cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

وبلاگ‌های زنان

جهت درج انتقادات و پیشنهادات یا معرفی وبلاگ‌ و کانال‌هایتان با این آیدی تلگرامـ تماس بگیرید @Salvia110

Больше
Рекламные посты
241
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from جهان یک زن
کدام اسوه؟! یک: گفته بود: «پیاده‌روی زنان مکروه است»؛ «زنانی که شاغل هستند بچه‌هایشان را نمی‌توانند خوب تربیت کنند» و در آخر گفت: «خطبه خواندن حضرت زهرا(س) یعنی زن در مواقع اضطرار می‌تواند حضور اجتماعی داشته باشد!»... دو: من دیر رسیدم. فقط جمله آخرش را شنیدم. بقیه را مابین صحبت‌های بقیه فهمیدم. هاج‌وواج مانده‌ام که پس خودت که اینجا نشسته‌ای و به عنوان خانم جلسه‌ای داری صحبت می‌کنی مگر کاری جز فعالیت اجتماعی انجام می‌دهی؟! سه: «در این‌جا (عرصه اجتماع) میان مرد و زن در اجازه‌ی فعّالیتهای متنوّع در همه‌ی میدانها، هیچ تفاوتی از نظر اسلام نیست. اگر کسی بگوید مرد میتواند درس بخواند، زن نمیتواند؛ مرد میتواند درس بگوید، زن نمیتواند؛ مرد میتواند فعالیت اقتصادی انجام دهد، زن نمیتواند؛ مرد میتواند فعّالیت سیاسی کند، زن نمیتواند، منطق اسلام را بیان نکرده و بر خلاف سخن اسلام حرف زده است.» «این‌که میفرماید: «من اصبح لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم»، مخصوص مردان نیست؛ زنان هم باید به امور مسلمانان و جامعه‌ی اسلامی و امور جهان اسلام و همه‌ی مسائلی که در دنیا میگذرد، احساس مسؤولیت کنند و اهتمام نمایند؛ چون وظیفه‌ی اسلامی است.» (بیانات رهبر انقلاب، ۱۳۷۵/۱۲/۲۰) «خیلی‌ها خیال می‌کنند که زن از نظر اسلام در صحنه جامعه کاری ندارد در حالی که ما نگاه می کنیم میبینیم نخیر فاطمه زهرا در متن جامعه آن هم در خطرناک ترین بخش های جامعه حضور دارد آن وقتی که صحبت از خلافت است مبارزات سیاسی در اسلام مطرح می‌شود آن قهرمانی که وسط می ایستد و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه و حتی خود علی بن ابیطالب دوره اوجمع می‌شوند او فاطمه زهرا(س)ست.»( بیانات رهبر انقلاب، 10/12/1364) چهار: مسئله فقط مربوط به حضور نیست. مسئله قبل از حضور است. آدمها برای حضور تاثیرگذار در اجتماع نیاز به یک‌سری مهارت دارند؛ مهارت فیزیکی و حتی علمی بخشی از تأثیرگذاری است، ولی اگر کسی بخواهد به بالاترین حد از تأثیرگذاری برسد باید جامعه‌اش را بشناسد؛ باید جهانی که در آن زیست می‌کند را بداند؛ باید قوه تحلیل داشته‌باشد. مسئله حضور، فرعی است اصلا. مسئله این است زنان باید طوری رشد کنند که حضور اجتماعی‌شان را منحصر در بازار و پاساژ و خیابان و‌کافه ندانند! یا حتی در شغلشان. مسئله این است زنان باید طوری پرورش یابند که بتوانند جامعه‌شان را تکان دهند؛ مثل زینب(س)؛ مثل فاطمه(س)... پنج: من فکر نمیکردم همچنان و با این شدت این مباحث تکراری را جایی بشنوم. آن هم در این زمان، زمانی که عده‌ای شعار "زن زندگی آزادی" سر می‌دهند! عده‌ای هنوز در خواب ناز دوگانه خانه و حضور اجتماعی باشند! و همچنان فقط خانه را ببینند. حضرت زهرا(س) در صدر اسلام آنگونه خطبه می‌خواند که دهان‌ها بسته می‌شود، حضرت زینب(س) در کاخ یزید (در جایی که حضرت سجاد(ع) دیگر بیمار نیست) و شاید به نظر برسد خطبه ایشان ضرورتی ندارد آنطور خطبه می‌خواند که نفس‌ها حبس میشود، رهبر انقلاب در سال 64 از اسوه بودن حضرت زهرا(س) میگوید نه فقط در خانه و خانواده بلکه در حساس ترین و خطرناک ترین و مهمترین قضیه سیاسی و اجتماعی آن روز... و بعضی در قرن چهاردهم هنوز دارند به این می اندیشند که زن باید در خانه بماند! @jahaneyekzan
Показать все...
