داستان کوتاه
46 552
Подписчики
-3624 часа
-1367 дней
-28830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
💎یک سری آدمها هستند مدام ناراحتاند !
هرکاری هم که کنی ، دوست دارند ناراحت بمانند ...
عجیب نیست !؟
آدم یکجاهایی از درد کشیدن لذت میبرد ...
از زمین خوردن ، عادت میکند به کم آوردن ...
همه روزهایی را دارند که فرو ریختهاند ، لبخندهای الکی زدهاند ، کرور کرور اشک دمِ مشکشان گذاشتهاند ...
حرفی نیست !
حرف آن است که در این روزها نمانی و دستوپا نزنی ...
بحث آنجاست که چقدر میخواهی به بد بودنت ادامه بدهی که هم حالِ خودت به هم بخورد هم اطرافیان ؟!
گاهی باید کَند و رفت از هر آنچه که تکهتکه نگهت داشته ...
غصه بخوری که چه ؟!
چندبار زندگی میکنیم مگر ، که این هم به دستِ بهانههای الکی ! درست شنیدی ، الکی ! خراب شود ؟
هیچکس به اندازهی خودِ آدم ، حالِ آدم را خوب نمیکند ...
هیچکس بهتر از خودت نمیفهمد که قهوهی داغِ دمِ غروب چطور به روح و روانت میچسبد و بوی باران چگونه از خود بیخودت میکند ...
هیچکس نمیداند ...
آدمها ناراحت میشوند ، میشکنند ، جاننداده میمیرند ، اما یکجایی باید این قضیه را تمام کنند ...
بیشتر از این دیگر حالبههمزن است !
از ما گفتن ...
#مریم_قهرمانلو
🆔 @dastan_kootah 🌹
👍 163❤ 23👎 7❤🔥 6🔥 4😁 2💔 2
نمایشنامه " میخوام خودم باشم "
نوشتهی: شاهین بهرامی
( قسمت دوم و پایانی )
💎زن: [ خونسرد و در حالی که با جعبهی خالی دستمال کاغذی روی میز، روپایی میزند ] زیاد سخت نگیر دکتر، از من یاد بگیر، نگا چقد خوشحالم و دنیا به هیچ جام نیست..
دکتر: والا چی بگم؟ با اینایی که میگی تا حدی موافقم ولی مشکل من در حال حاضر اینه که نمیدونم مشکل شما چیه!! خیلی دلم میخواد علت مراجعهتون به روانپزشک رو بفهمم.
زن: میدونی از چی لجم میگیره دکتر؟ از این که هر کاری کنی باز خیلیا ازت بد میگن، آروم و مودب و گوشهگیر باشی یه چی میگن.
خوشحال و شاد و اجتماعی باشی
یه چی میگن
تنها باشی یه چی میگن
با کسی باشی باز یه چی میگن
کلا هم منفی، اصلا انگاری زبون این جماعت به خیر نمیچرخه، که خدای نکرده یه تعریفی از آدم بکنن...
اینا همش رو اعصابمِ دکتر
اینا عذابم میده
حالا متوجه شدی؟
دکتر: آها، آره خب میخوام ازت سوال کنم راهکار خودت واسه برخورد بهتر با این مسئله چیه که خیلی کمتر دچار مشکل بشی؟
زن: چایی
دکتر: [ متعجب ] چایی؟!
زن: آره
دکتر: واقعا؟!
زن: واقعا
دکتر: نه!
زن: چی نه؟
دکتر: باورم نمیشه
زن:چیو؟
دکتر: که از نظر شما چایی حلال مشکلاتتون باشه
زن: اون که صد البته هست ولی من نگفتم چایی راهحل مد نظرمه
گفتم چایی، یعنی چایی میخوام دکتر لطفا
دکتر: آها چایی، بله بله ، حتما متوجه شدید که منشی من امروز نیست ولی ناراحت نباشید، اینجا خوم فلاسک چایی دارم، الان براتون میریزم. خب تو این فاصله شما راه حلت رو بگو
زن: من تا چایی نخورم مغزم به کار نمیفته
دکتر: اوکی
زن: البته از نظر من چایی با چیز میچسبه...
