Havijebanafsh
من دربازکن قوطی کنسروای غمگینم. نویسندهی کتاب «سنجابماهی عزیز🐾»، نشر هوپا • اینجا مینویسم havijebanafsh.blogfa.com [email protected] راه ارتباطی • havijbanafsh اینستاگرام • havijebanafsh توییتر • • صندوق پستی: صاپست ۱۳۶۹۲۸۴
БольшеСтрана не указанаЯзык не указанКатегория не указана
2 681
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
از پیامهای صوتی شبانهی #فندق
یه جوری حرف میزنه انگار صد ساله همو ندیدیم.🥲😁
deltangie fandogh.ogg0.16 KB
مرا به بند میکشی از این رهاترم کنی؟
زخم نمیزنی به من که مبتلاترم کنی؟
ردیفه حاجی...
با همین فرمون ادامه بده.
من راضیام، خدا هم ازت راضی باشه.
برای فندق یه یونیکورن گرفتم که بدنش از سه تا گوی رنگی مختلف تشکیل شده. سر هر گوی یه هایلایتر رنگیه که با بیرونکشیدن و جداکردن اون گوی قابل استفاده میشه. با شگفتی میگه «میدونستی من یونیکورن دوست دارم؟»
چه طور ندونم؟ روزهایی که پیشمه دربارهی جزئیترین چیزها نظر میده و حرف میزنه.
«من پتوت رو دوست دارم.»
«خوابیدن رو بالشت خیلی کیف داره.»
«موهات رو اینجوری میبندی دوست دارم.»
«دفعه بعدی ناخنهات رو چه رنگی میکنی؟»
و انقدر حرف میزنه و حرف میزنه که مغز من جمع و جمعتر میشه و شبیه یه تیلهی کوچولو تو جمجمهم تکون میخوره.
بهش میگم «آره دیگه. حالا اگه بتونم یه یونیکورن واقعی برات میگیرم. ببینم چی میشه.»
با چشمهای گرد و دهن باز میگه «واقعا میگی فَلی؟»
سرم رو تکون میدم «جدی میگم. شوخیم چیه.»
مامانش میپره وسط رویاهامون «اذیتش نکن. یونیکورنها که واقعی نیستند.»
در صدم ثانیه واقعیت میخوره تو صورتش «آها. آره... یونیکورنها که واقعی نیستند.»
خودم رو میزنم به کوچهی علیچپ «ا... جدی؟ یادم نبود اصلا.»
چرا یونیکورنها واقعی نیستند؟
با این همه جهشهای ژنتیکی و انگولککردن ژنهای مختلف چرا نباید یه شاخ ناقابل تو پیشونی یه اسب رشد کنه یا بدنش جوری ورزیده بشه که برای پرواز تو آسمون کم نیاره؟ به هر حال من به واقعیشدن یونیکورنها امید دارم... باید به فندق این رو بگم و استدلالهام رو باهاش درمیون بذارم.
ای بابا؛
پشیمون شدم از گذاشتنشون.🦦
بعضیهاتون خونده بودیدش.
اونا برای بقیه تعریف کنند. (ما رو مسخرهی خودت کردی هویج جون؟)
• دختر سنگفروش_۳
روز سوم بود که پسری نزدیک میزم شد که با همهی آدمهای قبلی تفاوتهای پررنگی داشت. پسری قدبلند، درشتاندام، با موهای خرمایی، چشمهایی روشن و صدایی تسخیرکننده و جادویی. وای از صداش. امان از صداش. آخ از صداش. پروردگارا.
سنگهام رو که نگاه کرد، ضربهی نهایی رو با خندهش زد. خندهش کوتاه بود و ویرانکننده.
کولهپشتیش رو انداخت جلو و در جیب کوچیکی رو باز کرد «این دوتا رو برداشتم برای مامانم. اسمت چی بود؟»
خجالت زده فامیلیام رو گفتم.
دقیقتر پرسید «نه؛ اسمت.»
و ساختمون بزرگی تو دلم فرو ریخت.
بعد از خریدش، دوستم به پهلوم زد «دوبلوره. بزن تو کارش. صداش رو دیدی؟»
سرم رو تکون دادم و سعی کردم ویرانههای ساختمون بزرگی رو که فرو ریخته بود، آروم مرتب کنم.
با نگاهم رد پسره رو دنبال کردم. میز به میز میرفت و گپ میزد. وای از صداش. امان از خندههاش. از بقیهی روز چیزی نفهیدم و مدام جملههای کوتاهش رو تو ذهنم مرور کردم.
روزهای بعد و بعدتر به در ورودی نگاه میکردم و منتظر بودم دوباره بیاد. نیومد.
