cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Metanoia🌈🔞🥰foad

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
9 234
مشترکین
-8224 ساعت
+1 6617 روز
+2 38730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

AnimatedSticker.tgs0.04 KB
😁 3
Repost from N/a
Photo unavailable
من امیرم! پسری که تو بچگیش اولین اسباب بازیش اسلحه بود. پسری که یادش دادن وقتی یکی رو می‌کشه، باید تا اخرین لحظه نگاش کنه تا مرده‌ها هم بفهمن عزرائیلشون کیه! ولی همین من نتونستم یه دختر رو بکشم! هه... خنده داره ولی اره منی که بالای صد نفر ادم کشتم، نتونستم از پس اون خنده‌هاش بربیام و بکشمش. لامصب خنده‌هاش مثل نفس میمونه... سرخی لپاش مثل شراب سرخه‌‌‌... موهاش دستای قاتلمو به نوازش وا می‌دارن... من با این دختر چیکار کنم؟ وقتی دلیل نفس کشیدنمه ولی تنها سنگیه که اگه از وسط برش دارم می‌تونم به اون چیزی که می‌خوام برسم... https://t.me/+xzfw5DUQpsYwYzZk https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+xzfw5DUQpsYwYzZk این پسر دیوونه‌ ست بخدا😳 و دخترمون رو دیوونه کرده چون فقط فکرش دنبال ... اهم اهم...زشته بچه اینجا نشسته، بگیرید دیگه‌‌‌‌😜🔞 نویسنده رمانم خوب کولاک کرده‌ها، جوری که یه ربع بعد خوندن پارتا تو شوکه‌ای🫡
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت_جدید نوا :« برای قرار امشب آماده ای؟ » ریور :« آره تقریبا. باید برم خونه و یه دوش سریع بگیرم.» نوا :« شِیو کردی؟ » پقی زیر خنده زدم. ریور :« آره. امروز صبح.» چهره ی راضی اش را می توانستم تصور کنم. نوا :« من واکس برزیلی رو توصیه می ک... .» وسط حرفش پریدم. ریور :« وقتش رو ندارم.» آهی کشید. نوا :« از گفتن این حرف خسته نمی شی؟» گوشی را بیشتر به دهانم نزدیک کردم. ریور :« و ما همین دیروز باهم آشنا شدیم ... فکر نکنم به این زودی کارمون به اونجا بکشه.» نوا :« به همین خیال باش.» ریور :« چرا؟ » آهی کشید. انگار بیشتر از حد تصور از من ناامید شده بود. نوا :« اگه چندبار سر یه قرار درست و حسابی رفته بودی، الان میفهمیدی که قراره کار دقیقا به همونی که براش شِیو کردی، بکشه .» بعد از قطع کردن تماس، پیامی برای متئو نوشتم. « امشب جای مخصوصی میریم که لازم باشه لباس خاصی بپوشم؟ » متئو من را برای شام به قرار دعوت کرده بود که خیلی برایش استرس داشتم. جواب پیامش خیلی زود به من رسید. متئو :« اونقد قشنگی که مطمئنم تو هر لباسی جذاب و خیره کننده میشی. » با قلبی پر تپش به پیامی که فرستاده بود، نگاه کردم. دوست داشتم برایش بنویسم: «مرد تو اصلا لازم نیست بیشتر از این تلاش کنی مخ منو بزنی چون همین الانشم تو رو به خونه م راه دادم امشب ... 〰〰〰〰〰〰〰 متئو :« و ما مشغول چه کاری بودیم؟» ریور :« ما داشتیم ... همو می بوسیدیم.» انگشت شصتش را روی لب هایم حرکت داد. لرزیدم. دو طرف صورتم را گرفت و به آرامی لب هایش را روی لب هایم قرار داد. حس لذتی که وجودم را فرا گرفت، غیر قابل توصیف بود .... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0مجموعه رمان سرزمین پری ها⚜ نویسنده: کیابیگی سه جلد کامل و رایگان در کانال 🔺بدون هیچ حذفیاتی🔺 ❌جادوگر فریبنده و اغواگری که برای قرار شبانه با یکی از قدرتمندترین پادشاه های سرزمین مخفی، خود را برای رابطه داشتن با او آماده میکند بدون آن که بداند پادشاه از قبل و فقط با دیدن عکس دختر به شدت تحریک شده است.
نمایش همه...
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
نمایش همه...
👍 2
Repost from N/a
_بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم _چون هر دومون فکر می‌کنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی می‌کنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمی‌کنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید دستش رو بالا میاره ، نگاهش می‌کنم که می‌گه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ...... به قلم : ایدا باقری
نمایش همه...

