ONCE UPON A BROKEN HEARTروزی روزگاری یک دل شکسته
روزی روزگاری یک دلِ شکسته💖 💞برای هر کسی که تا حالا بهخاطر یک قلب شکسته تصمیم بدی گرفته💞 جلد اول کامل جلد دوم درحال پارتگذاری ادمین: @Ad_Little_Fox ناشناس https://t.me/HarfinoBot?start=ab701d666b8ca2b
نمایش بیشتر1 554
مشترکین
+124 ساعت
+207 روز
+13730 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
💕💕💕💕
سلام دوستان💓 امیدوارم حال دلتون خوب باشه🙂 چنل vip جلد دوم مجموعه روزی روزگاری یک دلِ شکسته آماده است، فعلا فقط چند فصل جلوتریم اما با روزانه سه یا چهار پارت اختلاف بین دو چنل خیلی زود زیاد میشه. اگه مایل به عضو شدن هستید لطفا هزینه ۳۸۰۰۰ هزارتومان رو به شماره کارت زیر واریز و فیش رو برای من بفرستید.
6219 8619 6715 2173
خلیلی
@Ad_Little_Fox
💝 با بیشتر شدن اختلاف پارتها هزینه vip هم بیشتر میشه.
💝راجب فایل فعلا نمیتونم چیزی بگم. اما اگه جلد دوم فایل بشه مثل جلد اول به بچههای vip میدمش.
💝اگه پارتهای چنل vip زودتر به جایی که میخوام برسه پارتگذاری این چنل هم بیشتر میشه.
💕💕💕💕
🍓 2❤🔥 1🦄 1
💕💕💕💕
#پارت۱۲
مرد پیر با خستگی به او اخم کرد. "این اشتباه نیست. سرنوشت توئه..." صدایش در حالی که به جای صدا دود از دهانش خارج میشد، خاموش شد.
اخم کرد و سعی کرد تا دوباره صحبت کند، اما فقط تکههای سفید و خاکستری از دهانش بیرون آمد. این بار از دود کلمات، آه دردسر، درست شد، انگار همیشه این اتفاق میافتاد.
ریش کتابدار نیز حال مانند کلماتش کاملا دودی شده بود. ناگهان دستانش شفاف شد، درست مانند لباس و چهره چینخوردهاش که حالا به شفافی یک پرده نازک حریری بودند.
"تو چی هستی؟" اوانجلین نفس ترسیدهای کشید و سعی کرد چیزی که میبیند را درک کند. او با خونآشام و فِیت مواجه شده بود و خواهر ناتنیش هم یک جادوگر بود، اما اصلا نمیدانست این یکی چیست.
"من یه کتابدارم،" بلاخره موفق شد تا حرف بزند، اما کلماتش همانند صدایی که درون وزش باد میپیچد، تیز و دور به گوش میرسیدند. "میدونم این باعث میشه مشکوک به نظر بیام، اما بهت اطمینان میدم، فقط اگه حقیقت رو میدونستی. اگه میتونستم بهت بگم..."
قبل از اینکه حرفش را تمام کند کاملا محو شد و اوانجلین را با پیچش دود و نگرانیای که به او هشدار میداد اکنون شاهزاده قلبها تنها قدرت فراطبیعیای نیست که باید نگرانش باشد، ترک کرد.
پایان فصل دوم
💕💕💕💕
🍓 5❤🔥 1
💕💕💕💕
#پارت۱۱
"نه، نه، نه، نه، نه... " اوانجلین با دیوانگی سعی کرد تا قبل از اینکه جکس یا هر شخص دیگری بفهمد چکار کرده خونش را از روی سنگها پاک کند. فرشتگان حالتشان را تغییر نداده بودند، اما اوانجلین از این میترسید که درِ دیگری در میان آنها ظاهر بشود یا کنار بروند. او روی آن تف کرد و سعی کرد با آستین شنلش پاکش کند. اما پرتوی درخشان طاق کمنور نشد.
"میدونم تو میتونی درو باز کنی."
