cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
9 354
مشترکین
+29624 ساعت
+3117 روز
+4 04430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
_زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟ امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد! اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه. دختر بچه جلو اومد. _ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین. به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ. _و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟ امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت: _سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون... چشمای دختر از حدقه بیرون زد. _چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم. پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد. _تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون... دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید. _میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد! دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد. _مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم... امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید... محکم بهش چسبید و غرید: _چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی... عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد . _با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی. دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد. امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید. _میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین. با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد. _خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید. دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید! هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ... https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد🔥❤️‍🔥❌️ https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
نمایش همه...
💙 چنل رسمی مهسا عادلی💙

✍🏻مهسا عادلی✍🏻 آشفتگی مرا داروَگ می‌فهمد(نشر علی) خبط ها قامت ما بود( نشر علی) هوکاره(نشر علی) استورم(آفلاین) معمار گلوگاه کو؟ حفره می‌خواهم(آنلاین) فاخته ها در آسمان می‌گریند(آنلاین) 💓با احترام لطفا از کپی کردن خودداری فرمایید💓

Repost from N/a
- ما به زنای بدکارو کاسب جنس نمی‌فروشیم! قلبم به درد اومد، یه نصفه شبی پناه برده بودم خونه‌ی میرسبحانِ خوش اسم و رسم و حالا پشت سرمون حرفای ناجوری می‌زدن، از خونه بیرون نمی‌اومدم از ترس اما امروز اجباراً برای خریدن نوار بهداشتی اومده بودم. - زود خریدمو می‌کنم میرم، آقا کاری ندارم با کسی که مرد دیگه‌ای که توی مغازه بود اومد جلوتر و می‌خواست بیرونم کنه - زبون خوش حالیت نیست؟ میگه به زن خراب جنس نمی‌ده چرا نمی‌فهمی؟( آرام دم گوشم پچ زد) شبی چند می ری؟ ساعتی ام کار می کنی؟ صدای فریاد حاج سبحان پیچید تو مغازه - با ناموس من اینجوری حرف می‌زنی مرتیکه الدنگ؟ سبحان با چشم های قرمز به خون نشسته به فروشنده زل می زنه و می گه : _خانومم هرچی می خواد بهش بده ملتفت شدی؟ بعد هم دسته ای اسکناس روی میز مرد کوبید... تا از مغازه بیرون اومدیم و دستم رو کشید و سمت محضر سر خیابون برد... - محرمت می‌کنم تا تموم شه این حرفا!🫢❤️‍🔥 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 اون میر سبحانه🔥 کسی که اسمش قسم راست مردم محله‌ست و کل طایقه به مرام و معرفتش می‌شناسنش... کسی که مردونگی کرد و یه زن بیوه که آوراه بود رو نصفه شب به خونه‌ش راه داد، از روز بعدش سبحان جذابمون شد نقل دهن کل محل که حاجی زن بیوه‌ای رو که نامحرمه آورده خونه‌ش و باهاش رابطه داره! سید مردی نبود که اهل این‌کارا باشه، سید آدمی نبود که نگاه بد به کسی بندازه و همه می‌دونستن تاحالا یه نمازشم قضا نشده پس باید اون زنو از خونه بیرون می‌کرد تا حرف و حدیثایی که پشتش بود تموم شه اما چه کنیم که سیدمون این‌بار بدجوری دلش برای پاکی و معصومیت اون زن لرزیده بود و...🤤🔞 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 #مذهبی_بزرگسال♨️
نمایش همه...
