cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

چشمهایش [ملکه زیبا]

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
19 931
مشترکین
-1424 ساعت
-2397 روز
-55830 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
پارت جدید 👇👇👇
10Loading...
02
.
10Loading...
03
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
4100Loading...
04
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
6650Loading...
05
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
4380Loading...
06
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
1 7830Loading...
07
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
2000Loading...
08
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
4280Loading...
09
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
5110Loading...
10
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
8080Loading...
11
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
8060Loading...
12
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
9110Loading...
13
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
6940Loading...
14
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
6360Loading...
15
-من روزا از خشتک عقیم میشم که نمی‌تونی شب بمونی؟! دستشو با شتاب از دست های داغم بیرون کشید. -بابام می‌دونه تب تو شب تند‌تره نمی‌ذاره پیشت بمونم بی‌تاب پیش رفتم و داد زدم. -گور بابای اون بابای دیوثتم کردن. خود لاشخورش از صبح تا شب می ماله به ما میرسه عَخه؟! بازوشو گرفتم و پیش کشیدم ولی تن ظریفشو منقبض کرد. -وای بس کن فاتح... تو همش دنبال سکس و رابطه ای... لب به گردن خیس عرقش چسبوندم و از پشت بغلش کردم. -اصلا من بنده خشتکمم میخوای به کی پناه ببری وقتی پناهت خودمم؟ با درد و چشمای بی پدرش نگام کرد. -مگه من روز اول به سایز جنابعالی دید داشتم لعنتی؟! سرویسم کردی بیشعور خودمو بهش مالیدم و تو اتاق کشیدم چون دیگه تحمل دور موندن از این تن لطیف و داغ رو نداشتم‌ -اگه ملاک عاشق شدنت سانت زدن خشتک من بود، میگفتی همون روز میدادم دستت -خیلی بی شخصیتی بخدا فاتح... میگم دیگه نمیتونم واسه راند شیشم تو یه شب ادامه بدم. تنشو با شتاب رو تخت پر قو پرت کردم و حریص به اندام لرزونش نگاه کردم. -هرچی که دارم مال توئه توله سگ... اینم مال توئه. -واقعا از بذل و بخشش خشتکت میگی؟ انگار یادم رفته تو خیابون از لب و دهن مایه میذاشتن دو زانو رو تخت رفتم و وزنمو رو بدنش انداختم. لعنتی عین یه تکه الماس برق میزد. -اونا که واسه قبل اینه که سفید برفی تور کنم فقط داری شب خودتو سخت تر میکنی لحنش زار نشد و با ناز گردن کج کرد. -نمی‌تونم...هنوز درد دارم، دست بزنی بهم بیهوش میشم...تو هم که رابطه با مرده متحرک دوست نداری لاله ی گوششو مکیدم و صدام تنشو سست کرد. -الان اونقدر دادم بالا که به همه مدلت راضی ام شبم که نمیخوای بمونی بابای دیوثت نریزه سرم دست تو سینه ام زد و هلم داد ولی بیشتر خودمو بهش فشار دادم. -برو خودت یه کاری کن دستی چیزی روش بکش، دیرم شده باید برم عصبی مشتمو رو بالش کوبیدم. -پاتو بذاری بیرون یه هرزه میارم رو همین تخت میکوبم تا صبح... -مرتیکه... فقط همینم مونده خیانت کنی! لبای ریز و کوچیکشو تو دهن کشیدم و با داغی بوسیدم -د آخه سفید برفی این لامصب من باخودت تحریک میشم باخودتم آروم میگیرم آخ که با حرفش بدتر داغ کردم. -تنظیم کردی که منو می‌‌بینی بزنی بالا؟ -دیگه اون مشکل توئه میخواستی ترکیب سفید و صورتیت اینقدر جلو چشمم نیاد. چشاشو تو کاسه چرخ داد و بالاخره تسلیمم شد ولی ناز کرد. -از این به بعد یادم باشه با چادر بیام برم، با چشم‌هاتم میتونی حامله کنی. -وقتی میخت کردم به تخت میفهمی که نیاز نیست حامله شب. امشب تا صبح اینجایی. صبح میفرستم بری. https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 وحشی‌ترین و بی‌رحم ترین مرد پایتخت، همون مردیه که شبا تختش از زن و دختر خالی نمیمونه. فاتح آژند پولش از پارو بالا میره و یه شبه کل تهران رو میخره و میفروشه. ولی دلش بندِ دختریه که از بدِ ماجرا هروقت فاتح یه دختری رو تو ماشین و کوچه خیابون و خونه خفت می‌کنه، سر میرسه. همون دختر ترسیده ای که یه عده میگن هرزه ست. فاتح زمانی میل تصاحب تن برگ گل برفین رو میکنه که میخواد بهش تجاوز کنه ولی برفین فرار میکنه... حالا فاتح اونو میخواد، به هرطریقی... از مادر زاییده نشده دختری جواب رد به فاتح آژند بده. فاتح، فاتحِ دخترای لونده و حالا برفین رو میخواد.... وحشیانه و پرحرص و ولع...🔞❌ https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 خلاصه واقعی رمان🔞
5 3210Loading...