دکتر: [ هراسان ] جان؟! با چیز؟!
زن: با چیز دیگه...با نبات
دکتر: [ نفسی به راحتی میکشد و با پشت دستش پیشانیش را پاک میکند ] آه خداروشکر، خیالم راحت شد
( در این فاصله دکتر دو چایی میریزد و خودش نیز از پشت میز برخاسته و کنار زن مینشیند و هر دو در سکوت مشغول نوشیدن چای میشوند. کمی بعد زن انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد از جا بر میخیزد )
زن: دکتر دستت درست خیلی چسبید حالا میتونم جواب سوالتو بدم
دکتر: خواهش میکنم، خب بفرما
زن: به نظرم من که در مقابل این خزعبلات باید یه گوش آدم در باشه یه گوششم دروازه. بذار این بخیلها هر چی میخوان بگن، بقول معروف هر حرف منفی اونا اگه مثل یه سنگ باشه که به طرف آدم پرت میشه ، آدم باید این سنگها رو بچینه رو هم و ازشون بالا بره، بالا و بالاتر
دکتر: جالبه
زن: عه؟حالا صبر کن دکتر، جالبترم میشه...
دکتر: جدی؟
زن: [ با لبخند و در حالی که با نگاهی نافذ به چشمهای دکتر مینگرد ] خب آقای فراست! بازی دیگه تموم شد!
فراست: آها بله خانم دکتر. ممنونم
خانم دکتر: اون روپوش رو هم لطفا دربیار بده به من
( آقای فراست از جای برمیخیزد و روپوش سفید را از تنش خارج میکند و با احترام به خانم دکتر میدهد. خانم دکتر به پشت میز رفته و با اشارهی دست آقای فراست را دعوت به نشستن میکند.)
خانم دکتر: [ شمرده و آرام ] خب آقای فراست عزیز، همونطور که قبلا هم خدمتتون گفتم هر پزشکی روش مخصوص به خودش رو برای درمان بیمارانش داره و البته روشهای درمانی برای هر بیمار بسته به وضعیتش میتونه کاملا متفاوت باشه.
فراست: بله درسته
خانم دکتر : در هر صورت با توجه به بررسی پرونده شما من تصمیم گرفتم یک جلسه درمانی به همین شکلی که دیدید برگزار کنم که شاید بشه بهش گفت نوعی از تئاتر درمانی. امیدوارم براتون مفید و کاربردی بوده باشه.
فراست: [ در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده ] بله، خوب بود ممنونم. خیلی چیزا دستگیرم شد.
خانم دکتر: خب خداروشکر، من سعی کردم با این نقشی که بازی کردم وصد البته خیلی اغراق شده بود به شما بگم که خصوصا برای مورد شما، خیلی خوب و خیلی بهتره که این مدلی رفتار و زندگی کنید. و البته یک تبريک بلند بالا هم به شما باید بگم آقای فراست عزیز...
فراست:[ کنجکاو به سمت دکتر برمیگردد. ]
تبریک؟
خانم دکتر: [ با لبخند ]
بله، تبريک
فراست: بابت؟
خانم دکتر: بابت این که نقش منو یعنی دکتر روانپزشک رو خیلی خوب بازی کردید.
فراست: آها بله، البته خب زیاد هم جای تعجب نداره، آخه منم تو دانشگاه هنرهای نمایشی خوندم.
خانم دکتر: اوه چه جالب، در هر صورت از نظر من شما فعلا نیاز به مصرف دارو ندارید، فقط باید با تغییر رفتار و افکار در نهایت به یه لایف استایل درست و شاد و پرتحرک در زندگیتون برسید.
ایشالا سه ماه دیگه باز شما رو میبینم.
