cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

افشین آزاد

نمایش بیشتر
إيران53 220فارسی50 414دسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
4 146
مشترکین
+2324 ساعت
+1297 روز
+4 13130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

رویاها درباره آینده‌اند، چون مغز نمی‌تواند درباره اکنون دروغ بگوید. اکنون کار خودش را کرده و دروغ چیزی را عوض نمی‌کند. آدمی که دوست داشتی تمام نشود تمام شده، و نمی‌شود درباره اینکه تمام نشده رویا بافت. خانه‌ای که دلت می‌خواست بیشتر از تو سر پا بماند، تخریب شده، و نمی‌شود درباره اینکه سر جایش است رویا بافت. آینده محمل دروغ‌های زیادی‌ست. چون بارها از مسیر توقعات خارج شده. و چون خارج شده به نظر می‌رسد یک محمل بی‌افسار است و به هرجایی ممکن است هدایت شود. پس می‌شود بار سنگینی از دروغ سوارش کرد. مثل «بیست سال بعد نیوتن زمان خودم خواهم بود»، یا «بیست سال بعد من را به همدیگر نشان می‌دهند و می‌گویند این تا الان هزاران کودک جنگ‌زده را نجات داده» (کت حماسه خیلی به تن دومی نمی‌خورد اما، از سزار زمانه بودن هم سخت‌تر است، چه برسد به نیوتن زمانه بودن). اما آینده، هرجایی نیست. از مسیر توقعات خارج می شود، اما بی‌مسیر نیست. آینده قرار است ثابت کند همه چیز از اکنون، معلوم بوده. و قلب سخت‌تر می‌تپد اگر بفهمد همه‌چیز از همین الان معلوم است. رویاها را داریم برای سلامت قلب میبافیم.
نمایش همه...
از پس فرشته روی شانه چپ و فرشته روی شانه راست برمی‌آیم. یک فرشته سوم هست که روی سرم نشسته. مثل کلاغی که روی کلاه مترسک می‌نشیند تا ثابت کند هیچ ترسی از او ندارد. این فرشته به جای قار قار، صدای تیک تاک دارد. تا مدام یادآوری کند که دارم به تمام شدن نزدیک می‌شوم. چه فرقی دارد در روستایی احاطه شده با جنگل در جایی پرت در چین باشم، یا زیر ایفل، وقتی این کلاغ همه‌جا با من است؟ کار این فرشته خراب کردن قصه‌هاست. مثل قصه‌ی «حالا جای خوبی دارم زندگی می‌کنم». مثل قصه‌ی «حالا یک سقف بالای سرم دارم». مثل قصه‌ی «دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم». مثل قصه‌ی «می‌شود موفق شد». کار این فرشته شکنجه با بیدار نگه داشتن است.
نمایش همه...
متأسفم زن طلاق گرفته‌ی تنها که نه راه پس داری و نه راه پیش و دلت می‌خواست مردی وجود داشت که به جای نگران همه‌چیز باشد. دردهای تو زیادند، ولی جذابیتی برای من ندارند. زندگی تو را زندگی کرده‌ام و برایم تمام شده. متأسفم پسربچه هشت ساله‌ای که نمی‌فهمی چرا چون پسری باید مدرسه را رها کنی و همراه پدرت که هیچ‌چیزی در دنیا ندارد بروی به مکانی مخوف و در انجام کاری کمکش کنی که بزرگتر از بدنت است اما خواهرت می‌تواند مدرسه را رها کند و در خانه بماند. حق تو این دردها نیست، ولی جذابیتی برای من ندارد. چون زندگی تو را زندگی کرده‌ام و برایم تمام شده. متأسفم برادر بزرگی که قسمت سخت‌تر زندگی خودت را بیشتر کردی تا قسمت آسانتر زندگی کوچکترها بیشتر شود، اما هیچ پاداشی برایت نداشت. لیاقت تو بیش ازین‌هاست، اما جذابیتی برای من ندارد. چون زندگی تو را زندگی کرده‌ام و برایم تمام شده. من زندگی کسی را می‌خواهم که دردها زنگ خانه‌اش را می‌زنند، و جواب نمی‌شنوند، و می‌روند. زندگی کسی که اتفاقات خجالت می‌کشند اثری بر او بگذارند. زندگی کسی که حیات اعتراف کند کاش ازین آدم بیشتر داشتم.
نمایش همه...
