خانوماجازه☝️کانالکودکانههایسعیدهاصلاحی
خانوم_اجازه_☝️ دنیاییازشعرها،ترانههاوقصههایکودکانه همراه فایل های صوتی و تصویری تدریس ، تکلیف ، آزمون ، سرگرمی ، کاردستی ، نقاشی و... برای فرشته های کلاس اولی سعیده اصلاحی شاعر و نویسنده کودکان و نوجوانان معلم پایه اول_ مدرسه زمزم منطقه۱۵ تهران
Больше351
Подписчики
Нет данных24 часа
+27 дней
-230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
💕💕
#قصه
داستان گرم ترین لانه
باد سردی میاومد و درختا رو به شدت تكون میداد ، سحر كوچولو كلاه پشمی خودش رو به سر كرد و دستکش گذاشت که سردش نشه و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خونه رفت. مادربزرگ و نوه كوچولو بعد از دو ساعت تونستن همه چیزایی رو كه باید تهیه میكردن ، بخرن و چون سحر كوچولو تمام این دو ساعت كه همراه مادربزرگ بود دختر خوب و حرف گوش كنی بود و مادربزرگ برای اینكه ازش تشكر كنه بهش قول داد سحر كوچولو رو با خودش به پارک ببره تا سحر بتونه اونجا بازی کنه.
سحر خوشحال بود و تو پارک شروع کرد به تاب بازی و سرسره بازی كردن ، اون داشت بازی میکرد که كه بارون تندی شروع به باریدن گرفت و سحر كوچولو كه زیر بارون خیس شده بود به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختا رو تكون میداد و مادربزرگ دست نوه كوچولو رو گرفته بود و به راه افتاده بودن. اون سعی میكرد تا هر چه زودتر از پارک خارج بشن تا به خونه برن که در همین لحظه بود كه یه دفعه چشم سحر به چیزی افتاد. اون مادربزرگش رو صدا زد و گفت: مامان بزرگ ، ببین زیر اون درخت یه چیزی افتاده؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ كنار سحر رفت ، متوجه لونه كبوتری شد كه برای شدید بودن وزش باد روی زمین افتاده بود و جوجه كوچیكی از بالای درخت روی زمین افتاده بود و جیک جیک میكرد.
قطرههای بارون پرهای كوچیک جوجه رو خیس كرده بود و سحر كوچولو از مادربزرگش اجازه گرفت كه جوجه رو با خودش به خونه ببره. اون روز سحر كوچولو تو یه كارتن كوچیک برای جوجه دونه و آب گذاشت و بال و پرهای جوجه كوچولو که خیس شده بود رو خشک کرد و سحر خوشحال بود كه از جوجه كوچولو مواظبت میکنه.
صبح روز بعد مادربزرگ به سحر گفت: باید به پارک بریم و جوجه رو كنار همون درخت ببریم ، من فكر میکنم كه مادر این کبوتر کوچولو نگران جوجهاش باشه و دنبالش میگرده. سحر دوست نداشت از جوجه جدا بشه ولی وقتی به یاد كبوتر افتاد جوجه رو با خودش به پارک برد و با كمک نگهبان پارک روی درخت لونه كوچیكی برای كبوتر گذاشتن و جوجه به خانواده خودش برگشت و سحر از دیدن این صحنه کلی خوشحال شد.
❤ 1
🌿🍄 ماجرای سلمانی 🍄🌿
علی کوچولو داشت توی حیاط دنبال توپش می دوید. صدای مادرش را از توی اتاق شنید:
علی، حاضر شو ببرمت سلمانی!
علی کوچولو تا حرف مادر را شنید، دوید و رفت توی اتاق قایم شد.
علی کوچولو از سلمانی رفتن بدش می آمد. از آقای سلمانی می ترسید.
دوباره مادر صدا زد: «علی، می دانم که توی اتاق قایم شده ای، بیا بیرون!»