( در این هنگام فراست با یک جهش کوتاه از جای برمیخیزد و با لبخند استوار در جای خود میایستد و سپس نگاهی به خانم دکتر میاندازد و سپس در یک حرکت ناگهانی سیبی برمیدارد و به هوا پرتاب میکند و با چرخی آن را دوباره میگیرد و همچنین در حین روپایی زدن با جعبه دستمال کاغذی از مطب خارج میشود.)
.
پایان
.
#میخوام_خودم_باشم
#شاهين_بهرامی
#نمایشنامه
👍 67❤ 26👎 16🤣 9👏 5🔥 1💋 1
نمایش نامه " میخوام خوم باشم "
نوشتهی: شاهین بهرامی
( قسمت اول )
💎صحنه: ( مطبِ دکتر روانپزشک، شامل یک میز نسبتا بزرگ در سمت چپ اتاق و یک مبل راحتی به رنگ قهوهای سوخته درست روبهروی میز و در سمت راست. یک میز کوچک همرنگ مبل در مرکز اتاق که یک گلدان گُل مصنوعی و یک دیس میوه روی آن قرار دارد.
اتاق کمی بهم ریخته و نامرتب به نظر میرسد و کتابها در کتابخانه دیواری کنار میز پخش و پلا هستند.
پشت میز مردی سیوچند ساله در حالی که روپوش سفید به تن و عینکی به چشم دارد مشغول مطالعه است. در این هنگام صدای در میآید و زن جوانی با لباسهایی به رنگهای شاد و روشن با خنده و سر و صدایی زیاد وارد میشود و به روی مبل شیرجه میرود. )
زن: [ همچنان که میخندد و خیلی شاد ] سلام دُکی جون! چطو مطوری؟ وای چقد این مبلها راحت و خوبه...
دکتر: [ با قیافهای جدی و عبوس ] خواهش میکنم خانم رعایت کنید، اینجا مطبِ ناسلامتی
زن: [ همچنان شنگول ] خب باشه
دکتر: لطف کنید اول درست بشینید، بعد بفرمایید علت مراجعه و مشکلتون چیه
زن: [ دلخور از حالت درازکش روی شکم، درست روی مبل مینشیند ]
مشکلم همین آدمایی مثِ شمان
دکتر: بله؟!
زن: بعلههههه
دکتر: میشه بیشتر توضیح بدید؟
زن: نه نمیشه
دکتر: [ در حالی که جا خورده و متعجب ]
یعنی چی؟ من اصلا نمیفهمم
زن: [ خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس کامل ] خب دکُی جوون پرسیدی میشه بیشتر توضیح بدم، منم گفتم نه
این دلخوری داره؟ وقتی سوالی میپرسی همیشه باید انتظار جواب منفی هم داشته باشی.اینارم من باید یادت بدم؟
دکتر: [ بهم ریخته و مستأصل ] واقعا که، وقتی شما در مورد مشکلت توضیح کافی ندی که من نمیتونم کمکت کنم.
زن: [ در حالی که با انگشتانش بازی میکند ] حالا این شد یه چیزی، میدونی دُکی جوو...
دکتر: [ با عصبانیت ] لطفا به من نگو دُکی
زن: چشم دُکی، یعنی نه نمیتونم دُکی...
حالا چرا عصبانی میشی، دلخوراش بُرم میتونن بزنن
دکتر: [ تسلیم شده و برای ختم غائله ] اصلا من اشتباه کردم. هر جور که راحتی، فقط لطفا ادامه بده
زن: [ در حالی که سیبی از روی میز برداشته و با آن مشغول بازیست و آن را گاهی به هوا پرتاب میکند ] چی داشتم میگفتم؟ آها آره دیگه میدونی دکتر
جوون من دوس دارم مدل خودم زندگی کنم، اصلا اهل نقش بازی کردن و تظاهر نیستم. میخوام راحت باشم، میخوام خودم باشم...
دکتر: خب
زن: خب نمیشه دیگه، بلانسبت شما، یه آدم عصا قورت دادهای میر...
