پــادشـ👑ـاه عقـربـها
کانال رسمی گلوریا 🌱 رمانهای آنلاین؛ ماه نشان اسم من مارال پادشاه عقربها . . « کپی و انتشار در کانال ها حرام میباشد»
نمایش بیشتر3 584
مشترکین
-3324 ساعت
-537 روز
+75330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
_بهش گفتین وقت اعدامشه؟
_الان بهش بگیم سکته میکنه...
_ثمر سنی نداره،اقا جون داره بدقلقی میکنه خانوم... شما بهش حرفی بزن... اون دختر خودش قربانیه... قربانی...
نگاه به ساعت انداختم.
باید میومد.
وقتش بود از شهر خودشو برسونه و دهن آدما رو گل بگیره...
_ثمرو بیارین...!
صدای بلند و رسای آقا جون رعشه به تنم انداخت. نسبت به بی تفاوتی اهل عمارت،بدجوری حساس بود پس بلند تر نعره کشید :
_مگه نمیگم اون تخم حرومی رو از اتاقش بکشید بیرون؟ باز تو کدوم سوراخ موشی گم و گور شده زنا زاده؟❌
_صبر کنید آقا جون... الان میارمش .شما فشارتون نره بالا خدایی نکرده طوریتون بشه...
فضول و بخیل تر از اون هم مگه تو اون عمارت بود؟
صدای ویز ویزش زمانی برام واضح شد که وسط حیاط بازومو میکشید :
_ صد دفعه گفتم بجای بزک دوزک بشین خونه... مثل من... آه... دیدی ؟من شدم سوگولی آقا جون و تو؟ پتیاره...
ذره ای دلم با حرفاش به درد نمیومد،چرا که جیگرم خیلی قبلتر سوخته بود.
_مایه ننگ خونواده رو بکشین بالای دار...یه سلول از این دختر خراب نیاد تو دنیا وجود داشته باشه...❌
دیگه امیدی به اومدنش نبود.
اشهدمو زیر لب زمزمه کردم.
صدای شیون،مثل بوق ممتد تو سرم پخش میشد.
تا آخرین لحظه ای که چشمم باز بود، پای آقا جونِ عاری از رحم دم چهارپایه بود.
نه!
شنیدن صدای قدماش توهم نبود...
_زن من اون بالا چی کار میکنه؟
بلاخره اومد...
کسی که گردن گیرش برای یه دختر خطا کار خوب کار میکرد...همون پسر شهری که دل به هیچکس نمیداد...
https://t.me/+ZlZoaDCIiO0zMjRk
https://t.me/+ZlZoaDCIiO0zMjRk
https://t.me/+ZlZoaDCIiO0zMjRk
👍 2
47330
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
👍 2
26000
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو...!
همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمیخوام؟ غلط کردی مگه دست تو
بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوشآمد گوییش بود کلافه غریدم:
- یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟
اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما
از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش
داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده میتونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــیکـــنـــی؟
پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید:
-درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم
متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟!
چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود.
قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود...
متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم میکرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد:
- میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچهی ۹ ساله میخواستی دستم بزنی؟
هی میگی نمیخوام نمیخوام؟ خب نخواه منم نمیخوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو
یادم نمیاومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم:
- اینم از تربیتش
- شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم
اینبار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود:
- منم ازت یازده سال بزرگترم بچه
- بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره!
صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم:
- نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم
وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون
صورتش وا رفت و قطعا میدونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش میکنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب میبینمت دختر عمو
و لحظه ی آخر خمشدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟
لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه...
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
- در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه میکنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟
شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا
جلو روم ایستاد و جدی شد:
- من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم
همون طور که تو پسرمی اون دخترم
بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم:
- منم نمیبرم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟!
لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده میدونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم
هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست
و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم.
البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده...
مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟
پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند میشد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم
ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
43950
Repost from N/a
00:02
Video unavailable
آرن مقدم...!!
پزشک جذاب و سکسی، جراح خبرهی مغز و اعصاب و ستون فقرات، کسی که کل بیمارستای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکنن. بعد سالها دوری از خانواده به کشورش بر میگرده و به اصرار یکی از آشناها توی دانشگاه پزشکی قبول به تدریس میکنه و دست روزگار یه دختر ریزه میزهی ناز و مهربون رو سر راهش قرار میده، یه دختر از تبار سادگی و لطافت، یه دختر روستایی که شاگرد ممتازشه ولی اتفاقایی میفته که دخترمون وارد عمارت این مرد خشن و مغرور میشه و...😱♨️🙈🤕
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
آرن مقدم... پسر جذاب و هات 29 سالهای که بخاطر شکستی که توی زندگیش داشته به احدی اعتماد نداره و برخلاف میلش دانشجوی خودش رو برای پرستاری مادرش توی عمارتش استخدام میکنه و تازه داستان شروع میشه و...🔞🔥😈
#حاویخشونت 😈
#دارایردهسنی۲۰سال 🔞🤤
2.11 KB
23420
Repost from N/a
Photo unavailable
من رهبر گرگینه های رام نشدنی, با قدرتهای خاص, باب دل هر دختری بودم. ولی اون دختری که بهش دل دادم و میخوام.