Repost from مَد
🌱 در استخر استخر را از جمله به خاطر تماشای بدن‌ها دوست دارم؛ لذت تعقیب خطوط و انحناها و فرم‌ها؛ لذت شناختن و غافلگیر شدن با تنوع و گوناگونی. تنها در استخر است که همهٔ بدن‌ها به یکسان جاذبه و زیبایی دارند و آن بهشت موعودی که طرفداران زیبایی‌های آلترناتیو تبلیغ می‌کنند روی زمین محقق می‌شود. در استخر که هستم، اغلب آرزو می‌کنم که ای کاش طراحی فیگوراتیو را کنار نگذاشته بودم و حالا با کاغذ و مداد، لمیده بر یکی از صندلی‌های آفتابگیری، مشغول ثبت بدن‌ها بودم؛ بدن‌های چاق و بدن‌های لاغر، بدن‌های پیر و بدن‌های جوان، شکم‌های چندلایه و بازوهای آویخته، پوست‌های لکه‌دار و بی‌لکه. در استخر که هستم، شاید تا حدودی تحت تاثیر جاذبهٔ جادویی آب، یا جاذبهٔ جادویی برهنگی، همهٔ این‌ها به یکسان در چشمم زیبا جلوه می‌کنند. همه به یکسان معتبرند، چون همه به یکسان بدن هستند. این احساس را هرگز جای دیگری نداشته‌ام. این احساس مرا -یا بهتر است بگویم بدنم را- به نوعی رهایی و رستگاری می‌رساند؛ اگر همهٔ بدن‌ها به یکسان از آن خاصیت زیبایی‌شناختی -که موقتا آن را حمل حیات می‌نامم- برخوردار باشند، پس بدن من نیز برخوردار است و به رغم هر آنچه زیبایی‌شناسی غالب و شایع بگوید، باز هم برخوردار خواهد ماند. رنج زندگی کردن در بدن «ناکامل» چیزی نیست که با یک بار نوشتن از آن خلاص شوی. بارها نوشته‌ام و بارها به همین نقطه برمی‌گردم. اینکه بدنت نیازمند «اصلاح» باشد، اینکه اصلاحش کنی،اصلاحش نکنی، بپذیری که نیازمند اصلاح است یا نپذیری، تمام این‌ها تو را در یک جنگ و تقلای درونی تمامی‌ناپذیر قرار می‌دهد. اغلب از خودم می‌پرسم زندگی کردن بدون اینکه دائم بدنت را ارزیابی کنی چگونه خواهد بود؟  یا سعی می‌کنم به یاد بیاورم که قبل از رسیدن به این خودآگاهی چگونه زندگی می‌کردم. می‌گویند بهشتی که آدمیان وارسته و رستگارشده در پایان دنیا به آن راه می‌برند همان بهشتی نیست که حوا و آدم پیش از به‌باد‌رفتن معصومیتشان در آن به سر می‌بردند. معصومیت بازیافته نمی‌تواند همان معصومیت ازدست‌رفته باشد. اگر از این منظر نگاه کنیم، رستگاری من در استخر همان رستگاری پیش ازآگاه شدن به بدنم نیست؛ مثلا در آن عکس ۱۲ سالگی که با عروسک‌هایم روی تاب نشسته‌ام و می‌کوشم به رغم اخمی که آفتاب تحمیل می‌کند لبخند بزنم. در آن تصویر من رستگارم؛ نه از این بابت که بدنم عیبی ندارد؛ چون هنوز معنای «عیب» را نشناخته‌ام. برای من استخر نوعی بهشت بازیافته است. جایی که در آن نه تنها ذهنم، بلکه چشمم نیز می‌بیند و می‌پذیرد که بیش از یک نوع زیبایی وجود دارد؛ که بدن‌ها به صرف بدن بودنشان زیبا هستند. این شعاری نیست که دوست داشته باشم باورش کنم؛ تا وقتی در آن اتمسفر جادویی هستم و با آن همه بدن دیگر در آب غوطه‌ورم، این چیزی است که باورش دارم، یا بالاتر از این، احساسش می‌کنم. و با این حال می‌دانم وقتی لباس بپوشم و بیرون بیایم، دوباره به روی زمین واقعیت‌های پرطرفدارتر پرتاب خواهم شد. در استخر من و بدنم رستگار می‌شویم؛ نه کاملا، اما تقریبا، تا حدودی، تا مدتی. و این یکی از چیزهایی است که مرا دائم به آب برمی‌گرداند. @madsigns
Показать все...
