز کرده بود مرده زیبپ کشید که عسل با دیدن صورت سفید خسرو نتونست تحمل کنه بی هوش شد . وثتی چشم باز کرد یک سرم به دستش بود افسر بازپرس مقابلش نشسته بود _حالتون بهتره ...شما از حال رفتین الان تو کلینیک بهیاری اینجا هستین . عسل یادش امد چرا امده اینجا دوباره لرز کرد افسر پرسید _خودش بود درسته؟ عسل با بغض گفت _چه بلایی سرش امده؟ افسر سریع گفت _شواهد نشون میده خودکشی کرده. عسل چشم درشت کرد _خسرو ...غیر ممکنه! _چقدر میشناسینش؟ عسل لب گزید _از بچگی ...پسر صمیمی ترین دوست پدرم بود... هشت سال پیش من با اصرار پدرم با بابک برادر خسرو ازدواج کردم پدرم با بابک این شرکت راه اندازی کرد منم اونموقع دانشجو بودم ...بعد مهاجرت پدرم و از دنیا رفتن مادرم من از بابک جدا شدم ولی پدرم نصف سهام شرکت که مال اون بود به نام من زد ...خسرو فقط واسه بابک کار میکرد و ازش وکالت تام داشت ...من چون تدریس دوست داشتم درسمو ادامه دادم ..سه سال عضو هیت علمی شدم ولی کار شرکت کنارش دارم .. افسر چشم ریز کرد _شما از همه امور شرکت باخبر بودین ؟ عسل سر تکون داد _بله تمام مناقصه های شرکت تیم اجرایی همه با هماهنگی من بود ..خسرو رسما اسم ریس شرکت یدک میکشید و بابا بهش خیلی اطمینان داشت واسه همون تمام امور مالی و زد و بندهای شهرداری مالیاتی دست خسرو بود ... افسر به پشتی صندلی تکیه داد _خوب؟ عسل ادامه داد _خسرو دو سال پیش طرح یک منقاصه انبوه سازی رو پیشنهاد داد ...من مخالفت کردم ولی بخاطر سود خوبش بابا باهاش موافقت کرد از صفر تا صد به عهده خودش گذاشت من فقط چک و قرداد ها رو امضا میکردم.... افسر گفت _با خسرو مشکلی نداشتین؟ عسل سر تکون داد _نه اصلا ما تیم خوبی بودیم ..! افسر پوزخندی زد _ولی کارکنانتون از درگیری های لفظی که باهم داشتین زیاد گفتن .. عسل نفس گرفت _خوب تو کار اختلاف سلیقه هم هست ! افسر بهش خیره شد _فقط همین؟ عسل نفس گرفت _چند ماه پیش پیشنهاد داد که باهم رابطه داشته باشیم ...ابراز علاقه که میدونستم همش دروغ .. _خوب؟ همون لحظه پرستار امد و سرم دست عسل چک کرد و اون باز کرد _سرمتون تموم شده ...حالت تهوع و سرگیجه ندارید ؟ عسل روی تخت نشست _نه بهترم .. _جواب ازمایشتون هم اماده بشه مرخصید ... و رفت افسر دوباره پرسید _این علاقه خسرو به شما چرا به مزاقتون خوش نیومده بود؟ عسل اخم کرد _چون میدونستم دروغ ...واسه رو کم کنی با برادرش ..خسرو اصلا اهل زن و زندگی عشق و عاشقی نبود ..اون خوشگذرون و بی تعهد بود . _چرا روکم کنی برادرش؟ ...مگه باهاش مشکل داشت؟ عسل مکث کرد میدونست نباید پای بابک بکشه وسط چون تمام رازهای گذشته برملا میشد . _نه مشکلی نداشتن ..فقط هنوزم همه کاره شرکت رسماً قانوناً بابک بود نه خسرو ...شاید تعبیر من این بوده که ابراز علاقه اش واسه این بود که به برادرش ثابت کنه مالک مال و زن سابقش .. افسره فقط نگاهش کرد بعد عکسی از لای پرونده در اورد مقابل عسل گرفت عسل از دیدنش مات شد _این اقا رو میشناسید؟ عسل با دیدن عکس فرهاد نفسش رفت _بله یکی از دانشجو های خودم هستن و چند ماهی میشه امدن تو شرکت .. دوباره افسره بهش خیره شد و عکس لای پرونده گذاشت . پرستار دوباره وارد اتاق شد _خوب مشکلی ندارید مخرصید . و کمکش کرد کفش هاش بپوشه _اینم ویزت دارو دکتر ....البته دکتر توصیه کرد تحت نظر دکتر زنان باشید ..جواب ازمایش بارداریتون مثبت بوده .. عسل مات نگاهش کرد افسر پوزخندی زد _در دسترس باشید ...از شهر خارج نشید ..‌‌تبریک منم به اقای فرهاد راد بگین ..
