cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

آشـٰٖـۘۘــٍٰوک‌‌ۘۘ°•°سـحـرمـرادے

♥️ آشوک به معنی بی‌غم و اندوه♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی_فایل‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #شهربی‌یار_فایل‌‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور #صلت_آنلاین #حِرمان_آفلاین

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
16 383
مشترکین
+41124 ساعت
+1807 روز
+76330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمان‌های رايگان ما بهره‌مند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
نمایش همه...
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳 به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁 لینک ورود👇 https://t.me/addlist/R2bK2YUrsSozMmU0
نمایش همه...
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳 به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁 لینک ورود👇 https://t.me/addlist/R2bK2YUrsSozMmU0
نمایش همه...
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمان‌های رايگان ما بهره‌مند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
نمایش همه...
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمان‌های رايگان ما بهره‌مند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
نمایش همه...
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳 به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁 لینک ورود👇 https://t.me/addlist/R2bK2YUrsSozMmU0
نمایش همه...
Repost from N/a
دختر ۹ ساله رو به عنوان غرامت میبره و بهش تجاوز میکنه😢 https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk #پارت_172 - این جنگ تموم نمیشه ... مگر اینکه غرامت بدی ! پروانه ایستاده بود پشت ستون ، عروسک مو طلاییشو توی بغلش گرفته بود و با ترس و لرز به حیاط گل الود نگاه میکرد ... اون مرد ترسناک رو میدید که نشسته بود روی صندلی و باغرور ... اتتهای شلاق چرمی رو به کنار تخت می کوبید . پدر بزرگ با ترس و لرز و استغاثه مقابلش زانو زده بود : - غرامت میدم ... خانزاده ! چشمم رو بخوای از کاسه در میارم پیش پات میندازم ! - چشمت رو نمیخوام ! نگاهش چرخید دور تا دور حیاط ... ادامه داد : یکی از دختراتو میخوام ! صدای هین بلندی که از چهار طرف حیاط برخاست ... پروانه دید که پدربزرگش تقریبا مرد و زنده شد ! - و... ولی خانزاده ... دخترای من همه یک مشت دختر روستایی هستن ! به درد شما نمیخورن ! شما شانت بالاست ...با سوادی ! فرنگ رفته ای ! خانزاده ی ترسناک عربده زد : همین که گفتم! در ضمن دخترت میشه صیغه و زیرخواب من نه چیز بیشتری پیری ! - ولی خانزاده ... با بلند شدن خانزاده از جاش ... پدربزرگ وحشت زده ساکت شد . هیچکس جرأت نداشت مقابل خانزاده مغرور این ده حرفی بزنه ... خیلی نگذشت که پنج دختر جوون اقا بزرگ به صف ایستاده بودن توی حیاط ... گریون و لرزون ! خانزاده دورشون می چرخید و با نگاهی انگار که اومده بود اسب مادینه ای بخره ... شلاق رو زیر گردن جواهر برد و گفت : - راست میگفتی پیرمرد ... دخترات مفت نمی ارزن ! ولی من از حرفم نمیگردم ... باید یکیشونو ببرم ! دختر دیگه ای نداری ؟؟ عمه ها از ترس هق هق میکردن . اوازه ی سیاوش خان همه جا پیچیده بود ... خان سادیسمی روانی که از زجر دادن همبسترهاش لذت میبرد ! طوبی یک دفعه سر بلند کرد و نگاه خیس و زهردارش رو به پروانه ی ترسان داد . - چرا ... پروانه هم هست ! اقا بزرگ گفت : چی میگی طوبی ؟ پروانه بچه است ! - چرا ما باید عین برده حراج بشیم ؟ چرا باید تحقیر بشیم ؟ بابای اون دختر بود که مسبب همه چی شد ! چرا ما بتید تاوان بدیم ؟؟ سیاوش با علاقه ای مریض گفت : اوه ... احد یک دختر داره ؟ ... باید ببینمش ! خیلی نگذشت که یقه ی لباس پروانه رو گرفتن و کشون کشون انداختنش پیش پای خانزاده . دخترک از ترس نفس نفس میزد ... سر تا پاش گلی شده بود ... میلرزید و عروسکش رو توی بعلش می چلوند . سیاوش انتهای شلاق چرمش رو زیر چونه ی دخترک گذاشت و سرس رو بالاتر اورد و با چشم های سیاهش زل زده بود به اون ... آقا بزرگ التماس میکرد : - پروانه بچه است ... هنوز خونریزیش شروع نشده ! شما رو نمیتونه راضی کنه ! هر کدوم از دخترای منو میخوای بردار ... ولی پروانه ... - همینو میخوام ! https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk - یالا تکون بخور تا سیاه و کبودت نکردم ! دخترک با گریه هق هقی کرد و چنگی به ملافه تخت زد - نمی خوام ... اما سیاوش خان با بستن دست و پای دخترک کار خودش رو راحتتر کرد و با اولین ضربه بی رحمانش ... - آخ بابا جون ! - امشب که نه هر شب باید تاوان گهی که بابات خورد رو بدی زن صیغه ای ! https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk خانزاده ای که دختر ۹ ساله دشمنش رو به غرامت میبره و با صیغه کردنش بهش تجاوز میکنه اما کم کم با دیدن ناز و عشوه های ناخودآگاه پروانه دلش براش میره و ...❤️‍🔥❤️‍🔥
نمایش همه...
پروانه ام 🦋