Repost from N/a
من یکی یکی بچه‌ها را می‌شستم، خشک می‌کردم و می‌فرستادم بیرون. جواد وسط تب و تاب بازی، می‌آمد تحویل‌شان می‌گرفت، لباس‌شان می‌پوشاند و سشوار می‌کشید. سر هر بچه می‌پرسیدم گل نزدیم؟ می‌گفت نه..توی دلم غری زدم که خدایا یه کمکی بکن دیگه.. رسیده بودم به شستن چهارده پونزده جفت جوراب و لکه‌گیری از آستین‌های سفید لباس فرم یه‌قل دوقل، که صدای گُلللللل...گُللللل پیچید توی خانه. چند دقیقه بعدش شادی گل بعدی. بچه‌ها هاج و واج مانده بودند. مدت‌ها بود _شاید هم هیچ‌وقت_ که ما دوتا را این همه شاد ندیده بودند. پروژه‌ی شست و شو که تمام شد پای تلویزیون تصویرهای ورزشگاه قطر را دیدم. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری بود، لابد اشک‌های خیلی‌های دیگر هم. به گمانم این اشک‌ها گواه هستند. گواهِ همه‌ی آنهایی که دل‌شان با ایران است، این خانه را یک‌پارچه و سربلند می‌خواهند. به قول شاعر (با خردکی دخل و تصرف)گواهی بخواهید اینک گواه/همین "اشک‌"هایی که نشمرده‌ایم.. سر و کله‌ی سرماخورده‌ی بچه‌ها هنوز نم داشت و نشد بزنیم بیرون اما یادم باشد فردا توی مدرسه قضای این شادی را به جا بیاورم. یادم باشد به بچه‌ها بگویم این شادی را چماق نکنیم بکوبیم توی سر همدیگر. دوقطبی ازش درنیاوریم، بگذاریم بهانه‌ای باشد برای برگشتن غرور ملی پایمال شده‌مان، برای برگشتن امیدهایی که این روزها در مه گم شدند، برای نزدیک‌تر شدن دل‌ها به هم. که ما اول و آخرش، با هر دیدگاه و هر پوشش و هر سبک زندگی، ایرانی هستیم.🇮🇷 خلاصه که مبارک‌مان باشد. مبارک آن‌هایی که شادی‌شان را فریاد زندند، مبارک آن‌هایی که شادی را ته چاهک قلب‌شان نگه داشتند. . . . . پی‌نوشت: یک نفر نوشته بود: کاش جمهوری اسلامی شعور داشته باشه، این‌همه فحش‌ به خاطرش خوردیم، یه‌کم رفتارهاشو تغییر بده 😅
Показать все...
