💔 ســرسخت 💔
لیلا یوسفی عشق بی همتا «فایل فروش » سر سخت .در حال تایپ ... از شنبه تا پنجشنبه «هر شب یک پارت » https://t.me/BiChatBot?start=sc-429015243 نظرات و پیشنهادات به صورت ناشناس https://t.me/joinchat/o3asrbjXWVUzMDk8 جواب ها رو این جا ببینید ❤️
Больше42 450
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
سلام بچه ها لفت ندید کانال ها خود به خود پریده بودند ،لطفا کسی از کانال خارج نشه 💋
100
چند روزی بود که حالم بهم میخورد و همش عق میزدم. ده سال از ازدواجم با او گذشته بود و هنوز از بچه خبری نبود. او مالک تمام زندگی من بود و با یه عشق آتشین باهم ازدواج کردیم.
بعد از چند روز تصمیم گرفتم برم پیش دکتر. نبضمو گرفت با شوق و ذوق گفت حاملهام.
خوشحالیم دست خودم نبود، میخواستم بال در بیارم. قسمش دادم به کسی چیزی نگه تا خودم شوهرمو غافلگیر کنم، اونم با خنده قبول کرد.
وقتی رسیدم خونه تمام اطرافیانم رو رد کردم و خودم به تنهایی شروع به تزئین خونه کردم.
کارم که تموم شد، خونه شبیه یه قصر شده بود. با ذوق و شوق میزو چیدم و منتظر اومدن او شدم. نمیدونستم این خبرو چطور بهش بدم که از شوق پس نیفته.
وقتی شوهرم اومد، تنها نبود دستای یه زن توی دستای مردونش بود که داشتن با هم به سمت خونه میاومدن. ترس ریخت توی دلم و لبمو گاز گرفتم. نزدیکتر که اومدن و صورت آن دختر را تشخیص دادم، نفسم و راحت دادم بیرون. اما نمیفهمیدم دستای چفت شده تو همشون چی میگه.
-خوش اومدی عزیزم، چیزی شده این وقت شب؟
نگاشو ازم دزدید و سرشو انداخت پایین. لحظه شماری میکردم که خبر بارداریمو بهش بدم که با حرفی که زد، دنیا رو سرم خراب شد و تصویر هردو تار شد...
-این، زن جدید منه. اگه میخوای تو هم میتونی کنار ما زندگی کنی، اگرم نه آزادی که بری...
دستمو لبهی میز گرفتم و رومیزی با تموم وسیلههای روش، با زمین خوردن من رو سرم افتاد.
-من تحمل زندگی با زنی که بعد از ده سال برام یه بچم نیاورده رو ندارم، پس همین الان از جلو چشمای من و عشقم گمشو و برو...
از جام بلند میشم و میخوام به سمتش حمله کنم که شوهرم هولم میده و باز میفتم وسطه بشقابای شکسته و...
***
حالا من برگشتم که انتقام کاری که شوهرم و آون زن باهام کردن و بگیرم. با بچهی مردی که با آن زن بهم خیانت کرد. اومدم تا بچهای که تنهایی بزرگ کردم رو بندازم به جونش و از بلایی که بچهی خودش به سرش میاره لذت ببرم...
🙀خیانتی مبهم...
⛔️عشقی ممنوعه...
♨️انتقامی و
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw
❌❌❌❌❌❌❌❌
31310
😱🔞😱🔞😱
🔞🙊🙊🙊
😱🙈🙈
🔞🙊
#خیانت_اجباری
مچ زنش رو با یه غریبه میگیره
https://t.me/joinchat/AAAAAFSOHRgTFaaQkrLqQQ
- #لختشو😳😳
هاج و واج بهش نگاه کردم... و با لکنت گفتم:
- چی... چی میگی یزدان؟
صورتش پر از #خشم و غیرت بود... همزمان دستاش یکی یکی #دکمه های پیرهنش رو باز میکرد...
- خفه شو... فقط خفه شو... واسه من #جانماز آب میکشی واسه اون محسن #کثافت عشوه و قر و قمیش میای؟ پدرت رو در میاریم... همین امشب #بلایی به سرت بیارم که بفهمی #خیانت به یزدان خان زند یعنی چی...