16
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن کدوم گوری قایم شدی؟! دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغضش ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود کیارش سلطانی بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که رزا بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن رزا با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 کپی ممنوع❌ پارت رمان❌
2 1580Loading...
17
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
4 3560Loading...
18
دستمالی که بین پام کشیدم رو روی میز گذاشتم. یکم خون روش بود. - کی این قطع میشه همش نجسم. شیشه شیر رو توی دهن بچم گذاشتم که با ولع ملچ ملوچ کرد. - بعد زایمانت ماما لای پاتو بخیه زد؟ سریع برگشتم. مهزاد بود. خجالت زده زده گفتم: - سلام اقا. کی اومدین؟ با غرور خاصش نگاهم کرد و بعد با نوک انگشتاش دستمال رو بالا گرفت. - دوماهه زایمان کردی هنوز خون ریزی داری؟ پمادایی که میخرم رو نمیزنی؟ از خجالت سرخ شدم. مهزاد مرد کرد غیرتی بود و من حتی روم‌ نمیشد موقع پریودی پیشش برم. ولی اون ماه به ماه واسم پماد میگرفت. - منو نگاه کن. - خب، وقتی میزدم یکم میسوخت منم دیگه نزدم. اخم هاش وحشت ناکش رو توی هم کشید و نزدیکم شد. با صدای ملچ ملوچ بچه نگاهش به اون خورد و از بغلم بلندش کرد. روی مبل گذاشتش و گفت: - لخت شو ببینم. نباید سوزش داشته باشی. از حرارتی که بینمون ایجاد شد سوختم. زیر داغی نگاهش داشتم ذوب میشدم. - نه نمی...خواد. من خودم چک میکنم. - تو اگه بلد بودی این دوماه رو اینجوری نمیومدی. زود دراز بکش ببینم چرا زنم اینجوریه. بغض کردم، من فقط زن صوریش بودم و دوستش داشتم. اون مرد با غیرتی بود. ولی مثل یه مریض باهام رفتار میکرد. - من مریضتون نیستم. استین هاش رو بالا داد. اروم دراز کشیدم و دامنم رو تا رون هام دادم بالا. بین پام اومد. - شورت پات نمیکنی؟ - نه. خیلی میسو... با خوردن نوک ناخنش بهم با درد صورتم جمع شد. انگشتش بالا پایین شد که حرارتم بیشتر شد. نگاه معناداری بهم انداخت و دستشو برداشت، دستمالی برداشت و بین پام کشید که از خجالت هلاک شدم. با برخورد نوک انگشتش تحریک شده بودم. - به خاطر بخیه هاست دارن جوش میخورن. خوب میشی‌. سرش رو کج کرد که نفسش بهم خورد و ناله کردم. - ممنون من پماد می...زنم. ایستاد که با دیدن خشتکش مات موندم. - بهت پناه دادم، خونه دادم و ابروتو خریدم. بهت حس دارم یا میای تو تختم و زنم میشی. یا صیغه باطل. من مردم. نه میتونم خودمو نگه دارم و نه با داشتن تو با یکی دیگه باشم. تصمیمت رو بگیر. قدم های محکمش روبه سمت اتاق برد. لبمو گاز گرفتم، بچه خوابیده بود.اروم بلند شدم. یقه ی لباسم رو باز کردم و به سمت اتاق رفتم که... https://t.me/+j3uB8yRgt8g2ZGE0 https://t.me/+j3uB8yRgt8g2ZGE0 https://t.me/+j3uB8yRgt8g2ZGE0 https://t.me/+j3uB8yRgt8g2ZGE0 ❌کرد زاده ی باغیرت اصیل که به دختر بی ابرویی پناه بده و میشه خونه و کاشانه ی نیلرام، دختر بداقبال روستا که... https://t.me/+j3uB8yRgt8g2ZGE0
1 7330Loading...