نویسنده : صدف ز (بچه مشد) پارت گذاری منظم 🤗 آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ... 🍷

Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
نمایش همه...
Repost from N/a
_تب دخترتون با بستری شدن و دارو قطع نمیشه تبش بخاطر فشار عصبی و اضطرابه مگه مادرش کجا بوده؟ آب دهنمو فرو دادم و نگاهمو به زمین دوختم. مصطفی بجای من جواب داد: _جدا شدیم..بچه ها آخر هفته ها پیش منن.. با این حرف دکتر ابرویی بالا انداخت. _که اینطور! مکثی کرد و دوباره پرسید: _جدیدا بی قراری چیزی نداشته؟ با این سوال دکتر مصطفی گفت: _چرا آقای دکتر امشب قبل خواب کلی گریه کرد که چرا مادرش پیش ما نیست! پلک روی هم فشردم و سکوت کردم. سنگینی نگاه دکتر رو روی خودم حس می کردم. لای پلک هامو باز کردم. دکتر دست نوازشی روی موهای پناهم کشید. نگاهش بین پناه و پرواز رد و بدل شد و گفت: _با وجود دوتا بچه باید قبل از هرتصمیمی بیشتر فکر می کردین! چیزی نگفتم و بازهم سکوت کردم. _بهتره امشب هر دو باهم کنارش باشید تا این تنش و فشار آروم بشه کم کم تبشم قطع میشه! بغضمو با آب دهنم فرو دادم. و باز هم مصطفی بود که در جوابش سری تکون داد. دقایقی میشد توی ماشین نشسته بودیم. سکوت توی فضا حکم فرما بود. هیچکدوم هیچ حرفی نمی زدیم! پناه توی بغلم خواب بود. دستی به موهای فرفریش کشیدم. سرش هنوزم داغ بود. بخاطر همین لباس هاشو کم کرده بودم. لغزش اشک هام روی صورتم دست خودم نبود. نگاه های مصطفی رو روی خودم حس می کردم. نگاهم از پنجره به سکوت و خلوتی خیابون های اون وقت شب بود. حالم اصلا خوب نبود. و نیاز داشتم چند ساعتی گریه کنم! کنار هم قرار گرفتنمون یعنی زنده شدن خاطرات گذشته و چه کسی می دونست با این اتفاق چه غوغایی تو دلم بر پا میشه! نمی فهمیدم چمه..! اما دلم می خواست اون لحظه داد بزنم فریاد بزنم گریه کنم اونقدی که دلم خالی بشه.. قدم هام برای رفتن به خونش یاریم نمی کردن اما به اجبار به طرف آسانسور قدم برداشتم. وارد خونه شدیم و هنوز سکوت بینمون شکسته نشده بود. مصطفی پرواز رو توی اون یکی اتاق برد. و منم با پناه راهی همون اتاقی که حدس می زدم اتاق مصطفی بود شدم. حس می کردم دیوارهای اتاق قصد بلعیدنمو داشتن.. پناه روی تخت گذاشتم و خودمم پایین تخت نشستم و درمونده سرمو کنارش گذاشتم. تقه ای به در وارد شد و پشت بندش مصطفی داخل اتاق شد. دست داغشو توی دستم گرفتم و به لبهام چسبوندم. قطره ی اشکم اینبار روی دستش چکید. _مامانی..