علی کوچولو از توی اتاق داد زد: نخیر، من تو اتاق نیستم، مادر صدای علی را شنید و رفت سراغش، بعد هم دست او را گرفت و از خانه بیرون آمد.
احمد علی کوچولو را دید که با مادرش می رود. دنبالش دوید و پرسید: علی، کجا می روی؟
علی کوچولو و جواب داد می روم سلمانی، قایم شدم اما مامانم پیدام کرد.
احمد ایستاد پیش خودش فکر کرد: من می روم زیر تخت قایم می شوم، آن وقت مادرم هیچ وقت مرا پیدا نمی کند.
ساعتی بعد، علی کوچولو با مادرش برگشت. موهایش را کوتاه کرده بود. داشت می خندید.
احمد رفت کنارش و یواشکی پرسید: علی، موهایت را زدی؟
علی کوچولو گفت: من نزدم، آقای سلمانی زد.
جلو خانه که رسیدند، علی کوچولو روی پلّه نشست احمد هم کنارش نشست.
علی کوچولو گفت: «آن قدر خوب بود! من نشستم روی یک صندلی خیلی بزرگ و خودم را توی یک آینه خیلی بزرگ دیدم. آقای سلمانی به من گفت بارک الله پسرم! تو دیگر بزرگ شده ای! نمی ترسی! ماشاء الله» احمد یواشکی دستی به موهایش کشید. آهسته از جایش بلند شد و گفت: مادرم با من کار دارد، بعدا! بر می گردم، و رفت.
علی کوچولو هم بلند شد و رفت، هنوز احمد نیامده بود رفت در خانه شان و در زد. خواهر کوچولوی احمد در را باز کرد.
علی کوچولو گفت: «بگو احمد بیاید.»
خواهر احمد گفت: نیست، با مادرم رفته سلمانی.
علی کوچولو روی پلّه نشست و منتظر شد.
احمد با مادرش برگشت. موهایش را کوتاه کرده بود و داشت می خندید، آمد و کنار علی روی پلّه نشست و تعریف کرد: «نشستم روی یک صندلی خیلی بزرگ و خودم را توی یک آینه خیلی بزرگ دیدم...»
علی کوچولو با خوشحالی پرسید: «آقای سلمانی به تو هم گفت که بزرگ شده ای؟»
احمد گفت: «آره گفت» هر دو خوشحال بودند.
❤ 1
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم .
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست !
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !»
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
📕قصه : زنبور و گل رز
روزی روزگاری، یک زنبور عسل بامزه بود که عاشق یک گل شده بود! البته این اصلا عجیب نیست! زنبورها معمولا عاشق گلها میشن.
ولی چیزی که عجیب بود، این بود که زنبور قصهی ما عاشق یک گل رز شده بود.
همونطور که میدونید، گلهای رز پادشاه باغچه هستن! اونا خیلی ظریف و دوست داشتنی هستن و برای زنبورهای وقتشون رو صرف نمیکنن! اما این گل رز خیلی فرق داشت! همونقدر که زنبوراو رو دوست داشت، گل رز هم زنبور رو دوست داشت!
یک روز، ملکه داشت از کنار باغ رد میشد که ناگهان به باغبان گفت:
من به تو دستور میدم که از این به بعد، هر روز یک سبد پر از گل رز برای من بیاری!
باغبان به ملکه قول داد که حتما این کار رو انجام میده! آخه این کار اصلا برای باغبون سخت نبود! اما برای گل رز که زنبور رو خیلی دوست داشت، این خبر خیلی بدی بود.
گل رز با گریه گفت:
یک سبد پر از گل رز؟ هر روز؟ پس چه بلایی سر من میاد؟من دوست ندارم مثل بقیهی رزها توی گلدون باشم! من میخوام همین جا توی زمین گرم و نرم پیش تو بشینم زنبور عزیزم!
زنبور گفت:
نگران نباش رز عزیزم! من یک نقشه دارم!