صدای خشدار آنقدر پیر بود که نمیتوانست مال جکس باشد. اما همین صدا نیز قلب اوانجلین را از تپش انداخت.
"عذر میخوام، اعلیحضرت. مثل اینکه دوباره شمارو ترسوندم."
اوانجلین چرخید. "دوباره؟"
مرد در آستانه در تقریبا به اندازه یک کودک کوچک بود، اما با ریش بلند و نقرهای همراه با تارهای طلایی که با تزئینات درخشان روی ردای سفیدش همخوانی داشت، از اوانجلین پیرتر بود.
"شما..." به قدری مضطرب بود که نمیتوانست کلمات را کنار هم بچیند. "شما همون کتابداری هستید که برای اولین بار این درو بهم نشون داد."
"به یاد آوردید." با وجود اینکه مرد پیر خوشحال به نظر میرسید، اما لبخندش خیال اوانجلین را راحت نکرد. او نیز مانند طاق میدرخشید، ریشش از خاکستری معمولی به طیفهای نقرهای تغییر رنگ میداد. "ای کاش زمان بیشتری برای صحبت کردن داشتیم، اما باید فورا سنگهای گمشده رو پیدا کنی."
نگاهی به طاق و جایی که چهار سنگ در امتداد هم گمشده بودند، انداخت. سوراخها از کف دست اوانجلین کوچکتر بودند... به آن بزرگیای که تصور میکرد، نبودند. اما اوانجلین فورا متوجه شد که اینها همان سنگهای شکستهای هستند که باید برای باز کردن طاق ولری پیدا شوند.
بلاخره آرام گرفت. طاق فقط با وجود این سنگهای گمشده واقعا باز میشد.
"تو باید پیداشون کنی." کتابدار پیر تکرار کرد. "یکی برای شانس، یکی برای حقیقت، یکی برای شادی، یکی برای جوانی. اما باید خیلی مراقب باشی. سنگها چیزهای قدرتمند و فریبندهای هستند. و... "
اوانجلین میان حرفش پرید. "نه! من این سنگها رو پیدا نمیکنم. هرگز این طاق رو باز نمیکنم. فشردن خونم روش یه اشتباه بود."
💕💕💕💕
🍓 7❤🔥 1
00:18
Video unavailableShow in Telegram
یه کم از وایب زیباش ببینیم؟ ☠💖🦄
روزی روزگاری یک 💔 شکسته
4.53 MB
🍓 8🦄 1
💕💕💕💕
#پارت۱۰
چون یک شمع روشن شد. رگههای طلایی درخشان همچون تارعنکبوت در اطراف شمشیر سنگی، فرشتگان و تمام طاق کشیده شدند. درخشنده، نورانی و جادویی بود. هنگامی که گرد و خاک روی طاق بلند شد و همانند ذرههای پر نور ستاره در اطرافش شناور شد، پوستش به گزگز افتاد. هوای سرد حالا گرم و دلپذیر شده بود. همه اینها در سرنوشتش بودند، ورود به این اتاق، پیدا کردن طاق، باز کر...
ناگهان با فکر به هشدار برادرِ کوچکترِ آپولو، تیبریوس، نفسش گرفت: تو قراره اونو باز کنی. چیزهای جادویی همیشه میخوان کاری رو بکنن که به خاطرش آفریده شدن.
و تیبریوس باور داشت که اوانجلین برای باز کردن قفل طاق ولری آفریده شده.
با بهت عقب رفت، دوباره صدای قهقههی جکس را در سرش شنید. اینبار اصلا صدایش تیره و سیاه نبود. خرسند، راضی و شاد بود.
زمزمه کرد. "نه."
سنگها هنوز با تارهای طلاییای که در اطراف ستونها به هم بافته میشدند، میدرخشیدند. اوانجلین همانطور خیره به بالا رفتنشان که کلمات منحنیوار را روشن میکرد، ثابت ماند.
نطفهاش در شمال بسته شده و در جنوب متولد میشود. کلید را خواهید شناخت، زیرا که او تاجی رزگلد بر سر میگذارد.