Показать все...
[۱۰/۳،‏ ۰۸:۵۷] Z .Bagherzade: #پست۳۴❤️قصر شیرین❤️ شماره فرهاد گرفت _الو صدای فرهاد انگار روحش به تیغ میکشید _جانم عزیزم ..کجا رفتی با اون حالت ..مامان برات سوپ درست کرده . عسل بغض کرد _تو خیابونم... رفتم خونه کار داشتم یک شَر خر پیدام کرد . فرهاد هول زده گفت _کجایی آلان ..حالت خوبه ...آدرس بده بیام . عسل بیچاره وار روی نیمک کنار پارک نشست ...حس نگرانی که تو صدای فرهاد بود انگار نمیذاشت خیانتش باور کنه .. به دور برش نگاه کرد _پارک لاله ...خیابون .. تلفن قطع کرد دوباره گریه اش کرد هیچ وقت چیزهای که دوست داشت مال اون نبود از پدر و مادرش گرفته تا یک زندگی اروم خوب فقط اسم خانم دکتر و یک زندگی لاکچری ریس شرکت یدک میکشید ..ولی خودش میدونست تهی از همه چی .. _سلام عزیزم .. تا به خودش امد فرهاد کنارش نشست دستش گرفت _چرا نیومدی خونه ! عسل نفس گرفت هنوز هم با دیدن فرهاد انگار قلبش آروم میشد و میدونست این حس لعنتی رو نمیخواست . دستش از دست فرهاد بیرون کشید _حالت خوبه؟ عسل سر پایین انداخت _نه ..یک شَر خر مزاحمم شد ! فرهاد با حرص گفت _چرا تنها رفتی بیرون ...میومدم دیگه .. بعد انگار چیزی یادش امده باشه با خوشحالی دست تو کیف اش کرد _این پرونده ها رو ببین خیلی عجیبن ..اینا تونستم با بدبختی گیر بیارم .. عسل بی توجه گفت _تو چقدر پول داری؟ فرهاد برگه ها تو دستش خشک شد ..پول ..نداشتنش تنها نقطه ضعفش بود . _واسه چی ؟ عسل بهش زل زد _یک شَر خر خیلی پیله است چکش باید پاس کنم ...تمام حساب هام بولوکه است ! فرهاد نفس گرفت _چقدره؟ عسل قلبش تند زد تو ذهنش یکی فریاد میزد ..پول داره ..پس راست که تو حسابش یک میلیارد پول ریختن .. با تردید گفت _یک میلیارد ! چشای فرهاد پر غم شد هیچ وقت فکر نمیکرد آس و پاس بودنش تا این حد بهش لطمه بزنه ..خودش لعنت کرد که نمیتونه حتی واسه کسی که جونش در میره کاری بکنه .. لب گزید _نگران نباش یک کاریش میکنم ! شک عسل بیشتر شد سریع پرسید _همین امروز میخواد ...پس پول داری؟ فرهاد کلافه چنگی به موهاش زد _امروز !!! عسل با بغض گفت _آره اگه داری شماره حساب بدم بهت ! فرهاد شرمنده نگاهش کرد _یکم طول میکشه ...باید با مادرم صحبت کنم . عسل کنجکاو نگاهش کرد فرهاد ادامه داد _راستش خونه مادرم به نام منه ...ولی باید باهاش صحبت کنم ...چون بخوام امروز نقدش کنم باید زیر قیمت بفروشم .. لبخندی زد _ولی نگران نباش بیشتر از یک تومن .. عسل مات نگاهش میکرد . فرهاد بعد پوشه که لاش پر از پرینت حساب و کپی قرداد بود دستش داد با خوشحالی گفت _اینا رو یک نگاهی بکن یا بده به وکیلت ...شاید تو هم مثل من باورت نشه ولی شرکت شما رسما به اسم یک شرکت عمرانی کار میکرده ولی در اصل یک پوشش بوده . عسل اینقدر گیج بود از جاش بلند شد _من باید برم .. فرهاد اخم کرد _بیا بریم خونه ما ...مامان منتظره ! عسل سر تکون داد _نه باید برم پیش وکیلم .. فرهاد پوشه رو [۱۰/۳،‏ ۰۹:۰۳] Z .Bagherzade: پس حتما اینم بهش نشون بده .‌ عسل بی رمق پوشه رو گرفت فرهاد براش تاکسی گرفت لحظه اخر با لبخند گفت _شماره حساب مرده رو با ادرس برام بفرست حتما امروز چک تو ازش میگیرم ...نگران نباش عزیزم . تاکسی راه افتاد عسل دست به سرش گرفت با خودش فکر میکرد اگه پول داره چرا میخواد خونه رو بفروشه ...شاید دروغ میگه . تلفنش زنگ خورد نفیسه بود
Показать все...