19
ترس من همین بود که روزی تو غریبانه ترین کَسم بشی ، که همه چیزم را میداند! 🖤 چـشـمهایـش #قسمت_صدوهشتادوپنج _ آدم قبل از حرف زدن فکر میکنه ، شوهرت که دروغ نمیگه هیچ مردی حاضر نمیشه زیر دست پدر زنش کار کنه ...حقم داره خود من تا حالا چندبار رفتار بد خانوادت رو با این بچه دیدم خیلی اقاست که به روی خودش نمیاره ، تو که نمیتونستی با شرایط زندگیش بسازی رو چه حسابی زنش شدی؟ دماغش رو بالا میکشه و با صدای گرفته ای جواب میده : _ اقا جون من دوستش دارم .. _ دوست داشتن این نیست دخترم .. تو شوهرت رو دوست داشتی جلو من سکه یه پولش نمیکردی ... چجوری حالشو دیدی و ادامه دادی؟ من پیرمرد ترسیدم سکته کنه تو به خیالتم نبود اینجوری که نمیشه زندگی کرد ... هنوز سر خونه زندگیتون نرفتین حرص پول میزنی ... جای بقیه مردم بودی با چهار پنج تا بچه ماهی دو تومن پول میخواستی چیکار کنی؟ می نازی به پول بابات؟ باباتم هم سن و سال این بچه بود آه در بساط نداشت من زیر پر و بالشو نمیگرفتم الان تو چادر زندگی میکردین جای اینکه افتخار کنی شوهرت میخواد مستقل باشه میزنی تو سرش که چرا حقوقت کمه؟ حالا معنی سکوتی که داشت رو درک میکنم ... صبر کرد لیلا اروم بشه و خودش متوجه رفتار بدش بشه باهاش بد حرف نزد و در کمال ارامش راهنماییش کرد .. _ پاشو برو تا دیر نشده از دلش دربیار .. پشت دستشو زیر چشمای خیسش میکشه : _ رفت اقاجون ... _ نرفته دخترم تو حیاط داره می چرخه پاشو ...! از جا بلند میشه و با قدم های تند به سمت سالن میره : _ یواش برو دختر میخوری زمین کار دست خودتو اون بچه میدی... چشم زیرلبی میگه و این بار با قدم های اروم به راهش ادامه میده با بسته شدن در .. نیم خیز میشم تا جارو رو بیارم و سالن رو تمیز کنم که با حرف اقاجون سر جا میخکوب میشم : _ طبقه دوم خونتون خالیه؟
5 6440Loading...
20
پارت جدید 👇👇👇
5 6310Loading...
21
.
10Loading...
22
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
5850Loading...
23
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
5800Loading...
24
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
3990Loading...
25
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
4850Loading...
26
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
3850Loading...
27
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
3590Loading...
28
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
3820Loading...
29
پارت جدید آپ شد👆🏻 خوندید بریم بعدی؟👇👇
1900Loading...
30
Media files
6180Loading...
31
-یه بازی میکنیم دخترسک*سیم! من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+FQ2jUK1SJ9lhMDBk https://t.me/+FQ2jUK1SJ9lhMDBk یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍😎 باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
1 9340Loading...