Repost from مَد
🌱 علیه شرمسارسازی نزدیک سه ماه است که توییتر را ترک گفته‌ام؛ از همان اوایل جنبش ژینا. مثل گذشته، برای اطلاع از اخبار، به سایت‌ها رو آورده‌ام. چند روز است که می‌خواهم یادداشتی در توضیح این تصمیم و دفاع از آن بنویسم. مثال‌ها و مصداق‌ها را که منظم می‌کنم به دو دلیل اصلی می‌رسم: «توییتر این روزها سرشار از ادبیات شرمسارسازی است» و «توییتر حس واقعیت مرا مخدوش می‌کند». مطمئن نیستم کدام یک از این دو دلیل مهم‌ترند و اغلب به نظرم می‌آید که به هم مرتبط‌اند. شرم، آن طور که در روانشناسی تعریفش می‌کنند، تجربهٔ درونی بد و بی‌ارزش بودن است؛ نه بد و بی‌ارزش بودن در یک بافت و موقعیت خاص؛ بلکه به طور عمومی و دائمی. بارها از روان‌درمانگرانی از رویکردهای مختلف شنیده‌ام و تجربهٔ خودم هم تایید می‌کند که پیام‌های درونی‌شده و مزمن شرم، در زمرهٔ دشوارترین مسائلی است که باید در اتاق درمان به آن پرداخت. مدت‌ها پس از آنکه مراجع خشم و ترس و تنهایی‌اش را تجربه و پردازش کرد، هستهٔ مقاومی از شرم می‌تواند باقی بماند و در موقعیت‌های خاص، فکر و رفتار را به انجماد بکشاند. برایم تاسف‌برانگیز است که هنوز عدهٔ قابل توجهی از ما مردم، برای اینکه یکدیگر را به عمل درست‌تر و اخلاقی‌تر دعوت کنیم، از ابزار شرمسارسازی استفاده می‌کنیم. وقتی به تجربهٔ انسانی خودم رجوع می‌کنم، با احساس سوزشی در سینه به یاد می‌آورم که شرم همواره احساس حقانیت و عاملیت و واقعیت مرا نشانه رفته است. اگر چیزی از درون تو پذیرفته باشد که به طرز غیرقابل مذاکره‌ای بد و بی‌ارزش هستی، چگونه می‌توانی خودت را در موقعیت فاعل انتخاب‌کننده اخلاقی ببینی؟ اگر دائم زیر بمباران صداهای سرزنشگری باشی که به نام اصول و ایده‌های اخلاقی گوناگون، اعمال و افکار تو را محکوم می‌کنند، کی فرصت می‌کنی با این اصول و ایده‌ها ارتباط برقرار کنی تا به نام آن‌ها بدی را از خوبی بازبشناسی و علیه بدی قیام کنی؟ وقتی از احساس حقانیت حرف می‌زنم، منظورم خودمحق‌پنداری افراطی و متعصبانه‌ای که اشخاص و گروه‌ها را به بن‌بست گفتگوناپذیری می‌کشاند نیست؛ منظورم اعتماد و باوری است که شخص به توانایی خودش برای یافتن و دوست داشتن خیر اخلاقی و تعهد به آن دارد. وقتی از احساس واقعیت حرف می‌زنم منظورم نسخهٔ شخصی هر یک از ما از واقعیت نیست؛ منظورم اعتمادی است که به واقعی بودن و قابل اتکا بودن تجارب و دریافت‌هایمان داریم. این‌ها زمین سفتی را می‌سازند که پیش از راه رفتن (بخوانید انتخاب و عمل اخلاقی) باید بتوانیم بر آن بایستیم. برایم تاسف‌برانگیز است که عده‌ای از ما، به نام حق و اخلاق، زمین زیر پای یکدیگر را به خمپاره می‌بندیم. مانند بسیاری دیگر، من نیز با جنبش زن-زندگی-آزادی همدل و همراهم. اما همچنین متاسفم که گرد و غبار مسموم شرمسارسازی که مدت‌هاست فضای گفتگوهای عمومی ما را آلوده، به این زمین تازه نیز راه یافته است. از همان آغاز، امیدبخش‌ترین نکتهٔ این جنبش تازه برای من این بود که در آینهٔ آن، چهرهٔ خودمان را بسیار مترقی‌تر و پیشروتر از آنچه باور داشتم و گمان می‌کردم دیدم. در بسیاری از ساحت‌ها، این جنبش به حق همان تغییری بوده‌است که رویایش را دارد. آرزو می‌کنم که این یک گام دیگر را نیز به پیش برداریم و شرمسارسازی را، همچون یکی از ابزارهای آن طریق کهنه و مرتجعانه که با آن مخالفت می‌کنیم، بازشناسیم و کنار بگذاریم. من توییتر را برای حفاظت از خودم در برابر ادبیات شرمسارسازی کنار گذاشته‌ام. طرفه اینکه بیشترین امیدم به امکان گفتگوی بدون شرمسارسازی نیز، از مشاهدهٔ منش و شیوهٔ گفتگوی کسانی نشات می‌گیرد که در همین توییتر شناخته‌ام. کسانی که به حق انسان‌ها برای جستجوی واقعیت و معنای شخصی باور دارند. کسانی که از فاصلهٔ میان نیت و عقیده و عمل غفلت نمی‌کنند و فضیلت‌های بزرگی چون شرافت را به داشتن یا نداشتن این یا آن فهم و تحلیل خاص گره نمی‌زنند. @madsigns
Показать все...