سلام عزیزان ما روز در میان پارت داریم ....
Показать все...
#پست۳۳❤️قصر شیرین❤️ **** عسل سراسیمه وارد خونه ترانه شد _هاتف امده؟ ترانه سر تکون داد عسل تا هاتف دید سریع شروع کرد _جریان چیه؟ هاتف نگاهی به ترانه کرد _دختر خاله تون زنگ زد که دیروز بعد امدن شَر خر ها حالتون بد شده و رفتین ... ترانه مقابلش نشست _نفیسه احتمال داد رفته باشی خونه فرهاد ! عسل گیج سر تکون داد _آره دیشب اونجا بودم ...جالبه فرهاد موضوع اختلاس رو یک جور دیگه گفت ..میگفت تمام اینا بازی برای اینکه وقت بخرن .. ترانه به هاتف نگاه کرد هاتف پوفی کشید _چقدر این فرهاد خان میشناسی؟ عسل اخم کرد _واسه چی؟ ترانه لب گزید هاتف چند تا عکس مقابل عسل گذاشت عسل با بهت به عکس ها خیره شد عکس های که توش همون شر خر و فرهاد بودن . ترانه ادامه داد _عسل جونم عزیزم ...میدونم اعتماد کردی ولی اون دستش با خسرو تو یک کاسه است . عسل فقط ترانه رو نگاه میکرد هاتف بلند شد _ دو هفته پیش یک میلیار از حساب شخصی خسرو به حساب فرهاد ریخته شده .. و برگه ای مقابلش گرفت _پرینت بانک .. همون موقع گوشیش زنگ خورد اسم فرهاد روی تلفنش افتاد . ترانه آهی کشید و بلند شد . وقتی تلفن قطع شد هاتف سیگاری روشن کرد _پدرت و بابک دارن میان ایران! به آنی عسل با وحشت بهش خیره شد _پدرت قراره بدهی هات صاف کنه ... عسل نفس نفس زد _کی بهشون گفت .. خسرو پک محکمی به سیگار زد _خواه ناخواه میفهمیدن حساب شرکت مسدود شده بوده واسه همون به وکیل شرکت زنگ زدن اونم شماره من داد . _چرا بابک میاد اون هیچکاره است .. خسرو سیگارشو تو زیر سیگاری تکاند _بلاخره ابرو و اعتبار اونم رفته ..میاد واسه رفع و رجوع .. عسل دست به سرش گرفت _فرهاد این وسط چکارست ؟ هاتف شونه بالا انداخت _یک پادو خورده پا ...ولی خوب نقش بازی کرد که حتی فکرشم نمیکردی ! عسل از جاش بلند شد ترانه نزدیکش امد _کجا میری عزیزم .. عسل نفس گرفت _نمیدونم فقط احتیاج دارم تنها باشم فکر کنم .. ترانه نگران گفت _اره یکم پیاده روی کن ولی بهتره یا بیای اینجا یا بری خونه خالت ...تنها نباشی .. عسل سر تکون داد و کیف و موبایلش برداشت . تو خیابون بی هدف راه میرفت که گوشیش زنگ خورد شماره خارج از کشور بود از درد چشم هاش فشرد. _الو .. صدای عصبانی پدرش بود _چرا به من زنگ نزدی ...همیشه بی فکر بودی ...من سه روز دیگه پرواز دارم ..میام تا گند تو رو درست کنم . و قطع کرد فقط همین مثل همیشه سرزنش میکرد ..دستور میداد و همه باید اطاعت میکردن ...دلش میخواست دور بشه از ادم های زندگیش دوباره تلفنش زنگ خورد شماره فرهاد بود ..کنار جدول نشست باورش براش سخت بود کسی که خودش به جای رسونده بود بهش دل داده بود اینجوری خیانت کنه . بعد از بوق های بی ثمر یک پیام امد پیام باز کرد "کلی مدرک تونستم پیدا کنم ..باورت نمیشه اینا به اسم شرکت چه غلط های میکردن ..ولی عجیب اینکه چرا خسرو رو خراب کردن ..احتمالش هست کسای دیگه ای پشت پرده باشن" .. به پیام خیره شد شک اش به یقین پیوست اون ادم خسرو که داره توجیح اش میکنه . یک فکری به ذهنش رسید و شماره فرهاد گرفت
Показать все...