دکتر: [ دستپاچه ] جان؟
زن: اِ،اِ میره رو اعصاب آدم
دکتر: [ نفس راحتی میکشد ] آهان
زن: [ در حالی که سیب زرد در دستش را گاز بزرگی میزند و با همان دهان پُر و در حال جویدن ] آره دیگه اینجوریاس دُکی جوون...بفرما سیب گاز زده
دکتر: [ در حالی که کف دست راستش را به علامت نه به سمت زن میگیرد ]
خب ببین نمیشه که آدم هر غلط...
زن: [ متعجب ] جان؟
دکتر: [ در حالی که سعی میکند خودش را جمعوجور کند ] هر، هر غلتی هر جایی بزنه، همونطور که شما غلت زدی رو مبل.
بلاخره یه اصولی هست، یه عرفی هست باید رعایت بشه
زن: [ خونسرد ] ای بابا چقد سخت میگیری دکتر، این مناسبات رو کی نوشته؟ کی تعیین میکنه آدم چه جوری باید رفتار کنه؟ اینا که مسئله ریاضی نیست که فقط یه راه و یه روش و یه جواب داشته باشه.
دکتر: خب به هر حال...
زن: خب البته منم قبول دارم هر کاری رو نباید هر جایی انجام داد ولی میدونی دکتر، من دلم آزادی عمل بیشتری میخواد، قدرت مانور بیشتری میخوام..
ولی اینا رو همین اصولی که شما میگی از من گرفته...
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ بیتوجه ] من اگه خودم نباشم، اگه راحت نباشم افسرده میشم. باید کز کنم یه گوشه و همش تو خودم باشم.
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ در حالی که از جا برمیخیزد و دستهایش را در هوا تکان میدهد ] دلم میخواد شاد باشم، بزنم و برقصم... جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن در اومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا...
دکتر: خب اینا که اشکالی نداره خیلی هم خوبه ولی باید...
زن: دیگه ولی مَلی نداره دُکی. اگه خوبه که خوب دیگه
( زن سپس برمیخیزد و به سمت کتابخانه میرود و چند کتاب روی سرش میگذارد و سعی میکند در همان حالت راه برود. او به سمت میز دکتر میرود و ناگهان کتابها روی میز میافتند و دکتر ناخودآگاه و هراسان با صندلی به عقب میرود )
دکتر: [ ملتمسانه ] خانم لطفا رعایت کنید اینجا...
زن: [ در حالی که وسط اتاق راه میرود و میچرخد ] اینجا مطبه، آره دکتر اینو قبلا هم گفتی منم میدونم، ولی به نظرم بیروحه نیاز به تغییرات داره. دُکی به نظرم این وسط تیغ بکش دو قسمت بشه بعد اون پشت هر موقع خسته شدی واسه خودت بزن و برقص...
دکتر: [ برافروخته و عصبانی و با صدای بلند ]چی؟ تیغ بکشم؟ این وسط تیغ بکشم؟! خانم من باید از دست شما این وسط جیغ بکشم.
پایان قسمت اول
#میخوام_خودم_باشم
#شاهين_بهرامی
#نمایشنامه
👍 85❤ 10👎 4🔥 3🖕 2👏 1
داستان مینیمالِ " خمیر کیک "
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎در زیر زمین کارگاه شیرینی پزی، زن به شدت مشغول کار بود و عرق از تمام سر و رویش میریخت.
نزدیک عید بود و یک هفتهای میشد که به دلیل فشار کار، به اجبار خیلی کم میخوابید.
ناگهان نگاهش به کمی آنسوتر افتاد و دید که خمیر کیک در حال استراحت هست!
چقدر دلش میخواست برای ساعاتی جای او بود.
#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
🥴 97👍 77❤ 46😐 30😢 21🥱 12👏 9🤔 7🤣 6👎 5🖕 3
لینک بوست چنل داستان کوتاه
https://t.me/boost/dastan_kootah
داستان کوتاه
از این کانال حمایت کنید تا بتواند به قابلیتهای اضافی دسترسی پیدا کند.