عقب عقب رفتم و با #کمر به تاج تخت خوردم...
با هق هق گفتم:
- دروغه... به خدا دروغه... بین من و محسن هیچی... 😢😭
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و با پشت دست کوبوند تو #صورتم... و نعره زد:
- خفه شوووو... 😡
ناباور بهش نگاه کردم... نه این یزدان نیست... نه این نمیتونه همون پسرعموی #جذاب و #عاشق باشه...
جلوتر اومد و صورتم رو با یه دستش #محکم گرفت... نزدیک و نزدیک تر شد...
تو #فاصله پنج سانتی با صورتم ایستاد...
با #لباش ذره ذره #اشک رو از صورتم پاک کرد تا رسید به #دهانم...
هق هق میکردم...💦💦
تنش کوره #آتیش بود...
رگ گردنش در حال ترکیدن بود...
رو به لبام #لب زد... 💋
- میبرم زبونی که جز برای من از عاشقی بگه... درمیارم چشمی که جز من برای کسی بباره... قطع میکنم دستی که جز برای من پیوند بخوره... تیکه تیکه میکنم #زبونی که اسمی جز #یزدان رو جاری کنه...
و بی توجه به هق هق خفه شده ام... #لبام رو به دهان کشید...
😘😘
https://t.me/joinchat/AAAAAFSOHRgTFaaQkrLqQQ
این #دروغ بود... یه دروغ محض...
من به یزدان #خیانت نکردم اما اون به بدترین نحو ممکن #تلافی کرد...
نصفه شب به اتاقم اومد.. #کتکم زد..
#لختم کرد...
و با زور #رابطه برقرار کرد...
#یزدان من رو کشت...
https://t.me/joinchat/AAAAAFSOHRgTFaaQkrLqQQ
دستش رو زیر #رونم انداخت و پرتم کرد روی #تخت...
یکی یکی همه #لباسام رو با خشم و #عصبانیت از تنم درآورد و بعد...👙👗
بی توجه به #تقلای بسیار من #لختم کرد و طوری #رابطه رو شروع کرد که صدای #فریادم همه عمارت رو فراگرفت....
🚫🔞🚫🔞🚫🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFSOHRgTFaaQkrLqQQ
#رمان_متفاوت😍🔞😜🙈
#عاشقانهای #مذهبی
#زهرا یه دختر #مذهبی و #مقیده پسرعموش اون رو به زور میبره به عمارتی میبره که هیچ زن دیگه ای نیست
من #مقید بودم اما #یزدان من رو به #اجبار از خانوادم جدا کرد...
اون دنیام رو کن فیکون کرد و من #مجبور شدم که....
😳🔞😳🔞🙈
https://t.me/joinchat/AAAAAFSOHRgTFaaQkrLqQQ
30930
فریاد زدم:
-دِ لعنتی یه چیزی بگو، میدونی با دیدن اون #تولهسگا که بهت #مامان می گفتن چه حالی شدم؟( نمیدونه اون دوقلوهای خوشگل بچههای خودشن🤤)
- فحش نده!
-ببخشید نمیدونستم بهت بر میخوره به #پدرتولههات توهین بشه.
کنج اتاق کز کرده و دستش #زیردلش بود، از حالاتش میدونستم #پریوده برخلاف گذشته که این جور وقتها #آرومش میکردم محل سگ نذاشتم که گفت :
_ بذار برم، بچهها بدون من هلاک میشن.
-کور خوندی! به #جهنم میخوام سر به تن اون #تخمسگا نباشه( به خودش فحش میده🤣 )
وبا بی رحمی بیشتر، ادامه دادم:
راستش خودمم دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم ولی اول باید تقاص این مدت رو پس بدی بعدش مثل یه آشغال از زندگیم پرتت میکنم بیرون..