او هم یک رعیت و هم یک شاهدخت خواهد بود، یک فراری که به اشتباه متهم میشود و خونش تنها با میل و اختیار طاق را باز خواهد کرد.
خون در رگهای اوانجلین یخ زد.
این فقط کلمات نبودند. این... حتی نمیخواست به آن فکر کند. اما وانمود کردن چیزی را تغییر نمیداد. این پیشگویی طاق ولری بود، همان که جکس برای برآورده شدنش او را بازی داده بود. که یعنی این فقط یک طاق معمولی نبود. این طاق، طاق ولری بود.
وحشت جای هر احساسی را گرفت.
همچین چیزی ممکن نبود. قرار بود طاق تکه تکه شده باشد. اگر چه که دو داستان کاملا متفاوت در مورد محتوای جادویی ولری وجود داره، اما همه در یک مورد با هم همنظراند: طاق ولری تکه تکه شده و در اطراف شمال پنهان شده تا به هیچ فردی اجازه ندهد از ماهیت پیشگویی خبردار بشود و جلوی بازگردانده شدن تکههای طاق به یکدیگر را بگیرد.
چنل vip فصل چهاریم🦄
💕💕💕💕
💘 17🍓 4☃ 2❤🔥 2🍾 1🦄 1
💕💕💕💕
#پارت۹
فصل دوم
اوانجلین از میان چارچوب در گذشت، زمین زیر پاپوشش جوری تکه شد و صدا داد که انگار به جای سنگ پا بر تکهای بیسکوییت گذاشته. درست مانند امیدش: فروپاشی کامل.
این اتاق قرار بود قفسههای کتاب ولرها را در خود نگه دارد، به سوالهایش جواب بدهد و یک راه درمان برای شاهزاده آپولو برایش داشته باشد. اما تنها چیزی که داشت خس خس هوای گرفتهای بود که در حرکتی چرخشوار اطراف طاق حکاکیشدهیِ چشمگیرِ مرمری موج میزد.
اوانجلین جوری چشمانش را بست و باز کرد که انگار امکان دارد با یک پلک طاق را کنار بزند و کتابهای گرانبها را در آن مکان ظاهر کند. در کمال تاسف، پلکهای اوانجلین قدرت جادویی نداشتند.
اما باز هم حاضر نبود تسلیم بشود.
در زادگاهش، امپراطوری مریدیان، این طاق فقط یک منحنی تزئینی از سنگ تراشیده شده بود که با بزرگیاش میتوانست قاب چندین در باشد. اما با جادوی شمال، طاقها ماهیت کاملا متفاوتی پیدا کردند. در اینجا طاقها پورتالهای جادوییای هستند که توسط وَلِرها ساخته شدهاند.
بر ستونهای این طاق فرشتگانی قدرتمند و زره پوش همچون جنگجویان مقابلِ نبردِ ابدیت حکاکی شده بود. یکی از فرشتگان سرش خمیده و بالش شکسته بود؛ ظاهرش به نظر غمگین میرسید، در حالی که دیگری خشمگین بود. هر دو شمشیرهایشان را بیرون کشیده و از مرکز رد کرده بودند و به هر فردی که آرزوی ورود داشت، هشدار میدادند.
اما اوانجلین هر کسی نبود. و ماهیت ممنوعه طاق او را وسوسه میکرد تا بخواهد بیشتر و بیشتر به درونش نگاه کند.
شاید این طاق راه ورود به مکان کتابها و درمانی بود که برای آپولو به آن نیاز داشت. اگر کتابدار پیر درمورد اینجا بودن تمام داستانهای ولرها درست گفته باشد، احتمالا فرشتهها از کتابها در مقابل طلسم داستان محافظت میکنند تا بدون دخل و تصرف خارجی سالم بمانند. شاید تنها چیزی که نیاز دارد فشردن خونش به یکی از آن شمشیرهاست و بعد آنها محترمانه کنار میروند تا به او اجازه ورود بدهند.