👍 25❤ 9🔥 5
💎ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر میکرد، هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیز معنای واقعی خودش رو پیدا میکنه، جای چشم زیبا رو نگاه میگیره، جای لبهای غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد.
جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش.
تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی ؟
#روزبه_معین
🆔 @dastan_kootah 🌹
👍 96💔 12❤ 9🖕 6🤔 5👎 4👏 4🥰 1
داستان کوتاه " ستون آخر "
بقلم : شاهین بهرامی
💎ستون آخر در صفحهی آخر هنوز خالی بود.
یک خبر برای تکمیل روزنامهی صبح فردا کم بود.
هوتن تمام جیبهای کت و شلوارش، که بر روی صندلی افتاده بود را به دقت جستجو کرد و تمام یادداشتهایش را دوباره خواند.
ضبط صوت کوچکش را روشن کرد و مصاحبهها را مجددا گوش داد.
عکسهای دوربینش را چک کرد.
نه، تمام آن خبرها را قبلا نوشته و برای سردبیر ارسال کرده بود.
مستأصل و عصبانی زیر لب گفت:
- اَه لعنتی، تو این همه کار و بدبختی نمیشد حالا این یه خبر کم نمیاومد...
هوتن همانطور که دور هال خانهاش میچرخید به سردبیر و غرغرهایش فکر میکرد.
به اجاره خانهی عقب افتاده و بدهیهایش میاندیشید.
به عدم امنیت کاریش داشت فکر میکرد که ناگهان پشتش تیر کشید و با سر به زمین افتاد.
□ □ □ □
ستون آخر در صفحهی آخر روزنامه صبح فردا این طور تکمیل شد:
«بازگشت همه به سوی اوست
در گذشت ناگهانی خبرنگار روزنامه آقای
هوتن سعادت را...»
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
👍 94😢 48💔 25👎 20😐 15🤣 11👏 4❤ 3
داستان کوتاه " تلب"
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
👍 106🤣 47😢 22👎 19😁 19❤ 10🥴 10👏 4😐 4🖕 3
داستان کوتاه «رخساره ای در شهر»
✍ به قلم علی عاشوری
💎حالم خوش نبود، به یاد دورهای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصلهی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب میکردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همهجا سرک بکشم بیآنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آنها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمیبینند من مثل آنها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آنها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهمتر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور میکردم و روزها را به صندوقچه کهنهی خاطراتم میسپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشتهها به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه کوچکی ساخته بودند و با اشتیاق هم را میبوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرتآمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچچیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کولهپشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، میتوان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسهای از گونه او گرفت، دختر چهرهای مهربان داشت ، خداحافظی آنها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظارهگر شد ،همهچیز میان آنها پررنگ بود و اطرافشان را رنگآمیزی میکرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره میبخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشارهای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم نگفت ؛ لحظهای گل را بو میکرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی میخندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش میگذاشت و از خجالت سر را پایین میانداخت، او حتی در نبود معشوقهاش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفههای ریز و سوزناکی میکرد که صدای بنفش سینهاش مو را به تن سیخ میکرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظهبهلحظه نفسهایش بیشتر به شماره میافتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بیآنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دستفروشی گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز به او هم انتقال یافت بود، آن قسمت چیزی نبود بهجز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال کودک کار همتغییر کرد و خوشحال با دستانی باز روی جدول کنار خیابان لیلی بازی میکرد و گلبرگهای گل سرخ دانهدانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگهای زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ، حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشهی دیگری از این شهر پژمرده و بیرنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی میکرد، ولی حیف که فقط نظارهگر آن بودم ، بااینوجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان بر این است که بهجایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
🆔 @dastan_kootah 🌹
👍 67👏 49❤ 14😢 7👎 4🔥 1
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان خوب و اهل مطالعه خود معرفی کنید 🙏
🆔 @dastan_kootah
🌹
♻️
♻️♻️
❤ 17👍 9👎 5