cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Michalakis ❌🌈🔞💦foad

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
7 679
مشترکین
-13324 ساعت
+5857 روز
+78130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

00:03
Video unavailable
sticker.webm0.79 KB
Repost from N/a
نگاهم به پسری که پشت بهم تو خودش جمع شده بود افتاد و آهی کشیدم _پاشو قرصاتو‌ بخور دوست ندارم بگم بیان دست و پاتو بگیرن بریزم تو دهنت با نشنیدن جوابی گوشه ی تختش نشستم و یاد حرفای سر پرستار افتادم نمیدونم چرا امشب دوست داشتم حرف بزنم! _میگن دختره. ولت کرده اینطوری شدی اره؟ حق داری کاش منم روی همین تخت می‌بستن و همش خواب میدادن دوساله قلبم آروم نیست... بغضم بیشتر شد ولی سعی کردم نریزه _بهم...بهم گفت تو بخاطر پولم افتادی..دنبالم ولم کرد ..تو بهترین شب زندگیم ولم کرد! داغ گذاشت رو دلم دوساله سعی میکنم خودمو جمع کنم ولی نمیتونم نمیشه! خواستگار دارم ولی چطور برم کسیو بغل کنم پیشش بخوابم که .. اینبار اشکام از هم بیشتر شدت گرفتن و آروم لب زدم _اون نیست ! همچنان پشتش بهم بود نفسی کشیدم پیش یه آدم با این وضعیت روحی چه حرفی میزدم؟ تاخواستم بلند شم با کشیده شدن مچ دستم با وحشت به طرف اون پسره نگاه کردم که با دیدن چشمای آشنایی پشتم لرزید _آصف طوری نفس نفس میزد که انگار ساعتها‌ در حال دوییدن بوده! سرخ شده و با چشمای از حدقه بیرون زده غرید _خواستگار؟؟.... تیکه تیکه میکنم اونیو‌ که به مال من نزدیک بشه... https://t.me/+OnfoYOcZHBNkMDA0 https://t.me/+OnfoYOcZHBNkMDA0 https://t.me/+OnfoYOcZHBNkMDA0 https://t.me/+OnfoYOcZHBNkMDA0 آصف پسری که سر یه تصمیم اشتباه پشت پا میزنه به همه ی عشقی که به دلارام داره و اونو شب خواستگاری تنها میزاره ولی چند سال بعد .....♨️♨️ آصف پسر کله خرابی که مشکل روانی داره ولی به هیچ وجه حاضر نیست تحت درمان قرار بگیره وقتی میفهمه دختری که عاشقش شده پرستارِ تیمارستانه‌ همه چی بهم میخوره و.... پارت واقعی رمان که به زودی بهش می رسیم😳♨️♨️
نمایش همه...
💕آرامِ دِلــَـم- زهرا ظفرآبادی💪🏻

﷽ کانال داستان های کوتاه من❤️‍🔥 کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع 🍂رمان های این کانال👇🏻 💪🏻آرام دلم💛آنلاین💕 🥀افسونگر معروف به آراز🥀اتمام 🍂 🥷🏻غریبه ی آشنا🍃 اتمام🥷🏻 ❤️‍🔥عشق تصادفی معروف به ماهان-اتمام❤️‍🔥

👍 1
Repost from N/a
- دلت می‌خواد سیاه و کبودت کنم ماهی قرمز؟ بعد… بعد نمیگی حاج بابات بیخِ گِلومو بچسبه؟ _... - گورِ بابایِ همه چیز، من دلم لباتو میخواد… دلم میخواد رویِ تنت سواری کنم! سکندری خورده و روی تنم می‌افتد: شلوارش را از پا می‌کند. - شـ…شاهکار… این… - بزرگه ماهی قرمز؟  دوسش نداری؟ «به چشم‌هایم نگاه می‌کند و نمی‌فهمد که من ماهیِ او نیستم! نمی‌فهمد که من زنِ یکدانه‌ای که او پرستشش می‌کرد نیستم. عشق، آنقدر پیشِ چشم‌هایش را کور‌ کرده بود که حتی در عالمِ جنون هم مرا ماهی میدید!» - حلالمی، محرممی، حالام میخوام زنِ خودم شی! می‌خوام لامپِ میونِ پاتو روشن کنم ماهی!!!! م خودش را میان پاهایم جابه‌جا میکند. - اگه حاج بابات بفهمه قبلِ عقد بِم دادی عصبی میشه ماهی قرمز… سر زیرِ گوشم می‌برد: - ولی مهم نی، مگه نه؟ نه مهم نبود، هیچ چیز جز انتقام در این لحظه مهم نبود... تنش را محکم میانِ پایم می‌کوبد. ناله‌ی‌ پر از دردم را میانِ لب‌هایش خاموش میکنم.درد در تنم نبض میزند. دیگر تمام شده بود! -توله سگ دارم از شدت خواستنت دیوونه میشم! تموم شد، دیگه مالِ من شدی ماهی، مالِ شاهکارت! او فکرمی کرد تمام شده است، در حالی که این تازه آغاز ماجرا بود... https://t.me/+Bl072GkpgWs1NGFk https://t.me/+Bl072GkpgWs1NGFk https://t.me/+Bl072GkpgWs1NGFk