اوانجلین یک قدم دیگر برداشت، هنگامی که برای بار دیگر دستش را روی خنجر کشید و خون را به یکی از شمشیرهای فرشتگان فشرد، هیجان در وجودش دوید.
💕💕💕💕
❤🔥 23💘 4🍓 3☃ 1💔 1🍾 1🦄 1
💕💕💕💕
#پارت۸
"هرچقدرم که منتظر این اتفاق خوشآیند باشم، بازم حاضر نیستم اون طاق رو برات باز کنم."
"برای آپولو چی؟"
اوانجلین درد شدیدی را برای شاهزاده قلبها آرزو کرد و شعلههای سوزان خشم دیگری را برای جکس. "جرعت نکن اسمشو به زبون بیاری."
پوزخند جکس پهنتر شد، به طرز عجیبی از خشم او لذت میبرد. "اگه قبول کنی بهم کمک کنی، از حالت معلق خارجش میکنم."
"اگه واقعا فکر کردی این کارو میکنم، فقط یه متوهمی." اولین معاملهش با جکس به این آشفتگیها دامن زده بود. دیگر خبری از هیچ معامله، شراکت و هر چیز دیگری با جکس نبود. "برای نجات آپولو بهت نیاز ندارم، خودم یه راه دیگه پیدا میکنم." اوانجلین با چانه به در مهر و موم شده کتابخانه اشاره کرد. هنوز نیمی از آن در میان سایهها پنهان بود اما قسم میخورد که سر گرگ تاجدار جوری پوزخند زد که انگار میداند او اولین شخصی است که بلاخره قفل را باز میکند.
جکس نیمنگاهی به در انداخت و نیشخندی ساکت و تمسخروار زد. "فکر میکنی قراره اونجا درمان آپولو رو پیدا کنی؟"
"میدونم که میکنم."
جکس دوباره زیرخنده زد، این بار تیرهتر، و بشاش گازی از سیبش گرفت. "بذار ببینم کی نظرت رو تغییر میدی، روباه کوچولو."
"نظرمو تغییر نمی... "
قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند او رفته بود. تنها چیزی که باقی ماند اکوی قهقههی شومش بود.
اوانجلین سعی کرد آرام باشد. کتابدار پیر به او گفته بود که این در هر کتاب گمشده و داستانی در مورد ولرها را در خود دارد. با وجود اینکه اولین خاندان سلطنتی شمال انسان بودند، اما به طور گسترده پذیرفته شده که همه آنها دارای قدرتهای قابل توجهی بودند. گفته شده آنورا وَلِر، اولین ملکه شمال، بزرگترین شفادهندهی تمام دورانهاست. و اوانجلین دلایل خیلی خوبی داشت تا باور کند در میان داستانهای زیسته در طرف دیگر این در، قصههایی در مورد شفای او برای بازگرداندن شخصی از حالت خواب معلق وجود دارد.
اوانجلین خنجر خود را بیرون آورد، تیغهای از جواهر با چند گوهر ارزشمند گمشده. درواقع مال جکس بود... همان خنجری بود که در شب دخمه به سمت او پرتاب کرد. او آن را همان صبح رها کرد و اوانجلین هنوز نمیدانست که چرا آن را برداشته است. دلش نمیخواست آن را نگه دارد... دیگر نه... اما هنوز فرصت نکرده بود تا خنجر دیگری به جای آن بگذارد و این تیزترین چیزی بود که تابهحال داشته.
با یک خراش از خنجر خون قرمزش روان شد. او آن را به در فشرد و کلمات را زمزمه کرد. "خواهش میکنم باز شو."
قفل فورا صدا داد. دستگیره به راحتی تکان خورد.
برای اولین بار در طول قرنها، در مهر و موم شده باز شد.
و اوانجلین دلیل قهقهههای جکس را فهمید.
پایان فصل اول
💕💕💕💕
❤🔥 31☃ 3🍓 3🍾 2💘 2🦄 2
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.