Repost from N/a
بچه‌ها که می‌خوابند، وقتی سه تا کیف مدرسه، سه دست لباس، سه بطری آب، سه بطری شیر، ظرف خوراکی، برس مو، کش مو، جوراب، ماسک و خرد و ریزهای دیگر را برای صبح فردا آماده می‌کنم ولو می‌شوم روی زمین. به خود خسته و غمگینم می‌گویم: چشم‌هایت را ببند تا ببرمت یک جای خوب. کجا دوست داری بروی؟ یک شب‌هایی انتخابم کربلاست، مخصوصا دور ضریح عباس‌شان. که یک‌بار در کمال ناباوری کل انرژی‌های مثبت جهان را آنجا نفس کشیده بودم. اما اغلب شب‌ها انتخابی ندارم. از این سوال گریه‌ام می‌گیرد. دیروز بچه، وقتی کتاب نگارش پرسیده بود: اگر کفش‌هایت بال داشتند دوست داشتی تو را کجا ببرند؟ نوشته بود تهران. لابد دلش برای قوم و خویشش تنگ شده است. کتاب نگارش، سوال هرشب من را بهتر پرسیده بود. به جای تهران نوشتم: دوست داشتم کفشهایم مرا ببرند به جایی که اعظم عاقل‌تری آنجا باشد. اعظمی که درک بهتری از همه چیز دارد. اتفاق‌ها را، پدیده‌ها را، آدم‌ها را همان‌طوری که واقعا هستند ببیند. بعد فکر کردم کجای این مسیر را اشتباه آمده‌ام که آرمانم عقل و خرد بیشتر است؟ شاید اگر کتاب‌های بیشتری خوانده بودم، شاید اگر اندیشه‌ورزی‌های جدی‌تری مشق کرده بودم، شاید از معاشران عمیق‌تری انتخاب کرده بودم، شاید اگر... شاید هم درس‌ها و امتحان‌های دنیا زیادی سخت شده‌اند. . . . بچه‌ها که می‌خوابند، پنجره‌ای هولناک به سوال‌های جدی باز می‌شود.. شما با امتحان‌های‌تان چه می‌کنید؟
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
توی فیلم دستگیری عامل ترور شاهچراغ، وقتی بالاخره تروریست رو گرفتن و دارن کت بسته میارنش بیرون، وسط جمعیت صدای یه زنی هست که میگه: ولش کنین! چی کارش دارین؟؟؟ . چند روز پیش یکی از دوستامون کنار خیابون منتظر همسرش بوده. جلوی روش یه دختر نوجوون میپره گوشی یه یارو رو میزنه و یارو هم میگیرش. ملت میریزن سر یارو که: چی کارش داری؟! ولش کن! بیشرف...! هرچی این دوست ما گفته گوشی یارو رو زده بوده، ملت باور نکردن. آخرش انقدر شلوغ کردن، دختره در رفت. . هفته پیش یکی گیر داد که تو لکسوس سواری! من اولش خندیدم، بعد توضیح دادم، بعد چند نفر بهش گفتن بابا ما سوار ماشینش شدیم و اصلا مال این حرفها نیست و... ایشون هم آخرش پوزخندی زد به حال ما فریبخورده ها و گروه رو ترک کرد! . یه وقتهایی فکر میکنم وقتی من حتی درباره ماشینی که سوار میشم و همه جا باهاش میرم و همه دیدن، نمیتونم به بعضیها ثابت کنم که چیزی که شنیده دروغه، چطوری میشه درباره چیزهایی کمی دورتر از ما آدمها رو قانع کرد؟! طرف روز روشن رو میگه تاریکه... بعد من بهش ثابت کنم اون ستاره اون گوشه، یه خورشید بزرگه که روزی طلوع میکنه؟! هوف!
Показать все...