نمایش همه...
Repost from N/a
#۴۸۴ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل،  مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره! صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون،  از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم...اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا... نامزد سابق اویس...اوست که بازوی اویس را گرفته و با نگاه پر از پیروزی‌اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند. -این دخترخانم به خاطر اینکه پروژه‌م رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمک های وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟ به خدا پشیمون می‌شی... کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد: -نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟ رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد. هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده... صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی آرام نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
نمایش همه...
Repost from N/a
- چی میگی دکتر؟ درباره‌ الهه‌ حرف می‌زنی؟ فریده با اضطراب روپوشش را مرتب کرد. روزی عاشق آتا بود و این مرد نخواستش. چطور به او بگوید به زودی عشقت را از دست می‌دهی؟ آتا بی‌صبر از سکوت فریده غرید: - چه غلطی کردی که میگی داره می‌میره؟ چون نخواستمت از زنم انتقام گرفتی؟ فریده از جا پرید: - اونی که غلط اضافه کرده و الان بچه‌اش تو شکم الهه است تویی! صورت آتا از ترس سفید شد! هر دو خوب می‌دانند برای قلب بیمار الهه بارداری همان مرگ است. فریده وا رفته روی صندلی افتاد: - الهه دوست منه.. نمی‌خوام از دست بره.. آنچه در ویزیت‌ فهمیده بود را توضیح داد: - برای طلاق اقدام کرده بودید که اومد. گفت مادرت مجبورتون کرده جدا بشید. وقتی گفتم حامله‌است... نگاهش را به آتا داد. مرد در هم شکسته‌ای که انگار نفس هم نمی‌کشید: - ذوق کرد! انگار نه انگار می‌دونه چقدر براش خطرناکه! خندید! التماس کرد بهت نگم. قطره اشکی از چشمش چکید. از وقتی احساس آتا و الهه را دیده بود، فهمیده بود او برای این رابطه، نسبت به دل بزرگ الهه زیادی کوچک است: - گفت جدایی از تو براش همون مرگه! التماس کرد بذارم نگهش داره تا وقتی می‌میره دخترش کنارت باشه! هیکل درشت و عضلات ورزیده‌ی آتا از نگرانی می‌لرزد. با لکنت و نگاهی سرخ و تر پرسید: - دُخ... دُخ..