مامانی.. باصدای ناله وارش سرمو بلند کردم. مصطفی هم بالای سرش اون طرف تخت نشسته بود. _پناه مامان من اینجام عزیزدلم.. _مامانی..منو تنها نذار..مامان جون.. چشماش بسته بود و مشخص بود بچم داشت هذیون می گفت.. خودمو روی تخت کشیدم و کنارش دراز کشیدم. _پناهم مامان من اینجام دخترم پیش تو.. لای پلک های بی رمقش آروم باز شد. _بابایی..باباییم..کجاست؟ مصطفی هم مثل من اون طرف تخت کنارش دراز کشید و اون یکی دستشو توی دستش گرفت. _منم اینجام بابایی..هم منم هم مامانی.. دستشو توی دستم محکم کرد. انگار می ترسید خواب باشه.. می ترسید پاشه و ببینه یه کدوممون نیستیم.. متوجه شدم که اینکار رو با دست مصطفی هم کردو دست اونم سفت و محکم چسبید! و بعد با خیال راحتی دوباره پلک روی هم گذاشت. اشک هام بند نمی اومد و هرلحظه مقابل نگاهم تار میشد. توی خواب لبهاش داشت می خندید. انگار توی خواب وجود هردومون حس کرده بود. عجیب بود اما کم کم داشت تبش پایین می اومد. حتی مصطفی هم متوجه شد که گفت: _داره تبش پایین میاد.. با بغض لب زدم: _آره.. صدام زد: _نانا؟ بازم مثل گذشته نانا خیلی وقت بود این مخفف نشنیده بودم. _بله؟ _منو ببخش.. سرمو لای فرفری های پناهم فرو بردم و اینبار بغضم با صدا ترکید. با پشت دست گونه ی خیسمو نوازش کرد. _گریه نکن دردت به جونم.. بابغض ترکیده ای زمزمه کردم: _هیچی نگو مصطفی فقط دیگه هیچی نگو.. قرار نبود اینطوری بشه.. قرار نبود زندگیمون اینطوری پیش بره.. چی به سر عشق بینمون اورده بود؟! قرار نبود من باشم..اون باشه..توی یه اتاق باشیم..روی یه تخت..اما.. دیگه احساس گذشته نباشه.. _میشه برگردی؟ این حرف مثل اتم توی وجودم ترکید. طوریکه دیگه پناه و وضعیتش از یاد بردم بلند شدم و روی تخت نشستم و انگشتمو مقابل بهت نگاهش تکون دادم. _حتی اگه خدا از عرش به زمین بیاد دیگه هیچوقت نمی بخشمت! نگاه پر کینه و زخمی مو کوبیدم توی نگاهش.. _اینو تو گوشت فرو کن جناب آقای مصطفی جوادی حتی اگه یه روزی بخاطر بچه هام مجبور به برگشت بشم اما دیگه هیچوقت هیچوقت دوست نخواهم داشت! https://t.me/+SBX0yFY9u99hYjlk https://t.me/+SBX0yFY9u99hYjlk
نمایش همه...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.