32
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟ با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد. _اونا خرابن خانم انداختیم دور. ستاره بغض کرده جلو رفت. _آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟ صدای دخترک چهارساله‌اش بلند شد. _مامانی لیمو شیلینم داله؟ بغض به گلوی ستاره چسبید و مغازه دار گفت: _هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟ دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد. آن را برداشت و با ولع بویید. _ بخولمش؟ خم شد و میوه را از دست بچه گرفت. _مامانی بذار سر ماه برات میخرم. _همیشه دولوخ میگی. به دخترک چه می گفت؟ می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟ بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت. چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحم‌اش را فروخت! در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد! شهاب آریا... مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت. شهاب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد! و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند! آن زمان که روشن به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود. اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و شهاب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند! آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به شهاب نمی داد! بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد. _مامانی خسده شدم، توجا میریم؟ هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود. اما امروز فرق داشت! همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند. جلوی شرکت شهاب ایستاد ستاره نه معشوق شهاب بود و نه حتی ربطی به او داشت. اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! شهاب حتما او را قبول می کرد. دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت. _مامانی این ماشینه چیقد خوشگله. ستاره جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای شهاب مبهوت شد! _همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین. شهاب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد. از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد. به بچه ای که دختر خودش بود! دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت روشن دوید. _مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم. شهاب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به روشن رسید! با دیدن سرجایش مات ماند. _مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم. مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود. لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود. ستاره اما با دیدن شهاب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت. حالا میتوانست راحت بمیرد! حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود. _ستاره! تویی؟ بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید. _تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی. دختر بچه با ترس جلو امد. _مامانی این عمو کیه! شهاب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و روشن چرخاند. _این دختر منه؟ اشک از چشم های روشن پایین چکید و با بغض گفت: _وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم! بی حال قدمی به سمت شهاب برداشت. _هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه! این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و شهاب او را میان زمین و هوا گرفت. با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید. _دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر! ** دکتر فشار ستاره را گرفت و رو به شهاب کرد _متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیه‌شون رو از دست دادن. قدمی به سمت شهاب برداشت. _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده. شهاب قدمی به جلو برداشت. _باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟ _باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه! https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
2 0390Loading...
33
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم: - خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش - دخترم؟! سمت حاج‌آقا برگشتم، خیره بهم لب زد: -بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود! نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ‌ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید: - این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر می‌خواد شیر خشک نمی‌خوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد: - دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ‌ بودم بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو‌ به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیم‌رفت آروم شدم... محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینم‌رو‌ گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟ نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk نوزاد دوماهه محکم میک‌میزد و امین هم موهامو نوازش می‌کرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم: - بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولم‌کنید محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد: - همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته... و بوسه ای روی سرم نشوند... https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
7960Loading...
34