تره...؟! فریده با گریه سر تکان داد: - وقتی فهمید سر از پا نمی‌شناخت. گفت دخترم یه بابا داره، لنگه نداره. گفت نمی‌ذاری مثل اون حسرتِ... از برخواستن آتا که تلوتلو می‌خورد و به سمت در می‌رفت ساکت شد. https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 خیره به صورت دل‌دار بی‌معرفتش. با بغضی مردانه گفت: - می‌دونم حامله‌ای! قلب الهه انگار ایستاد! تحمل این فشارها را نداشت. وقتی توران گفت گورش را از زندگی پسرش گم کند فهمید حامله‌است. رفت تا بتواند با این بدن ضعیف جنینش را نگه دارد. خواست عقب برود، آتا مچ هر دو دستش را گرفت. با ترس از مخالفت الهه گفت: - همین الان می‌ریم تا سقطش... انگشتان ظریف الهه روی لب‌های درشتش نشست. زمزمه وار، ملتمس و با بغض گفت: - نگو.. می‌شنوه! بچمونه! از مرگش حرف نزن! دخترمه، دوستش دارم. می‌دانست مرد مهربانش چقدر دختر دوست دارد و با این حرف خلع سلاح می‌شود. غم از دست دادن الهه از چشم آتا چکید: - پس درباره‌ی مرگ کی حرف بزنم؟... مادرش؟ زندگیم؟... دلم خوش بود اگه نیستی یه جایی دور از من سالمی و... صدای هق هق مردانه‌اش بلند شد. دستان الهه را به صورتش چسباند: - چیکار کردی با من..؟ چرا الهه..؟ چرا قرص نخوردی..؟ نگفتی نگران نباشم نمی‌خوای بمیری..؟ چرا منو کردی قاتلت..؟ الهه با لبخند اشک‌های او را پاک کرد. انگار که ایچ اتفاقی نیفتاده! خیره به مهربان‌ترین مرد دنیایش گفت: - پاشو برو خونه. یکم بخواب عزیزم. فردا هم سر ساعت بیا دفتر طلاق تا... آتا با خشم از بیخیالی‌اش جا پرید: - چی خیال کردی؟ جدا میشی و دوستت فریده رو به عشقش می‌رسونی و بعدِ مرگت میشه مادر بچه‌ات؟ شانه‌های الهه را گرفته تکان داد. خیره به چشم‌هایی که جانش بود داد زد: - زن حامله‌ رو نمیشه طلاق داد! نمیشه! باطله! باطل! الهه را بین عضلات درشتش حبس کرده به قلب ناتوانش چسباند: - طلاقت نمی‌دم.. دختر نمی‌خوام.. فقط تو رو می‌خوام.. فقط تو! https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 روی سرامیک‌های سرد راهروی بیمارستان نشسته بود. به دیوار تکیه زده شانه‌هایش از گریه و بغض می‌لرزید. از صدایی سرش را بالا گرفت. مادرش بود که عصا زنان جلو می‌آمد. توران با دیدن صورت خیس و سرخ پسرش مات ماند. آتا با دستی که می‌لرزید به درب اتاق عمل اشاره کرد. ماه‌ها بود مادرش را ندیده بود: - دیر اومدی توران خانوم... عشقمو بردن... هق هقش بلندر شد. صدایش در راهرو پیچید: - همه‌ی زورمو زدم ولی پشیمون نشد. راضی نشد به سقط... گفت حلالم نمی‌کنه... فریاد زد: - دوستش داشتم.. رفت برام دختر بیاره! با التماس زجه زد: - دعا کن به آرزوت نرسی... دعا کن از دستش ندم... فریده گفت بچه‌اش کوچیکه... گفت ضعیفه و بهش نگفتن! شاید حتی با مرگش هم بچه نمونه... دستانش را پشت سرش گذاشت. صدایش ناتوان‌تر از همیشه بود: - چیکار کردین با زندگی من! حاضر شد بمیره ولی با یه دختر همیشه کنارم داشته باشمش! https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 💚❤️💚❤️
نمایش همه...
👍 1
AnimatedSticker.tgs0.41 KB
🙈 1🗿 1
Repost from N/a
_بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم _چون هر دومون فکر می‌کنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی می‌کنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمی‌کنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید دستش رو بالا میاره ، نگاهش می‌کنم که می‌گه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ...... به قلم : ایدا باقری
نمایش همه...