اما با دیدن #خون طاقت نیاوردم و جلوش زانو زدم، دست سردش رو از روی #دلش برداشتم:
_یاناررر، #قربونت برم چی شدی؟
❌تو که تحمل دیدن درد کشیدنش رو نداری، بیجا میکنی شاخ و شونه میکشی که بعدش به ..🔞..خوردن و التماس بیفتی😅
https://t.me/joinchat/UyVdto5HFb9FwISD
#استادد_دانشجو_محدودیتسنی⛔️🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
❌❌این رمان #خشن و داری صحنه های #باز زناشویی است اگر #دلشو نداری جوین نده...❌
31400
اوستا مجد ، رئیس مغرور و خودشیفته شرکت ساختمان سازی....
مردی که سالهاست هیچ حسی به دخترا نداره!
یخ زده...!
همه فکر می کنن همجنسگراست...
تا این که اتفاقی با کارمندش که یه دختر معصوم و ساده بود توی آسانسور زندانی میشه.
اون جا مردی که سی و هشت سال هیچ رابطه ای نداشته متوجه میشه که به اون کارمندش کشش جنسی خیلی زیادی داره...
در حدی که نمیتونه خودشو نگه داره و...
https://t.me/joinchat/mNCeK91-w0MxOGUx
اخطار : لطفاً اگر سن کمی دارید خودتون رعایت کنید و جوین ندین.
6400
_من میخواستم بهت #تجاوز کنم یاسمین! یادت رفته؟
با درد پلک بستم و اون به سمتم قدم برداشت.
_من تو همین اتاق مچ دستتو شکوندم و یه #تیغ گذاشتم رو #شاهرگت... یادته؟
_آره یادمه.
_من یه #قاتلم. آدم میکشم... خون و خونریزی برام عادی ترین کاره. چجوری میخوای کنارم دووم بیاری؟
سرم و پایین انداختم و دست اون زیر چونم نشست.
_چجوری میخوای بیای تو #تختم و کنارم بخوابی؟
با خجالت لبمو گاز گرفتم و اون انگشت روی #لبم کشید.
_چجوری میخوای شب به شب از این مرد #تمکین کنی؟
نفسم رفت: وقتی منو تو خونت #زندانی کردی به این فکر نبودی؟
_زندانی من بودن شرف داره به زنم شدن خانم کوچولو.
با ترس عقب رفتم: ولی تو گفتی این ازدواج #صوریه... گفتی کمکم میکنی از دست شاهرخ فرار کنم.
_اگه عقدت کنم هیچ مگس نری نمیتونه از بغلت رد شه. شاهرخ که عددی نیست... خون هر مردی که بهت نگاه کنه رو میریزم.
وحشت زده خواستم از اتاق بیرون برم که یهو کمرم خورد به دیوار و دست های اون دورم و گرفت.
_ همونجوری که همه میگن من یه آدم #روانیم یاسمین.
چشمهای ارسلان ترسناک شده بود.
_اگه زنم بشی یه سانت نمیذارم از کنارم جم بخوری. نگاهت بهم نباشه #چشاتو درمیارم. شب نفسات نخوره به بهم، نفست و قطع میکنم.
زل زد به لب هام و سرش و بهم نزدیک کرد.
_ این #لب های صورتیت باید دم به دقیقه زیر دندون هام باشه. عطر# تنت باید همش زیر بینیم بپیچه.
بغض کردم و زیر نگاه #عاقد سرم و پایین بردم.
_حالا بازم حاضری زنم بشی؟
https://t.me/joinchat/8HBbQ_GQv9A2NDg0
#پارت_18 #پارت_واقعی😎🔥
_اون لکه #قرمز روی تخت چیه؟
غافلگیرانه بازوم و گرفت و نگاهش ناباور چسبید به شلوار #خونیم.
_ #خونریزی داری خانم کوچولو؟
_دخترا معمولا هرماه #خونریزی دارن این تعجب داره؟ تو عمرت زن و دختر دیدی اصلا؟
یه جوری خنده داری زل زده بود بهم: خب این #فاجعه رو میخوای چیکارش کنی؟
با عصبانیت پلک زدم: #پد میخوام. بگو بادیگارت برام بخره یا خودت برو بخر.
