کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼
به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛
نمایش بیشتر19 903
مشترکین
-8824 ساعت
-2217 روز
+6 34430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
👍 2
2 18110
Repost from N/a
-این مدتم که همخونهاتون بودم مردونگی و در حقم تموم کردید....
با اخم دو دکمهی پیراهن یقهی دیپلماتش را باز کرد و پرسید:
-متوجه نمیشم، منظورت چیه؟
مادرش که تازه از راه رسیده بود، هراسان پرسید:
-آماده نشدی دختر؟! اومدن دنبالت...
بغضم را سخت قورت دادم و نگاه آخری به او انداختم.
-چرا زنعمو چمدونم تو اتاقه الان میارم.
گفتم و به سمت اتاق راه افتادم، اما صدای او را شنیدم که گفت:
-کجا به سلامتی؟ مادر ؟ مگه روزی که آوردمش اینجا نگفتم آب خوردنشم با منه؟ مگه نگفتم حالا که زوری انداختینش تو زندگیم، مِن بعد نفس کشیدنشم من تایمر میندازم؟
کنار دیوار پناه گرفتم، تا بلکه خدا رحمی کند و او جور دیگری نفس کشیدنم را تایمر بندازد. مثلا نه بعنوان دخترک بیکس و کاری که نیاز به سرپناه دارد، بلکه بعنوان همسرش.
-دستت درد نکنه مادر، اما ما آبرو داریم تو این محل. دختر برگ گل و گذاشتیم تو خونهی پسرِ مجرد که چی؟
صدای پوزخندش را شنیدم و بلافاصله غرید:
-اون موقع که گفتم جاش ورِ دل من نیست، این حرفا نبود؟ الان این بحث از کجا آب میخوره؟
حتی ندیده هم میدانستم که زنعمو بابت صدای بلندش ماستش را کیسه کرده، اما این قضیه دیگر جدی شده بود.
-هیچی حاج رحمان خاستگاری کرده از دخترمون ما هم قبول کردیم.
صدای فریادش باعث شد از وحشت در جایم بپرم.
-حاج رحمان به دیده و ندیدهش خندید. آی دختره؟ بیا اینجا ببینم برای این پیری داشتی از خونهی من میرفتی؟
از گوشهس دیوار بیرون آمدم و او غرید:
-موش شدی؟ آره؟ خدا به دادت... چی میگه مامان؟
آب دهانم را قورت دادم و با مردمکهای لرزان گفتم:
-آخه گفتن خوبیت نداره دختر و پسر مجرد کنار هم بمونن. نمیخوام اسم و رسمتون خراب شه. حاج رحمان گفتن یه صیغه بخونیم. منم مگه چی میخوام آقا امیرحسام؟ یه سایهی سر...
غرشی از دهانش خارج شد و من در جا، سایهی سر خواستن را توبه کردم!
-که سایهی سر میخوای؟!
نگاه وحشتزدهام را به زنعمو دوختم و او ابرویی برایم بالا انداخت و من با دستپاچگی گفتم:
-نه! نمی...
نزدیکم شده بود و هیبت مردانه و نفسگیرش بر سرم سایه انداخته بود.
-نه بگو میخوام...
مچ دستم اسیر دستانش شد و رو به مادرش با جديت گفت:
- سایه سر میخواد، میشم براش. محبت و عشق میخواد میریزم به پاش...
مادرش لب گزید و من سرخ شده و گیج نالیدم:
-آقا امیرحسام...
با صدای خشداری گفت:
-حاج رحمانو من، سَر درِ همین خونه، قربونیِ تازه عروسم میکنم.
متعجب از حرفهایی که هیچ باورشان نمیکردم نگاهش کردم و جملهی بعدش مرا تا مرز سکته برد:
-من میخونم تو بگو قَبلتُ...
https://t.me/+VwQ8dYH7mOtiZDI0
https://t.me/+VwQ8dYH7mOtiZDI0
https://t.me/+VwQ8dYH7mOtiZDI0
👍 3
1 50560
Repost from N/a
- شورت لامبادا دیگه چه کوفتیه! شورت شورته، هر جوری که باشه میکنی تنت و خلاص!
با اخم و چشمان چموش خیرهی مرد رو به رویش می شود!
- من نمیخوام! شورت لامبادا میخوام! برام بخر اصلان...
دندان قروچه ای میکند....
هیچ قدرتی مقابل دخترک نیموجبی مقابلش ندارد.
رگ گردنش از غیرت بیرون میزند.
- دیگه چی!؟ این شورتا واسه دخترایی که برنامه میکنن! تو این شورتو بپوشی واسه کی؟
لب بر میچاند و با تخسی لب میزند:
- پس چطور آبجیت ترلان داره؟! اونم دو رنگ قرمز مشکی؟! منم میخوام.....