👍 2
Repost from N/a
#پارت_جدید نوا :« برای قرار امشب آماده ای؟ » ریور :« آره تقریبا. باید برم خونه و یه دوش سریع بگیرم.» نوا :« شِیو کردی؟ » پقی زیر خنده زدم. ریور :« آره. امروز صبح.» چهره ی راضی اش را می توانستم تصور کنم. نوا :« من واکس برزیلی رو توصیه می ک... .» وسط حرفش پریدم. ریور :« وقتش رو ندارم.» آهی کشید. نوا :« از گفتن این حرف خسته نمی شی؟» گوشی را بیشتر به دهانم نزدیک کردم. ریور :« و ما همین دیروز باهم آشنا شدیم ... فکر نکنم به این زودی کارمون به اونجا بکشه.» نوا :« به همین خیال باش.» ریور :« چرا؟ » آهی کشید. انگار بیشتر از حد تصور از من ناامید شده بود. نوا :« اگه چندبار سر یه قرار درست و حسابی رفته بودی، الان میفهمیدی که قراره کار دقیقا به همونی که براش شِیو کردی، بکشه .» بعد از قطع کردن تماس، پیامی برای متئو نوشتم. « امشب جای مخصوصی میریم که لازم باشه لباس خاصی بپوشم؟ » متئو من را برای شام به قرار دعوت کرده بود که خیلی برایش استرس داشتم. جواب پیامش خیلی زود به من رسید. متئو :« اونقد قشنگی که مطمئنم تو هر لباسی جذاب و خیره کننده میشی. » با قلبی پر تپش به پیامی که فرستاده بود، نگاه کردم. دوست داشتم برایش بنویسم: «مرد تو اصلا لازم نیست بیشتر از این تلاش کنی مخ منو بزنی چون همین الانشم تو رو به خونه م راه دادم امشب ... 〰〰〰〰〰〰〰 متئو :« و ما مشغول چه کاری بودیم؟» ریور :« ما داشتیم ... همو می بوسیدیم.» انگشت شصتش را روی لب هایم حرکت داد. لرزیدم. دو طرف صورتم را گرفت و به آرامی لب هایش را روی لب هایم قرار داد. حس لذتی که وجودم را فرا گرفت، غیر قابل توصیف بود .... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0مجموعه رمان سرزمین پری ها⚜ نویسنده: کیابیگی سه جلد کامل و رایگان در کانال 🔺بدون هیچ حذفیاتی🔺 ❌جادوگر فریبنده و اغواگری که برای قرار شبانه با یکی از قدرتمندترین پادشاه های سرزمین مخفی، خود را برای رابطه داشتن با او آماده میکند بدون آن که بداند پادشاه از قبل و فقط با دیدن عکس دختر به شدت تحریک شده است.
نمایش همه...
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailable
من امیرم! پسری که تو بچگیش اولین اسباب بازیش اسلحه بود. پسری که یادش دادن وقتی یکی رو می‌کشه، باید تا اخرین لحظه نگاش کنه تا مرده‌ها هم بفهمن عزرائیلشون کیه! ولی همین من نتونستم یه دختر رو بکشم! هه... خنده داره ولی اره منی که بالای صد نفر ادم کشتم، نتونستم از پس اون خنده‌هاش بربیام و بکشمش. لامصب خنده‌هاش مثل نفس میمونه... سرخی لپاش مثل شراب سرخه‌‌‌... موهاش دستای قاتلمو به نوازش وا می‌دارن... من با این دختر چیکار کنم؟ وقتی دلیل نفس کشیدنمه ولی تنها سنگیه که اگه از وسط برش دارم می‌تونم به اون چیزی که می‌خوام برسم... https://t.me/+xzfw5DUQpsYwYzZk https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+xzfw5DUQpsYwYzZk این پسر دیوونه‌ ست بخدا😳 و دخترمون رو دیوونه کرده چون فقط فکرش دنبال ... اهم اهم...زشته بچه اینجا نشسته، بگیرید دیگه‌‌‌‌😜🔞 نویسنده رمانم خوب کولاک کرده‌ها، جوری که یه ربع بعد خوندن پارتا تو شوکه‌ای🫡
نمایش همه...