با هر ترفندی می خواد ازم فاصله بگیره.
به خودم قول میدم، بعد از اتمام جنگ و شکست جِلیوسی که داره تک تک دخترهای بیگناه رو از آن خودش میکنه، ی روز دست به کار میشم و اون خوی وحشیم رو برای ماده ای که به دست خودم ملکه قلمرو #پادشاهیم میشه، آشکار می کنم! درسته معتقدم با زنها باید مثل برگ گل رز نرم و لطیف برخورد کرد اما، گاهی هم لازمه از روشهای #گرگ_آلفا هم استفاده کرد!
بلاخره، ملکه ی قصر کاووس میشی ماده ی مغرور من... شوخی که نیست، من آلفا #کاووسم! خشم و خونریزی. جنگی بی سابقه در طول تاریخ. گلاویز شدن ماوراییان با هم.🔞🔥
🔴💢#جدیدترین رمان در ژانر تخیلی.
https://t.me/+YmWN68PpMGczMDM0
https://t.me/+YmWN68PpMGczMDM0
صب بپاک
👍 2
422100
Repost from N/a
دختره وسط جنگل به درخت می بستند😱🔥
دختره محافظ ملکه ست از دشمن ملکه می خواد مردانه بجنگد اما اون در عوض ...
#پارت_واقعی_رمان
_می خوام رو ملکه عزیزتون خط بندازم
_چرا اینا رو به من میگی دوباره داری ترحم میکنی گفتم که بهش نیاز ندارم می خوام مردانه بجنگم
_منم می خوام مردانه بجنگم عزیزم
نمی فهمیدم!
یکی رو که نمی دیدم صدا زد گفت : طناب بیا تا به درخت ببندمیش
_چی ؟!
واقعا جای حیران بود می خواست منو به درخت ببنده یکی از افرادش با طناب نزدیک شد با چشمای گشاد شده ام طناب تو دستش دیدم شروع به تقلا برای فرار کردم اما تو چنگش افتاده بودم منو نگه داشت بیشتر دست پا زدم با یه پست هر دو دستم نگه داشت یه دست دهنم گرفت تا داد فریاد نزنم گفت : خودت خواستی مردانه بجنگی
ابن رمان مخصوص کسانی که #تاریخی می خونند😋❤️🔥
اونم #تاریخ کشور خودمون🤤❤️
https://t.me/+qNmVzM3rhUIxMGJk
❌عضویت محدود فقط برای ۳۰نفر فعاله ❌
۲۲
24910
Repost from N/a
عاشقان رمان #تاریخی کجاند ؟!
رمانی که دنبالش بودید پیدا شد ❤️
دختر مظلومی که به اسارت پسر شیطون کلکی میوفته 🔥🔥
- انتظار داشتی از این جذابیت اغواکننده بگذرم؟ امشب تکرارنشدنی میشه ...بهتره راه بیای و ازش لذت ببری!
مکی به گردنم زد که صدای خفیف نالهای از دهنم خارج شد و اون وحشیانه از موهام گرفت و...
https://t.me/+qNmVzM3rhUIxMGJk
داستانی متفاوت و آتشین❤️🔥
۱۹
19210
Repost from N/a
بی حوصله دستشو دورم سفت تر کرد
_از دخترای بی زبون بدم میاد!
_من هیچی ازت نمی..دونم
تمام تلاشمو کردم جملم بدون تپق باشه ولی خب....
_هوم لازمم نیست بدونی
بهر حال فقط شبا قراره کنار هم باشیم
حس کردم کسی با چاقو قلبمو شکافت
وقتی اینقدر منو کوچیک و بی ارزش میدونست که فقط به درد شبش میخورم
اونقدر این چندوقت شاهو قلبمو ، روحمو ، جسممو زیر تحقیراش له کرده بود که حس میکردم هیچوقت اون آدم سابق نمیشم
هرچند زندگی من بااین توهینا عجین شده بود
_کم آبغوره بگیر صدف
به درد همینم نخوری چراباید جلوی مامان و خان عمو وایستم و ازت محافظت کنم؟
بااینکه خیلی نامردگونه حرف میزد ولی حق میگفت
وقتی من هیچ منفعتی براش نداشته باشم چرا باید کاری برام کنه
اونم شاهو؟
اصلا.
_باشه برا..ت جبران میکنم ..فقط..یکم اولا خجالت میکشم
بوسه خیسی رو گردنم نشوند و حس کردم نفسش خندید
_آفرین دختر
دیگه هم نبینم مقاومت الکی میکنی ها
_چشم
_قلبت آروم شد؟
هنوز یکم سوزش داشت و تند میزد ولی به تایید سری تکون دادم
_آخرین بارت باشه واسم کله تکون میدی
https://t.me/+QVIu3cmW5NkxMGY0
https://t.me/+QVIu3cmW5NkxMGY0
https://t.me/+QVIu3cmW5NkxMGY0
https://t.me/+QVIu3cmW5NkxMGY0
دختری که بخاطر نداشتن پدر و مادر و هیچ پولی مجبور میشه تن به خواسته های عجیب پسر عموی مذهبیش بده😭❌
👍 2
48600