دایی سرکه‌هایش را که فروخت به‌هوای نوشابه‌خوردن آمد توی آشپزخانه. من رفته‌بودم برای بابا چای بریزم که سایه‌ی تنومند دایی‌بزرگه را پشت سرم حس‌کردم. با لحن آرام و مهربانی گفت: «دایی جون! دوتا حرف باهات دارم.» گفتم: «بفرمایید.» گفت: «بعداً به سر صبر می‌گم.» نمی‌دانم می‌خواست هول بیندازد به جانم یا چه؟ وگرنه گفتگو که وقت‌گرفتن و اعلام‌کردن نداشت. چند روز پیش خانه‌ی عزیز خوابیده‌بودم و تا نصفه‌های شب با خاله‌کوچیکه درددل کرده‌بودیم. خاله چیزهایی را که می‌گفتم باور نمی‌کرد و چندبار کف دستش را کشید پای چشم‌هایش و آخر سر گفت: «مَنو ببخش که از این چیزهات خبر نداشتم.» صبحش دایی آمد آنجا چاشتی‌اش را بخورد. ما تازه داشتیم صبحانه آماده می‌کردیم. از دایی خواستم مامان را ببرد استخر. می‌دانستم توی خانه نان نداریم. یک ساندویچ نان و پنیر و گردو پیچیدم و تراول‌ماگم را هم پر از چای کردم و دادم دایی که بدهد به مامان. دایی پلاستیک نان و پنیر را از دستم گرفت و گفت:«هرچند باهات بَدَم ولی بِده.» هرچه فکر کردم میان ما جز مهر و محبت چیزی نبود. گفتم: «چرا ازم ناراحتی؟» چیزی نگفت و رفت. سر سفره‌ی صبحانه، عزیز گفت: «دایی خیلی دوستت داره فقط از حجابت ناراحته. می‌گه چرا چادرشو گذاشته کنار؟» پارسال همین موقع‌ها تصمیم‌گرفتم هروقت دوست‌دارم چادر سرکنم، نه همه‌جا. البته که حدود حجاب را می‌دانستم و می‌دانم و رعایت می‌کنم. تا کسی در دل خانواده‌ی سنتی مذهبی نباشد نمی‌فهمد این تغییر نرم و نرمال! چه‌قدر سخت و پرتنش است. انگار آرامش همه‌ی خانواده به چادر من بند بود و مانتوهای بلند و گَل و گشاد و روسری‌های تا باسن کشیده‌شده! و تا ابرو آمده هم دردی از بی‌آبروشدنشان درمان نمی‌کرد. من تصمیم گرفته‌بودم سنت نسل‌درنسل خاندانمان را بشکنم و طبیعتاً سختی‌هایش را هم به جان خریده‌بودم. کتک و پنیک و چه و چه را! خیلی‌وقت‌ها از باشگاه و پیاده‌روی می‌رفتم خانه‌ی عزیز اما در این یک سال عزیز پیغام داده‌بود که اینجوری نیا خانه‌مان. اینجوری یعنی همان مانتوهای عبامانند و روسری‌های کذا. من هم نمی‌رفتم. یعنی کم می‌رفتم. می‌گفتم اگر من را دوست‌دارند باید با این پوشش هم بپذیرندم. کم‌کم پذیرفتند. فقط دایی نپذیرفتدم. هروقت می‌بیندم اخم می‌کند و محل نمی‌گذارد و فکر می‌کند یک شبه این تصمیم را گرفته‌ام و راحت هم عملی‌اش کرده‌ام. نمی‌داند به‌خاطر این کار ساده‌ی مسخره! خیلی جنگیده‌ام و آن‌قدر خسته شدم که هر مخالفی را دشمن فرضی می‌دانم و قبل از اینکه زبان باز کند می‌گویم: «دایی جون! به‌قول یه بنده‌خدایی: کاری نکنید که بقیه بهِتون بگن به تو چه. منم شما رو خیلی دوست‌دارم و نمی‌خوام این جمله رو بهِت بگم.» نوشابه را با بطری سر می‌کشد. در یخچال را محکم می‌زند به هم و می‌گوید: «صلاح مملکت خویش خسروان دانند.» آفرین محکمی حواله‌اش می‌کنم و بعد می‌گوید: «دنیا همین‌جور نمی‌مونه. بچرخ تا بچرخیم.» #منصوره_رضایی #از_روزها @mahboubeman
Показать все...