- اطاقم ساعت نداره ، می تونی بیای یه ساعت بهم بدی بری . از شوک حرفش ، شربت تو گلوم پرید و هر چی تو دهنم بود و نبود ، با هر سرفه ، آنچنان به بیرون می پرید که حتی تا اون طرف میز و روی کت و شلوار مارک دار یزدان خان هم پاشید . - بَ ...... بله ؟ یزدان با نیمچه پوزخندی نگاهم کرد و با همان لهجه غلیظ بریتانیاییش ، به فارسی گفت : - مگه اصرار نداشتی که لطفم و جبران کنی ؟ خب بیا بهم یه ساعت بده . جاشم برام مهم نیست ‌. میتونه تو دفتر باشه ، یا تو خونم ‌. یا حتی تو ماشین . آب دهنم و قورت دادم . ذهن من منحرف بود یا واقعاَ داشت بهم پیشنهاد خاکبرسری می داد . - یه ساعت ؟ - زیاده ؟ نگاهم بی اختیار به سمت شونه ها و کمرش رفت . یعنی انقدر قدرت داشت که می تونست مثل اسب یه ساعت فعالیت خاکبرسری داشته باشه و چیزش خشک نشه بی افته ؟؟؟؟؟ - والا همچین کمم نیست . من نگران خودتونم . به خونریزی نیوفتید اول جوونی . پوستش نره یه وقت . والا دارکوبم نمی تونه یه ساعت مداوم بکوبه ‌‌. کم میاره بدبخت .‌ ابروان یزدان درهم فرو رفت . مردک خالی بند . پولداری که باش . همه ازت می ترسن که بترسن . قدرتمندی که برای خودت قدرتمندی . دیگه چرا لاف میای ؟؟؟ یه ساااعت ؟؟؟؟ مگه به جای آلت ، مته برقی تو شلوارت داری که یه ساعت روشنش کنی ، آخشم در نیاد . - چه ربطی به دارکوب داره ؟ تو می خوای بهم یه ساعت بدی ، کجای این به دارکوب ربط داره ؟؟؟؟ - من نمی تونم بدم ؟ همانطور ابرو درهم کشیده نگاهم کرد : - چرا نمی تونی بدی ؟ - بخاطر اینکه من دخترم . ویرجین ........ ویرجینم . ابروان یزدان اندفعه رفت بالا ....... مردک خودش پیشنهاد خاکبرسری می داد و بعد خودشم مسخره بازی در می آورد .‌ - باکره منظورته ؟ مگه باکره ها نمی تونن ساعت بدن ؟ چیزی از این رسم نشنیده بودم .‌ یعنی تا الان از،هر کی ساعت هدیه گرفتم ، زن بوده ؟؟؟؟؟ اوه ......... یعنی حتی اون دختر بچه دیروزی هم ...... قیافه منم چپکی شد . منظورش از یه ساعت ، انجام یک ساعت حرکات خاکبرسری بود یا واقعاً یدونه ساعت از من می خواست ؟ - هااا ؟؟؟؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان بزرگترین مافیای عتیقه جات و شمش طلا در تهرانِ ....... کسی که نه رحم بلده ، نه شفقت ......... کشتن براش تنها یک ثانیه وقت میبره ....... اما حالا این مرد با دختری مواجه میشه که ....... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
6990Loading...
35
پارت جدید آپ شد👆🏻💛 بخونید که بازم پارت داریم 😍
4000Loading...
36
Media files
940Loading...
37
- یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم. https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk
3400Loading...
38
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+MgItUBPDVdkwYTc0 https://t.me/+MgItUBPDVdkwYTc0 https://t.me/+MgItUBPDVdkwYTc0
3290Loading...
39
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم _از کی اینجا زندگی میکنی؟؟   _دو.......دوماهه _اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟ غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم _از اول..... با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم..... _نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن _کِی یعنی؟؟ _ولش کن مهم نیست...... لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا _یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و..... _بابایی دُشنَمه از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم _گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟ سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد منتظر همین جرقه بودم که بی هوا همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟ رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست _حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم _ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم  _نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش بلند شد بره که صداش زدم _م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت _به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم _بدش من..... میخواد ببرتش؟؟ ملتمس گفتم _میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟ زل زده بود بهم بعد از مدت ها چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده..... دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم _برو براش رختخواب بنداز فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم _میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه.... خندیدنم دست خودم نبود _الان......الان میارم سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم _همینه؟! فهمیدم چی رو میگه _ آره کنار هم جا میشیم _شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟ چشمام گرد شد _مگه......مگه توام قراره بمونی؟ _واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟ با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد حق داره _خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده...... رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه.... چه مرگم شده بود؟؟ الان آروم تر شده بودم خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد _بیا بخواب...... _من.....من کار دارم _کارت گریه اس؟؟ مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم _نخوابیده بودی جوابمو نداد _بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم یعنی چی؟ _با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟ _آخه دستمو ول کن تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام _همینجا بخواب...... کنار خودش؟؟نمیشه.... _میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم _همینجا.....گفتم صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی ولی رو زمین میخوابم پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین نرمی یه چیزی..... دست اون بود نفسام تند شد _چیزه..... دست دیگه ش رفت رو کمرم _بخواب.... قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم چرا انقدر نزدیک شده _چرا بهم دروغ گفتی  _چی.......چی رو؟؟ _اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم الان چی دارم بهش بگم؟ _من..... https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk
990Loading...
40
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk
1200Loading...
پارت جدید 👇👇👇
نمایش همه...
.
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
بازم پارت داشتیم😍👆🏻 جا نندازید خوشگلا💛
نمایش همه...
وارد شوید و به اطلاعات مفصل دسترسی پیدا کنید

ما این گنجینه ها را پس از تأیید هویت به شما نشان خواهیم داد. ما وعده می‌دهیم که سریع است!