🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥
پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان: @khazan_22 رمان تارگت👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw ابتدای رمان ۱۴۱۱👇 https://t.me/c/1055197060/125395
Больше22 198
Подписчики
-1524 часа
-787 дней
-23430 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from 🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥
قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم...
بردمش بیمارستان گفتن مرده!
ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و....
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
#مافیایی_عاشقانه🖤🔞
4900
Repost from N/a
_دلمو به چند شب بودن باهاش فروختی؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
3600
Repost from N/a
#پارت1
پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید)
میبافتند. میدوختند.
سانت میگرفتند. قیچی میزدند.
یکی این طرفش را وصله میزد و دیگری آن طرف را میشکافت.
نهایتا جامهی بد قوارهای که میخواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمیپسندیدند.
بنابراین جرش میدادند و از نو شروع میکردند.
این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم.
- حاج آقا هر کاری میکنی، فقط دختره بور و بلوند باشه.
میدونی که یوسف، بور دوست داره.
به سادگی مادرم پوزخند میزنم.
همین هفتهی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود.
عشقم به رنگ شکلات شده.
پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتککاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت:
- همین که گفتم. خودم میگردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا میکنم.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
به کل اعضای خانواده میخواست هشدار دهد.
- جیک کسی در نمیآد.
عذاب وجدان و این حرفها نداشته باشید.
شما دست به دست هم میدید، عروسو روی چشماتون میگذارید. دورش همیشه باید پر باشه.
از جلوی چشماتون دورش نمیکنید.
دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز میشود.
- با دختر خودت کسی این کارو میکرد...
حتی اجازه نمیدهد جملهام را تمام کنم.
- خیلی نگران دختر مردمی؟
حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه.
- یوسف، تو تنها پسر منی. میخوای بگیریش؟
به چشمهایش که زیر سایهی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم.
- اول عروس به من میدی.
عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره.
یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه.
استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا.
نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده.
یکی که با افتخار دستشو بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم.
نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
- برات خونه میخرم. عروسی میگیرم.
خرج دختره میکنم. دهن خودش و خانوادهش رو گل میگیریم.
بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه میکنی.
با تأکید، انگشت اشارهاش را جلوی صورت من گرفت.
- صیغه میکنی. فقط صیغه.
میشه معشوقهت. زنت نمیشه.
منم پشتتم که مادر بچههات هیچوقت نفهمه.
بیاهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت:
- این تنها راهشه. میخوای؟ بسم الله.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
خلاصه: یوسف را میبرند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود میکنند عاشق عروس شدهاند ولی ماه پشت ابر نمیماند و لیلی میفهمد. درست روزیکه یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱
❌رو به اتمام❌
1000
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
1000
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
پارت واقعی
1610
Repost from 🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥
قرار بود به همه بفهمونم که بزرگترین رئیس مافیا منم و دختر شریکم رو سر عقدش دزدیدم، یه دختر خوشگل و بلبل زبون که دل هر پسری رو با دلبری هاش میبرد، با باباش برای پس دادنش معامله ایی بزرگ کردم ولی با عاشق شدنم به اون دختر همه چیز تغییر کرد، یه روز خواستم بهش بگم که دوستش دارم ولی با دیدنه تنه غرق در خونش نابود شدم...
بردمش بیمارستان گفتن مرده!
ولی دروغ بود بعد چند سال توی یکی از عملیات هام دیدمش و....
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
#مافیایی_عاشقانه🖤🔞
22200
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
پارت واقعی
👍 1
10020
Repost from N/a
#پارت1
پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید)
میبافتند. میدوختند.
سانت میگرفتند. قیچی میزدند.
یکی این طرفش را وصله میزد و دیگری آن طرف را میشکافت.
نهایتا جامهی بد قوارهای که میخواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمیپسندیدند.
بنابراین جرش میدادند و از نو شروع میکردند.
این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم.
- حاج آقا هر کاری میکنی، فقط دختره بور و بلوند باشه.
میدونی که یوسف، بور دوست داره.
به سادگی مادرم پوزخند میزنم.
همین هفتهی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود.
عشقم به رنگ شکلات شده.
پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتککاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت:
- همین که گفتم. خودم میگردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا میکنم.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
به کل اعضای خانواده میخواست هشدار دهد.
- جیک کسی در نمیآد.
عذاب وجدان و این حرفها نداشته باشید.
شما دست به دست هم میدید، عروسو روی چشماتون میگذارید. دورش همیشه باید پر باشه.
از جلوی چشماتون دورش نمیکنید.
دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز میشود.
- با دختر خودت کسی این کارو میکرد...
حتی اجازه نمیدهد جملهام را تمام کنم.
- خیلی نگران دختر مردمی؟
حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه.
- یوسف، تو تنها پسر منی. میخوای بگیریش؟
به چشمهایش که زیر سایهی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم.
- اول عروس به من میدی.
عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره.
یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه.
استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا.
نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده.
یکی که با افتخار دستشو بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم.
نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
- برات خونه میخرم. عروسی میگیرم.
خرج دختره میکنم. دهن خودش و خانوادهش رو گل میگیریم.
بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه میکنی.
با تأکید، انگشت اشارهاش را جلوی صورت من گرفت.
- صیغه میکنی. فقط صیغه.
میشه معشوقهت. زنت نمیشه.
منم پشتتم که مادر بچههات هیچوقت نفهمه.
بیاهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت:
- این تنها راهشه. میخوای؟ بسم الله.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
خلاصه: یوسف را میبرند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود میکنند عاشق عروس شدهاند ولی ماه پشت ابر نمیماند و لیلی میفهمد. درست روزیکه یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱
❌رو به اتمام❌
8310