• هنوز چیزی از آخرین خودکشی ناموفق فاطمه نمی‌گذشت که سیل، برادرش را کشت. برای مرداد داغ آن سال هم باورش سخت ‌بود که آب رودخانه‌ی کم‌جان روستا بتواند ناگهان شیب دو کوه را پر کند و احمد را که رفته بود به زمین کشاورزی‌اش سر بزند، در خود ببلعد. چند نفری احمد را ديده بودند که با موج‌های رودخانه رفته بود؛ با چهره‌ای مصمم به زندگی که از کار زیاد سرخ و برافروخته بود. وقتی احمد را در دامنه‌ی تپه‌های پرشیب روستا دفن می‌کردند،‌ چهره‌ی فاطمه هیچ تغییری نکرده بود. شاید چون آدم نمی‌توانست بیش‌تر از آن غمگین و فرو رفته در خودش باشد که فاطمه همیشه بود. نکند دنیا همین‌قدر در برآوردن‌ خواسته‌های آدمی بی‌انصاف است، حتی اگر میل به مُردن باشد؟ تو مرگ را برای خودت می‌خواهی؛ اما او آن را به برادرت می‌دهد. یگانه چاره‌ی تو، می‌تواند ویرانی دیگری باشد. تو از دنیا چه خواسته‌ای؟ فاطمه، دختر عمه‌ی من است. هر چند که او قوطی سَم پشت تراکتور پدرش را بهتر از من می‌شناسد؛ اما من همیشه به حالت شاعرانه‌ی اندوهش فکر می‌کنم و به این‌که چشم‌هایش شبیه شعری از بروسان است: بگو چه کار کنم؟ وقتی شادی به دم بادکنکی بند است و غم چون سنگی، مرا در سراشیب یک دره دنبال می‌کند. دلم شاخه‌ی شاتوتی که باد، خونش را به در و دیوار پاشیده است. ‌•
Показать все...
Repost from Piaderou
دو سیکل قاعدگی وقتی زنی باشی متولد ۱۳۵۷ که تمام دوران کودکی و نوجوانی و ابتدای جوونیت رو در ایران زندگی کردی، مهم نیست که چندسال گذشته باشه از مهاجرتت، مهم نیست که کم‌کم طول زندگیت در تورنتو، نزدیک می‌شه به زندگی در تهرانت، باز به هر تلنگری زخمی درونت سر باز می‌کنه. انگار ذهنت برای محافظت ازت هرچقدر که دستش می‌رسیده خاطره و ترس و تحقیر چال کرده پس مغزت ولی باز خاطره اونجاست و کافیه دادگاه عالی آمریکا حق پایان خودخواسته بارداری رو از زنان بگیره که یاد خودت بیافتی در اون اتوبوس کذایی نزدیک میدان آرژانتین. یاد خودت که سرت رو چسبونده بودی به شیشه، اشک پوستت رو می‌سوزوند و به روشهای با بازده بالا خودکشی فکر می‌کردی. ادامه 👇 https://telegra.ph/%D8%AF%D9%88-%D8%B3%DB%8C%DA%A9%D9%84-%D9%82%D8%A7%D8%B9%D8%AF%DA%AF%DB%8C-06-28 لینک در پیاده‌رو http://piaderou.com/?p=4218
Показать все...