این پروکسی قطع نمیشه خودم دارم ازش استفاده می کنم 👇🏼🖤 ـ •Proxy• وای فای ـ •Proxy• همراه اول ـ •Proxy• ایرانسل ‌ـ •Proxy• رایتل
Показать все...
PINK PROXY | پروکسی

☑️ Collection of MTProto Proxies 🔘 تبليغات بنرى @Pink_Bad 🔘 تبليغات اسپانسری @Pink_Pad پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران

[۹/۲۲،‏ ۱۰:۰۸] Z .Bagherzade: #پست۳۲❤️قصر شیرین❤️ ... حمیده خانم پتوی سبکی روی عسل خوابیده کشید هنوز یک ساعتی از امدن پریشون احوالش نگذشته بود که از حال رفت و حمیده خانم با اب قند سعی کرد سر حالش بیاره بعدش کلی تو بغل حمیده خانم گریه کرده بود بدون حرف حمیده خانم هم بدون اینکه سوالی بپرسه اون برده بود تو اتاق فرهاد مجابش کرده بود که راحت بخوابه به هیچی فکر نکنه فرهاد که دم درگاه در ایستاده بود نگاهی به عسل کرد شماره ترانه رو گرفت از اتاق بیرون امد ترانه تلفنش جواب نداد روی مبل نشست چنگی به موهاش زد حمیده مقابلش نشست _به نظرت وقتش نیست توضیح بدی؟ فرهاد نگاه به مادرش کرد حمیده ادامه داد _این دختر من تو عکس های دسته جعمی شرکت دیده بودم یادمه میگفتی استادمه !....چه به ردزش امده؟ فرهاد سر تکون داد _خودمم نمیدونم چی شده؟ حمیده خانم چشم ریز کرد _ولی خوب میدونی چرا اینجا و به تو پناه اورده ؟ فرهاد سعی کرد به مادرش نگاه نکنه _جریانش مفصل ... وقتی به مادرش نگاه کرد انگار بدون حرف میگفت منتظر شنیدن ادامه اش _استادم در صورتی تو شرکتش به من کار میداد که نقش نامزدش بازی کنم! حمیده اخم کرد _نفیسه هم میدونست؟ فرهاد پوفی کشید _میدونست ولی رابطه ای ما به اون ربطی نداشت ! حمیده با بهت گفت _رابطه؟ فرهاد نگرانی رو تو چشم های مادرش میدید ولی سکوت کرده بود حمیده ادامه داد _تو چکار کردی فرهاد...؟ فرهاد ناتوان گفت _زنمه مامان دوسش دارم ... حمیده با ناراحتی بلند شد به طرف اشپزخونه رفت فرهاد دنبالش رفت توجیح گرانه گفت _مامان به خدا پیش امد ..نمیدونم چی شد ..عاشقش شدم ...میخواستم بگم حمیده بی اعتنا خورشت هم زد فرهاد ادامه داد _مامان میدونم خیلی ارزوها برام داشتی ولی ... حمیده با همون ملاقه دستش با خشم به طرف فرهاد چرخید _ولی چی ....من ناراحتیم بخاطر این نیست که چرا خودت بریدی و دوختی ..یک نگاه به این دختر بکن ! مکث کرد _چه بلایی سرش امده که تو به اصطلاح شوهر و عاشق پیشش ازش بیخبری ...من تو رو اینقدر بی مسولیت بار اوردم ...عاشق یکی دیگه بشی بعد یک دختر دیگه بیاد بگه پدر و مادرم منتظر خواستگاری شماهستن ..‌ فرهاد شرمنده روی صندلی اشپزخونه خوری نشست _مامان به خدا دارم سه هفته تاوان همین غلط اضافی رو میدم ...عسل حتی نمیخواست من ببینه نه دانشگاه [۹/۲۲،‏ ۱۰:۱۹] Z .Bagherzade: نه شرکت ...