زنبور پرواز کرد و به گوشهای از باغ رفت که گلهای بابونه اونجا زندگی میکردن! بابونهها حسابی با زنبور مهربون بودن و وقتی که زنبور قصهی ما از اونا کمک خواست، با خوشحالی قبول کردن!
هر کدوم از گلهای بابونه یک دونه از گلبرگهاش رو به زنبور قرض داد! زنبور اونا رو پیش گل رز برد. کمی از عسل توی شکمش رو برداشت و گلبرگهای سفید بابونه رو روی گل رز چسبوند! حالا گل رز دقیقا مثل یک گل بابونه شده بود!
روز بعد، وقتی باغبون داشت برای ملکه گل میچید، جشمش به رز ما افتاد و با تعجب گفت:
این گل بابونه وسط این همه رز چی کار میکنه؟! البته مهم نیست! چون ملکه فقط گل رز میخواد نه بابونه!
پس باغبون سبد گل ملکه رو پر کرد و رز زیبای ما رو امن و امان به حال خودش گذاشت!
گل رز با خوشحالی گفت:
زنبور عزیزم! نقشهی تو عالی کار کرد! باغبون فکر کرد که من گل بابونهام! تازه این گلبرگهای بابونه هم خیلی قشنگن و توی نور خورشید میدرخشن!
هفتهها گذشت و همهی خواهر و برادرهای گل رز، خیلی خوشحال بودن که به کاخ ملکه میرن و اونجا رو تزیین میکنن! اما گل رز ما خوشحال بود که توی گلهای بابونه، جاش پیش زنبور مهربون و باهوش خودش امنه!
اما خیلی زود، گلبرگهای بابونه شروع کردن به افتادن. اینطوری باغبون خیلی زود حقیقت رو میفهمید! اونوقت دیر یا زود گل رز رو میچید و برای ملکه میبرد!
زنبور به رز گفت:
چرا گریه میکنی رز عزیزم!
گل رز گفت:
گلبرگهای بابونه دارن میوفتن! تو که نمیتونی تا ابد برای من لباس بابونه درست کنی! اصلا فایده نداره! باغبون حتما منو میچینه!
زنبور گفت:
هیچ چیز با عشق، غیرممکن نیست!
و توی یک چشم به هم زدن، زنبور به یک پری زیبا تبدیل شد!
پری گفت:
ببخشید که زودتر بهت نگفتم که من یک پری هستم! من قرار بود فقط برای مدت کوتاهی یک زنبور باشم! اما بعد تو رو دیدم! یک رز زیبا! بهترین و زیباترین گل توی باغچه! و بعد تو عاشق یک زنبور معمولی شدی چون قلب خیلی مهربونی داشتی! برای همین من میخوام که یکی از آرزوهای تو رو برآورده کنم!
گل رز گفت:
پس من آرزو میکنم که یک گل بابونهی واقعی بشم! تا بتونم اینجا پیش خواهر و برادرام بمونم و باغبون منو برای ملکه نبره!
پری گفت:
مطمئنی؟ اینجوری دیگه هیچوقت یک گل رز نخواهی بود!
گل گفت:
من ترجیح میدم که یک گل بابونه باشم تا بتونم شاد و آزاد باشم و پیش تو بمونم!
پری گفت:
من هم همیشه کنار تو میمونم!
پس گل رز به یک گل بابونه تبدیل شد و کنار بقیهی بابونههای توی باغ زندگی کرد! پری هم دوباره تبدیل به یک زنبور تبدیل شد تا بتونه مثل روزهای قبل کنار گل بمونه!
شاید شما فکر کنید که گل رز بهتر از گل بابونه هست! یا اگر میتونستید انتخاب کنید، ترجیح میدادید که یک پری باشید تا یک زنبور!
ولی به نظر من، اگه درست دربارهاش فکر کنید، خوشحال بودن از همهی اینا مهمتره! مگه نه؟
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.