دو سیکل قاعدگی

وقتی زنی باشی متولد ۱۳۵۷ که تمام دوران کودکی و نوجوانی و ابتدای جوونیت رو در ایران زندگی کردی، مهم نیست که چندسال گذشته باشه از مهاجرتت، مهم نیست که کم‌کم طول زندگیت در تورنتو، نزدیک می‌شه به زندگی در تهرانت، باز به هر تلنگری زخمی درونت سر باز می‌کنه. انگار ذهنت برای محافظت ازت هرچقدر که دستش می‌رسیده خاطره و ترس و تحقیر چال کرده پس مغزت ولی باز خاطره اونجاست و کافیه دادگاه عالی آمریکا حق پایان خودخواسته بارداری رو از زنان بگیره که یاد خودت بیافتی در اون اتوبوس کذایی نزدیک میدان آرژانتین. یاد خودت که سرت رو…

Repost from وادی
بیشتر از ده سال است که هرچه می‌خوانم در گودریدز و هرچه می‌بینم در آی‌ام‌دی‌بی ثبت می‌کنم و گمانم شش سال است که اوایل فروردین پستی می‌نویسم و تعداد کتاب‌ها و فیلم‌هایی که سال قبلش دیده و خوانده‌ام و بهترین‌هایش را ثبت می‌کنم. (اینکه فایده این کار چیست را، در این پست کاری ندارم) امروز متوجه شدم مطلب مربوط به سال قبل را، اینجا نگذاشته‌ام و چون برای خودم این مطلب اهمیت زیادی دارد و دوست دارم حداقل تا سه ماه دیگر، مدام جلوی چشمم باشد، اینجا هم می‌گذارمش. طبق سنت هرساله، اینجا می‌نویسم که در سال گذشته چه تعداد کتاب خوانده‌ام و چه تعداد فیلم دیده‌ام. از اول فرودین امسال می‌خواستم اینکار را انجام دهم ولی آنقدر نشد تا رسید به آخرین روز فرودین که مطابق است با اولین شب قدر. این مطابقت از جهت “حاسبوا” بودن برایم ارزشمند است. آن هم برای سالی که به جرات می‌توانم بگویم بدترین سال عمرم بود. ضربه‌ای که اسفند سال ۹۹ با رفتن بابا خوردم، کل سال ۱۴۰۰ همراهم بود. غمی که نتوانستم مدیریتش کنم و گذاشتم مرا در خود غرق کند و ببرد تا افسردگی و برسد به استعفا و کناره‌گیری از همه‌ی فعالیت‌ها و کارها و خانه‌نشینی. و این خانه‌نشینی منجر شد به خواندن و دیدن؛ خواندن و دیدن؛خواندن و دیدن... در ادامه اگر با یک سیر صعودی عجیب نسبت به سال‌های قبل مواجه شدید، تعجب نکنید و بدانید این خواندن‌ها و دیدن‌ها توسط یک زن افسرده‌ی غمزده‌ی خانه‌نشین اتفاق افتاده است. امیدوارم آمار سال بعد از این کمتر باشد تا نشانه‌ای باشد برای خوب شدن حالم. به گواهی سایت گودریدز در سال هزاروچهارصد ۱۱۰ کتاب خوانده‌ام. نسبت به سال قبل حدود سی کتاب، و سال قبل‌ترش پنجاه کتاب بیشتر خوانده‌ام. بخش عمده‌ی کتاب‌های پارسال مثل دو سال قبل کتاب‌های کودک و نوجوان است. که بخاطر علاقه شخصی‌ام گاهی از طاقچه بی‌نهایت کتاب‌های کودک را مطالعه می‌کنم. از میان کتاب‌هایی که خوانده‌ام “سربلند” در موضوع زندگینامه، “کاهن معبد نینجا” در موضوع سفرنامه، “خانه لهستانی‌ها” و “موش‌ها و آدم‌ها” در موضوع رمان، “ماهی‌ها پرواز می‌کنند” و “دلهره‌ها” و “جنگی که نجاتم داد” در موضوع رمان نوجوان، “گرگی که از کتاب بیرون افتاد” و “این کتاب را لیس نزنید” و “من صندلی نیستم” در موضوع کودک، “کرگدن‌ها هم عاشق میشوند” در موضوع درام عاطفی، “قصه قبرستون” در موضوع روزنوشت و “یک روز دیگر” از جهت تحت تاثیر قرار دادنم، دوستشان داشتم و به همگی امتیاز بالای چهار در گودریدز داده‌ام. به گواهی آی‌ام‌دی‌بی در سال هزاروچهارصد، ۲۹۶ فیلم و سریال دیده‌ام! بله تعداد عجیب است مخصوصا نسبت به سال قبل که تعدادشان ۸۶ عدد بود. البته بالای هشتاد درصد از این تعداد، قسمت‌های مختلف سریال‌هایی است که دیدم و هر قسمت را جداگانه در لیستم وارد کرده‌ام. از بین فیلم‌هایی که دیدم “اسلو” “به بالا نگاه نکن” “گیفتد” “کودا””خورشید” “بیست و سه نفر” و از بین انیمیشن‌ها “لوکا” “اینکانتا” و از بین سریال‌ها “خدمتکار” “زخم کاری” فصل اول “سیزده دلیل برای اینکه” “اسکوئیدگیم” را دوست داشتم. هرکدام به یک دلیل. @vaadi_ir #فیلم_بینی #کتابخوانی
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.