وسواس نظافت داشت، اما نه از آن‌هایی که صدبار دست‌شان را می‌شویند، و وقتی دست‌شان به خود شیر خورد یک‌بار دیگر می‌شویند به خاطر اینکه به شیر خورده. عادی بود. اما فکر می‌کرد فن نظافت فقط به خودش وحی شده و بقیه حیواناتی هستند که یا اصلا نمی‌دانند پاکیزگی چیست یا بلد نیستند نظافت را انجام دهند. وقتی به یک در نزدیک می‌شد و یک نفر دیگر هم به سمت همان در می‌رفت، قدم‌هایش را تندتر برمی‌داشت تا زودتر برسد و دستگیره در را در دست بگیرد. چون اگر دیرتر می‌رسید باید به دستگیره‌ای دست می‌زد که همین الان یک نفر دیگر به آن دست زده بود. مشخص بود انگشت‌های همه را اینطور تصور می‌کند که همین چند لحظه پیش در داخل بینی‌شان بوده، یا در جای دیگری که زیاد عرق می‌کند. هرکسی را که در اتوبوس می‌دید سوالش این بود که امروز صبح خودش را شسته؟ من هم همین‌طوری شدم، ولی درباره روح‌شان. او همه را کثیف می‌دید، من همه را بیچاره. یک مادر را اینطور می‌بینم که دیشب با خودش می‌گفته من با تلویزیون‌مان چه فرقی دارم که روشنش می‌کنند تا صدایی داخل خانه بپیچد؟ در را باز می‌کنند می‌آیند داخل، و همینکه از آشپزخانه صدا می‌آید خیال‌شان راحت می‌شود که یکی هست. بعد به خودش گفته بهتر است اینطوری به قضیه نگاه نکند تا غصه نخورد. وقتی مردی را می‌بینم که از میله قطار مترو گرفته و به سقف واگن خیره شده، طوری که انگار بعید نیست ناگهان باز شود و یک دریچه نورانی همه را ببلعد، و دارد به این فکر می‌کند که دیشب داشت فکر می‌کرد که دیگر از زنش خوشش نمی‌آید، اما هیچ‌کس نیست که بشود این را به او گفت و با انتخاب خودت بود جواب ندهد، و به این فکر می‌کرد که بیچاره است که کسی را ندارد که جوابی که نمی‌خواهد را به او ندهد. من حتی کسانی که خوشبختند هم بیچاره می‌بینم. طوری که انگار حیوان خانگی هستند و باید یک صاحبی بیندازدشان داخل قفس‌های قابل حمل و ببرد به کلینیک و در حالی که خواب است یک کاری با بدنش انجام دهند. که البته وقتی بیدار شد هم نمی‌فهد یک عده زحماتی کشیده‌اند و کاری با بدنش کرده‌اند که بیشتر از آن بیچاره نشود. آدم‌های خوشبخت هم نمی‌فهمند عده‌ای کارهایی کرده‌اند تا نفهد که وضع چقدر می‌توانسته بدتر شود. کثیف بودن با بیچاره بودن خیلی فرق دارد، اما نتیجه نگاه هر دو ما یکی بود. نتیجه این بود که حتما قبل از آن‌ها به هرچیزی دست بزنیم.
نمایش همه...
فکر نمی‌کردم من هم پیر شوم. نه آن پیری که درباره بدن بود. که آن به آخررسیدگی تکراری‌ای که در آدم‌هایی که بدن‌شان هم پیر شده می‌بینیم، که عامدانه فراموش می‌کنند تا قبل از آن چه چیزهایی درباره دنیای فیزیکی فهمیده بودند، و می‌پیچند به سمت بیراهه دنیای ماوراء، بدون اینکه حوصله داشته باشند به کسی ثابت کنند ماورایی در کار هست یا نیست، و ناگهان تصمیم می‌گیرند که حس کنند متعلق به قفس جسمانی نیستند و از بهشتی ازلی تبعید شده‌اند. دنیا را به شکل میزبان دیدن، این عارضه را دارد که از پذیرایی‌اش خسته شوند، و مهمان خسته ممکن است چیز دیگری درخواست کند: لطفا راه باغ را به من نشان دهید! با این فرق که من خسته نیستم، و کسی را میزبان نمی‌بینم. اما دارم چیزهای بیشتری می‌خواهم. که شاید شباهتی به باغ هم ندارند. که شاید زیستگاهی سرد در چرخه ابدیت باشند. جایی که تنهایی یک رنج نیست، برگه ورود است. من هم دارم عامدانه حس می‌کنم متعلق به اینجا نیستم. و فکر نمی‌کردم من هم کارم به اینجا بکشد.
نمایش همه...
آرشیو پست ها
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.