خودمم نمیدونی چه بلایی سرمون امده .. حمیده نفس گرفت کمی از محتویات خورشت تو بشقاب کشید کنار بشقاب پلو گذاشت _بیا این ببر براش حتما بیدارش کن بخوره ! فرهاد سینی رو برداشت وقتی داشت میرفت حمیده نگران پرسید _به هم محرمید...؟ فرهاد با دلخوری نگاهش کرد _مامان ! وقتی رفت حمیده روی صندلی اشپزخونه نشست درست بود برای تک پسرش ارزوها داشت نمیدونست حالا جواب فامیل و دوست و اشنارو چی بده وقتی پرس عاشق یک دختر از خودش بزرگتر بود که یبار هم ازدواج کرده بود ..ولی ته دلش یک مهر عجیبی از این دختر داشت . ..... فرهاد سینی رو روی پاتختی گذاشت دستی روی موهای مشکی عسل کشید _عسلک .. حس کرد پلک های عسل پرید _پاشو یک چیزی بخور ؟ عسل چشاش باز کرد با دیدن فرهاد بغض کرد و نشست فرهاد قاشق پر کرد نزدیک دهنش برد عسل با بغض گفت _خسرو تمام سهام شرکت فروخته و فلنگ بسته ..رسما یک کلاه گذاشته سرم که تا اخر عمرم باید جواب پس بدم . فرهاد مات نگاهش _چی؟ عسل گریه کرد _بدبخت شدم من موندم یک عالمه طلبکار چک برگشتی ! [۹/۲۲،‏ ۱۰:۳۳] Z .Bagherzade: نه شرکت ...خودمم نمیدونی چه بلایی سرمون امده .. حمیده نفس گرفت کمی از محتویات خورشت تو بشقاب کشید کنار بشقاب پلو گذاشت _بیا این ببر براش حتما بیدارش کن بخوره ! فرهاد سینی رو برداشت وقتی داشت میرفت حمیده نگران پرسید _به هم محرمید...؟ فرهاد با دلخوری نگاهش کرد _مامان ! وقتی رفت حمیده روی صندلی اشپزخونه نشست درست بود برای تک پسرش ارزوها داشت نمیدونست حالا جواب فامیل و دوست و اشنارو چی بده وقتی پرس عاشق یک دختر از خودش بزرگتر بود که یبار هم ازدواج کرده بود ..ولی ته دلش یک مهر عجیبی از این دختر داشت . ..... فرهاد سینی رو روی پاتختی گذاشت دستی روی موهای مشکی عسل کشید _عسلک .. حس کرد پلک های عسل پرید _پاشو یک چیزی بخور ؟ عسل چشاش باز کرد با دیدن فرهاد بغض کرد و نشست فرهاد قاشق پر کرد نزدیک دهنش برد عسل با بغض گفت _خسرو تمام سهام شرکت فروخته و فلنگ بسته ..رسما یک کلاه گذاشته سرم که تا اخر عمرم باید جواب پس بدم . فرهاد مات نگاهش _چی؟ عسل گریه کرد
Показать все...
_بدبخت شدم من موندم یک عالمه طلبکار چک برگشتی ! فرهاد قاشق تو ظرف برمیگردونه _من فهمیده بودم یک چیزایی ...میخواستم بهت بگم ولی گفتم با مدرک معتبر حرف بزنم بعدم جریان خودکشی نفیسه پیش امد تو کلا حتی نمیذاشتی من نزدیکت بشم کلی بهت ایمل دادم پیام دادم وقتی از شرکت انداختی بیرون حدس زدم همش نقشه است که من دک کنن .. عسل گیج گفت _چی میگی تو ...منظورت چیه؟ فرهاد بلند شد تلفن اش به طرفش گرفت _زنگ بزن به وکیلت جریان چک های برگشتی هم فقط وقتی که دارن برای خودشون میخرن ...جریان خیلی بدتر از این حرف هاست
Показать все...