🍀ڪــانـــابیـ🌱ــس☘

میر سبحان مردی با خدا و ناموس پرست که دختری بیوه سر راهش قرار میگیرد و....🍏

Repost from N/a
با چشم های گریون خیره ای صحنه ای مقابلم بودم که یهو با دیدنم میون اون همه صدای دست و جیغ خنده لبخند از روی لبش رفت و چرخید سمتم .... و من خیره ای چشم هایش شدم چرا دیگه توشن عشق نبود ؟ مگ قرار نبود من کنارش پای سفره ای عقد بشینم پس اون دختره کنارش چرا نشسته بود ؟؟ قلبم تیر میکشید و جنین دو ماهم انگار فهمیده بود که داشت بی قراری میکرد انگار اونم متوجه نامردی پدرش شده بود . آمده بودم سوپرایزش کنم بهش بگم بابا شده ولی انگار خودم سوپرایز شده بودم خواستم برم تا بیشتر این شکستنم و نبینه که با قدم های بلند خودش و بهم رسوند با اخم های درهم بازوم رو گرفت بین دست هاش و گفت : _ اینجا چه غلطی میکنی مگ نگفتم همچیز تموم شده آمدی اینجا واسه آبرو ریزی؟؟ بی توجه به درد بازوم با گربه نگاهم دوختم به چشم هاش که ازش سردی می‌بارید و با لحن غمگینی گفتم: _یعنی همش الکی بود؟ اون دوست دارم هات؟ چرا باهم اینکار و کردی تو که می‌دونستی خیلی تنهام چرا منو و وابسته ای خودت کردی؟؟ بی توجه به حرف هام بازوم رو کشید سمت در خروجی و با شدت هولم داد بیرون و با لحن بدی گفت: _ آره همش الکی بود فقط برای هوسم بهت نزدیک شدم دیدم فاز این دختر های پاک و داری ادعای عاشقی کردم توام وا دادی الآنم دلم و زدی هری برو دیگه نمی‌خوام ببینمت اون دختری که من می‌خوام الان داخله الآنم گمشو صدای شکستن قلبم و شنیدم و به سختی بلند شدم و با غم برای بار آخر نگاهی به عمارتش انداختم و برای همیشه از زندگیش رفتم بیرون ولی قافل از اون روزی که در به در دنبالم میگرده تا پبدام کنه... . https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk پارت واقعی رمان😭👇👇ادامه اش رو بیا اینجا بخون ببین چطوری پسره این دیونه ها دنبالش میگرده .... https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk
نمایش همه...
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
نمایش همه...
1
_تو سر من قمار کردی و من رو به دشمنت باختی‼️ چاقو را روی شاهرگ داریوش فشرد که زخمی سطحی روی گردن مرد افتاد:_فقط به خاطر یه سوتفاهم... توی لعنتی حتی بهم فرصت ندادی توضیح بدم... داریوش سرش را بالا گرفت و به چشمان اشک‌آلود زمرد که نفرت از آنها می‌چکید دوخت:+متأسفم... اشتباه کردم، تو بی‌گناه بودی، می‌دونم! تلخندی گوشه‌ی لب زمرد را بالا برد:_دیگه خیلی دیره، حالا من بعد از سه سال برگشتم تا انتقام تمام بلاهایی که سرم آوردی رو ازت بگیرم. +پس تمومش کن... زمرد تلاش کرد اما نتوانست، دستانش می‌لرزیدند، هنوز بعد از سه سال رنج و عذاب، عاشق این مرد بود. داریوش با دیدن تردید زمرد، دستش را بالا آورد، زمرد را سمت خودش کشید و او را بوسید که دست زمرد سست شد و چاقویش روی زمین افتاد...🔥 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
نمایش همه...
2
Repost from N/a
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
نمایش همه...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.

3
Repost from N/a