👍 3
#part100 امیرعلی بهت زده نگاهی به گل های جلوی صورتش و بعد صورت پر هیجان ماهان انداخت. واقعا براش گل گرفته بود؟! _اینو ببین دوست داری؟! یکی دوبار با امیرسینا با هم رفتیم برات زنجیر گرفتیم، می گفت عاشق این چیزایی و انواع و اقسام مدل هاشو داری. خودمم تو اتاق لباست همسون رو دیدم شبیه این نداشتی، فروشنده می گفت مدلش جدیده. به نظر خودمم خیلی مردونه و قشنگ بود. حس کردم توی گردنت عالی میشه.  نگاش کن ببین نظر تو هم همینه؟! زنجیر رو‌ مقابل چشماش گرفت و ذوق زده منتظر بود تا امیرعلی نظرش رو بده. با سکوت طولانی امیرعلی به خودش اومد و آخ زیر لب گفت. _اهه، حواسم نبود که اینطوری معلوم نیست، بذار برات ببندم دور گردنت، اینجوری کامل می فهمی بهت میاد یا نه! توجهی به سکوت معنادار امیرعلی نکرد و خودش دست به کار شد. کامل روی گردنش خم شده بود و با لبای ورچیده و غنچه شده سعی کرد زنجیر رو دور گردنش ببینه. جوری با زنجیر درگیر بود که نگاه خیره ی امیرعلی رو به لب های غنچه شده اش ندید. با چفت شدن قفل زنجیر فاصله گرفت و نگاه دقیقی به گردنش انداخت. لایکی به سلیقه ی خودش فرستاد و سمت اتاق لباس رفت تا آینه ی کوچک رو میزیش رو بیاره تا امیرعلی هم بتونه خودش رو ببینه. _بیا، اینم آینه ببین دوست داری؟! به نظر من که عالیه. ولی خب نظر تو مهم تره. سکوت طولانی امیر رو که دید نگاهش رو از کردنش گرفت و به چشماش دوخت. _چی شده؟! دوستش نداشتی؟ اشکال نداره اگه دوستش نداشتی می برم عوضش می کنم. _چرا برام گل و کادو گرفتی؟!
نمایش همه...
374👍 46🍓 23😐 10🔥 8🤯 5🥰 3😁 3👨‍💻 2
Photo unavailable
کمرم و به دیوار کوبید.. با ترس به اطراف نگاه کردم که یقه لباسم و توی مشتش گرفت و غرید: _توکه قرار بود واسه پول لنگت و واسه همه باز کنی چرا از اول نیمدی پیش خودم آقا معلم؟ دکمه‌های یونیفرم مدرسشو و باز کرد و کرواتش و دور دستم بست.. خم شد و کنارم گوشم غرید: _چیزی که مال خودمه م•یگام..💦 پولشم میدم ولی حق نداری پاهات و واسه کسی غیر من بدی هوا فهمیدی؟🔞🔥 https://t.me/+WxR2HQosehswNmVh #گی #مدرسه‌ای #اجباری
نمایش همه...
👎 1
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
عاشق بادیگارد پدرش‌شده و هرشب…♨️ #متفاوت_ترین_رمان_تل💦🔞 https://t.me/+WxR2HQosehswNmVh https://t.me/+WxR2HQosehswNmVh
نمایش همه...
animation.gif.mp40.20 KB
Repost from N/a
_بــهم دســت نــزن! پوزخندی زد +یعنی باور کنم نمیخوای بری زیرم! باور کنم نمیخوای بغلت کنم…ببوسمت…خشن بُ•کنمـ ت و حرفشو قطع کردم _من با ادمی که قاتله و قاچاق میکنـه هیچ ارتباطی نمیخوام داشته باشم. +اوه…بیبی!چشم هات چیز دیگه ای میگن.چشم هات بی تاب تن منه! https://t.me/+47l2wVWby0hhNjU0
نمایش همه...
sticker.webp0.15 KB