_خدامرگم ...ابرومون رفت . نفیسه عصبانی گفت _الان زنگ میزنم صدو ده بیان جمع ات کنن مردک دوباره بلند گفت _ارخ زنگ برن چک دارم از این خانم خوشگله باس بره هلفتونی .. عسل با دیدن جمع شدن مردم اینقدر حس حقارت بیخ گلوش چسبید بود _چک داری بدو شکایت کن با مامور بیا .. مردک با چوب به پنجره خونه زد _معلومه که میام ...میان تو هرزه رو جمع کنن که دیگه دنبال مال مردم خوردن نباشی .. و چندنا فحش رکیک داد رفت همسایه ها پچ پچ کنان رفتن و خاله اش با حرص میگفت _ابرومون رفت نفیسه عسل که دست هاش از ترس میلرزید بغل کرد _بیا عزیزم ...بیا بریم تو .. عسل بلند شد _نه باید برم باید کاری کنم .. به طرف خیابون راه افتاد هرچی نفیسه صداش زد بی اعتنا مسخ شده راه میرفت اینقدر دور شد که به چهار راه شلوغی رسید کنار جوب نشست اون مایع تلخ رو بالا اورد ..نفس گرفت از خودش این همه ذلیل دوباره بالا اورد . برای یک تاکسی دست بلند کرد . سوار تاکسی شد نمیدونست ادرس کجا رو بده مطمن بود اون مردک شر خر هر جایی بره پیداش میکنه .. وقتی به خودش امد که ادرس کوچه پس کوچه های پایین شهر داده بود . با شک به پلاک نگاه کرد و به در کرم رنگ . راننده گفت _درسته خانم .. عسل سر تکون داد _نمیدونم .. ولی پیاده شد . زنگ در فشرد صدای کیه کیه گفتن یک زن امد و کسی که بلند گفت _کیه مامان ...بزار میرم دم در . بعد از چند دقیقه در باز شد قامت فرهاد توی قاب در بود
Показать все...
#پست۳۱❤️قصر شیرین❤️ *** عسل به آیینه روشویی بازداشگاه زل زد نفس نفس میزد و ابی که به صورتش پاشیده بود از صورتش چکه میکرد فکر اینکه تمام اموالش مصادره شده و کلی چک برگشتی داره یک حس تهوع به سراغش میاورد . _عسل معینی! صدای زن اون به خودش اورد نگاه همه زن های بازداشگاه روی اون چرخید مقنعه اش سر کرد در بازداشگاه باز شد به دستش دستبند زدن تو راهرو ترانه رو دید که هول زده به طرفش امد _وای وای عسل .. عسل فقط نگاهش کرد ترانه تند گفت _با هاتف امدم برات وثیقه اوردیم . عسل به طرف دفتر رفت هاتف شوهر ترانه وکیلش بود که با دیدن عسل جلو پاش بلند شد _خانم دکتر حالتون خوبه.. عسل سعی کرد اون مایع تلخی که راه گلوش بسته بود نادیده بگیره سر تکون داد . بازپرس با دیدن عسل پوفی کشید _متاسفانه شریکتون غیبش زده احتمالش هست از ایران خارج شدن . عسل مسخ شده نگاهشون میکرد هاتف بلند شد _من شکایت خانم دکتر از ایشون رو تنظیم کردم . بازپرس به عسل نگاه _چطور نفهمیدی ریگی به کفشش که همچین کلاه برداری کرده ! عسل سر تکون داد _چند هفته پیش همسر سابقم که برادرش گفت تمام سهام به نام خسرو شده گفت مواظب باش ...ولی من جدی نگرفتم . بازپرس تو لیوان کاغذی روی میز اب ریخت _دخترم کلی چک که دو امضا از شما و شریکتون بوده برگشت خورده حساب شرکت خالی شده سهامم هم فروخته معلوم بوده نقشه پیش تعیین شده است. هاتف پوشه ای روی میز گذاشت _حالا تکلیف موکل من چی میشه؟ بازپرس لیوان به طرف عسل گرفت _باید بره دادگاه ...