_ راهمون رو از همین جا باید از هم جدا کنیم! کنار در اتاقش ایستاده‌ام؛ با بهت و ناباوری... وقتی دقایقی قبل مرا به اتاقش احضار کرد گمانم بر این بود که با یک سورپرایز عاشقانه‌ی دیگر منتظرم است. اتاق ریاستی که دیوارهایش شاهد لحظه‌های عاشقانه‌ی زیادی هستند... چرا که در تک تک لحظه‌هایی که سوگولی‌اش بودم؛ وقت و بی‌وقت مرا به این اتاق می‌کشاند تا هر بار پشت در بسته‌اش حبسِ آغوشش با استرس زیر گوشش ‌بگویم ممکن است کسی سر برسد و او هم با همان صدای بم و جدی همیشگی‌اش قبل از بوسیدنم با تحکم جواب دهد؛ "به درک بذار همه بفهمن رئیس با مدل تبلیغاتی جدیدش؛ ریخته رو هم!" _ همین امروز وسایلت رو جمع کن. مستقیم هم برو حسابداری؛ سپردم درست و درمون باهات تسویه حساب بشه. امروز اما من هم در ذهن سورپرایز داشتم برایش؛ می‌خواستم آن تکه کاغذ لعنتی را نشانش دهم... همان تکه کاغذی که حالا در مشتم مچاله شده. _ می‌تونی بری. بالاخره صدایم را پیدا می‌کنم؛ اگر چه ضعیف و لرزان... _ همین! می‌تونم برم؟ قدمی پیش می‌ر‌وم و او نشسته پشت میز بزرگ اتاقش؛ خونسرد و بی‌تفاوت و البته جدی فقط نگاهم می‌کند. _ اگر شوخیه که خیلی شوخی مزخرفیه! _ شوخی نیست! دارم ازدواج می‌کنم! تیرهایش یکی پس از دیگری به طرف قلبم نشانه می‌روند! قصدش جان به لبم کردن است! صدایم هزار تکه می‌شود وقتی حین جلو رفتن و نزدیک میزش شدن می‌گویم. _ نمی‌تونی این کار رو انجام بدی! نمی‌تونی اینقدر راحت منو زیر پا له کنی! پوزخند می‌زند! دارم می‌مانم زیر یک آوار وحشتناک... همه چیز خیلی ناگهانی دارد اتفاق می‌افتد! _ خیلی بیشتر از اون چیزی که باید از بغل من بهت رسید! زندگیت بهشت شد. هم من رسیدم به چیزی که می‌خواستم و هم تو رسیدی به چیزی که می‌خواستی. این وسط کمی هم تو جاده خاکی گرد و خاک به راه انداختیم. چند قدم فاصله دارم با میزش وقتی می‌ایستم. شوک دارد کنار می‌رود و خشم دارد بر جانم شبیخون می‌زند. _ این یکی چقدر قراره برات سود داشته باشه؟ این دختر قراره چه جور برگ برنده‌ای برات باشه کیارش شایگان؟ اخم می‌کند. _ تو اون سر کوچولوت خواب و خیال عروسی با منو مرور می‌کردی؟ واقعا فکر می‌کردی قراره باهات ازدواج کنم؟ جانم را دارم بالا می‌آورم و قلبم آتش گرفته است. _ بهت قول ازدواج داده بودم؟ اشکی که در چشمانم موج می‌شود خودِ نفرت است. _ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن! باز هم پوزخند می‌زند! _ قرار نیست هر کس حتما با معشوقه‌اش ازدواج کنه! لرزان و خشمگین قدمی جلو می‌روم. _ درسته! آدم‌های شیادی مثل تو به ازدواج هم به چشم معامله و بُرد جدید نگاه می‌کنن. اخمش پر رنگ‌تر می‌شود و روی صندلی‌ به حالت نیم خیز در می‌آید. _ وقتی یه روز به رابطه با من به چشم معامله و بُرد نگاه کردی پس امروز و این لحظه دهنت رو ببند! به نفس نفس افتاده‌ام وقتی خودم را به میزش می‌رسانم؛ وقتی خم می‌شوم به طرفش و از فاصله‌ی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد می‌گذارم. _ پشیمونت می‌کنم! مشتم؛ همان مشتی که تکه کاغذ سونوگرافی را در خود مچاله دارد را ر‌وی میزش می‌کوبم و دوباره فریاد می‌کشم. _ تو رو پشیمون می‌کنم کیارش شایگان! نمی‌داند از او باردار هستم؛ نمی‌داند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود... پس او را پشت سرم می‌گذارم و می‌روم تا چند سال بعد که با من رو به رو می‌شود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچه‌ی خفته در آغوشم است... می‌روم تا یک روز پی انتقام از او برگردم؛ دست در دست بچه‌اش! https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk پای "کیارش شایگان" از ناکجاآباد وسط کثافت زندگی من و خانواده‌ام باز شد و تا به خود آمدم یک معشوقه‌ی دروغین بودم! #روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹 #توصیه_ویژه
نمایش همه...