با تعجب خیره ی دخترک می شود
- تو چیکار شورتِ خواهر من داری! داره که داره!! اون هر کار دلش بخواد بکنه، مشکل من با توئه!
لوس وارانه لب می زند:
- اصلان خب من یدونه خریدم ازشون.
چپ چپ خیره اش می شود و با عصبانیت فریاد سر می دهد:
- رفتی دنبال شورت سکسی گشتی که چی بشه؟ واسه من میخوای بپوشی؟
گیلا پشت چشم نازک میکند.
- خودم مگه دل ندارم؟ شاید دوست پسری چیزی پیدا کردم، نباید خوشگل بپوشم؟
دستان اصلان مشت میشود
- تو غلط کردی دخترهی خیرهسر... شورتتو بده من! لازم نکرده برای کسی بپوشی؟
خودش را به سینه ی اصلان می فشارد و با لحنِ لوسی لی می زند:
- خب الان دیگه خریدم! بپوشم برات ببینی؟
اصلان گوشهایش داغ میشود و دست روی کمر دخترک می اندازد و در گوشش لب میزند:
- واسه من با اون یه تیکه شورت غر و غمیش بیای که قلبم میترکه گیلا!
گیلا میخندد و از اصلان دور میشود.
اصلان با این که نتوانسته بود شورت را از دخترک بگیرد ولی بلند شد تا به بقیهی کارهایش برسد...
قدم اول را برنداشته بود که با دیدن گیلا با ان لباس نیمه لخت زبانش بند می آید....
بدنِ سفیدش میان آن کمربند های سیاه کشیده جذاب به نظر می رسید...
به سمتش می آید و خودش را به او نزدیک میکند:
- چطوره؟
با حرص چنگی به کمرش می زند و می گوید:
- واسه منی که هیچ کس و کارتم از اینا میپوشی نمیگی بلایی سرت بیارم؟
گیلا میخندد و با زبان درازی می گوید:
- میخوای چیکارم کنی؟ نکنه میخوای بپوشی!؟
- نه ولی از پوشیدن تو میتونم قشنگ استفاده کنم!
با یک حرکت شرتِ سیاه را در تنش می درد و با جیغ کشیدن دخترک لبانش را به کام میگیرد....
https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
https://t.me/+_5ot9wZnMBs0NDI0
👍 3
90530
Repost from N/a
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0
https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0
https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0
https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0
https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0
https://t.me/+iwi1k7G2DA0yYmM0
86320
#پارت_۱۰۵
تازه یادم افتاد که با همون تاپ روی تخت نشسته ام خجالت می کشیدم از این که سادات فکر کند همین شب اولی برای پسرش لباس خاص پوشیدم اما دیگر کار از کار گذشته بود.
-راستش بچه ها من می دونم که شما الان چه دوره ای رو می گذرونید دلتون می خواد همش پیش هم باشید.
اصلا دوران نامزدی مال همین شیطنت هاست اما باید حواستون هم باشه حد و حدود رو رعایت کنید.
رو کرد به شهاب و گفت:
-مادرجان تو که می دونی ستاره دست ما امانته می دونم پسر عاقلی هستی و کار اشتباهی نمی کنی اما حواست باشه بی آبرویی به بار نیاری.
سرم را از خجالت پایین انداختم الان چه وقت است حرف ها بود؟
البته که با رفتار های شهاب و دیدن ما با این لباس ها پیرزن حق داشت شک کند و فکر کند نیاز به تذکر داریم.
-ایشالله به وقتش انقدر پیش هم هستین که هر کاری خواستین انجام بدین.
کم مانده بود از خجالت آب شوم که سادات برگشت طرفم خندید و گفت:
-دختر اینا مسائل عادی زندگیه واسه چی اینجوری خجالت کشیدی به هر حال شهاب الان شوهرته در مورد نامحرم که حرف نزدم اینجوری سرخ و سفید شدی.
سرم را بالا آوردم و خواستم جواب حاجیه سادات را بدهم که شهاب خونسرد گفت:
-مادرجان من حواسم هست نگران نباشید آبروی شما آبروی منم هست.
حاجیه که انگار با حرف های شهاب دلش آرام گرفته بود و خیالش راحت شده بود از جایش بلند شد و گفت:
-پس من دیگه راحتتون میزارم شب بخیر و از اتاق بیرون رفت.
چنل VIP افتتاح شددددد😍❤️
با 500 تا پارت جلو تر 😁😁😁
برای دریافت VIP رمان کنترباس به پیوی مراجعه کنید🧡🌼
💎هزینه ی رمان 43,000 تومان❤️
💎دارای 570 تا پارت آماده❤️
💎هر رو دو پارت منظم❤️
کانال vip رمان کنترباس🎻🎼🎤
💳 6037-7015-6556-9941
به نام: فاطمه رنجبر
شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷
@Fateeemeee
👍 63❤ 19
2 35650
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.