البته فعلا اموالشون مصادره است ولی حجم زیادی از چک ها با رقم های خیلی بالاست .. هاتف وسط حرف بازپرس پرید _تا دادگاه موکل من میتونه با وثیقه ازاد باشن .. بازپرس سر تکون داد _از شهر خارج نشن و در دسترس باشن .. و بعد برگه ای نوشت و امضا کرد برگه رو که به طرف هاتف میگرفت گفت _بهتره از همسر قبلی تونم شکایت کنید شاید پای اونم گیر باشه .. عسل از جا بلند شد _نه شکایتی از اون ندارم ... هاتف با حرص گفت _خانم دکتر منم با نظر جناب سرهنگ موافقم .. عسل با چشای اشکی نگاهش کرد _اینجوری بابام میفهمه .. و از اتاق بیرون رفت . .... سرش به شیشه ماشین چسبونده بود ترانه به عقب برگشت _میریم خونه ما! عسل نفس گرفت _نه میرم خونه باید با ریس پرژه اصفهان ایمل بزنم .. بعد انگار چیزی یادش امده باشه گفت _اوه لپتاپ ام دانشگاست.. ترانه به هاتف نگاه کرد _عسل جان فعلا بیخیال شو یکم استراحت کن ...دانشگاه نری بهتره .. عسل مات نگاهش کرد هاتف پوفی کشید _چندتا شَر خر ریختن تو دانشگاه کلی عربده کشی و ابرو ریزی که از تو طلبکارن ...ریس حراست هم عذر تو خواسته !...خونه هم که پلمپ شده نمیتونی بری ... عسل ناباور سرتکون داد _من لطفا بزارین خونه خاله ام ... ترانه نگاه ازش گرفت و ادرس خونه خاله عسل داد . خاله اش با دیدنش محکم بغلش کرد و گریه کرد . _وای این چه بلایی بود سرت امد .. نفیسه با غم نگاهش کرد _از صبح با عنایتی هر جا که فکرش بکنی رفتیم ولی اون بی شرف اب شده رفته تو زمین .. خاله اش بلند شد _برم یک چیزی بیارم بخوری تو این چند روزه اب شدی.. وقتی خاله اش رفت نفیسه اروم گفت _جریان الواط های که امدن دانشگاه فهمیدی ..؟ عسل بی حوصله اهومی گفت . شوهر خاله اش با اخم روزنامه اش کنار گذاشت _من از اولشم میدونستم این شرکتی که چهارتا بچه سوسول برو بیا راه انداختین یک جای کارش میلنگه ...مردم چقدر خرن امدن تو پروژه شما سرمایه گذاری کردن . عسل چشم بست ...نفیسه به حمایت عسل گفت _بابا عسل از همه چی بیخبر بوده درگیر پروژه اصفهان بود که خسرو با کلاه برداری پروژه برج سازی روی زمین های باغی رو تغیر کاربری داده پیش فروش کرده ... عسل عاصی شده گفت _اون پروژه اصفهان هم شاید یک تله بوده .. خاله اش با یک سینی محتوی یک بشقاب پلو خودشت نزدیک شد عسل با دیدن ظرف خورشت فرمه سبزی بغض کرد ...فرهاد ...تو این اشفته بازار نبود ... یکدفعه صدای شکستن شیشه امد همه هول زده به طرف پنجره رفتن . صدای بلند فحاشی یک مرد از پایین میومد . _خانم دکتر خوب رفتی تو دخمه قایم شدی ...بیا جواب بده . عسل سراسیمه به طرف پله ها رفت چندتا مرد قلچماغ چوب به دست دم در ایسناده بودن با دیدن عسل مرد پوزخندی زد _دکتر دوزاری تویی ...تو به درد کارخونه بچه سازی میخوری تا برج سازی .. عسل چشم درشت کرد از این فجاحت کلام _حرف دهن تو بفهم .. مردک دوباره عربده زد _ای ایهناس این زنک با لوندی عشوه گری پول مردم بالا کشیده یک ابم روش .. خاله اش به صورتش زد
Показать все...
*پست جدید از❤️ قصر شیرین❤️*👇👇👇👇👇👇
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.