Repost from N/a
-میگن خان بازم مست کرده!!!! https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk پناه به آرامی و بی‌سر و صدا به کارش ادامه میدهد. -هیس آروم باش مگه نمی‌بینی خانوم کوچیکه اینجاست؟... میخوای واسمون دردسر درست کنی؟! دخترک پوزخند تحقیرآمیزی میزند -به کی میگی خانوم کوچیک؟!... این؟!... این که از ما هم بدبخت تره... اسما زن کاوه‌خانه ولی همه می‌دونن کسی که کاوه میخوادش شیرینه... این رو واسه نوکری گرفته! پناه بغض میکند ولی خم به ابرو نمی‌آورد. -بعضی وقتا دلم واسش میسوزه... کی می‌تونه خیانت شوهرش رو ببینه ولی خم به ابرو نیاره؟!... خیلی مظلومه... خدا بهش صبر بده. و باز هم دخترک بدجنس سرش را به افسوس تکان میدهد -تو‌ جنس جلب اینا رو نمی‌شناسی دختر... همش مظلوم نماییه... میخواد واسه خودش ترحم بخره.... فقط به خاطر پول کاوه خان داره تحمل میکنه. دختر دیگر شانه‌ای بالا می‌اندازد. -حالا ایندفعه دیگه واسه چی مست کرده؟! پناه گوش تیز میکند -میگن مینو نامزد کرده. چشمان پناه از کاسه در میآید. شیرین نامزد کرده است؟! با همانی که میگفتند خاطرش را میخواهد؟! بمیرد برای دل کاوه‌اش. -پس خدا رحم کنه امشب رو! دخترک قبل از اینکه آخرین بشقاب آب‌کشی شده را درون آب چکان قرار دهد با شنیدن صدای عربده‌ی کاوه بشقاب از دستش رها شده و هزار تکه میشود. -پناه... پناه کدوم‌ گوری هستی تو کثافت؟! دخترک بدجنس غر میزند: -دست و پا چلفتی فقط بلده کار درست کنه دخترک دیگه با ترحم به پناه مینگرد -شما برید ببینید چیکارتون داره ما اینجا رو جمع میکنیم پناه لبخند لرزانی زده و قبل از خروج از آشپزخانه زمزمه میکند. -ممنون وارد نشیمن خانه میشود. کاوه با دیدن دخترک با گام های بدون تعادل به سمت او میرود. -زنده‌ای تو علف هرز؟!... بیا ببین چطوری گند زدی توی زندگیم؟!... چرا نمیمیری من راحت بشم؟! دخترک نگاه نگرانش را به زخم روی صورت مرد می‌دوزد دلش از دیدن زخم های صورت مرد ریش میشود. نکند دردش بیاید؟! -صورتتون‌ چی شده اقا؟!... الان... الان میرم وسایل پانسمان رو میارم. مرد قه‌قه ای زده و فاصله‌اش را با پناه کمتر می‌کند. -امشب نامزدیش بود... خیلی خوشگل شده بود... داشت می‌رقصید... ولی نه واسه من... واسه اون مرتیکه بی‌ناموس. دخترک بدون توجه به سخنان مرد با دلی نگران به زخم صورتش رسیدگی می‌کند. -ممکنه یه کم دردتون بیاد. کمی بتادین را روی پنبه ریخته و با دستانی لرزان به صورت مرد نزدیک میکند. - تو نگران زخم صورت منی؟ دلم داره آتیش میگیره...اگه توی اشغال توی زندگیم نبودی... الان مینو پیش خودم بود... چون توی عوضی بودی باباش قبول نکرد مینو زن من بشه. دخترک میشکند ولی خم به ابرو نمی‌آورد. مگر میشود عاشق از معشوق ناراحت شود. -به خودت فشار نیار کاوه... زخمت بیشتر باز میشه مرد وحشیانه چانه‌ی دخترک را در دست میگیرد. -حالم بهم میخوره وقتی نگاهت میکنم... عُقم میگیره از اینکه مجبورم تحملت کنم بدبخت.... دیگه نمیخوام خرج یه نونخور بی خاصیت رو بدم. لبخند سردی زده و ادامه میدهد. -کی میری گورت رو از زندگی من گم کنی؟! دخترک بغض میکند. -چرا... چرا برای یه بار هم که شده تلاش نکردی دوستم داشته باشی؟! مرد پوزخندی میزند. -تو‌ چی داری که من، کاوه‌خان، رو پابندت کنه؟!... نه قیافه‌ی مالی داری، نه پول داری،به خودتم که نمیرسی مثل گداها میگردی، تو فقط یه یتیمی که من از سر ترحم باهاش ازدواج کردم... همینو بس. دخترک با بدنی لرزان از جا بلند می‌شود. -ولی من دوستت دارم... مینو... تو رو فقط واسه پولت میخواست. خون درون چشمان مرد حلقه زده و در کسری ثانیه از جای می‌پرد. -خفه شو کثافت. به گلدان کنار دستش چنگ زده و آن را با تمام قدرت به طرف دخترک پرت می‌کند. گلدان به پیشانی دخترک برخورد میکند - آی! پناه دستش را بلند کرده و روی خون جاری شده از پیشانی‌اش می‌گذارد. قبل از بسته شدن چشمانش صدای عربده‌ی مرد را شنیده و لحظه‌ی آخر دویدنش را هم میبیند. https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
نمایش همه...
2
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.