_من به این نره غول بگم برات پد بخره؟ کی واسه #گروگان پریودش پد میخره؟
مشتم و کوبیدم توی بازوش: آقای محترم میگم من #پریودم چیکار کنم زندانیم کردی تو اتاق؟ پریود که بخاطر جنابعالی به تاخیر نمیفته. پد میخوام. تو اصطلاح عامیانه میشه #نوار بهداشتی.
https://t.me/joinchat/8HBbQ_GQv9A2NDg0
❌دختر بیگناهی که برای حفظ #دخترونگیش از باند بزرگ قاچاق فرار میکنه و داخل صندوق عقب ماشین #غریبه ای قایم میشه غافل از اینکه اون غریبه، #بیرحم ترین و پر نفوذ ترین #قاتل اون بانده.❌
#گریز_از_تو #مافیایی #ممنوعه🚫
https://t.me/joinchat/8HBbQ_GQv9A2NDg0
4600
❌پسرهی فرصت طلب😂😍
پارت_واقعی_رمان😌🔥
درهای آسانسور که بسته شد، مجال نداد و سریع چرخید و مهرناز را گوشهی آسانسور گیر انداخت. مهرناز شوکه توپید:
_چیکارمیکنی؟ دیوونه شدی؟
دو دستش را دو طرف بدن او به کابین آسانسور تکیه داد و سر جلو برد.با بدبختی چشم از لبهایش گرفت و خیرهی چشمان مبهوت و شوکهاش لنگه ابرو بالا برد.
_که قیافه میگیرین خانم علیپور؟ هوم؟ چشماتم که داد میزنه، گریه کردی! بعدم که الکی فاز مهربونی میگیری و میگی شام نمیمونی؟
_میشه لطفا فاصله بگیری؟ یهو یکی میاد و فکرای ناجور میکنه!
گستاخ و شرور گفت:
_چه فکر ناجوری؟! مثلا اینکه من دارم میبوسمت؟ هوم؟
چشمان مهرناز گِرد شد.
_خیلی بیحیایی! بروعقب لطفا!
ذهن منحرفش دستور نه داد و بیشتر از قبل به تن او نزدیک شد که صدای حرصی مهرناز را بلند کرد.
_خواهش کردم!
تمام تلاشش را میکرد که نگاه منحرف و بیشرفش را کنترل کند. ابرو درهم کشید و گفت:
_خواهش بیخود نکن! تا جواب سوالمو ندی از جام تکون نمیخورم. حتی اگه آسانسور متوقف شه!
مشت حرصی مهرناز که شکمش را نشانه گرفت، تند دستش را غلاف کرد و چشم تیز کرد.
_جفتک نپرون خورشیدناز وگرنه جور دیگهای کنترلت میکنم.
هردو دستش را با دستهایش مهار کرد و جدی پرسید:
_چشات چرا این ریختیه؟ گریه برای چیت بوده باز؟
مهرناز درمانده دست از تقلا برداشت و نالید:
_اذیت نکن! الان یکی میرسه و آبرو برام نمیمونه.
گوشهی لبش بالا رفت و گوشهی چشمانش چین افتاد.
_اذیت نمیکنم جون تو. کار خاصی هم نمیکنم که آبروت بره.
مهرناز خجالت زده و کلافه لب زد:
_هامین لطفا!
خندهاش را با فشردن لبهایش به عقب راند.
_لطفا چی؟ ببوسمت؟
گفت و با قلبی که پرشور نبض گرفته بود، نگاه از چشمانش کَند و به لبهای کوچکش خیره شد.
بیشعور بود اگر الان او را میان آسانسور میبوسید؟
پلک فشردن و تن لرزان مهرناز را دید اما نتوانست به سرش فرمان عقبگرد بدهد... نه تا وقتی که تمام وجودش خواهان این بوسه بود...
سر خم کرد و غافلگیرانه لبهایش را به لبهای او چسباند و عمیق و دلتنگ بوسید.
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
#پیشنهاد_ویژه_امشب
#قصه_در_یک_سوم_پایانی_قرار_دارد❌
#قبل_از_چاپ_رایگان_بخوانید❌
https://t.me/joinchat/WI0MU4oy8vQv2FRN
https://t.me/joinchat/WI0MU4oy8vQv2FRN
4500
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.