• دختر سنگفروش_۲
دومین روز چهرهها برام آشنا شدند. پسرها با تکون سری سلام میدادند و جسارت بیشتری برای نزدیکشدن به میز خالی من پیدا میکردند؛ یه میز سفید و بزرگ با تیکههای رنگی که سنگهام بودند.
«سلام. روز بخیر. اینها چیاند؟»
هر سنگ رو شبیه شی ناشناختهای بررسی میکردند. فرصتی رو فراهم کرده بودم تا برای اولین بار روی تیکهای سنگ مکث کنند و در پناه اون بتونند لبخند بزنند و سر صحبت رو باز کنند.
«خودت رنگشون کردی؟»
«ببخشید اسمتون چیه؟»
«دانشجوی اینجا نیستید، درست میگم؟»
«اینها رو چی کار میکنند؟»
«کجا بچسبونیم مثلا؟»
به این سوال که میرسیدند، قفل میکردم. جایی جز در یخجال رو سراغ نداشتم برای پیشنهاددادن. دوست داشتم از زیر بار سوالهاشون فرار کنم. دلم میخواست دوباره بچسبم به اون نیمکت چوبی سرد، خودم و ژاکت رنگیام رو بغل کنم. من فقط میخواستم آدمها رو تماشا کنم.
بعدها حضور دوستی که دعوتم کرده بود به نمایشگاه، جسارتم رو برای لبخندزدن و جوابدادن به سلام آدمها بیشتر کرد. کنار دوستم میتونستم بایستم، با لبخند بزرگتری به لبخندشون جواب بدم و با هیجان بیشتری از سنگهام حرف بزنم. خیلی وقتها دوستم پیشدستی میکرد. دربارهی سنگهام توصیفهای عجیب و غریب میکرد. همکلاسیهای آشنا رو که میدید بلند صداشون میزد. دعوتشون میکرد از سنگها و کارتپستالهام دیدن کنند.
«پس برای یخجال مامانم یکی میخرم.»
این جمله موفقیتی بود که چراغی رو تو دلم روشن میکرد. دوستم مغرورتر میشد «دیدی؟ اینجوری میفروشند. اینجوری دستبهسینه واینسا کنارم. حرف بزن.» و با دیدن آشنای بعدی وعده میداد: «صبر کن! الان چندتا هم به این میفروشم.»
پس اونقدرها هم که انکارش میکردم برام بیاهمیت نبود، هر جملهی «پس یه دونه برمیدارم.» بهم قدرتی میداد که لبخندم رو بزرگتر میکرد و شورم رو برای ارتباط با آدمها، بیشتر.
• دختر سنگفروش -۱
نمیدونم براتون تعریف کردهم یا نه.
حافظهم یاری نمیکنه. شبیه زنهای میانسالی شدهم که یه قصهی تکراری رو بازگو میکنند و هر سری فقط خودشون شگفتزده میشن از تعریفکردنش؛ و تو هر بازگویی، جزئیات بیشتری از گذشته رو کشف میکنند. شاید این مرورکردن و بازگوکردن یه جور مقابله و واکنش دفاعی باشه برای پذیرفتن بیشتر و بهتر «آنچه گذشت». چه میدونم.
روزگاری که دخترک سنگفروش بودم، تو خیریهای شرکت کردم که تو یکی از دانشگاهها برگزار میشد.
دانشگاهِ بچهخرمایههایی که از سر شکمسیری و لنگبودن برای یه مدرک دانشگاهی اومده بودند تو کلاسها شرکت کنند. (تو خیلی جاجو و قضاوتکنندهای هویج جون. با دمپایی بکوبیم تو دهنت که انقدر زود بچهخرمایهها رو قضاوت نکنی؟)
میز بزرگی رو به سنگها و کارت پستالهای من داده بودند. حتی از این که سنگها و کارت پستالهام تمام میز رو پر نمیکردند خجالتزده بودم. برپاکنندهی نمایشگاه پسرهای جوون و پرشور دانشجویی بودند که دنبال رزومه و اعتبار بیشتر تو دانشگاه بودند. پسرهایی که شور زیستن و عاشقکردن تو رگهاشون جریان داشت؛ با صدای بلند حرف میزدند، این طرف و اونطرف میدویدند؛ خوش و بش میکردند و تمام تلاششون این بود در کنار همهی اینها، نمایشگاه رو به بهترین شکل برپا کنند و هیچ لاسی رو از دست ندن.
قرارگرفتن در معرض دید این همه دانشجو معذبکننده بود. ساعتهای حضورم تو نمایشگاه، مینشستم روی نیمکتام، خودم رو بغل میکردم و دلم میخواست هیچکس قیمت سنگهام رو نپرسه و مجبور نشم براشون توضیح بدم اینها «مگنت»اند. بیست ساله بودم و لبخندزدن رو به حرفزدن ترجیح میدادم وگوشهای نشستن و تماشاکردن آدمها رو به فروختن سنگهام.
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.